با خلوت تر شدن بار آخرین موسیقی شب نواخته شد و دین با خستگی از روی سن پایین اومد, نگاهی به ساعت که حدود 4 صبح بود انداخت و خواست بسمت کس که مشغول صحبت با جو بود بره که با صدایی متوقف شد
-خیلی خوب مینوازی... واقعا با استعدادی
به دختری که از اول شب گه گاهی متوجه ی نگاه های خیرش شده بود کمی نزدیک شد و نگاهی به لباسای گرون قیمت و مارکش انداخت
+ممنونم...دختر یکدفعه ایستاد و دستش رو بسمت دین دراز کرد
-من ماریا هستم, خوشبختم...دین لبخندی ساختگی زد و آروم با دختر دست داد
+دین... وینچسترماریا لبخند پهنی زد و درحالی که روی صندلیش مینشست به دین اشاره کرد تا بشینه
-کمی وقت داری دین...؟دین نگاه گزرایی به کس که هنوز مشغول کارش بود و حواسش بهش نبود انداخت و با بی میلی روبروی دختر نشست
+البته... فقط خیلی خسته ام و...-زیاد وقتت رو نمیگیرم...
ماریا درحالی که کمی از مشروبش رو مزه میکرد گفت و نگاه تحسین بر انگیزی به دین کرد
-چند وقته اینجا کار میکنی؟+چندسالی میشه...
-فقط همینجا آهنگ میزنی؟ تاحالا جای دیگه ای نبودی یا کار بیشتری نکردی؟
دین با گیجی نگاهی به ماریا کرد و با تعلل جواب داد
+نه.... چطور؟-چقدر حیف... تو با استعدادی... اینکه فقط تو یه بار آهنگ میزنی خیلی جالب نیست...
دین که حالا حس خوبی از این مکالمه نداشت اخم کمرنگی کرد و با حس اینکه این دختر کمی فخرفروشی میکنه حالتی تدافعی گرفت
+من کارمو دوست دارم...-البته ...ولی بفکر پیشرفت نیستی؟
ماریا با لبخند کمرنگی پرسید و با دیدن سکوت دین ادامه داد
-من یه مدیر برنامه ام... کارم پیدا کردن جوونای با استعداده مثل توعه , باهاشون قرارداد میبندم و کمک میکنم یه ستاره بشن...دین متفکرانه پلکی زد و کمی معذب رو صندلیش جابه جا شد
+منظورت دقیقا چیه؟ماریا مقداری دیگه از مشروبش رو مزه کرد و سعی کرد جلوی لبخندش رو بگیره
-من یه استودیوی موسیقی دارم, میتونم خیلی چیزا یادت بدم و به خیلیا معرفیت کنم, میتونم کمک کنم تو کارت یه آدم حرفه ای و مشهور باشی...
بلند شد و درحالی که کیفش رو برمیداشت , کارتی رو بسمت دین گرفت
-اگر خواستی باهام تماس بگیر....دین نگاهی به کارت پر زرق و برق بین انگشتاش انداخت و کمی به فکر فرو رفت, اینکه تو کارش پیشرفت کنه همیشه براش یه رویای بزرگ بود, دلش میخواست یه نوازنده ی حرفه ای و مشهور باشه و به خانوادش و همه ثابت کنه چقدر توانایی داره....
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...