روی مبل تو بغل دین لم داده بود و غرق آرامش و حس خوبی بود که از نوازش های پر محبت دین میگرفت , آروم شده بود اما هنوز کمی فکرش درگیر حرفای پدرش بود و جملاتش مدام تو سرش میچرخید, حسابی زمان رو گم کرده بود و اصلا یادش نبود بدون خشد
دادن به پدرش ساعت هاست تو خونه ی دینه, با یادآوری اینکه پدرش اصلا خبر نداره با ترس از بغل دین بلند شد و به ساعت نگاه کرد+هفت شبه...
با ترس گفت و موبایل کوچیکش رو از جیبش بیرون کشید
-خیلی دیر نشده+وای...بابام کلی بهم زنگ زده...
کس با ترس و دلشوره گفت و سریع بلند شد-الان سریع میرسونمت نگران نباش...
دین با آرامش گفت اما کستیل دلشوره ی بدی داشت, یجورایی حس میکرد قراره اتفاق بدی بیوفته , سریع بیرون رفت و سوار ماشین دین شد و تمام راه ناخوناش رو از استرس میجوید
+دین زیاد نزدیک خونه نرو بقیشو پیاده میرم...
-باشه عزیزم
کس به محض ایستادن ماشین از دین تشکر کرد و سریع پایین رفت, راه کوتاه باقی مونده رو دوید و نزدیک خونه با شنیدن صدای دعوا قلبش از ترس لرزید , قدماش سست شد و آروم در خونه رو باز کرد و وارد شد, صدای داد و دعوای پدرش و مایکل به گوش میرسیدو کس نگران از گوشه پذیرایی نگاشون کرد
"تو فقط باعث آبرو ریزی و خجالتی... "
کس فقط آخرین جمله پدرش و شنید و همین برای فهمیدن قلبی که در هم شکست کافی بود
مایکل عصبی و ناراحت به سمتش اومد و میخواست از خونه بیرون بره , کس کمی شوکه بود اما سریع دنبالش راه افتاد و جلوی خونه بازوش رو کشید+مایکل تروخدا وایسا...
-ولم کن...
+بابا عصبانیه.. ازش ناراحت نشو...مایکل بشدت پسش زد و با قدمای بلندی ازش دور شد, کس با دیدن ناراحتی برادرش قلبش شکست و با قدمای سستی به خونه برگشت ,
مگ سعی داشت پدرش رو آروم کنه اما چاک هنوز عصبی بود , فهمیده بود مایکل مدتیه به آپارتمان کوچیکش تو سالک سیتی میره و از نبود پدرش بجز روزای چهارشنبه که چاک اونجا میموند استفاده میکنه,
از اینکه کلیداش رو یواشکی برداشته و شبا اونجا رو پاتوق خودش و دوستاش میکنه حسابی عصبانی بود, میدونست مایکل دیگه بی هیچ خجالتی تو بارها حسابی مست میکنه و بگوشش رسیده بود دراگ و داروهای اعتیاد آور مصرف میکنه, اما هنوزم از نظرش مهم ترین بخش ماجرا آبرویی بود که از دست میرفت,چاک تردش کرده بود و سعی میکرد کاری بهش نداشته باشه اما مایکل هر روز بیشتر با کاراش آزارش میداد و هدفش هم همین بود , چاک هیچ تلاشی برای نجات پسر گمراهش نمیکرد و معتقد بود به راه گناه کشیده شده و شیطان قلب و روحش رو تسخیر کرده, و این برای مایکل دردناک بود که پدرش هیچوقت به علاقش برای زندگی ایی که میخواست توجه نکرد و اونو بزور به دانشگاه خدایان فرستاد, و وقتی اونجا رو ول کرد چاک گفت ازش نا امید شده و مایکل به آرومی به سمت راه هایی برای آروم شدنش پیش رفت که اونو بیشتر غرق میکرد...
سختگیری های بیش از حد کشیش باعث شد مایکل از دست بره و حالا چاک واقعا هیچ کاری از دستش بر نمیومد,
چاک قرص فشاری که مگ براش آورد و خورد و لحظه ای متوجه کستیل شد , کس بلافاصله به سمت پله ها رفت اما با فریاد پدرش متوقف شد
-صبر کن ببینم کستیل... معلوم هست تا این وقت شب کجایی؟
کستیل متوقف شد و آروم رو پاشنه پاش چرخید
+پدر... تازه ساعت هفته...-از کی تا حالا هفت برات دیر نیست؟ معلوم هست کجایی و چیکار میکنی؟
+پیش دین بودم...
سرش و پایین انداخت و گوشه لبش رو گاز گرفت-چرا بهم خبر ندادی؟
+یادم رفت...چاک با حرص نفسش رو بیرون داد و با قاطعیت گفت
-دیگه حق نداری بجز وقت مدرسه ببینیشکس شوکه به پدرش نگاه کرد و از شنیدن این حرف قلبش به تکاپو افتاد
-همه ی وقتت داره با دوستات میگذره... مگه تو درس نداری؟
چاک با حرص گفت و کس میتونست حدس بزنه پدرش بخاطر عصبانیت از مایکل داره زیاده روی میکنه,
+باهم میخونیم...
سریع گفت و خواست نظرش رو عوض کنه اما چاک اجازه نداد بیشتر حرف بزنه-لازم نکرده, دیگه نبینم هی بری اینور اونور, این رفیق بازی هاتم تموم کن و بچسب به درس و زندگیت...
اونقدر عصبی گفت که کس جرعت مخالفت نکرد, سرش و پایین انداخت و با ناراحتی زمزمه کرد
+چشم...
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...