Be quiet part 22

449 95 111
                                    



Part 22

کنار پنجره اتاق ایستاده بود و نوک کفششو تند تند زمین میزد. افکارش هر دقیقه یه تئوری برای مسیج روی گوشی کیونگسو تحویلش میداد.
بیشتر از ده بار شماره و ساعت ارسال پیاموچک کرده بود و هر دفعه با فکر کردن بهش گیج تر از قبل میشد ...

خوب میدونست که نباید با شماره تماس بگیره همین طور نباید مسیجو جواب بده...چون کسی که اونو برای کیونگسو فرستاده میدونه  اون به این زودی نمیتونه پیامو ببینه  و با این کار ممکنه  خودش یا حتی هیسانو به خطر بنداره....
نگاهشو به حیاط بیمارستان دوخت ...
چرا باید کیونگسو رو هدف بگیرن؟ ... اصلا کی هستن؟ ... لونا این وسط چه نقشی داره؟ ... شاید توهم زده و لونا هم مثل بقیه اومده پایین ببینه چه خبره؟ ...
اما نه پدر گفت انقدری اون قرقره محکم بوده که تا کسی خار توقفشو در نیاورده باشه ، امکان نداشت در بره و باعث سقوط کیونگسو بشه.... اون چهارپایه ی لعنتی هم امکان شکستنش توی این موقعیت کمتر از ۱۰ درصد بود  ... حتی خودشم قبلا برای نصب مجسمه ها روش ایستاده بود...به این راحتی نمیشکست.
حرفای جولیا اما هزار بار نگران ترش میکرد ....
همین بیست دقیقه پیش به پدر زنگ زد و از بس گریه کرده بود پدر از جونگین خواست تا باهاش حرف بزنه ...
جولیا میگفت خودش مقصر این اتفاقه میگفت چون از کلیسا رفته این اتفاق افتاده ... قبلا هم کم و بیش از عجیب بودن جولیا توی کلیسا حرف شنیده بود.
اون موقع به نظرش عاقلانه نمیومد ولی الان با این حرفاش داشت به دیوونه بودنش ایمان میاورد تا این که جولیا گفت "کیونگسو میخواست کمکم کنه..."
این حرف جولیا برای جونگین سوال بر انگیز بود ...
هر جور حساب میکرد، شب قبل حضور جولیا  با کیونگسو اونم توی انباری کلیسا مشکوک نبود اما حضور لونا وسط تمام این اتفاقات به شدت ذهنشو مشغول میکرد...

نگاهی به یشینگ انداخت که با نگرانی داشت  ملافه رو روی بدن کیونگسویی که هنوز به هوشم نیومده بود مرتب میکرد...  آفتاب تقریبا غروب کرده بود و کیونگسوبدون کوچیکترین واکنشی همونطور بیهوش بود ...

