پیرهنش رو در آورد و با قسمت خشک و تمیزش بخشی از گیتارش رو که کثیف شده بود پاک کرد,
نگاهی به لکه های بزرگ روی تیشرتش انداخت و با حس قرمز و ملتهب شدن پوست گردنش بسمت شیر آب گوشه حیاط رفت
با حس خنکی آب و از بین رفتن نوچی روی پوستش نفس راحتی کشید و برگشت و با خستگی روی پله ها نشست
از موهاش آب میچکید و ذوقش حسابی کور شده بود, قلبش مدام توسط کس میشکست و بازهم برای به دست آوردنش تقلا میکرد
با دلمردگی به گیتارش چنگ زد تا بره که با صدای باز شدن در خونه برگشت و با تعجب به پسر بچه ای که لیوان بزرگی دستش بود نگاه کرد,
جک همونطور که شیرکاکائوی جدیدش رو میخورد جلو اومد و چیزی بطرفش گرفت,
دین با حیرت پماد سوختگی رو از جک گرفت و با گیجی دستی به موهاش کشید
+گمونم باید برات حوله هم بیارم ...دین بلند شد و چند قدم سریع بسمت جک برداشت, پسرک رو تقریبا تو بغلش کشید و کمی از جلوی در دورش کرد و آروم پرسید
-اینو کستیل بهت داد برام بیاری؟جک همون طور که اطراف دهنش رو با زبونش تمیز میکرد اوهومی گفت
+ولی گفت بهت نگم اون داده...دین لبخند پر ذوقی زد و کنار سر جک رو بوسید
-ممنونم کوچولو...+گمونم بابا کس نمیدونست شیرکاکائوم داغه وگرنه نمیریختش رو سرت...
جک با لحن کودکانه ای توضیح داد و سوالی به دین نگاه کرد
+چرا داشتی آهنگ میخوندی؟دین که از داشتن توجه کس سرمست بود به سادگی جواب داد
-چون عاشقم...+عاشق بابا کستیل ؟
جک بسادگی پرسید و دین که انتظار این حرف و نداشت تعجب کرد
-از کجا میدونی؟
+خودش بهم گفت...
-کی؟ کستیل؟
+اوهوم, گفت تو عاشقشی... واسه همین همش اینجایی...دین با اضطراب دستی به موهاش کشید و آروم تر پرسید
-بهت نگفت دوستم داره یا نه...
+گفت نمیدونه... گفت یروزی داشته...دین نفسش رو بیرون داد و چند قدم از جک دور شد که پسرک به پاش چسبید
+باهام بازی میکنی؟ حوصلم سر رفته...-چه بازی؟
دین با تعجب پرسید و جک ذوق زده گفت
+هرچی, فوتبال ... فیریزبی...دین که نمیتونست شادی تو چشمای پسر رو کور کنه سری تکون داد و همراهش از ایوان پایین رفت,
ذوق و شادی جک موقع بازی بهش حس نشاط میداد ,بعد از کمی بازی کردن با صدای کس که تقریبا عصبی جک رو صدا میزد خشکش زد, برگشت و بهش که به سمتشون میومد خیره شد, کس اصلا نگاش نمیکرد و مخاطبش جکی بود که اونقدر غرق بازی بود که صداش نمیشنید
توپ محکم رو بسمت دین شوت کرد و دین که حواسش نبود ضربه محکمی به سرش خورد , کس سعی کرد بهش توجه نکنه و عصبی دست جک رو کشید
+چرا از خونه اومده بیرون؟ نگفتم با غریبه ها حرف نزن بعد داری باهاشون بازی میکنی...
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...