Part 35
( ایالات متحده_ تگزاس)
نگاهشو از گوشی موبایلش گرفت ، و به صورت غرق خواب کیونگسو چشم دوخت(حامی) حلقه های تیره ی دور چشماش از هفته ی پیش محو تر به نظر میرسید ، اما هنوزم صورت و بدنش تکیده بود .
کبودی بنفش رنگ روی ساعدش بعد از یه هفته هنوزم پررنگ بود.
اگر از چانیول میپرسیدی اون چه رنگیه قطعا جواب میداد (رنگ انتقام) !
برای این که نگاهش به اون کابوس بنفش رنگ روی ساعد کیونگسو نیوفته، پتو رو تا شونه هاش بالا کشید.
چشماشو روی هم فشرد. افکارش پراکنده و بی جهت شده بودند. انگار ذهنش نم کشیده بود ، هیچ کدوم از فرضیه هاش با عقل جور در نمیومد.
مکالمه ی امشبش با یشینگ ، دیدن سوهو با اون پتوی نازک روی شونه هاش حرف زدنش با یشینگ که نشون میداد حالش خیلی بهتره ، و در نهایت دیدن پسری که بی نهایت شبیه به کیونگسوی خودش بود، بد جوری بهت زده و ذهنشو آشفته کرده بود .
چانیول نمی دونست کیونگسو (حامی) از وجود این آدمی که دقیقا شبیه خودشه، خبر داره یا نه ، اما میدونست الان وقت پرسیدن یا صحبت در موردش هم نیست .
تنها چیزی که از نظر چانیول شاید کیونگسوی خودشو از اون پسر متمایز میکرد، به جز استایل لباس پوشیدن، طرز نگاهش بود.
نگاه اون پسر به اندازه ی کیونگسو(حامی) پر اطمینان و بُرنده نبود. یه مظلومیت خاصی داشت که کمتر اونو توی کیونگسوی خودش دیده بود.
حتی مشخص بود این پسر از ایستادن کنار پسری که پشت سرش ایستاده بود معذبه و موضوع مهم دیگه این که ..... اون پسر با زبون اشاره حرف میزد !!!
بینهایت سوال داشت که همه رو به شیومین سپرده بود . اگه تا این حد همه چیزشون شبیه ، قطعا اون پسر نیاز به مراقبت بیشتر داره .
پوف آرومی کشید و از روی تخت بلند شد. قطعا اگه دارو های آرام بخش نبودن صدباره کیونگسو بیدار شده بود .
چقدر دلش برای لبخنداش تنگ شده بود .
هنوز اولین دیدارشونو به خوبی به خاطر داشت ...
از یاداوری موهای شرابی و قهقهه های کیونگسو تو بار مه هی لبخند رو لبش اومد، از یاداوری اولین باری که به عنوان مامور سایبری همدیگه رو ملاقات کرده بودن ...چقدر کیونگسو اون روز خندید ...چقدر با حرفاش حرصشو در اورده بود!
بی صدا صندلی سفید رنگ اتاق رو کنار تخت گذاشت و نشست. دست کیونگسویی به پهلو خوابیده بود رو توی دستش گرفت، مثل همیشه گرم بود .
دستای سرد و لرزش بدنشو وقتی توی سرویس بهداشتی اون آزمایشگاه لعنتی ،تو بغلش بود به یاد آورد ... اونجا اولین باری بود که کیونگسوخودشو دست چانیول سپرد ...
نگاه اون شب کیونگسو خیلی خیلی شبیه پسری بود که امشب توی گوشیش دیده بود ... این گیج ترش میکرد!
در حالی که سرشو تو سینه ی کیونگسو که به پهلو خوابیده بود، فرو برد سعی داشت به هیچی فکر نکنه. بوی بدنشو تو ریه هاش کشید و آرامششو پیدا کرد ...
(کره جنوبی _سئول)
یشینگ در حالی که کاغذ های توی دستشو نگاه میکرد تا پرونده های مریضای فرداشو مرتب کنه، رو به جونمیون که داشت موهاشو با حوله خشک میکرد گفت:
_میخوای برات یکم چای بِه بیارم ؟
جونمیون سرشو به معنای نه تکون داد .
