Be quiet part 29

333 87 123
                                    


Part 29

بیشتر از بیست دقیقه در سکوت کامل گذشت و یشینگ فقط به کلاویه های پیانو نگاه میکرد .

دیدن اشکای جونمیون کاری نبود که بخواد انجامش بده ، بهتر از هر کسی میدونست اون الان فقط به حفظ غزت نفسش احتیاج داره چون توی باور خود جونمیون هیچی جز این ، براش نمونده بود.

اون فقط یه حامی میخواست تا دوباره تک تک داریای گذشته رو برگردونه.... البته نه همه رو...
با بلند شدن جونمیون از روی صندلی راک و روونه شدنش به سمت دستشویی ، یشینگ یه بار دیگه شگفتزده شد !

اون حتی از یشینگ نپرسید دستشویی کجاست!
حوله ی دستی بنفش رنگی رو از اتاقش آورد و به محض بیرون اومدن جونمیون به سمتش گرفت، به در اتاق کنار آشپزخونه اشاره کرد و گفت:

++ توی کمد اتاق لباس راحتی هست . مسواک نو هم توی کابینت دستشویی گذاشتم. اگه خواستی دوش بگیری ، حوله نوهم هست !

جونمیون دنبال یشینگ راه افتاد، ابروهای بالا پریدشو باز سر جاش برگردوند و گفت:
++چرا اومدیم اینجا؟
یشینگ بطری آب معدنی که از یخچال اورده بود دست جونمیون داد و گفت:

__فکر کردم بهتر از اینه که امشب دوباره برگردی آسایشگاه!

جونمیون که قیافه اش نشون میداد هنوز قانع نشده در حالی که به بطری توی دستشو نگاه میکرد، سرشو تکون داد. یشینگ با دیدن قیافه اش لبخند مطمئنی روی لباش نشوند و یه قدم به جونمیون نزدیک شد .

دستشو روی بازوی جونمیون گذاشت و یکم فشار داد تا جونمیون سرشو بالا بیاره و نگاهش کنه . وقتی نگاه جونمیون به چشماش قفل شد گفت:

__جونمیون... اینجا خونه ی خودته . باید اینجا راحت باشی . به هیچی فکر نکن، فقط امشبو اروم استراحت کن. مسله های توی ذهنت، هر چقدر بزرگ و کوچیک باشن ،قول میدم با هم حلش می‌کنیم . داروهاتو روی پاتختی گذاشتم یادت نره بخوری ...

جونمیون بانگاه کردن به چشمای قاطع و مطمئن یشینگ نفس عمیقی کشید و سر تکون داد و به طرف اتاقی که نزدیکش قرار داشت قدم برداشت .

یک ساعت بعد به جز صدای تَرَق توروق سوختن چوب ها توی شومینه و ورق زدن برگه هایی که توی دست یشینگ بودن، صدایی به گوش نمیرسید.

کیف سامسونت پراز کاغذ و نامه جلوش باز بود و یشینگ،یکی یکی اونا رو وارسی میکرد ،تا شاید این وسطا چیزی به دردش بخوره.

اینها تمام نامه ها و کاغذهایی بودند که توی این چند وقتی که سوهو خونه نبود ، داخل صندوق پستی خونه ،اداره پست وحتی حیاط خونه جمع شده بودن .

یشینگ همه رو توی این کیف جمع کرده،و توی انبار گذاشته بود .
اما حالا سوالی داشت که امیدوار بود جوابشو لا به لای این کاغذ ها پیدا کنه. با کنجکاوی نگاه سرسری به همشون انداخت تا از بینشون یکی رو انتخاب کنه .

3_Be quiet Where stories live. Discover now