جونگین نمیتونست ریسک کنه و گوشی گیونگسو رو بزاره توی اتاق بمونه. به یشینگ اعتماد داشت .اونطوری که جونگین فهمیده بود اونا خیلی صمیمی بودن و حتی مدتی با هم زندگی کردن ... ولی اگه یشینگ توی این نگرانیا حرکت نا بجایی میکرد ، ممکن بود به ضرر همه تمام بشه حتی خود یشینگ...
پرده ی پر چین اتاق رو دوباره کامل کیپ کرد و روی تخت خالی کنارش نشست . سفیدی کامل اتاق ،پرده ها و تختا و حتی کمد فلزی کنارش هم مزید بر علت کلافگیش میشد ... که از چشم یشینگ دور نموند ...
یشینگ به سمت پاکتی که همین نیم ساعت پیش پدر قبل از ترک اونجا، بهش داد رفت .
دو تا نون بسته بندی همراه یه آب میوه بیرون اورد . به طرف جونگین رفت. رو به طرف گرفت و گفت.
++چیزی نخوردی که ... اینو بخور یکم سر و وضعتو درست کن هیسان مشکوک نشه ... برو خونه پیشش . من اینجا میمونم.
جونگین فوری گفت:
++نه .. من میمونم ... تو گفتی سوهو...امروز واکنش بهت نشون داده شاید... اوم شاید بهت احتیاج داشته باشه ... هیسانم ببر پیش خودت ...
یشینگ کاملا متوجه نگرانی جونگین بود ولی نمیتونست بی احتیاطی کنه و کیونگسو رو تنها بزاره ... کیونگسو دوسال تمام صرف نگه داشتن رازش کرده بود. اگه کسی اونو میفهمید ،ممکن بود هم کارشو از دست بده هم به دلیل دروغ گفتن توی رزومه ی کاریش توی آسایشگاه گیربیوفته پس باید چیزی میگفت که جونگین قانع بشه.
پرده ی کم ارتفاع بین تخت کونگسو و تخت کناری رو کاملا کشید تا از بیرون اتاق ، روی صورتش دید نداشته باشه ، بعد محکم و قاطع حرفاشو به زبون آورد.
++ ممنون از کمکات،  ولی بهتره بری !..من کیونگسو رو خوب میشناسمش میدونم اگه بمونی معذب میشه ... من نمیتونم هیسانو ببرم پیش جونمیون این اجازه رو بهم نمیدن.
اگه نری خونه هیسان مشکوک میشه ...
جونگین در حالی که حس میکرد اسم جونمیون رو نشنیده، چیزی هم نداشت که در جواب یشینگ  بگه .... از خودش ناراحت بود که چرا انقدری به کیونگسو نزدیک نیست که مثل یشینگ با اطمینان بگه من پیشش میمونم...
دلش برای یه بار دیگه باز دیدن چشمای کیونگسو تنگ شده بود ...
از طرفی باید در مورد یه چیزی مطمئن میشد پس تصمیم گرفت حرف یشینگو قبول کنه و برگرده  خونه....
اروم سرشو به معنی باشه تکون داد ...
یشینگ قبل از این که جونگین اقدامی برای رفتن کنه دوباره گفت:
++لطفا یکم دیگه بمون تا من با دکترش صحبت کنم .باید خودم ببینمش ... تا الان سر عمل بود الان میرم ببینم وقتش آزاد شده یا نه...
بقبه ی محتویات کیسه رو داخل کمد کوچیک کنار تخت کیونگسو چید ...بعد کت چرمیشو از روی تنها کاناپه ی موجود توی اتاق ، که رنگ قهوه ایش بدای جونگین دلنشین  به حساب میومد، برداشت و به نونی که جونگین روی تخت گذاشته بود اشاره کرد و گفت :
++هیسان خیلی تیزه ..‌. برش دار بخور رنگ و روت پریده . گمون نکنم از صبح چیزی خورده باشی!
جونگین تک خنده ای زدو تشکر کرد. یشینگ هم با نگاه دیگه ای به کیونگسو از اتاق بیرون رفت.
جونگین آرنجاشو روی زانوهاش گذاشت که از تخت آویزون بودند...
نمیدونست کار درست چیه ، از طرفی از روز قبل آرامش نداشتو مدام کلافه بود ... حالا این افکار ضد و نقیض بدترش هم کرده بود... از روی تخت پایین اومد و نونو هم برداشت ... اونو هم روی باقی خوراکی هایی که یشینگ توی کمد کنار تخت چیده بود،گذاشت.
از کنار کیونگسو گذشت تا به در برسه ، اما تو یه لحظه بی دلیل برگشت.
قدم های رفته رو عقب گرد کرد پرده ای که یشینگ کشیده بودشو کنار زد و کنار کیونگسو ایستاد ...
صورتش یکم ورم داشت و زیر چشماش به طرز خیره کننده ای کبود بود... آروم دستشو جلو برد و روی گونه ی کیونگسو گذاشت...
با انگشت شصتش آروم گونه اشو نوازش کرد...
حس بیتابی و کلافگی از یه طرف، ضربان بی امان قلبش از یه طرف ...
کشش عجیبش برای حرف زدن باهاش از طرف دیگه دلشو لرزوند.
جونگین نگران بود ... نگرانی که تا حالا تجربه اش نکرده بود  ... دلهره داشت ،دلهره ای که تا به حال برای هیچ اتفاقی به دلش راه پیدا نکرده بود..
از تنها گذاشتن کیونگسو میترسید... از طرفی وقتی نزدیکش بود حس میکرد قلبش یه بمب ساعتیه که با هر بار نزدیک شدن به کیونگسو ممکنه منفجر بشه.
هر کاری کرد بیشتر از این نتونست به صورت کیونگسو خیره بشه،این کبودی های ناهماهنگ آزارش میداد ...