_زودتر لباس بپوش ، سرما میخوری.
جونمیون باشه ای گفت و دوباره مشغول خشک کردن موهاش شد ، همزمان پاشو هم تند تند تکون میداد. یشینگ کاملا متوجه بیقراریش شده بود.
_میخوای برات ....
جونمیون حوله رو کنارش پرت کرد و وسط حرفش پرید .
_دلم میخواد برام پیانو بزنی ، همون آهنگی که توی آسایشگاه اولین بار برام گذاشتی.
یشینگ به طرفش اومد، حوله رو برداشت روی موهای جونمیون انداخت ، بعد در حالی که سعی کرد نم موهاشو بگیره، نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
_دیر وقته، کیونگسو توی حال خوابیده .
جونمیون سرشو عقب کشید، با بی حرکت شدن دستای یشینگ، نگاهشو به پنجره انتقال داد:
_وقتی گوشش میدم ، انگار یه چیزایی یادم میاد ، مثل آدمایی که قبلش بهم سر زدن ... یکیش اونی که برام اون نهال رو آورد .
بعد به نهال سیب که تقریبا اکثر شاخه هاش داشت جوونه های سبز میزد اشاره کرد . نگاهشو دوباره به چشمای یشینگ گره زد:
_مطمئنم که دیدمش قبلا ... اما ...
یشینگ کنارش روی تخت نشست ، نگران بود . به یاد آوردن خاطراتش میتونست خطرناک باشه ، میتونست هم نباشه ، ولی در هر صورت جونمیون رو ازش میگرفت .
یاد حرفای امروزش با کلونل افتاد.
لبخند غمگینی به صورت خوابالود جونمیون زد و گوشیشو از توی جیبش بیرون کشید . آهنگ مورد نظرشو پلی کرد و گوشی رو با هنسفریاش توی دست جونمیون گذاشت .
_اول لباس بپوش ، سرما نخوری.
بعد از جاش بلند شد، خواست از اتاق بیرون بره که جونمیون صداش کرد .
_لی
اخ که این کلمه ، این کلمه ی جادویی توان شکافتن بند بند قلب یشینگ رو داشت.
به طرفش برگشت ولی نگاهشو روی زمین دوخته بود جونمیون با همون حوله ی تن پوش، خودشو رو تخت گوله کرد و حرفشو ادامه داد:
_ تو هم جزو جدا نشدنی از این آهنگی... اگه نباشی تنهام...نمیدونم چند وقت توی اون اسایشگاه بودم ولی میدونم هیچ کس رو نداشتم ...اگه داشتم باید میومد ...
نفس عمیق کشید و حرفاشو ادامه داد:
_کسی که منو از اون اتاق تاریک بیرون کشیده ، منو توی خونش راه داده ، حقش ایستادن بیرون در این اتاق نیست. وقتی اینجا نباشی، حس میکنم دوباره کسی رو ندارم .
یشینگ نگاهشو بالا کشید
نمیتونست مطمئن باشه که نظر جونمیون بعد از به یاد آوردن خاطراتش بازم همین باشه ، بعد از این که بفهمه آدمایی هستن که توی این مدت اجازه نداشتن وارد اتاقش بشن ، آدمایی مثل بکهیون که تقریبا هر روز حال جونمیون رو میپرسه.... یا سهون و احتمالا افسر پارک !
پس نگاهشو به چشمای پسر رنگ پریده ی رو به روش دوخت و گفت:
_اینجا خونه ی خودته!
.
.
.
.
کیونگسوچند ساعتی میشد که به سقف خیره نگاه میکرد . به خواست خودش توی سالن توشک پهن کرده و تصمیم داشت امشب با خودش یکم فکر کنه . هیسان هم با این که حرفای زیادی با برادرش داشت، تنهایی توی اتاق خوابید...
کیونگسو فکر نمیکرد تا صبح حتی بتونه خودشو از افکارش نجات بده ، چه برسه به این که بخوابه!
همه چیز توی ذهنش معلق بود و هر لحظه یکیشون پررنگ میشد.
جونگین ، خودش، هیسان و البته جولیا !
چند وقتی بود که حتی از پدر هم خبری نبود.
