حسابی عرق کرده بود و حس میکرد مغزش داره منفجر میشه, ترسیده بود و نمیدونست باید چیکار کنه,
ماه ها بود از دور به کس نگاه میکرد, ماه ها بود یه گوشه می ایستاد و جرعت جلو رفتن نداشت, گاهی طاقت نمیاورد و شب ها یواشکی تا چند قدمیش جلو میرفت و با دلتنگی آروم میبوسیدش
کاری که با کس کرده بود قابل بخشیدن نبود, اونقدر از تصمیم اشتباهش پشیمون بود که داشت دیوونه میشد اما میدونست مهم نیست چقدر زجر بکشه, قرار نیست بخشیده بشه,
حتی اگر کس میبخشیدش خودش نمیتونست خودش رو ببخشه , وقتی برق نگاه کس رو بیاد میاورد و شبی که با عشق و هیجان بهش درخواست ازدواج کرد قلبش لبریز از حسرت میشد,
اون قلب کس رو شکست و به امید پوچی ازش دور شد, نمیتونست نگاه کس رو فراموش کنه وقتی تو بیمارستان ازش میخواست ترکش کنه اما با چشماش التماس میکرد بمونه و مراقبش باشه...یه دنیا غم بهش داده بود...
یه دنیا تنهایی...
و دردهایی که حالا اون رو از پا انداخته بود...
می ایستاد و یواشکی به چهره غمگین و چشمای اشکی پسری نگاه میکرد که روزی قسم خورده بود نمیزاره خنده از لبهاش فاصله بگیره...هر روز با دیدن کس که کنار قبر بالی اشک میریخت تا خود جهنم میرفت...
با کس چیکار کرده بود؟ چطور دنیاش رو اینقدر سیاه کرده بود...
نمیتونست خودش رو ببخشه, مطمئن بود که هیچ وقت لیاقت کس رو نداشت ...نمیدونست حالا که چاک اونو دیده چیکار میکنه... براش مهم نبود اگر کتکش بزنه... حقش بود اگر ازش شکایت کنه, تنها ترس این بود که کس بفهمه یواشکی تو اتاقش میومده و از دور تماشاش میکرده...
نمیخواست بیشتر از این بهش درد بده و باعث ناراحتیش بشه,
سوار ماشینش شد و به متل برگشت, بطری الکل رو سر کشید و بدن بیجونش رو روی تخت انداخت,
دیگه نه پولی داشت نه خونه ای...
نه ثروتی براش مونده بود نه شهرتی...
بعد از اون آبرو ریزی بشدت کنار گزاشته بودنش, انگار اصلا وجود نداشته باشه هیچ خبرنگار و هواداری سراغی ازش نمیگرفت, همه ازش متنفر بودن و خونه و کارش رو از دست داده بود ,اما هیچکدوم به اندازه نداشتن کس آزارش نمیداد...
خودش رو تنبیه میکرد بخاطر حماقتش...
بخاطر طمعش و خیانتی که به عشقش و موسیقی کرده بود...حلقه ای که کس براش خریده بود رو تو دستش گرفت و بهش خیره شد, اون شب یواشکی برش داشت و هر روز با دلتنگی به یادگاری کس خیره میشد, میتونست قبولش کنه و یه زندگی آروم و شاد داشته باشه اما حالا هر دوشون رو تو جهنم انداخته بود,
لحظه از فکر کس بیرون نمیومد ,
شبی نبود که کابوس رها کردنش رو نبینه,
دوباره اونقدر مشروب خورد تا مست بشه و یادش بره چه حماقت وحشتناکی کرده,
به خودش اهمیتی نمیداد اما طاقت دیدن چهره افسرده کس رو نداشت , این تبیهش بود که با دلتنگی بهش نگاه کنه و درد بکشه .
STAI LEGGENDO
regret
Fanfictionکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...