__چیکار کردی با دلم که فاصله گرفتن ازت برام داره غیر ممکن میشه و نزدیکی بهت سخت ؟ چرا داری باعث میشی نتونم فرار کنم؟... من همیشه از اینطور موقعیت ها فرار میکردم... داری عوضم میکنی؟... غیر ممکن بود من اینجا باشم، چطوری؟ ...چیکار کردی که دارم برای موندن توی این محیط ترسناک حسرت میخورم...

نگاهشو از شونه ی بادپیچی شده ی کیونگسو گرفت...
++نکنه از بالای اون لوستر افتادی توی قلبم؟؟؟ قبلش کجا بودی؟ آرامش کجای بدنه؟ توی قلبم که نبودی ولی آرامشم شده بودی ، نکنه گرمای تنم از وجود تو بود؟ مگه آرامش داشتن این نیست که دلت گرم باشه؟...الان که افتادی توقلبم دستام یخ میکنه؟؟؟ اگه نه ... چرا از وقتی یشینگ گفته برو دستام یخ کرده ؟  
به خودش که اومد ، کنار تخت روی زانو هاش نشسته بود در حالی که دست سالم کیونگسو توی دستش بود...
نمیتونست یا، شایدم نمیخواست که دیگه به صورت کیونگسو نگاه کنه...
لبای کیونگسو فقط باید به خنده رو به روش قرار میگرفت ... چشماش باید به شوق بهش خیره میشد ، ولی الان هاله ی کبود دورشون ناپسند بودن جاشونو به حد اعلا نمایش میداد...
چی باعث شده بود که جونگین انقدر از خودش دور بشه؟ این رفتار، این افکار ، اصلا جونگین نبود...
یا شاید جونگینِ قبلی جونگین نبود ... جونگینِ الان غیر منتظره و خودسر شده بود به افکارش اجازه ی پرواز تا بوسیدن لبهای کیونگسو رو میداد ...جونگینِ الان دست مزین شده به سروم کیونگسو رو توی دستاش گرفته بود و قلبش احساس آرامش داشت ... جونگین الان گچ دور قلب شکسته اشو باز کرده بود... جونگین الان واقعی بود؟

بوسه ای که کف دست کیونگسو کاشت گواه واقعی بودنش شد... بوسه ای که پمپاژ محبتو دوباره تو قلب تازه درمان شده ی جونگین به راه انداخت... خاص تر... محکم تر...صادقانه تر ... و البته ترسناکتر!
ترسناک بودن به خاطر تضادش ...
تضاد جنس ملموس حسش به کیونگسو با تجربه ی قبلی...
تضاد کیونگسو با آدمای اطرافش...
و تضاد جونگین با خود قبلیش!
جونگین نمیتونست پیشبینی کنه که این خود فعلی، چه کارایی ممکنه ازش سر بزنه ... وقتی با درک اولین حس ،با اولین کشش ،اینطوری جلوی منبع این تضاد زانو زده...

🍀🍀🍀

گوشی رو به گوش دیگه اش منتقل کرد و با کلافگی از فلاسک چای داخل اتاق یه لیوان چای ریخت و گفت:
++مینجوشی... ممنون که خبر دادید .مشکل بزرگی نیست، فقط کافیه براش یه آهنگ اروم پیانو بزارید . یادتون که نرفته؟ فقط جونمیون صداش کنید ...

