part 115

174 38 0
                                    


درد رو به جون میخرید و بدون اینکه خم به ابروش بیاره دوباره سرپا شد , بی توجه به حرف های همکاراش از بیمارستان بیرون اومد و حتی داروهایی که براش گزاشته بودن رو برنداشت
خودش رو مستحق درد میدید, میخواست خودش رو تنبیه کنه... تمام روز قبل رو به این فکر میکرد که بالتازار رو بخاطر اشتباهش از دست داده ,
نمیتونست کسی جز خودش رو مقصر بدونه و هنوز دردناکترین چیزی که قلبش رو میفشرد این بود که بالی درست کنارش جون داده و اون نتونسته هیچکاری کنه ...
دیگه دلیلی برای خوب شدن نداشت,  دلیلی برای زندگی نداشت...
کس حالا به صفر مطلق رسیده بود ...
قدم های کوتاه و خسته ش بالاخره به خونش رسید,  البته حالا بیشتر شبیه ویرونه بود چون دیگه نه صدای شیطنت های لی لی توش میپیچید نه صدای پر عشق بالی...
خونش هم مثل قلبش تاریک و سرد بود و کستیل حالا حتی اشک نمیریخت, بی تابی نمیکرد و
انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده باشه به آرومی کمی از وسایلش رو برداشت و به تاکسی زنگ زد,  خسته بود از عزاداری , خسته بود از شکست و تنهایی,  عادت کرده بود به درد کشیدن و رها شدن, انگار مهم نبود چقدر سعی میکنه و از چه راهی جلو میره, همیشه به بن بست میرسید و ناامید میشد...

تو چند دقیقه ای که منتظر بود اونقدر تو خودش غرق شد که لحظه ای همچی یادش رفت, برای چند لحظه خونش دوباره رنگی شد, صدای خنده ها و بازی گوشی لی لی تو گوشش پیچید و دستای گرم و مهربون بالتازار از پشت دورش حلقه شد,  حتی زمزمه دوستت دارم رو کنار گوشش شنید
"تنهام نزار... " با بغض زمزمه کرد و قطره اشکی از گوشه چشمش پایین چکید
با صدای زنگ دوباره دنیای سیاهش برگشت... قدم های بی جونش رو بسمت در کشید و سوار تاکسی شد
به خونه ای که تا چن روز قبل همه دلخوشی و عشقش بود با حسرت نگاه کرد... 
دلش پر میزد فقط یباره دیگه لی لی و بالتازار رو ببینه یا حتی صداشون رو بشنوه,  بهشون زیادی وابسته بود و حالا یکدفعه هیچکدوم نبودن
کلافه بود از نبودنشون... باور نداشت نیستن و نمیتونه ببینتشون... مثل کوری که عصاش رو گم کرده دنبالشون میگشت و هر بار عقلش بهش سیلی میزد که قرار نیست پیداشون کنی...
با صدای راننده به خودش اومد , وارد پرورشگاه شد و جواب رئیس پرورشگاه رو که از اساتیدش بود کوتاه میداد, انگار اون پیرمرد از اتفاقی که برای کس افتاده بود خبر داشت و میخواست یجور کمکش کنه, حالا که لی لی تو پرورشگاه نبود براش دردسری نمیشد پس فقط آدرس جدید رو براش نوشت و دستش داد
"دیروز بردنش به خونه جدیدش... هنوز پدرو مادر جدیدش رو قبول نکرده اما دیگه بی تابی های روز اول رو نمیکرد... میدونم نیاز داری ببینیش اما باید بدونی این علاوه بر اینکه به اجازه اون زن و مرد بستگی داره ممکنه شرایط رو برای لی لی سخت کنه... دیدن دوبارت ممکنه باز اونو دلتنگ و بهانه گیر کنه... "
کس با بیحسی سری تکون داد و زیر لب تشکر کرد, به تاکسی برگشت و آدرس رو به راننده داد, با فکر دیدن دوباره لی لی نور کمرنگی به سیاهچال قلبش تابید ,
تو آینه ماشین به صورت کبود و دلمردش نگاهی انداخت و به این فکر کرد لی لی با دیدنش چه واکنشی نشون میده, حتما باز فکر دکتربازی به سرش میزنه و با چسب و بتادین کل صورتش رو میپوشونه و براش با خمیر های رنگیش کیک و غذا درست میکنه ....
فکر شیرین دخترکش کمی حواسش رو پرت کرد , دیگه برای بغل کردنش طاقت نداشت,  با ایستادن تاکسی بسرعت پیاده شد و کمی جلو رفت که قدم هاش رنگ تردید گرفت
اگر لی لی سراغ بالتازار رو میگرفت باید چی میگفت؟
دوباره بغض به گلوش چنگ زد که صدای خندهای آشنایی حواسش رو پرت کرد, کمی جلو رفت به خونه ویلایی و زیبایی که حیاط محشری داشت زل زد , میتونست صدای لی لی رو از حیاط پشت خونه بشنوه , قدم های کوتاهش رو با احتیاط جلو کشید و با دیدن دخترش که روی تاپ نشسته بود و مردی با احتیاط هولش میداد چیزی تو وجودش شکست
انگار لی لی واقعا داشت فراموشش میکرد,داشت با خانواده جدیدش هم بازی میکرد و میخندید و کس انتظار این رو نداشت

با صدای زنی لی لی سعی کرد از روی تاب پایین بپره و بسمتش بره , کس ناخودآگاه خواست بسمت بره و بگیردش اما اون مرد بود که با آرامش تاب رو نگه داشت و بغلش کرد , لی لی رو بسمت خونه درختی زیبایی برد و زن میوهایی که با حوصله پوست کنده بود رو یکی یکی تو دهنش میزاشت

کس با حسرت به خانواده زیباشون نگاه میکرد ...
تا چن روز قبل خودش همین خوشبختی رو داشت اما حالا فقط دلتنگی جاش رو گرفته بود
حس خلا داشت و انگار شمع کوچیکی که تو تاریکی قلبش نور ضعیفی میداد با یه نسیم کوچیک خاموش شده بود ,
دیگه نمیتونست جلو بره , دستاش کنار بدنش افتاد و فکر دوباره بغل کردن لی لی تو ذهنش خشکید ,

لی لی بنظر خانواده جدید و بهتری پیدا کرده بود و شاد بود و کس حتی اگر جلو میرفت و بغلش میکرد نمیدونست باید بگه بالی کجاست چون مطمئن بود لی لی با دیدنش اینو میپرسه و هیچ جوابی نداره ,

قدم های سنگینش رو حرکت داد و دوباره بسمت تاکسی برگشت,  با قامتی که انگار دیگه صاف نمیشد به آرومی توی ماشین نشست,  هر لحظه که میگذشت حس میکرد که به ته چاهی به بهش پرت شده نزدیک تر میشه , با خستگی روی صندلی عقب دراز کشید و به عنوان آخرین مقصد آدرس گورستان یوتا رو به راننده داد...

regretWhere stories live. Discover now