با تموم شدن دعاهاش و بیرون رفتن آخرین نفرات از کلیسا با خستگی جلو رفت و کمی دنبال کس گشت, وقتی پیداش نکرد میتونست حدس بزنه باید کجا دنبالش بگرده پس سریع لباس هاش رو عوض کرد و از کلیسا بیرون رفتبه سمت محوطه پشت کلیسا رفت , از بین قبر هایی که اطرافش بودن جلو رفت و با دیدن کس که کنار قبر بالی نشسته بود و بنظر چیزهایی زمزمه میکردو اشک میریخت غمگین ایستاد ,
سعی کرد به خودش مسلط بشه و عادی رفتار کنه اما میدونست کس روز به روز داره بدتر میشه, هر روز اون رو درحال عذاب میدید و مهم نبود چقدر براش تلاش میکنه چون هر روز حالش بدتر از قبل میشدداروهای زیادی تو اتاقش پیدا کرده بود و میدونست پسرش روز به روز بیشتر قرص میخوره و تقریبا اکثر روز رو خوابه,
دیگه نمیدونست باید چیکار کنه تقریبا ناامید شده بود و میدونست حرف زدن با کس بی فایدست , کمی با بیچارگی ایستاد و از دور به کس نگاه کرد که حس کرد تنها کسی نیست که به کستیل خیره شده و عذاب میکشه, با دیدن کسی که سمت دیگه گورستان پشت درخت ها ایستاده بود بسمتش رفت اما قبل از اینکه بهش برسه کس صداش زد
+بابا چی شده؟
-اومدم دنبالت... کارم تموم شد بیا بریم خونه...جواب کس رو با صدای بلندی داد و بطرف درختا رفت و وقتی دید تنهاست سعی کرد افکارش رو پس بزنه, بسمت ماشین رفتن و نگاه کوتاهی به کس که به بیرون خیره بود انداخت
-تو گورستان تنها بودی؟
کس بی توجه اوهومی زمزمه کرد و چاک دوباره پرسید
-هیچکس رو اون اطراف ندیدی؟
+نه...
چاک با دیدن نگاه سوالی کس لبخند کجی زد و سریعتر بسمت خونش رانندگی کرد, تمام فکرش این روزها درگیر کس بود و نگرانی از وضعش داشت دیوونش میکرد,
دنبال راهی میگشت تا کس رو بازهم به آینده امیدوار کنه, بهش دلیل و هدفی برای ادامه بده و به زندگیش رنگ بده اما کس هیچ علاقه ای به هیچ چیز نشون نمیداد, حتی حاضر بود تمام زندگیش رو بفروشه و کس رو ببره تا هرجایی که دوست داره زندگی کنه اما دنیای تاریک و کوچیک کس حالا فقط اتاق کودکیش بود که بشدت خلوت و غمگین نگهش میداشتبا رسیدن به خونه کس مستقیم به اتاقش برگشت و چاک هر چقدر سعی کرد برای شام نگهش داره موفق نشد, سعی کرد سریع تر غذایی آماده کنه و به اتاقش ببره اما وقتی بالا رفت کس خوابیده بود و بسته های قرص کنار تخت بهش دهن کجی میکرد,
با خستگی راه رفته و برگشت و سینی غذا رو تو آشپزخونه گزاشت, دیگه خودشم هیچ اشتهایی نداشت , دلش حسابی گرفته بود و حس میکرد واقعا کم آورده
هر کاری میکرد نمیتونست بخوابه ، مدام کس رو با مایکل مقایسه میکرد, همون دلمردگی , همون ناامیدی رو تو چشماش میدید و حس میکرد با این روند ممکنه کس رو هم از دست بده,غرق افکار تلخش بود که صدای آرومی شنید و از جاش بلند شد, فکر کرد اگر کس بیدار شده بهتره بره و ازش بخواد یچیزی بخوره , از پله ها به آرومی بالا رفت و با دیدن کسی که پشت بهش کنار تخت کس ایستاده بود و بهش نگاه میکرد بدنش خشک شد, ضربانش بالا رفت و فکر کرد باید چیکار کنه, نمیدونست کی یواشکی وارد خونش شده , میترسید داد بزنه و اون آدم بلایی سر کس بیاره, فکر کرد بهتره آروم پایین برگرده و به پلیس زنگ بزنه اما دیدن رفتار عجیب اون آدم باعث تردیدش شد
پسر آروم کنار تخت کس نشست و درحالی که بهش خیره بود به آرومی دستش رو نوازش کرد و بوسید ,چاک با حیرت بهش خیره شد و با تردید چند قدم جلو رفت , نیم رخ پسر تو تاریکی اتاق بنظرش آشنا میومد , کمی صدای غژغژ پارکت ها کافی بود تا پسر متوجه بشه و با وحشت بسمتش برگرده ,
چاک با دیدنش خشکش زد, چند لحظه طول کشید تا بتونه اسمش رو به زبون بیاره
+د.. دین؟دین با وحشت نگاهی به صورت غرق خواب کس انداخت و آروم انگشت اشارش رو سمت صورتش گرفت و زمزمه کرد
-هیشششش... داد نزن... الان میرم... الان میرم خواهش میکنم سرو صدا نکن...در حالی که با وحشت قدم های بی صداش رو بسمت پنجره میکشید با رنگی پریده گفت و چاک چند قدم جلوتر رفت ,
به چشمای سرخش خیره بود و نمیفهمید داره چه اتفاقی میوفته
-صبر کن....
با دیدن دین که بسرعت از پنجره بیرون میرفت کمی صداش رو بالا برد و جلو دوید , با حیرت به دین که از خونش دور میشد نگاه کرد و با تکون خوردن کس لبهاش رو بهم فشار داد و کمی بی حرکت موند تا مطمئن بشه بیدارش نمیکنه, سردرگم آروم پنجره رو بست و ضامنش رو قفل کرد, نمیفهمید امشب چه اتفاقی افتاده و همه چی براش گیج کننده بود...
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...