be quiet. part 41

99 40 5
                                    

Part 41

(چند ساعت قبل از ورود جونگین به کلیسا)

بی سر صدا لیوان قهوه رو همراه دونات های دارچینی روی میز کوتاه سالن ،کنار لپتاب گذاشت و با نگاه گذرایی به پسری که از خستگی روی مبل خوابش برده بود ، شال مبل کنارشو برداشت و آروم روی پسر کشید .

نگاه دقیقی به چهره ی آروم گرفته و غرق خوابش انداخت.

موهای مشکی مجعد و ته ریش روی صورتش نشون میداد صاحبشون خیلی وقته بهشون رسیدگی نکرده.

قطعا اونقدری توی اون آسایشگاه خسته نمیشد که با نشستن روی مبل و منتظر موندن برای قهوه خوابش ببره!

سوهو روحشم خبر نداشت خستگی ذهنی و چک کردن تمام مدت دوربین های این خونه تا چه حد از یشینگ انرژی گرفته!

شاید هم داشت نقش بازی میکرد تا مدت بیشتری کنار سوهو بمونه ...

توی ذهن و قلب و روان یشینگ طوفانی بر پا بود ..

نه برای این وضعیتی که درش قرار داشتند..

نه برای این که سر و کله ی آدم گمشده پیدا شده بود ..

نه حتی برای این که از دلتنگی داشت دیوونه میشد ..

فقط برای این که نمیدونست باید اونو سوهو صدا بزنه یا جونمیون!

چشماشو بسته نگه داشت و عطر وجود سوهو رو کنارش عمیق تر نفس کشید.

سوهو از این که دیگه کم کم میتونه کافئین مصرف کنه حس خوبی داشت. لیوان قهوه اش رو که کمی رقیق تر درست کرده بود، برداشت و با قدم های بی حالی به طرف شومینه رفت .

دوباره پاییز از راه رسیده بودو روشن شدن شومینه به شدت مایه آرامشش بود.

تمام‌ این یک هفته وقت داشت روشنش کنه ولی به دلایلی که خودش هم نمیدونست، این کارو نکرد .

صندلی راک کنار شومینه رو بی خیال شد و دقیقا جلوی روشنایی نشست .

گرمای مطبوعش صورتش رو نوازش میداد و رقص شعله های آبی و نارنجی آتش چشماشو مسحور خودش کرد .

سکوت و آرامش این محیط باعث میشد سمفونی لذت بخش ترق تروق منبسط شدن سفالهایی که شبیه چوب روی شعله ی گازی شومینه قرار داشتند، رو با لذت بیشتری گوش بده .

از چند ساعت پیش که یشینگ اومده بود بهش سر بزنه کاملا مطمئن بود امروز دنیا قراره یه رنگ دیگه بگیره . نمیدونست خوبه یا بد ...

نمیدونست تحملشو داره یا نه ...

تمام این هفته سعی کرده بود خاطراتی رو که یادش اومده بنویسه ... چیزایی که از کیونگسو به خاطر میاورد گیجش میکرد چون متناقض با کیونگسویی بود که میشناخت .

مهم تر از همه این که خبری از رد پای جای خالی توی خاطراتش نبود ...

امروز عصر، لحظه ای که یشینگو دم در خونه دید، توی قلبش احساس هیجان موج میزد و بی قراری توی وجودش آروم گرفت . به سختی مسیر حرکت دستاشو که داشتن برای بغل گرفتن یشینگ بالا میومدن به طرف پاکت های توی دستش بود تغییر داد.

3_Be quiet Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum