part116

222 43 2
                                    

#regret
#part116

چشماش به اسم بالتازار روی سنگ سرد و بیروح قفل شده بود,  لحظه ای زانوهاش ضعف کرد و با سرگیجه  روی خاک سرد افتاد
باور نمیکرد الان بالی چند متر پایین تر تو تابوتش آروم خوابیده و دیگه نمیتونه لبخند های زیبا و آغوش گرمش رو حس کنه
بغضی که مثل پیچک تمام گلوش رو گرفته بود ترکید و با درد و بی قرار شروع به گریه کرد , 
به خاک سرد زیر دستاش چنگ زد و چند بار از ته دل بالتازار رو صدا زد
"بالی....
بالتازار من...  عزیزم... بلندشو از اینجا بریم...
من بدون تو میترسم....
این دنیا بدون تو زیادی سرد و تاریکه...
تو که میدونی من جز تو کسی رو ندارم ... چرا تنهام گزاشتی...
بالی برگرد... تروخدا برگرد...
من بدون تو میمیرم... "

از خودش ناراحت بود از بالی ناراحت بود که تنهاش گزاشته و خسته تر و ناامید تر از همیشه دلش میخواست همه چی تموم شه,  دلش میخواست از این کابوس وحشتناک و تلخ بیرون بیاد اما وقتی کمی گزشت و اشک هاش به آخر رسید فهمید حقیقت زندگیش از هر کابوسی بدتره...
ساعت ها تو سرما کنار سنگ سرد بالتازار نشست و تو پوچی مطلقی گم شد,  با صدای زنگ آشنایی به خودش اومد و به فضای تاریک اطرافش نگاه کرد,  بسختی پاهای خشکش رو حرکت داد و از بین سنگ های سرد اطرافش بسمت ساختمون آشنایی که سالها قبل همه اعتقادش بود نزدیک شد...

چطور تا الان نفهمیده بود اینقدر به کلیسای پدرش نزدیک بوده؟  گذر زیاد زمان بود یا درد و غم از دست دادن بالی که حتی نمیدونست دوباره پا به کجا گزاشته...
خودش رو بغل کرد و با قدم های آروم و لرزونی از بین نیمکت های چوبی جلو رفت,  تو نور کم شمع های اطرافش به مجسمه ها و صلیب های روبروش خیره شد و سد خاطراتش شکست
"شما اینجا چیکار میکنید؟ "
به آرومی برگشت به صورت کشیش جوان نگاه کرد
+میخوام اعتراف کنم...

"پدر دارن دعا میکنن... لطفا فردا... "
+منتظر میمونم...
با سردی گفت و پسر جوون با تکون دادن سرش دور شد,  کس بسمت جایگاه رفت و کمی بهش زل زد, 
سالها پیش وقتی پدرش فهمید دین رو دوست داره همینجا براش اعتراف کرد...
اون روز میترسید وارد این فضا بشه اما حالا با بی حسی وارد اتاقک کوچیک و تاریک شد و در رو کاملا بست,  مدام از خودش میپرسید راه درستی رو انتخاب کرده یا نه... شاید همون شب که اینجا اعتراف کرد و غسل داده شد باید از این راه برمیگشت و به پدرش گوش میداد, شاید اینطوری کمتر تو زندگیش درد میکشید... 

درگیر انتخاب های گذشتش بود که صدای آشنایی درست کنارش با آرامش گفت
-اعتراف کن فرزندم... خداوند گناهانت رو میبخشه... 

با دلتنگی نگاهی به صورت نیمه روشن پدرش انداخت,  بنظر بیشتر موهاش سفید شده بود اما هنوزم همونقدر براش دوست داشتنی بود ,  از واکنشش میترسید,  از اینکه با دیدنش بازم پسش بزنه و تردش کنه ...
با ناراحتی سر روی زانوهاش گزاشت تا صورتش معلوم نباشه و با صدایی که از بغض دورگه بود و میلرزید بسختی گفت
+نه... خدا منو بیشتر و بیشتر تنبیه میکنه... نمیخوام دیگه منو ببخشه... فقط میخوام این درد رو تموم کنه... میخوام فرشته مرگش رو برام بفرسته... بنظرت این لطف رو در حقم میکنه؟

چاک از بین چوب هایی که باظرافت منبت کاری شده بود به اتاقک کنارش نگاهی کرد,  به فردی که تو تاریکی با بغض تو خودش جمع شده بود و بنظرش صدای آشنایی داشت با شک نگاهی انداخت و ادامه داد

-از رحمت خدا ناامید نباش... داری کفر میگی... خداوند کسی رو تنبیه نمیکنه... هر اتفاقی بدی که برامون میوفته بخاطر گناهان خودمونه... باید اعتراف و توبه کنی نه طلب مرگ...

