part72

316 53 10
                                    


در رست بشدت باز شد و کس با نیم نگاهی به کسی که بی موقع اومده بیشتر زیر پتو خزید تا بتونه به خوابیدن ادامه بده,
اما کسی که حالا تو اتاق بود بطرز کلافه کننده ای سرو صدا میکرد , عصبی پتوش رو کنار زد و بدن گرفتش رو تکون داد

+نمیتونی یکم آروم بگیری...

-صبح بخیر خوابالو...
لحن عصبی کس باعث نشد از ذوق دین چیزی کم بشه و با لبخند پهنی به گربه ی بی حوصله ای که میخواست بهش پنجول بکشه نگاه کرد

+این موقع صبحم از دستت آرامش ندارم؟ اینجا شبا تا دیر وقت شلوغه باید اون موقع برای کار بیای...

-اومدم تمرین کنم... در ضمن میتونی برگردی خونه و اونجا راحت بخوابی...
دین همچنان با لحن شادی گفت و فقط تونست کس رو عصبی تر کنه,  با پاهاش پتوی بیچاره رو ته کاناپه شوت کرد و با حرص بلند شد و قبل از بیرون رفتن جلوی دین مکث کوتاهی کرد و گفت

+نگران نباش,  از هفته دیگه تو خوابگاه راحت میخوابم...

دین اخم کوتاهی کرد و شوکه چند قدم بلند سمت کستیل برداشت تا بهش برسه و بازوش رو کشید
-صبرکن ببینم... میخوای بری خوابگاه؟

کس فقط سری تکون داد و دین صداش و بی اختیار بالاتر برد
-آخه چرا؟

+چون نمیخوام سروصدا و مزاحمت بقیه رو تو اون اتاق شلوغ و کثیف تحمل کنم...
کس با حرص گفت و بازوش رو از دست دین بیرون کشید, به سمت سرویس های بهداشتی سمت دیگه سالن رفت ودین علارغم تلاش هاش حالا با حال گرفته ای رو یکی از صندلی های خالی منتظر نشست
بود

+اگه سرو صدات تموم شد برم بخوابم...
کس بی توجه به دین بسمت رست رفت و خواست در و ببنده که دین پشت سرش مانع شد,  کلافه نفسش رو بیرون داد
-نباید اینکارو بکنی... نباید بری خوابگاه...

+پس چیکار کنم اینجا رو همین کاناپه بخوابم؟

کس بی حوصله گفت و دین کمی خم شد تا مستقیم بهش نگاه کنه
-برگرد خونه... برگرد به خونمون...

کس پوزخندی زد و خواست عقب بره که بی اختیار دستاش جلو رفتن و دور بدنش حلقه شدن
-تمومش کن... تنبیه شدم... تمومش کن...

زیر گوش کس با صدای آرامی گفت و کس رو بیشتر به خودش چسبوند,  به لبهاش خیره شد و با خماری جلو رفت تا دوباره طعمشون رو بچشه که کس دستاش و رو سینش ستون کرد و مانعش شد
+اجازه ندادم بغلم کنی...

چرخ سریعی به بدنش داد و حلقه دستای دین رو باز کرد, 
بسمت کاناپش رفت و دوباره دراز کشید و پتو رو روی سرش کشید
+رفتی تمرین درو پشتت ببند...

دین نفسش رو فوت کرد و کلافه به سالن برگشت,  دیگه انرژی ایی برای نواختن نداشتن... 

regretWhere stories live. Discover now