چاک وارد خونه شد و کلید هاش رو روی میز کوچیک کنار در گزاشت, بعد از چند ساعت رانندگی حسابی خسته بنظر میرسید و با دیدن مایکل سریع پرسید
-همه چی مرتبه ؟ کس کجاست؟مایکل سری تکون داد و گفت "تو اتاقشه" , با حرص به رفتار سرد پدرش که بی اهمیت بهش از پله ها بالا میرفت تا به دوردونش سر بزنه نگاه میکرد ,
چاک پشت در اتاق کس ایستاد و خواست در بزنه که صدای حرف زدن از داخل اتاق به گوشش رسید , کمی مکث کرد و بیشتر به در نزدیک شد ,وقتی فهمید اشتباه نمیکنه بسرعت درو باز کرد و کس که جا خورده بود با وحشت بلند شد ,
با دیدن گوشی جدیدی تو دست پسرش که تا بحال ندیده بود خونش بجوش اومد و حدس زد از کجا اومده ,
-چه غلطی داری میکنی؟ چه خبره شده؟ فقط یروز تنهات گزاشتم ...بدون اینکه کنترلی روی رفتارش داشته باشه با حرص جلو رفت و موبایل رو از دست کس کشید
-دست از سر پسرم بردار لعنتی وگرنه کاری میکنم حسابی پشیمون بشی...پشت تلفن فریاد زد و با شنیدن صدای لرزون دین کاملا کنترلش رو از دست داد
+خواهش میکنم اذیتش نکن... همش تقصیر منه...با تمام قدرت موبایل رو سمت دیوار کوبید و برگشت سمت کستیلی که از ترس تمام بدنش میلرزید محکم شونه هاش رو تو دستاش تکون داد و تو صورتش فریاد
-تمومش کن.... وقتی خودت نخوای نمیتونم کمکت کنم... پس دیگه تمومش کن...با حرص کمی به عقب هلش داد و خواست از اتاقش بیرون بره که صدای لرزون کس رو شنید
+خوبه بالاخره فهمیدین منم اینو میخوام ...با بهم کوبیده شدن در اتاقش روی مایکل و مگ از جا پرید , قدمای سنگین پدرش به طرفش میومد و سعی میکرد دل و جرعتش رو جمع کنه تا یبارم شده حرفش رو بزنه
-توچی رو میخوای؟
آب دهنش رو قورت داد و کمی مکث کرد که چاک عصبی فریاد زد
-با تو ام...
+دین... من عاشقشم...یکدفعه گفت و صدای خنده های دیوانه وار کشیش آخرین چیزی بود که انتظار داشت, چاک بی تعادل چرخی دور اتاق زد و بلند بلند میخندید
-دیوونه شده.... خدایا...ایستاد و کمی به کس نگاه کرد و ادامه داد
-یه شیطان تو رو تسخیر کره... ولی نمیدونه تو پسر یه کشیشی... من این پلیدی رو ازت پاک میکنم...لحن و نگاه چاک وحشت به دل کس انداخت , تابحال پدرش رو اینطور ندیده بود, چاک بسمتش اومد و دستش رو محکم کشید, در اتاقش رو باز کرد و مایکل و مگ رو که پشت در بودن کنار زد و کس رو با خودش پایین برد, وارد اتاقش شد و کس رو به سمت کاناپه کوچیکی هل داد , دنبال وسایلی میگشت که واقعا موقع تسخیر شدن استفاده میکرد,
کس با دیدن صلیب و آب مقدس و وسایلی که پدرش از کمد بیرون میاورد کلافه از جاش بلند شد
+من تسخیر نشدم... دینم یه شیطان نیست...
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...