هزار بار لحظه لحظه ی امروز رو توی ذهنش مرور کرده بود.از اولی که جونگینو دید، تا شیطنتاشون با هیسان ، صحبتاشون راجب آدما، گشت زدنشون تو بازار لب ساحل و در اخر اون بوسه ی شیرین!
لباشو تو دهنش جمع کرد تا لبخندش کش نیاد .فوری به پهلو خوابید و پاهاشو توی شکمش جمع کرد.
باورش نمیشد جونگین این کارو کرده . اون لحظه که پریدن کیونگسو هیچی جز تو بغل جونگین موندن رو نمیخواست و این حس امنیت و کشش بیشتر از همه، خودشو شگفتزده کرده بود .
میدونست یه علاقه ای به جونگین داره اما فکرشم نمیکرد تا این حد با تمام وجود اونو بخواد!
از یاداوری خداحافظیشون دم در لبشو به دندون گرفت حتی از فکر کردن بهش قلبش تند میزد. لبش از حصار دندوناش فرار کرد و به لبخند نیم بندی باز شد.
امشب درست تا وقتی رسیدن خونه، جونگین توی ماشین هیچ حرفی نزد سکوتی که به هیچ وجه آزار دهنده نبود ، انگار هر دو بهش احتیاج داشتند تا افکارشونو سر و سامون بدن.
هیسان هم به خواست خودش، با سوهو و یشینگ برگشت. وقتی رسیدن کیونگسو فوری سر تکون داد و پیاده شد، جونگین هم با دیدن عجله ی کیونگسو فوری از ماشین پیاده شد ودرست رو به روش ایستاد.
کیونگسو نگاهشو به کفشاش دوخته بود.
دستاشو مشت کرده بود و ناخن شصتشو فشار میداد.
دست جونگین زیر چونه اش قرار گرفت و نگاهش تو چشماش دوخته شد ، آروم انگشتشو روی زخم لب کیونگسو کشید .
کشیده شدن طناب تو لحظه ی آخر باعث زخم شدن لبای هر دوشون حین بوسه شده بود. چشمای جونگین ببن مردمک های مشکی چشمای پسر روبه روش دو دو میزد.
تمرکز کردن براش سخت بود اما الان باید اعتماد کیونگسو رو به دست میاورد . نفس عمیقی کشید و گفت:
_بهم اعتماد کن . از کنارم تکون نخور ،حتی اگه قرار باشه صدمه ببینی، من همراهیت میکنم . بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم از تصمیمم مطمئنم .
وقتی نگاه کیونگسو دوباره به کفشاش برگشت، این جونگین بود که با اطمینان کیونگسو رو تو آغوشش گرفت و در حالی که اصلا دلش نمیخواست این لحظه تمام بشه ، زیر گوش کیونگسو گفت:
_دوست دارم . خوب بخوابی گردو!
پوفی کشید و پتو رو از روی خودش کنار زد .
حس مزخرفی بود که باید وانمود میکرد این جمله ی شیرینو نشنیده!
_هوفف گرمه ، درسته نزدیک بهاره ولی این حجم از گرما واقعا ...اصلا... پووففف
چیکار داشت میکرد؟
پسری که دو سال تمام با هیچ کس جز یشینگ حرف نزده بود ،حالا کارش به جایی رسیده که با خودش حرف میزد .
پتو رو کنار انداخت وشبیه میگو گوله شد و سعی کرد بدون فکر کردن به فردی به نام کیم جونگین یکم بخوابه.
.
.
.
.
.
.
نمیدونست چرا اومده اینجا.
شاید بردن فرز مینیاتوری که توی اتاقش جا گذاشته ، فقط یه بهونه بود.
همه چیز این خونه رو دوست داشت .از سکو های دست ساز سیمانی ساخت کیونگسو توی حیاط گرفته، تا شوفاژ خراب حال و کوزه های بزرگ سیاه رنگ کنار ایوون.
حتی درخت خرمالوی گوشه ی حیاط !
هر روز توی این خونه پر از خاطره بود . نه حتی یه خاطره ی رمانتیک . خاطرات از جریان زندگی.
اینجا جونگین فرق بین عشق و دوست داشتن رو پیدا کرد. مفهوم عشق رو بی نهایت درک کرد.
