-کس... بدو...
بالتازار تقریبا داد زد و منتظر به کس که سریع دوچرخش رو برمیداشت نگاه میکرد,
کس کولش رو پشتش مرتب کرد هنوز سوار دوچرخش نشده بود که صدای بوق ماشینی از کنارش بلند شد-هی پسر...
برگشت و با دیدن ایمپالای دین تعجب کرد
+دین...دین فرمون رو نصفه نیمه گرفته بود و کاملا به سمت پنجره کنارش خم شده
-مگه نمیخوای واسه تولد خواهرت سورپرایزش کنی؟
+آره...
-پس بپر بالا...کستیل خودش ازش کمک خواسته بود اما حالا و با اومدن یهویی دین حسابی نگران بود, فکر نمیکرد دین قضیه رو جدی بگیره و بخواد زیاد کمکش کنه
-بجنب..
با اضطراب نگاهی به بالی انداخت و گفت
+ولی دوچرخم...
-بزارش صندوق بدو...دین در حالی که پیاده میشد تا صندوق باز کنه گفت, کستیل با کمک دین دوچرخش رو پشت ماشین جا داد و سریع به سمت بالی که با تعجب نگاش میکرد دوید
+بالی تو برو
-قضیه چیه؟با دیدن دین که سوار میشد هول زده گفت
+میگم برات فعلا عجله دارم...-وایسا ببینم...
به بالی اهمیتی نداد و سریع کنار دین نشست, لحظه آخر برای بالتازار که با حیرت نگاش میکرد دست تکون داد و نفسش رو با استرس بیرون داد, نمیدونست این همه دلشوره برای چیه اما بیشتر حواسش درگیر این بود که بدون اطلاع پدرش داره جایی میره که خودشم نمیدونه کجاست و چون بجز خونه و مدرسه جاهای زیادی نمیرفت این براش ترسناک بود,
دین در طول مسیر از آهنگ پر انرژی که گزاشته بود لذت میبرد و طولی نکشید جلوی یه مجتمع بزرگ و قدیمی نگه داره,+اینجا زندگی میکنی؟
-اره بریم پایین...کس پیاده شد و با کنجکاوی به محلی که تا بحال واردش نشده بود نگاه کرد, ظاهر قدیمی ساختمون , بچه های شلخته ای که دنبال هم میدویدن و لباسای خیسی که تو بالکن واحدها بطرز نامرتب روی طنابای ردیفی پهن بودن نشون میداد میداد آدمایی با وضع مالی پایینی اینجا زندگی میکنن, کوله پشتیش و برداشت و دنبال دین راه افتاد , هیچ آسانسوری به چشم نمیخورد و پله های آهنی کنار ساختمون مثل متل ها بیرون بود و به اطراف دید داشت, ساختمون فقط سه طبقه داشت و دین هنوز بالاتر میرفت, کس با تعجب منتظر بود ببینه داره کجا میره و با بالا رفتن از آخرین طبقه وارد پشت بوم شدن , کس با حیرت لحظه ای ایستاد و به اطرافش نگاه کرد, این بالا کاملا با پایین و ظاهر ساختمون فرق داشت, فقط یه تک واحد نسبتا بزرگ یه طرف ساخته شده بود و اطراف پشت بوم پر از گلدون های زیبا بود, یه حلقه بستکتبال کنار دیوار بود و توپ بزرگ و نارنجی دقیقا پایینش افتاده بود, چند دست میز و صندلی و یه تخت آویزون که از طنابای زخیم سفیدی بافته شده بود و براحتی با وزش باد تکون میخورد, و همه اینا فقط یه جمله رو تو ذهن کس میساخت "چه جای دنجی! "
ESTÁS LEYENDO
regret
Fanficکستیل پسر کشیش متعصب شهر عاشق دین وینچستر پر دردسر میشه... و این برای پدر چاک یه فاجعست...