کس سری تکون داد و بیشتر تو خودش جمع شد,  اجازه داد بغضش به آرومی بترکه و قطرهای اشک رو گونش بلغزه...
+اعتراف... باشه...  همه میگن من گناه کارم...  بنظر همه , من وجود پست و بی ارزشی دارم... چون چیزی که تو وجودمه رو گناه میدونن... اما این دست خودم نیست... هیچوقت نبوده... همون خدایی که میگین بهش معتقدید منو اینطور آفریده... عشق رو تو وجودم اینطور گزاشته و همه اون رو گناه دونستن....
من میدونم خدا دوستم داره... ولی از آدما بیزارم...آدما بخاطر چیزی که هستم تحقیرم کردن... عشقمو ازم گرفتن... خوشبختی رو ازم گرفتن... خانواده کوچیکمو ازم گرفتن... اونا بهم گفتن گناه کار و دخترمو ازم گرفتن....  اونا همسرمو ازم گرفتن....  من با کسی کاری نداشتم... من یه زندگی آروم و کوچیک میخواستم.... اما هر بار همه چیزم رو ازم گرفتن و پرتم کردن تو تاریکی و تنهایی... بهم گفتن گناه کار و زندگیمو نابود کردن...

چاک با حیرت به بدن آشنایی که تو تاریکی با بغض و درد میلرزید خیره شد , قلبش به سینش میکوبید و نمیخواست باور کنه این آدمی که اینطور شکسته کیه
اما حرف های بعدی کس قلبش رو بیشتر پاره کرد

+ولی قبول دارم که یک بار گناه کردم...  بهش اعتراف میکنم...  تنها جایی که میدونم گناه کار بودم... گفتی اگر اعتراف کنم بخشیده میشم درسته ؟ 

من قلب پدرمو شکستم...  من قلبش رو شکستم...من نامیدش کردم و باعث خجالت و آزارش شدم....
کس به آرومی سرش رو بالا گرفت و با چشمای سرخ به چاک که حیرت کرده بود نگاه کرد
+من متاسفم... واقعا متاسفم که پسرت بودم... کاش پسر تو نبودم... کاش پسر تو نبودم تا قلبت نشکنه... میشه منو ببخشی؟  میشه منو ببخشی؟

به حصار چوبی  بینشون  چنگ زد و درحالی که حس میکرد دیگه انرژی براش نمونده نالید
+گفتی... اگر.. اعتراف کنم... بخشیده میشم...

چاک با حیرت به صورت بیروح کس خیره شد
-کستیل؟
با حیرت پرسید و با دیدن صورت بیجونش با وحشت بیرون رفت,  در جایگاه کنارش رو باز کرد و رو زانوهاش نشست ,  به صورت رنگ پریده و زخمی پسرش نگاه کرد و همه وجودش با دیدن غمش بغض شد

کس از بین پلکای نیمه بازش به صورت نگران پدرش خیره شد و با آخرین انرژی که داشت لب زد
+میشه منو ببخشی... میشه فقط یبار دیگه آغوشت و بهم بدی؟  خواهش میکنم پدر... میدونم گفتی دیگه پسرت نیستم ولی بهت نیاز دارم... خواهش میکنم...

اما اونقدر خوش شانس نبود که بیشتر طاغت بیاره و آغوش گرم و مهربون پدرش رو حس کنه ,  چاک بدن دردمندش رو بغل کرد و از جایگاه بیرون کشید
-پسرک بیچاره من.... چه بلایی سرت اومده که اینطور شکستی....
با اشک هایی که نمیتونست کنترل کنه نالید و با دلتنگی صورت کبود و بیروحش رو نوازش کرد
-من که از اول گفتم بمون تو بغلم... گفتم نرو... چیکار کردی با خودت؟
با ترس و نگرانی بدن بیجون کس رو بیشتر به خودش چسبوند و با دلتنگی صورتش رو بارها بوسید
حرف های کس و حال روزش نشون میداد چقدر درد کشیده و قلب چاک داشت پاره میشد از اینطور دیدنش...

regretWhere stories live. Discover now