عشق به زندگی ،
عشق به خانواده ، عشق به دختری که دوست و خواهرش حساب میشد ، و...
و کیونگسو !
حتی معنی دلتنگی رو تو همین لحظه!
دلتنگی برای خانواده اش که ایتالیا بودنشون هیچ وقت تا الان اذیتش نکرده بود .
و دلتنگی برای کیونگسو !
انگار آخر همه افکارش به این پسر ختم میشد.
لبخندی زد و به حیاط خیره شد.
از پشت بام همه چیز یه طور دیگه به نظر میرسید
انگار اون بالا ایستاده و داره خودش و کیونگسو رو کنار درخت خرمالوی حیاط نگاه میکنه .
یادش اومد اون روز که از کیونگسو پرسید چرا گلدون شکسته ی به جا مونده از درخت خرمالو رو دور نمیندازه؟
فوری گوشیشو بیرون آورد و متنی که اون روز کیونگسو براش نوشت و یه بار دیگه خوند.
((میدونی اون گلدون سفالی لب پنجره ،
پر از خاطراتیه که مثل خودش ترک خورده اس...
وقتی خریدمش سالم بود ، تنها بود ، معمولی بود...
اما یه روز هیسان توش یه نهال کوچیککک خرمالو کاشت .
گلدونم عاشقش شد.
هر روز که نهال بیشتر جون میگرفت و برگای تازه تری باز میکرد، عمر گلدون کم و کم تر میشد ...بیطاقت تر ... عاشق تر... مشتاق تر...
تا این که اخرش ...
وقتی اولین شکوفه ی سبز رنگ نهالشو دید، دیگه از شادی توی پوست خودش نگنجید و ترک خورد.
حتما میپرسی نهال چی شد؟
اوناهاش ، اونجاس ،خوشحال توی باغچه اس .
گلدون رو فراموش کرده و هر روز جلوی چشم گلدونش تنومند تر زیبا ترمیشه.
اما من دلم نمیاد گلدون رو از دیدن نهالش منع کنم. اون دلش به همین خوشه ))
دوباره لبخند زد .
کیونگسو همیشه زیباترین تعبیرا رو از هر اتفاقی داشت. با حرف نزدنش نعمت بزرگی رو از اطرافیاش منع کرده بود.
این جا انگار شیطنت های هیسانم به چشم میخورد. خاطراتی که اخر شب ساعت ها هر دو با اشاره با هم حرف میزدند و جونگین شاهد لبخندای از ته دلشون بود .
خدا میدونست جونگین چقدر از متنای کیونگسو و هیسانو که براش نوشته بودن توی نوت گوشیش ذخیره کرده بود.
نمیدونست چرا امشب دلش نخواست چراغ ها رو روشن کنه ،بعد از ورودش یه راست راه پشت بوم رو در پیش گرفت .
حتی ماشینشو هم پایین کوچه پارک کردو تا اینجا قدم زده بود.
هوا بوی بهار میداد.
بوی تازگی !
ماه انقدر زیبا همه جا رو روشن کرده بود که جونگین فقط دلش میخواست همونجا روی پشت بوم بشینه و تن گُر گرفتشو به هوای آزاد و خنک بهار بسپاره.
دراز کشید و دستاشو زیر سرش قلاب کرد .
به ماه خیره شد بزرگ تر و نورانی تر از همیشه به نظر میرسید.
کیونگسو توی زندگی جونگین شبیه همین ماه بود ، اون ممکن بود ستاره ها رو گم کنه، اما ماه هیچ وقت گم نمیشد .
حتی وقتی هوا ابریه و اثری از ستاره ها نیست ،این ماهه که هر طوری شده نورشو به زمین میرسونه و میگه :
_ هی من اینجام ، پشت این ابر، به زودی میبینمت!
از این فکر لبخندی زد.
واقعا که زیبایی ماه کنار شخصیتی مثل کیونگسو رنگ میباخت.
جونگین فردا قرار بود یه فصل جدید از زندگی رو کنار کسی شروع کنه که تو مدت کمی، محکمترین علاقه رو بهش پیدا کرده بود .
کنار خواهر و برادری که از همین ماه آسمون توی زندگی جونگین پر رنگتر شدند.