__راستش چون خیلی حالت استرسی داره نگران شدم . خودشو بغل کرده و هی تو جاش تکون میخوره... از کجا باید براش آهنگ بزارم؟ اتاقش سیستم صوتی داره؟

++اره ، ازتوی اتاق من باید براش بزاری ....توی اتاقش یه اسپیکر نصب کردم. توی اتاق من پلیرمو روشن کنی صداش تو اتاقش پخش میشه...  آروم میشه ... نگران نباش.
با صدای ناله ی پر درد  کیونگسو به طرفش برگشت، با گفتن جمله ی "اگه مشکلی داشتی باهام تماس بگیر اما صبح خودم میام." تماسشو پایان داد.
گوشیو لیوانشو روی کاناپه گذاشت و به طرف کیونگسو رفت. وقتی کنار تخت رسید، دستشو روی پیشونی کیونگسو گذاشت.
++ کیونگسو... صدامو میشنوی ؟
صدای ناله مانندش کم کم شبیه یه کلمه شد...
__جونگین!
این بار سومی بود که توی این پنج شش ساعت، کیونگسوبه هوش میومد و هر بار اسم جونگینو صدا زده بود. یشینگ با بیاد اوردن بحث های پارسالش با هیسان ، گوشه ی لبشو به دندون گرفتو با خودش فکر کرد... شاید هیسان درست گفته باشه!
این تئوری از لحظه ای تو سرش جون گرفت ، که همین چند ساعت پیش، میخواست به اتاق برگرده، اما نه در مورد کیونگسو!
از وقتی جونگینو در حالت عجیبی کنار کیونگسو دیده بود، متوجه شد یه چیزی درست نیست.
بوسه ی نوازش گونه ی جونگین کف دست کیونگسو، زانو زدن کنار تختش، اون نگاه خیره ی عجب همه برای یشینگ یه معنی داشت....
یشینگ به کیونگسویی که چشماشو اندازه ی یه حلال باریک باز گرده بود لبخند زد...
__منم یشینگ... چه بلایی سر خودت آوردی پسر،الان من جواب هیسانو چی بدم؟ هزار بار گفتم از اونجا بیا بیرون...
یشینگ نگاهشو به شونه ی کیونگسو دوخت و پرسید
__خوبی؟
کیونگسو انقدری قدرت و انرژی نداشت که جواب بده ،پس فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد. یشینگ با لمس پیشونی و دست سالم کیونگسو دوباره به حرف اومد.

__درد نداری؟؟ حواست جمعه که حرف نزنی؟ میخوام دکترو خبر کنم.
کیونگسواخماشو بیشتر توی هم کشید. با صدای گرفته ای که به آرومی از گلوش نواخت شد، گفت:
++ آه...آروم حرف بزن ... سرم درد میکنه.
یشینگ با حالت طلبکاری جواب داد:
__جنابالی هم اصلا حرف نزن ، اینجا بیمارستانه...  میدونی اگه شب نمونده بودم پیشت ، تا الان هزار بار لو رفته بودی؟
کیونگسو در حالی که هیچی از حرفای یشینگو نمیفهمید  دست سالمشو روی چشماش گذاشت. یشینگ با نگرانی گفت:
++بزار تختو یکم بیارم بالا،حداقل بتونی یکم تکون بخوری. گشنه ات نیست؟
وقتی عکس العملی از کیونگسو ندید، با احتیاط دکمه ی تختو نگه داشت تا تکیگاه تخت کم کم بیاد بالا.
++حواستو جمع کن میخوام اطلاع بدم به هوش اومدی‌،خب؟
کیونگسو آروم سرشو به معنی باشه تکون داد و یشینگ بعد از مکث کوتاهی به طرف در خروجی قدم برداشت.

🍀🍀🍀

تمام طول مسیرو به اتفاقات امروز فکر میکرد و بیشتر از همه به کیونگسو.
به کیونگسویی که الان با نبودش بد جور تمام حواس جونگینو پرت خودش کرده بود. از وقتی از بیمارستان بیرون اومد ، تا الان توی خیابونا دور میزد ...

