برای چندمین بار ضبط رو متوقف کرد و با کلافگی وارد استودیو شد, به خواننده که عصبی بنظر میرسید و داشت با حرص بسمت دین میرفت نزدیک شد و سعی کرد کمی آرومش کنه و ازش زمان بخره,
بریتنی کلافه و بلند غر میزد و جو سنگین و بدی حاکم بود, ماریا ازش خواست یه قهوه بخوره و بقیه تیم نوازندها رو هم از اتاق ضبط بیرون کرد تا کمی استراحت کنن,به دین که آروم پشت پیانوش نشسته بود و به نقطه نامعلومی خیره بود نزدیک شد, دین هیچ واکنشی نداشت انگار اصلا اونجا نبود ,کلافه کاغذی که تو دستش بود رو جلوی صورتش تکون داد و جلوش انداخت
-میدونی این چیه؟
به دین که با بی حسی برگه رو برمیداشت نگاه کرد و با حرص گفت
-جایو رکورد میخواد قرادادش رو باهات لغو کنه... میدونی یعنی چی؟ یعنی تمام زحمتات به باد میره... دوباره به صفر میرسی...دین بی توجه سیگاری گوشه لبش گزاشت و روشنش کرد, چهره بی حس و بی اهمیتش بیشتر ماریا رو عصبی کرد و صداش بالاتر رفت
-همه ازت ناراضین دین... همه خواننده ها و نوازندهای دیگه رو کلافه کردی... چرا مثل یه تازه کار شدی؟ همش داری ارور میدی... یه چیزی بگو لعنتی...
دین که از صدای جیغ های رو اعصاب ماریا قیافش جمع شده بود کلافه سیگارش رو بین انگشتاش گرفت
+نمیتونم حواسمو جمع کنم... همش... همش حواسم پرت میشه... دیگه حوصله موسیقی رو ندارم... دیگه برام شوق و لذتی نداره...
ماریا کمی دودی که تو صورتش میومد رو با دست دور کرد
-موضوع دوست پسر قبلته مگه نه؟ از وقتی دیدیش ریختی بهم.... الان چند هفتس یروزم خوب نبودی...+حس میکنم بخاطر هیچی از دستش دادم...
دین به آرومی زمزمه کرد و ماریا که نمیدونست باید چیکار کنه تا دین روبراه بشه کلافه کنارش نشست و سیگار رو از گوشه لبش برداشت و خاموش کرد-چرا قبلا اینطوری نبودی؟ هفت سال قبل مثل بنز جلو میرفتی... کلی جون کندی و خودتو به قله رسوندی ... حالا چی شده که اینطور شدی؟
دین بسختی پاهای خشکش رو تکون داد و از پشت پیانوش بلند شد چرخی دور اتاق زد و درحالی که فلاکس الکلش رو از جیبش بیرون میاورد نگاه پوچی به تجملات اطرافش انداخت
-میخواستم ببینم تهش چیه... فکر میکردم ارزشش و داره... این شهرت... این همه عکس و لباس شیک... این همه خرج و ریخت و پاش... این همه آدم که دورمن ولی من بشدت تنهام... من اینو نمیخواستم...ماریا که دیگه واقعا کم آورده بود سرش و بین دستاش گرفت و با حال زاری غر زد
+تو قرار بود یه نوازنده مشهور بشی که شدی الان مشکلت چیه؟دین بی احساس به پیانوی زیبایی که کنارش بود نگاه کرد و به آرومی انگشتش رو روی کلیدهاش کشید و به صدای ناموزون نت ها گوش داد
+من حتی به موسیقی خیانت کردم... نوازندگی رو به مشهور بودنش فروختم... من دلم برای موسیقی هم تنگ شده ماریا... برای روزایی که باعشق میزدم... وقتی اون نگاه سرد کس رو دیدم... حتی اون حس دلتنگیش که کمک میکرد با احساس بزنم هم از دست رفت...
مشت محکمی روی کلید ها زدکه صدای بلند ناهنجارش ماریا رو از جا پروند, با بغض کمی خم شد و به دستای لرزونش نگاه کرد
+دلم میخواد بازم تو بغلم بگیرمش و براش آهنگ بزنم...
ماریا با نگرانی بهش نزدیک شد و بازوش رو کشید
-دین منو ببین... اون رفته... سالهاست ازدواج کرده... اون بچه داره... دیگه حتی بهت فکرم نمیکنه... فراموشش کن ...دین با شنیدن این حرف ها نگاه خشمگینی سمت ماریا پرت کرد و عصبی دستش رو پس زد, بدون اینکه به اون یا تیمی که منتظر ضبط آهنگ بودن اهمیتی بده با قدای بلندی به سمت در رفت
-حالا میخوای چیکار کنی؟ زندگیتو خراب کنی؟به صدای ماریا اهمیتی نداد و بی توجه از نگاه پر سرزنش و کلافه اطرافیانش استودیو رو ترک کرد, خیلی خسته و داغون بود و الان فقط میخواست یجور خودش رو آروم کنه , ماشین گرون قیمتش رو کنار کلاب بزرگی پارک کرد و با قدمای سنگینی پشت میزی که گوشه کلاب بود نشست, همونطور که به بدن خوش فرم دنسری که روی استیج میرقصید نگاه میکرد چند مدل مختلف از بهترین مشروب ها رو سفارش داد و طولی نکشید که بدن کرخت و مستش بین دودهای پشت سر هم سیگار گم شد.
فقط میخواست خودش رو آروم کنه, تمام این چند هفته ای که از دیدن کس میگزشت نمیتونست یه لحظه هم بهش فکر نکنه, پشیمون بود و این حقیقت که دیگه کس رو ازدست داده و اون حالا با یکی دیگست شدیدا آزارش میداد,
با حس دستی که روی پاهاش میلغزید چشمای خیس و سرخش رو چرخوند و با دیدن پسری که موهای سیاه و چشمای رنگی داشت نفسش رفت, چند لحظه فکر کرد کستیله اما اشتباه میکرد
-به هیچ کدوم از دخترایی که اومدن سمتت نگاهم نکردی... گفتم شاید یه فاز دیگه داری...کنار گوش دین زمزمه کرد و دین به لب هایی که بی شباهت به کس نبود خیره شد, اونقدر مست بود که ذهنش کمک کنه و این پسرک رو جای کس درنظر بگیره,
صورت پسر رو به سمت خودش کشید و وحشیانه و با اشتیاق شروع به بوسیدنش کرد, بازوهای پسر رو گرفت و با بی تابی اونو بسمت خودش کشید , بدن پسر روش خم شد و اجازه داد دین حسابی مارکش کنه اما با حس دستای دین که بین پاهاش چنگ زد و سعی میکرد لباس هاش رو در بیاره دستشو رو شونه هاش گزاشت تا متوقفش کنه
-اینجا نه...
دین با کشیده شدن دستش بسرعت بلند شد و با قدم های نامتعادل و مستی دنبال پسر راه افتاد و به یکی از اتاقک های آخر کلاب وارد شد....
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...