چند دقیقه ای بود به مقصد رسیده بودن اما انگار هیچکدوم قصد پیاده شدن نداشتن, حتی عجله ای هم نداشتن.
دین از رویارویی با پدرش نگران بود و میدونست حرفای خوبی بینشون رد و بدل نمیشه, اما شاید این آخر فرصت برای دیدنشون و خداحافظی بود, بزودی به کالیفرنیا میرفتن و دین نمیتونست بدون دیدن سمی و مادرش شهر رو ترک کنه,
از طرفی متوجه دلتنگی و ناراحتی کس بود و میدونست اگر شب عید پاک رو تنها تو خونه بمونن کس زانوی غم بغل میکنه و با فکر کردن به خونه پدرش دلتنگ تر میشه,+نگران پدرتی درسته؟
کس بالاخره سکوت رو شکست و دست دین رو بین دستاش گرفت تا بهش انرژی بده-اگر بهت حرفی زد ناراحت نشو باشه؟
+منم قبلا ترو تو این شرایط گزاشتم... پس ناراحت نباش...
لبخندی به صورت مضطرب دین زد و از ماشین پیاده شدن, پشت سر دین راه افتاد و با استرس بطری مشروب رو تو دستاش چرخوند ,
دین جلوی در ایستاد و نگاه کوتاهی به کس انداخت و با دیدن لبخندش کمی آرامش گرفت
زنگ در رو زد و طولی نکشید که در باز شد و سمی به سرعت تو بغلش پرید,
کس با دیدن سم جا خورد و با حیرت نگاش کرد, با اینکه چند سال از دین کوچیک تر بود اما قدش کمی از دین بلندتر بود و کس برای دیدن صورتش سرش رو بالا گرفته بود, موهای لخت و بامزش و صورت کالش کاملا یه نوجوون در حال بلوغ رو نشون میداد, دین با صدای بلندی میخندید و جوری که انگار درحال کشتی گرفتن باشن به هم سلام میکردن و مدام تو سروکول هم میزدن
دین بعد چند لحظه به خودش اومد و دست کس رو گرفت و کمی جلو کشیدش
-سمی... دوست پسرم کستیل!
-خوشبختم...
سم با لبخندی مصنوعی گفت و کوتاه با کس دست داد, دین مری رو که تازه جلوی در رسیده بود بغل کرد و مری سریع ازش جدا شد
-اوه بسه... بیاید تو تا شب نمیشه اینجا موند...کس بطری مشروب رو به سمت مری گرفت و مری با محبت گونش رو نوازش کرد و ازش تشکر کرد,
با ورود به خونه کس لحظه ای مکث کرد و به مردی که با خشکی سرجاش ایستاده بود و بهشون نگاه میکرد ,خیره شد
قبلا جان رو دیده بود و میتونست حدس بزنه نسبت به پدر خودش جدی تره , دین به آرومی بهش نزدیک شد و با لبخندی مصنوعی کوتاه باهاش دست داد-سلام پدر...
جان فقط بسردی سری تکون داد و به کس خیره شد , کستیل با دستپاچگی چند قدمی جلو رفت و کنار دین ایستاد
+سلام آقای وینچستر...خوشحالم میبینمتون...
جان پوزخندی زد و درحالی که سر تا پای کس رو رصد میکرد با لحن بی احساسی گفت
-منم همینطور...کستیل با نگاه های ذوب کننده اطرافش معذب به دین پناه برد و سعی کرد پشت سرش قرار بگیره , تا بحال هیچوقت اینقدر احساس بدی رو تو یه ملاقات تجربه نکرده بود
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...