با گذشتن از آخرین پیج جاده و دیدن چراغ های دهکده تو اولین ساعت های شب کریمس کس و دین هر دو با حیرت به منظره ای که میدیدن خیره شدن,
این از رویایی ترین شهر هایی بود که میتونستن تصور کنن, زمین پوشیده از برف و خونه های کوچیک و بزرگ چوبی که اکثرا برای اجاره به مسافرها ساخته شده بودن بینظر بود,
با تموم شدن بارش برف آسمون صاف و هوای نسبتا سرد اما دل انگیزی باعث زیبا تر شدن دهکده شده بود, دین دنبال ماشین لیام پیج های زیبای دهکده رو طی میکرد و کنار کلبه ی چوبی زیبایی متوقف شد"خب نظرتون چیه؟ " لیام با لبخند پر افتخاری پرسید و کس درحالی که پیاده میشد با حیرت نگاهی به اطراف انداخت
+اینجا محشره...-چی بگم مرد... مثل همیشه عالی...
دین با لبخند بزرگی گفت و آروم به شونه لیام زد,*باید داخل کلبه رو ببینید...
زین با ذوق گفت و از پله های چوبی بالا دوید"بیاید وسایل رو ببریم "
لیام صندوق ماشین رو باز کرد و چمدون هاشون رو بیرون کشید, با اینکه اونها تمام مدت تو بار کنار هم بودن و وقت های زیادی رو باهم میگزروندن اما گزروندن چند شب کنار هم تو یه کلبه باعث خوشحالی همشون بود,داخل کلبه ی چوبی هم مثل بیرونش بینظیر بود, دوتا اتاق خواب دو طرف کلبه روبروی هم هردو منظره های زیبایی از پنجره داشتن و شومینه ی بزرگ و گرم از زمانی که پسرا وارد شد و اون رو روبروی در و تو پذیرایی نسبتا بزرگ کلبه دیدن باعث خوشحالی همشون شد,
دین و کس وسایلشون رو به یه اتاق و لیام و زین به اتاق دیگه بردن و بسرعت روبروی شومینه نشستن و آبجو هایی که تو راه خریده بودن رو باز کردنزین بعد مدتی سکوت و گرم شدن با ذوق گفت
*بیاید بریم درخت کریسمس و تزییناتش رو بخریم...
-زین بزار برسیم بعد....
دین باخستگی گفت و کس خودشو تو بغلش انداخت
+بیا بریم دین... دلم میخواد دهکده رو ببینم...دین کمی موهای کس رو بهم ریخت و لبخندی به صورت ذوق زدش کرد
-باشه هرچی تو بگی..."هی... خواستید برید تو حلق هم برید تو اتاق خودتون... " لیام با اخمای مصنوعی اعتراض کرد و بطری خالیش رو بسمت دین و کس انداخت...
*چیکارشون داری عزیزم؟ اونام مثل ما عاشقن...
زین کنار گوش لیام زمزمه کرد و با کشیدن صورتش بسمت خودش محکم لبهاش رو بوسید+هعی... بیخیال...
کس با صدای بلندی اعتراض کرد و دین بسرعت از جاش بلند شد
-پاشید بریم تا کارمون به جاهای باریک نکشیده... امیدوارم این چند روز لخت همو نبینیم...
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...