نه جرات داشت با خودش رو راست بشه ،نه با بی قراری های دلش کنار میومد ....
اصلا دل بود؟جونگین نمیدونست جای کیونگسو توی زندگیش کجاس...توی قلبش بود؟؟؟  اگه توی قلبش بود ،پس قبلا لونا کجا بود؟ جایی که کیونگسو بود تازگی داشت ...انگار تیکه ی همیشه خالی از وجودش توسط کیونگسو پر شده باشه...حضورشو یه جای جدیدی از دلش حس میکرد ... جایی که هیچ وقت هیچ کس نبوده‌... کیونگسو یه احساسِ ،احساس نشده بود…
کنار خیابون نگه داشت...به ساعتش نگاه کرد، انگار تیک تیک عقربه هاش به چشمای کیونگسو وصل بود که نمیگذشت ؟... زمان مرده بود؟
سرشو روی فرمون گذاشت... نگاه عجیب با اون لبخند ترسیده ی کیونگسو قبل از سقوط ، دائم جلوی چشماش بود ...
حتی خاطره ی شب قبل توی اتاق خودش وقتی کیونگسو رو بغل کرد و توی جاش گذاشت... لرزش اون پلکا لرزش دستاش، نفس حبس شدش ، چیزایی بود که جونگینو درگیر میکرد...
جمله ای که کیونگسواون شب براش نوشت، مدام توی سرش تکرار میشد.
" هیچ کسی نمیتونه صفتیو در تو پیدا کنه که خودش اونو نداشته باشه .
تا تو خودت یه حسی رو تجربه نکرده باشی نمیتونی درکی ازش داشته باشی چه برسه به این که اونو توی یکی دیگه پیدا کنی."

و جونگین تازه متوجه معنی این جمله میشد ... جونگین عاشق نبود چرا که اگر صفت عاشقی رو داشت میتونست اونو توی لونا هم پیدا کنه... لونا هم عاشق نبود چون حس کلمه ی  عاشقی اون موقع برای جونگین نااشتا ترین بود....درست مثل یه سوءتفاهم!
ولی الان همه چیز فرق داشت ،جونگین صفتی رو تو خودش پیدا کرده بود که نگاه کیونگسو و لبخندش موقع سقوط هم اونو داشت .

فقط جونگین هیچ تعریفی ، هیچ کلمه ای برای بیان و اثباتش به خودش، تو وجودش پیدا نمیکرد.

نمیتونست اسمشو عشق بزاره ... کیونگسو همجنس بود.... و جونگین قبل از کیونگسو خواستار رابطه با یه دختر بود که الان میدونست عشق نبوده ...
ولی غریزه که این چیزا حالیش نمیشه میشه؟
از افکار ضد و نقیضش بی اندازه گیج شده بودو اصلا
متوجه نشد زمزمه هاش کی به گوش خودش رسید
 
