part81

256 39 0
                                    


+یجا نگهدار بزار یکم من رانندگی کنم,  خسته شدی...
کس با صدای آرومی گفت و به دین که باجدیت به جاده خیره بود نگاه کرد

-کمتر از 2-3 ساعت دیگه میرسیم ,  موقع برگشتن رانندگی کن ...

بدون اینکه چشماش رو از جاده بگیره گفت و بیشتر به پدال گاز فشار آورد,  دین برای رسیدن به یوتا عجله داشت,  حتی برای برگزاری مراسم و زودتر برگشتن به خونه هم عجله داشت,  میخواست فقط زودتر همه چی تموم شه و به شرایط نرمال قبلی برگردن  ,
وقتی بخاطر کس گفت به مراسم برن امیدوار بود کس قبول نکنه اما حالا بعد 6 ساعت رانندگی به این فکر میکرد که اشتباه بزرگی کرده , اولش فکر کرد اینکار کس رو آروم میکنه اما نمیدونست دیدن دوباره چاک بعد 2 سال و برگشتن به یوتا ممکنه چقدر سخت باشه 

+اگرم نمیخوای رانندگی کنم فقط یجا نگه دار... خواهش میکنم...

دین هر لحظه منتظر این واکنش بود,  منتظر شنیدن این صدای لرزون و عصبی, 
کس آماده نبود,  آماده برگشتن به اون شهر و دیدن پدرش,  دیدن خانواده و دوستاش و دیدن جسد برادرش 
حتی دین هم بخودش دروغ میگفت و حالا از رویارویی با گذشته ای که رها کرده بود میترسید , با دیدن تابلوی سالک سیتی از جاده اصلی خارج شد و به راه خاکی که میدونست به دریاچه سالک میرسه وارد شد, 
نگاهی به کس که غم زده و رنگ پریده تو افکارش غرق بود انداخت و نفس عمیقی کشید, راه کوتاهی تا رسیدن به مقصد مونده بود و  باید سعی میکرد کمی حالش رو خوب کنه اما مطمئن نبود از پسش بربیاد, 

با توقف ایمپالا و باز شدن در کس از کابوس دیدن دوباره خانوادش بیرون اومد,  دین درو براش باز کرده بود و با لبخند مهربونی منتظر بود پیاده شه, 

خورشید تازه طلوع کرده بود و نسیم خنکی که موهاش رو بهم میزد کس رو به لحظه ی حاضر دعوت کرد,  نگاهی به دریاچه ی زیبای پیش روش انداخت و برای چند لحظه از همه افکاری که آزارش میداد رها شد

+اینجا رویاییه...
زمزمه کرد و چند قدم به دریاچه نزدیک شد,  دین بطری های آبجو رو باز کرد و کنار کس ایستاد و یکی رو به دستش داد

+پدرم بالای دریاچه یه کابین داره... یه کلبه چوبی... جایی که مایکل یواشکی گاهی میومد و خدا میدونه چیکارا که نمیکرد....

با لبخند محوی گفت و کمی از آبجوش رو نوشید و کنار دین به ایمپالا تکیه زد
+خیلی عوض شدیم...  اون موقع دلم میخواست مثل مایکل یشب کلیدای کابین رو یواشکی بردارم و باهات به اینجا بیام.... اما هرگز جرعت نکردم...

-اگر اون موقع اینو میگفتی خودم میاوردمت...
دین با لبخند گفت و به کس که دوباره به نقطه ی نامعلومی خیره و غرق افکارش بود نگاه کرد

+ بنظرت اون چیکار میکنه؟  وقتی دوباره منو ببینه...

بعد سکوتی تقریبا طولانی پرسید و دین مطمئن بود که این اتفاق تا مدتها زندگیشون رو تحت تاثیر قرار میده
-دوست داری چیکار کنه؟

کس ناخودآگاه با یادآوری رفتار های پر محبت پدرش تو گذشته بغض کرد
+بغلم کنه و بگه دلتنگم بوده... دوست دارم دوباره طعم محبت و آغوش پدرانش رو بچشم...

دین با نگرانی آبجوش رو تا آخرین قطره سر کشید,  حالا واقعا پشیمون بود که تا اینجا اومده,  نمیتونست دوباره شکستن کس رو ببینه و تحمل کنه

+خیلی آرزوی دست نیافتی ایی دارم؟
کس با ناراحتی پرسید و دین نفس عمیقی کشید , به سمت کس چرخید و بازوهاش رو گرفت و بهش خیره شد
-کس من تا اینجا آوردمت تا اینقدر بی تابی نکنی,  تا بتونی برای آخرین بار برادرت رو ببینی,  اینکه واکنش پدرت چیه رو نمیدونم ولی نزار دوباره قلبت رو بشکنه...  زیاد بهش فکر نکن خب؟ 

کس به آرومی سری تکون داد که لبای دین پر حرارت روی لبهاش نشست,
-نمیخوام اینطور باشی... آروم باش... اینقدر بهش فکر نکن ...
درحالی که پیشونیش رو به پیشونی کس چسبونده بود فاصله کوتاهی بین لبهاشون انداخت و آروم زمزمه کرد و دوباره محکمتر بقلش کرد و مک محکمی به لبای پسر روبروش زد,  انگار میخواست کمی از نگرانی ها و فشاری که تحمل میکنه رو با خودش تقسیم کنه....

regretWhere stories live. Discover now