دو سه روزی بیخیال مدرسه شد و تو خونه مونده بود, جواب تماس های کستیل رو نداد اما تمام مدت نتونست حتی یه لحظه تصویرش رو از جلوی چشماش دور کنه, اون پسر ساده و مهربون تموم قلب و فکرش رو پر کرده بود و دین از اینکه هر چقدر سعی میکرد ذهنش رو ازش منحرف کنه ولی نمیتونست حسابی کلافه بود,
زیاد دقت نمیکرد که تو این چند روز چیز زیادی نخورده, درست نخوابیده و اصلا نتونسته یه آهنگ رو بدون اشکال بنوازه, انگشتاش روی تارهای اشتباهی قرار میگرفت و دین غرق فکر کردن به لحظاتی میشد که برای کستیل مینواخت و کس با چشمای زیبای آبیش و لبخند قشنگش بهش نگاه میکرد.هر چقدر سعی میکرد بیشتر خودشو از کستیل دور کنه کمتر موفق میشد, وارد کلاس شد و بلافاصله لبخند بزرگ و مهربون کس قلبش رو لرزوند,
+سلام دین... معلوم هست کجایی چند روزه؟
کس به صندلی کنارش اشاره کرد و دین میخواست مخالفت کنه و کنارش نشینه و با بهونه ای بره عقب اما تمام وجودش باهاش مخالفت کردن و پاهاش ناخودگاه به سمت کس حرکت کرد
-متاسفم حالم خوب نبود
+چی شده؟بالتازار از سمت دیگه کس چشماشو چرخوند و طعنه زد
*اره به دکتر کستیل بگو تا کمکت کنه ...+بالی...
کس با خنده اعتراض کرد و بالتازار به سمتشون چرخید
*مگه اشتباه میگم, دیروز نبودی ببینی سر کلاس زیست تو آزمایشگاه چطوری شکم موش بیچاره رو پاره کرد... سارا غش کرد...-راست میگه؟
دین با حیرت پرسید و به کس که لپاش گل انداخته بود نگاه کرد
+مدتی بود میرفتم پیش آقای هنس, مشاور مدرسه , وقتی دید بیولوژی رو دوست دارم بهم پیشنهاد داد به دانشکده های پزشکی درخواست بدم-یعنی قراره...
*میخواد دکتر شه البته یکم با انتخاب قبلیش فرق داره... نمیدونم یهو چطور اینقدر تغییر کرده, تو خبر نداری دین؟
بالتازار طعنه زد و با اخم از دین سوال کرد که کس دستشو دور گردنش حلقه کرد و بالی رو تو بغلش کشید و با خنده گفت
+اصلا میخوام دکتر شم تا قلب معیوب تو رو خوب کنم, بده؟
*تو اول خوتو خوب کن ... میخوای اول کارت منو بشکافی که دستت بیاد؟
+اره, مثل موشه ...دین با اخم غلیظی به کستیل که بالی رو بغل کرده بود و میخندید نگاه میکرد, حالا که گرایشش رو میدونست فکر اینکه "نکنه قصدا اینقدر بهش میچسبه و حسی بینشونه " داشت دیوونش میکرد
عصبی به بازوی کس چنگ زد و اونو به سمت خودش کشید تا از بالی جدا شه, اونقدر خشن اینکارو کرد که کس با حیرت نگاش کرد و تازه متوجه رفتارش شد
-بسه... معلم اومد...
با لبخند ساختگی گفت و سر جاش به سمت تخته چرخید, میتونست نگاهای مشکوک کس رو حس کنه و تو دلش خودش رو لعنت کرد,
دست خودش نبود, به تمام رفتارا و حرکت کس حساس شده بود, چشماش ناخودآگاه رفتارش رو زیر نظر میگرفت و تمام فکرش رو پر کرده بود
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...