دست توی جیبش کرد و گردنبند سنگ مخروطی شکل مشکی رنگی از جیبش بیرون آورد .
همین امروز از بازار دست فروشا توی ساحل برای کیونگسو خریده بودش. درست همون موقعی که گونه های کیونگسو اناری شده بود و نمیدونست کدوم طرفی بره ،خریدش. اما ، از دادنش به کیونگسو فعلا منصرف شد.
حس میکرد یه چیزیش کمه...
دوباره گردنبند رو توی جیبش برگردوند .
متنفر بود از صلیبی که مال جولیاس و مدتی میشه گردن کیونگسو جا خوش کرده.
از هر چیزی که مربوط به اونجاس حالش به هم میخورد ، باور داشت اگه یه بار دیگه بوی روغن های گیاهی به مشامش بخوره یا دعای اول صبح یک شنبه به گوشش بخوره ،حتما بالا میاره .
هر چند مدتی میشد که دلش با مسیح صاف شده بود!
برعکس عاشق بوی برنج دودی ،یا سبزی های معطر خشکی که هیسان با دستای خودش اونا رو پودر میکرد،بود.
اینجا ، این خونه، آدماش، حتی خونه ی یشینگ وسوهو ،حتی اون درخت خرمالوی توی حیاط ،همشون بوی زندگی میدادن ، بوی امید.
غرق افکار خودش و تماشای آسمون بود که صدایی به گوشش رسید .
آروم بلند شد و نشست . با احتیاط و آروم از بالا توی حیاط نگاه کرد.
درست حدس زد، صدا از در خونه میومد.
کسی در حالی که چیزی شبیه چاقو دستش گرفته بود، وسط حیاط ایستاد .
هیکل مردونه ای داشت لباس تیره پوشیده بود.
سرشو فوری دزدید ،چرا که مرد داشت با چشماش دور خونه رو وارسی میکرد .
هرکسی بود انگار میدونست ساکنین خونه مدتی میشه که نیستند. فهمیدن این که از طرف کی اومدن خیلی سخت نبود.
چند دقیقه گذشت،صدای قدم هاشو به طرف ایوان شنید و بعد صدای کشویی در، مرد وارد خونه شد .
دستای جونگین به لرزه افتاد، به این فکر کرد، که اگه مرد راه پله ی پشت بوم رو پیدا کنه و بخواد سرکشی کنه ،حتما کارش تمامه.
صدای جا به جا شدن وسایل میومد.صدای شکست ظروف.
جونگین لبشو به دندون گرفت .
اینا تمام وسایلی بودند که هیسان هرشب قبل از شام تمامشونو گردگیری میکرد.
گلدونای سیمانی که با دستای ظریف خودش برای فروش آماده میکرد . ظرفای غذاخوری که چون یادگار مادربزرگشون بود با احتیاط کامل شسته و جا به جا میشدند و حالا انگار حیوون وحشی داخل خونه رها کرده باشن همه جا رو به هم میریخت .
چند دقیقه بعد دوباره صدای در و برگشت مرد داخل حیاط .
جونگین جرات تکون خوردن نداشت .
مرد انگار با کسی صحبت میکرد .
جونگین نمیدیدش اما حدس این که با موبایل حرف میزنه کار سختی نبود .
نفسش از هیجان منقطع شده بود و فکرش کار نمیکرد. یه لحظه از فکر این که نکنه توی این ساعت مادرش بهش زنگ بزنه چشماش گرد شد .
سریع گوشی موبایلشو از جیبش بیرون اورد و بعد از سایلنت کردنش، بدون روشن کردن فلش شروع به فیلم برداری کرد.
یکم تردید داشت ، اما اخرش دوباره آروم سرشو بالا آورد تا توی حیاط نگاه کنه .
اما بالا آوردن سرش همان و چشم تو چشم شدن با اون فرد هم همان . انگار نور صفحه ی گوشی جونگین توجش رو جلب کرده بود .
جونگین به محض دیدن نگاه خنثی و بُرّنده ی مرد قلبش فرو ریخت .
خونسردی توی رفتارش نشون میداد بارها توی این موقعیت بوده.
جونگین ترسیده بود ، قلبش داشت منفجر میشد.
