قلبش به سینش میکوبید و از ترس رنگش پریده بود, دنبال چاک بسمت خونه دوید و با وحشت به سمتش رفت , درحالی که صداش میلرزید توضیح داد
-پدر... اشتباه میکنی... هیچی بین ما نیست... من سالهاست ندیدمش... چند روز قبل یهو پیداش شد و بهش گفتم بره...
چاک میتونست نگرانی رو تو چشمای لرزون کس ببینه, لبخندی زد و خواست آرومش کنه
-کس...کس با بی طاقتی نزاشت ادامه بده, میترسید حرفی از پدرش بشنوه که دوباره باعث یه خدشه تو رابطشون بشه
+بابا بخدا من کاری بهش ندارم... اون یهو پیداش شده...+کس...
چاک کمی به پسرش نزدیک شد و خواست آرومش کنه اما کس بازم اجازه نداد
+پدر بخدا...-من مشکلی باهاش ندارم...
چاک یکدفعه گفت و کس که هنوز درست متوجه منظورش نشده بود با همون نگرانی و ترس ادامه داد
+باشه ولی من اصلا...
یکدفعه سکوت کرد و جمله ای که شنیده بود رو مرور کرد, با شک پرسید
+چی؟چاک نفسش رو بیرون داد و با کلافگی کتش رو درآورد و نگاه پر سرزنشی به کس کرد
-ماه هاست دور و برته... ولی تو حواست بهش نیست... حواست به هیچی نیست, اونقدر غرق گذشته ای که درکی از اتفاقات و آدم های اطرافت نداری...روی مبل راحتی لم داد و عصبی دستی به موهاش کشید,
-یه شب که یواشکی از پنجره اتاقت اومده بود بالا سرت دیدمش... بعدم چن بار متوجه شدم وقتی میری قبرستان یا جای دیگه اطرافته...کس که از تعجب چشماش کامل گرد شده بود چند قدم به چاک نزدیک شد
+اومده بود تو اتاقم...-وقتی خواب بودی....
با بیخیالی گفت و حس کرد کس چند لحظه ای نفسش رو حبس کرده, صندلی نزدیکش رو جلو کشید و بهش اشاره کرد بشینه
-من زدمش... خیلی بد... و بعد سعی کردم دلسردش کنم و نزارم بیاد سمتت...کمی سکوت کرد و سعی کرد بفهمه حس کس به حرفایی که میشنوه چیه, فهمیدن اینکه پسرش چی فکر میکنه براش سوال بزرگ و سختی بود و دوست داشت سریعتر به جواب برسه اما کس بنظر خیلی گیج و پریشون بود
-اون همونقدر که تو درد کشیدی درد کشیده... واقعا پشیمونه...
با طولانی شدن سکوت بینشون ادامه داد و کس تقریبا وا رفت و کلافه نالید+باورم نمیشه... شما ازش خبر داشتین...
-اره و کمکش کردم تا سرپا بشه و الکل رو ترک کنه و این ترس و وحشت که تو نمیبخشیش و قلبش رو میشکنی رو ازش دور کردم تا جلو بیاد و باهات حرف بزنه....
دلش میخواست مظلومانه تر از دین حرف بزنه تا شاید واکنش نگران کس رو ببینه اما کس فعلا فقط از اینکه پدرش از همه چی باخبره شوکه بود و حتی نمیتونست باور کنه که چاک بنظر داره ازش حمایت میکنه
+چرا... چرا اینکارو کردین؟ فکر میکردم اگر ببینیدش فاجعه میشه....
چاک لبخندی زد و دست کس رو تو دستاش گرفت
-به خاطر تو... به خاطر اینکه با همه وجودم میخوام به زندگی برگردی, دوباره شاد باشی...+با دین؟
کس با حیرت و عصبی پرسید و چاک با تردید بهش نگاه کرد
-با دین شاد نمیشی؟ اگر برگرده و اشتباهاتش رو جبران کنه.... کنارش خوش حال نمیشی؟کس نفس عمیقی کشید و نگاهش خیره شد
+نمیدونم... تمام این چن روز که دوباره دیدمش فقط به این فکر میکردم نمیخوام با برگشتنش دوباره از شما دور بشم.... اینکه دیگه اشتباه نمیکنم و از دستت نمیدم.... ولی حالا.... حسابی گیج شدم...چاک لبخند تلخی زد
-منم ترکت کردم... رهات کردم و سالهای زیادی بخاطر اشتباهم از دست رفت... تو تمام این سالها که تنها بودم به این نتیجه رسیدم خوشبختی تنها چیزیه که برای داشتنش باید تلاش کرد... خوشبختی من دیدن حال خوب بچه هامه... اگر دین هنوزم تو قلبت جا داره بهش یه فرصت دیگه بده... اون ارزشش رو داره...کستیل باور نمیکرد کسی که فکر میکرده مخالف سفت و سخت دین باشه حالا داره طوری ازش حرف میزنه که مجبوره برای پس زدنش دلیل بیاره
+اون رهام کرد... قلبم رو شکست...
با ناباوری و بغض گفت و چاک در حالی که بلند میشد آروم شونش رو فشرد
-این بستگی به خودت داره که میتونی ببخشیش یا نه... ولی بدون دوست دارم بهم برگردین و مشکلی باهاش ندارم... بنظرم هردوتون به اندازه کافی سختی کشیدین...بسمت اتاقش رفت و کس رو که هنوز گیج و منگ اتفاقات اطرافش بود تنها گزاشت ....
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...