Season 5: familyکریسمس سال 2000 میلادی سالک سیتی
دخترک روی پنجه ی پاهاش ایستاد و بدنش رو بسختی بالا کشید, دست های کوچیکش رو بلند کرد و سعی کرد جعبه ی سنگینی که بالای قفسه قرار داشت رو جلو بکشه, جعبه ی سنگین کمی تکون خورد و جلو اومد که دخترک حس کرد بجز جعبه چیزهای بیشتری درحال جابجا شدنه, قفسه بطرز خطرناکی لغزید و درحال برگشتن بود که از ترس جیغ زد ,
کستیل که تازه از پله های شیروانی بالا میومد با دیدن دخترکش که ممکن بود قفسه کاملا روش برگرده و لهش کنه نفسش بند اومد,
وحشت زده جلو دوید و دخترک ترسیدش رو تو بغلش عقب کشید و به قفسه تکیه داد و با کمک کمرش دوباره به سمت دیوار هلش داد تا سرجای قبلیش برگرده+لی لی! خدای من چیکار میکنی؟ مگه نگفتم صبر کن تا بیام...
دخترک ترسیده دستای کوچیکش رو دور گردن پدرش حلقه کرد, کس کمی پشتش رو نوازش کرد و با دیدن بغضش گونش رو بوسید
+اشکال نداره عزیزم نترس... بزار جعبه رو بهت بدم...سریع لی لی رو پایین گزاشت و جعبه رو از بالای قفسه جلوش قرار داد , با بازشدن در جعبه چشمای دخترک از دیدن وسایل تزیین درخت کریسمس برق زد و ترس لحظه قبلش رو فراموش کرد,
کمی با ذوق بالا پایین پرید وبا هیجان مشغول زیرو رو کردن وسایل داخلش شد,
کس لبخندی زد و باعشق به دخترکش نگاه میکرد که وسایل داخل قفسه قدیمی نظرش رو جلب کرد, یادگاری های زیادی از گذشته اینجا پنهان کرده بود که داشتن خاک میخوردن,
از بین کتابای قدیمیش آلبوم رنگ و رو رفتش توجهش رو جلب کرد, دستاش بی اختیار جلو رفت و با باز کردن آلبوم اولین عکسش از تیم ورزشی دبیرستان باعث شد حس های زیادی بهش هجوم بیارن, حس دلتنگی, حسرت, غم, شادی که همگی باهم باعث میشد کس حس خلا داشته باشه,
آلبومش رو ورق زد و عکس هاش با مایکل, مگ و پدرش رو با لبخند تلخی رد کرد و به عکس هایی رسید که نفسش رو بند میاورد, عکس هایی از خودش و دین که قلبش رو مچاله میکرد ,کریسمس 8سال قبل عکس های شاد و زیادی کنار دین همراه دوستاشون زین و لیام انداخته بودن و کس با یادآوری اون روز ها واقعا حس تلخ و عجیبی داشت,
نمیدونست دلتنگه, ناراحته یا متنفر اما کم کم داشت حالت تهوع میگرفت و با دیدن گردبندی که سال ها قبل دین بهش داده بود تحملش تموم شد و با بغض و درد آلبوم رو بست و سریع سرجاش گزاشت
اونقدر مشغول یادآوری خاطرات گذشتش بود که نفهمید لی لی با شنیدن صدای بالی که درخت بزرگ و جدیدی برای تزیین آورده با ذوق بیرون رفته و بالتازار چند دقیقست پشت سرش ایستاده و با اخم به آلبوم توی دستاش نگاه میکنه
-نمیدونم چرا نمیندازیش دور... چرا نگهش داشتی و خودت رو آزار میدی؟
کس با شنیدن صدای بالتازار جا خورد و سریع بسمتش برگشت,
+اونا بخشی از خاطراتمن...
با سری, که پایین بود زمزمه کرد و چند تا نفس عمیق کشید تا آروم شه
YOU ARE READING
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...