میدونست اونا آدمای خطرناکی هستند خدا رو شکر میکرد کیونگسو و هیسان خونه نبودند.
تو کمتر از چند ثانیه که مرد داشت راه پشت بام رو پیدا میکرد ، جونگین فکری به سرش زد.با این که صداش به زور در میومد ،ولی شروع کرد به فریاد زدن .
"دزددددد دزد. اهایییی کمک ، یکی تو خونمهههه دزددددددد با با گوشیش از مرد فیلم میگرفت "
مرد وقتی صدای هوار جونگین رو ، و پشت سرش روشن شدن چراغ های خونه های کناری و صدای همسایه ها روشنید ،و این که دوربین توی دست جونگین رو تشخیص داد ، با نشون دادن علامتی با دستش، فوری زد به چاک و فرار کرد.
جونگین با احتیاط در حالی که هنوز هوار میزد پشت بام رو دور زد و دید مرد سوار موتور کسی که احتمالا همدستش بود ،شد و به سرعت فرار کردند.
نفس عمیقی کشید دستاشو به زانوهاش گرفت و خم شد. به قدری ترسیده بود که تنش خیس عرق شده بود.
دو سه تا از همسایه ها که اکثرا مسن بودند ، بیرون اومده و با وحشت نگاه میکردن و در مورد اتفاقی که افتاده ازش میپرسیدند.
جونگین فقط با گفتن احتیاجی نیست به پلیس زنگ بزنن، به طرف پله ها رفت و با پایین اومدن ازشون، وارد حیاط شد.
جواب هیچکدوم از همسایه ها رو نداد و یه راست به طرف اتاق کیونگسو و هیسان رفت .
کوله پشتی آویزون شده پشت درو براشت و هر چیزی به نظرش مهم میومد داخل کیف گذاشت .
از کتاب و جزوه های درسی و دفتر خاطرات هیسان گرفته تا جعبه سیگاری که خودش توی کلیسا پیدا کرده بود !
هر چیزی به ذهنش میرسید بر میداشت .
به طاقچه ی سیمانی روی شومینه که رسید، متوجه یه چیزی شد .
همونجا خشکش زد .
قلبش پر شد از حس ترس . این ترس با حسی که با این اسم توی خودش سراغ داشت ، زمین تا آسمون تفاوت داشت.
ترس از دست دادن...
آب دهنشو قورت داد .
تا اونجا که یادش میومد ، روی این طاقچه پنج تا قاب عکس قرار داشت .
قاب عکسی از پدر و مادر کیونگسو و هیسان ، قاب عکسی از مادر بزرگشون در حالی که لباس رسمی هانبوک به تن داشت، و یه قاب عکس ازهیسان توی لباس زیبای دخترونه و دوتا قاب عکس از کیونگسو با دوتا استایل متفاوت !
اما الان ...
قاب عکس هیسان بینشون نبود .
بلافاصله روی زمین و اطراف نگاه کرد ، هیچ جا نبود .
خوب که فکر میکرد ،موقع فرار چیزی توی دست اون مرد دیده بود .
جونگین از استرس دور خودش میچرخید و فکر های مختلف داشت دیوونه اش میکرد .
این نشونه ی خوبی نبود .
باید هر چی زودتر با یشینگ در میون میگذاشت.
باید همه جا رو وارسی میکرد .
در حالی که توی گوشیش دنبال شماره ی یشینگ میگشت اطراف رو نگاه کرد .
چیزی کنار تلوزیون نظرشو جلب کرد . جلو رفت و با دیدنش برای بار دوم توی امشب نگران شد.
.
.
.
.
یشینگ خودشو با خوندن کتابی که توی همین خونه پیدا کرده بود سر گرم کرد ، اما دریغ از یک خط که متوجه شده باشه!...
جونمیون مدتی میشد که کنارش روی تخت خوابیده بود.
اما یشینگ شک داشت که خواب باشه .
آهنگ ملایم پیانو هنوز از گوشیش پخش میشد و آرامش نسبی در جریان بود . نگاهش روی کلمات در گذر بود اما چیزی ازشون نمیفهمید. صدای جونمیون باعث شد چشمای خستشو از کاغذ شلوغ کتاب دریغ کنه .
