part21

554 96 26
                                    


دو سه روزی بیخیال مدرسه شد و تو خونه مونده بود,  جواب تماس های کستیل رو نداد اما تمام مدت نتونست حتی یه لحظه تصویرش رو از جلوی چشماش دور کنه,  اون پسر ساده و مهربون تموم قلب و فکرش رو پر کرده بود و دین از اینکه هر چقدر سعی میکرد ذهنش رو ازش منحرف کنه ولی نمیتونست حسابی کلافه بود, 
زیاد دقت نمیکرد که تو این چند روز چیز زیادی نخورده,  درست نخوابیده و اصلا نتونسته یه آهنگ رو بدون اشکال بنوازه,  انگشتاش روی تارهای اشتباهی قرار میگرفت و دین غرق فکر کردن به لحظاتی میشد که برای کستیل مینواخت و کس با چشمای زیبای آبیش و لبخند قشنگش بهش نگاه میکرد.

هر چقدر سعی میکرد بیشتر خودشو از کستیل دور کنه کمتر موفق میشد,  وارد کلاس شد و بلافاصله لبخند بزرگ و مهربون کس قلبش رو لرزوند, 

+سلام دین... معلوم هست کجایی چند روزه؟

کس به صندلی کنارش اشاره کرد و دین میخواست مخالفت کنه و کنارش نشینه و با بهونه ای بره عقب اما تمام وجودش باهاش مخالفت کردن و پاهاش ناخودگاه به سمت کس حرکت کرد

-متاسفم حالم خوب نبود
+چی شده؟

بالتازار از سمت دیگه کس چشماشو چرخوند و طعنه زد
*اره به دکتر کستیل بگو تا کمکت کنه ...

+بالی...
کس با خنده اعتراض کرد و بالتازار به سمتشون چرخید
*مگه اشتباه میگم, دیروز نبودی ببینی سر کلاس زیست تو آزمایشگاه چطوری شکم موش بیچاره رو پاره کرد... سارا غش کرد...

-راست میگه؟
دین با حیرت پرسید و به کس که لپاش گل انداخته بود نگاه کرد
+مدتی بود میرفتم پیش آقای هنس, مشاور مدرسه , وقتی دید بیولوژی رو دوست دارم بهم پیشنهاد داد به دانشکده های پزشکی درخواست بدم

-یعنی قراره...

*میخواد دکتر شه البته یکم با انتخاب قبلیش فرق داره... نمیدونم یهو چطور اینقدر تغییر کرده, تو خبر نداری دین؟
بالتازار طعنه زد و با اخم از دین سوال کرد که کس دستشو دور گردنش حلقه کرد و بالی رو تو بغلش کشید و با خنده گفت
+اصلا میخوام دکتر شم تا قلب معیوب تو رو خوب کنم,  بده؟ 
*تو اول خوتو خوب کن ... میخوای اول کارت منو بشکافی که دستت بیاد؟ 
+اره, مثل موشه ...

دین با اخم غلیظی به کستیل که بالی رو بغل کرده بود و میخندید نگاه میکرد,  حالا که گرایشش رو میدونست فکر اینکه "نکنه قصدا اینقدر بهش میچسبه و حسی بینشونه " داشت دیوونش میکرد

عصبی به بازوی کس چنگ زد و اونو به سمت خودش کشید تا از بالی جدا شه,  اونقدر خشن اینکارو کرد که کس با حیرت نگاش کرد و تازه متوجه رفتارش شد

-بسه... معلم اومد...
با لبخند ساختگی گفت و سر جاش به سمت تخته چرخید,  میتونست نگاهای مشکوک کس رو حس کنه و تو دلش خودش رو لعنت کرد, 
دست خودش نبود, به تمام رفتارا و حرکت کس حساس شده بود, چشماش ناخودآگاه رفتارش رو زیر نظر میگرفت و تمام فکرش رو پر کرده بود

regretWhere stories live. Discover now