part53

341 63 13
                                    


چند دقیقه ای بود به مقصد رسیده بودن اما انگار هیچکدوم قصد پیاده شدن نداشتن,  حتی عجله ای هم نداشتن.
دین از رویارویی با پدرش نگران بود و میدونست حرفای خوبی بینشون رد و بدل نمیشه,  اما شاید این آخر فرصت برای دیدنشون و خداحافظی بود, بزودی به کالیفرنیا میرفتن و دین نمیتونست بدون دیدن سمی و مادرش شهر رو ترک کنه, 
از طرفی متوجه دلتنگی و ناراحتی کس بود و میدونست اگر شب عید پاک رو تنها تو خونه بمونن کس زانوی غم بغل میکنه و با فکر کردن به خونه پدرش دلتنگ تر میشه,

+نگران پدرتی درسته؟
کس بالاخره سکوت رو شکست و دست دین رو بین دستاش گرفت تا بهش انرژی بده

-اگر بهت حرفی زد ناراحت نشو باشه؟

+منم قبلا ترو تو این شرایط گزاشتم... پس ناراحت نباش...

لبخندی به صورت مضطرب دین زد و از ماشین پیاده شدن, پشت سر دین راه افتاد و با استرس بطری مشروب رو تو دستاش چرخوند ,
دین جلوی در ایستاد و نگاه کوتاهی به کس انداخت و با دیدن لبخندش کمی آرامش گرفت
زنگ در رو زد و طولی نکشید که در باز شد و سمی به سرعت تو بغلش پرید, 
کس با دیدن سم جا خورد و با حیرت نگاش کرد,  با اینکه چند سال از دین کوچیک تر بود اما قدش کمی از دین بلندتر بود و کس برای دیدن صورتش سرش رو بالا گرفته بود,  موهای لخت و بامزش و صورت کالش کاملا یه نوجوون در حال بلوغ رو نشون میداد,  دین با صدای بلندی میخندید و جوری که انگار درحال کشتی گرفتن باشن به هم سلام میکردن و مدام تو سروکول هم میزدن
دین بعد چند لحظه به خودش اومد و دست کس رو گرفت و کمی جلو کشیدش
-سمی... دوست پسرم کستیل!
-خوشبختم...
سم با لبخندی مصنوعی گفت و کوتاه با کس دست داد,  دین مری رو که تازه جلوی در رسیده بود بغل کرد و مری سریع ازش جدا شد
-اوه بسه... بیاید تو تا شب نمیشه اینجا موند...

کس بطری مشروب رو به سمت مری گرفت و مری با محبت گونش رو نوازش کرد و ازش تشکر کرد,

با ورود به خونه کس لحظه ای مکث کرد و به مردی که با خشکی سرجاش ایستاده بود و بهشون نگاه میکرد ,خیره شد
قبلا جان رو دیده بود و میتونست حدس بزنه نسبت به پدر خودش جدی تره , دین به آرومی بهش نزدیک شد و با لبخندی مصنوعی کوتاه باهاش دست داد

-سلام پدر...

جان فقط بسردی سری تکون داد و به کس خیره شد , کستیل با دستپاچگی چند قدمی جلو رفت و کنار دین ایستاد

+سلام آقای وینچستر...خوشحالم میبینمتون...

جان پوزخندی زد و درحالی که سر تا پای کس رو رصد میکرد با لحن بی احساسی گفت
-منم همینطور...

کستیل با نگاه های ذوب کننده اطرافش معذب به دین پناه برد و سعی کرد پشت سرش قرار بگیره , تا بحال هیچوقت اینقدر احساس بدی رو تو یه ملاقات تجربه نکرده بود

regretWhere stories live. Discover now