++افتادن کاره توعه... فقط نمیدونم خودت افتادی تو دلم یا مهرت!  اما من از این حس خطرناک میترسم... تو ...فرق داری!
قطعا که فرق داشتن... تفاوت کیونگسو از نظر جونگین فرق داشتن احساس خودش بود اما، فرق داشتن از نگاه کیونگسو فرق ناشنوا بودن بود یا جنسیتش؟
شایدم هر دو!
ماشینو روشن کرد و و به طرف خونه راه افتاد . خیلی زود رسید با این که از مرتب بودن سر و وضعتش خیلی مطمئن نبود ولی چاره ای هم نداشت .
چند بار تا حالا جملاتی که میخواست بگه رو تو ذهنش تکرار کرده بود .
درو که باز کرد ، چراغای خونه خاموش بود .  نفس عمیقی کشید ... ینی هیسان خواب بود؟
به نظرش بهتر بود اول یه سراغ دیگه از کیونگسو بگیره پس موبایلشو برداشت و تماس کوتاههی با یشینگ گرفت . وقتی مطمئن شد کیونگسو به هوش اومده  تماسو پایان داد ،کفشاشو در آورد و پالتوشو هم روی دستش انداختو داخل خونه شد.به محض داخل شدن حس کرد کسی نزدیکشه دستاشو بالا برد و گفت:
++ جونگینم جونگین !
اما یادش نبود هیسان از نعمت شنوایی برخوردار نیست پس به محض تمام شدن جمله اش ضربه ی محکم چوب توی دست هیسانو ،روی بازوش به جون خرید آخ کوتاهی گفت و ضربه ی دومو مهار کرد .چوب دستیو روی زمین انداخت و مچ دستای هیسانو محکم توی دستاش گرفت .
هیسان تقلا میکرد ... صدا های عجیبی در میاورد که ناهنجار بودن و مثل بید میلرزید .صدای به هم کشیدن دندوناش و فوت فوت کردنش از سر ناتوانی توی داد زدن دل جونگینو به درد آورد...
چند بار کیونگسو با این صحنه رو به رو شده؟ چند بار به این خاطر از خودش متنفر شده؟
جونگین هر دو تا دستای هیسانو محکم توی دستش گرفته بود. هیچ فکری به ذهنش نمیرسیدتا ارومش کنه ، تا نشون بده دزد نیست . خودشو جای کیونگسو گذاشت ، نا خوداگاه محکم بغلش کرد .
طوری که هیسان اصلا نمیتونست تکون بخوره نفس نفس میزد اما کم کم دستاش شل شد. آروم گرفته بود انگار ... دستاشو از آغوش جونگین بیرون آورد و بعد از لمس لبها و بینی جونگین توی موهاش فرو برد و بعد شروع به گریه کرد.
جونگین دلش ریخت ...درست انتخاب کرده بود کاری که اگه کیونگسو بود میکردوانجام داده بود...و هیسان اونو با کیونگسو اشتباه گرفته بود!
و بعد با لمس موهاش فهمیده بود جونگینه؟ واسه همین هر روز صبح به جای سلام موهای جونگینو به هم میریخت؟ نکنه دائم کچل بودن کیونگسو به این خاطر بود؟
چقدر ترسو با گوشت و استخونش حس کرده بود؟ بار چندم بود که اینطوری گمش میکرد؟  توی تاریکی چقدر به این که ممکنه چه بلایی سرش بیاد و نتونه دم بزنه فکر کرده بود؟؟؟
این سکوت گاهی مرگباره ...
بغض کرد... روی موهای هیسان بوسه نرمی زد و همون طور که تو بغل حمایتگرش گرفته بودش دنبال خودش تا کنار دیوار کشید . با تکیه اش به دیوار با ارنجش چراغو روشن کرد.
صورت خیس از گریه ی هیسان که جلوش نمودار شد خودشو لعنت کرد که چرا زودتر نیومده خونه!
انگار واقعا خواهر خودش بود ، دلش میخواست از ته دلش نوازشش کنه تا اشکاش تمام بشه ...
جونگین حس میکرد الان متوجه علت اینهمه توجه کیونگسو به هیسان شده و بهش حق میداد! اون بیش از اندازه بی دفاع بود...توی این یک ماه هیسان کمتر از خواهر براش نشده بود ...
لبخند زد و از هیسان جدا شد دوتا دستاشو محکم توی دست گرفت و  روی مبل کنارش نشوندش .
++ترسیده بودی؟
هیسان با چشمای پر از اشک و سکسه های  مداوم از گریه ی زیاد سر تکون داد .
جونگین خواست بلند شه براش یکم آب بیاره.ولی هیسان محکم تر دستشو گرفت . دستاش می‌لرزید ولی از توی جیبش گوشیشو در آورد و با تایپ کردن چند تا جمله اونو دست جونگین داد. جونگین با کنجکاوی نگاهی به نوشته ها انداخت و اخماش تو هم رفت.
"اوپا مسیج داده و گفت امشب نمیاد خونه... همیشه وقتی خونه نمیومد پیش شما بود فکر کردم شمام نمیای... همین چند دقیقه پیش انگار کسی توی حیاط بود ...راه میرفت  انگار دنبال چیزی میگشت.ترسیده بودم ...فکر کردم .... اون بازم برگشته ..."
جونگین در حالی که نمیدونست هیسان از کی حرف میزنه و دلش آشوب شده بود ، با ظاهری سعی میکرد بی استرس باشه، اروم و شمرده گفت
++هی نگران چی هستی ... من بودم ... داشتم با تلفن حرف میزدم . هوم؟؟ پس دیگه نگران نباش امشب بیا توی اتاق من بخوابیم هوم؟ فردا حتما یه تعمیرکار میارم شوفاژ سالنو تعمیر کنه ... کیونگسو نمیرسه.
هیسان در حالی که هنوز یکمی حالت ترسیده داشت و دندوناشو روی هم فشار میداد ‌سر تکون داد و دنبال جونگین به اتاقش رفت...

نظر یادتون نره و ببخشید کم بود

3_Be quiet Où les histoires vivent. Découvrez maintenant