_به چی فکر میکنی؟
یشینگ نگاهشو از صفحه ی کتاب گرفت :
+دارم کتاب میخونم.
_یک ساعته حتی یه برگه هم نزدی!
یشینگ دستشو آروم لای موهای جونمیون که پشت بهش دراز کشیده بود، فرو برد.
_فکر کردم خوابیدی.
جونمیون بدون این که برگرده جواب داد.
_نگران نباش ... انقدر به همه چیز فکر نکن ... جونگین پسر خوبیه. امروز انقدر محکم دست کیونگسو رو گرفته بود که حس کردم اونم یه "لی" داره.
یشینگ از شنیدن جمله ی جونمیون ابروشو بالا انداخت ، از ذوق لبشو به دندون گرفت ولی چیزی نگفت.
جونمیون به طرفش چرخید وادامه داد.
_منم خوبم ... خیلی بهش فکر کردم که باید چطوری باشم.به خیلی چیزا فکر کردم . به خودم به زندگیم به جای خالیش .
اما میدونی بیشتر از این نمیتونم این بارو روی شونه هام تنهایی تحمل کنم .اگه جای کسی توی قلبم خالیه باید خودش بیاد پرش کنه .
اگه باهام به هم زده نباید دیگه بهش فکر کنم ، اگه نه، باید بیاد و نذاره تنهایی این همه سختی بکشم .
تغییر حالت صورت یشینگ رو کاملا متوجه میشد ولی لازم بود این حرفا رو بگه.
_ کیونگسو میگه یک سال و خرده ای از وقتی اومدم آسایشگاه میگذره . من چیزی یادم نمیاد. حتی کوچیکترین چیزی از قبلِ این که تو رو ببینم ...
یشینگ توی چشمای جونمیون نگاه کرد و چیزی رو که فکر میکرد شاید گفتنش اشتباهه به زبون آورد.
+ممکنه اون جای خالی کسی باشه که ... هیچ وقت نتونه بیاد از این برزخ نجاتت بده. یعنی وجود نداشته باشه دیگه که بیاد.
جونمیون با بهت نگاهشو به چشمای مغموم یشینگ گره زد. جمله ای که توی گلوش گیر کرده بود و اشک جمع شده توی چشماش فریاد میزد.
یشینگ به تایید افکاری که توی ذهن جونمیون شکل میگرفت، سر تکون داد و با تمام وجود جونمیون رو تو بغلش کشید.
جونمیون درحالی که رفته رفته تن صداش بالا تر میرفت و نفس نفس زدنش شروع میشد نالید:
__تو ... تو ... چی میدونی؟ حتما خبر داری مگه نه؟ تو همه چی رو میدونی مگه؟ بگو چطوری به این وضع افتادم ... بگو چه بلایی سرش اومده.
یشینگ از این همه حرفی که توی سینه اش داشت و نمیتونست به زبون بیاره خفه میشد، اما فعلا چاره ای نبود .
در حالی که سعی داشت جونمیون رو آروم کنه به نشونه ی آروم شدنش هیس گفت .
__ هیشششش ... خودت کم کم میفهمی. یه روزی میاد که همه چی رو لحظه به لحظه یادت میاد. اما الان وقتش نیست ... بهم اعتماد کن جونمیون.
انگشتاشو بین موهای جونمیون میکشید و حس غمگین تر شدن پیرهنشو به جون میخرید . تپش نا منظم قلبشو حس میکرد حتی وقتی داشت بی اراده ناخناشو توی دستاش فرو میبرد ، دندوناشو که به هم فشار میداد تمام اینا عکس العمل هایی بود که یشینگ رو از گفتن این جمله ها پشیمون کرد .
آروم دونه دونه انگشتای مشت شده جونمیونو باز میکرد تا ناخناش دستشو زخم نکنه ، بوسه ی طولانی روی موهای نم دار جونمیون گذاشت و برای آروم کردنش به حرف اومد:
_خیلی چیزا اون طوری پیش نمیره که ما میخوایم. سرنوشت واسه هر نفسی که میکشیم غرامت تعیین میکنه... یکی جای خالی عشقی رو حس میکنه که یه دنیا ازش فاصله داره، یکی هم عشقش کنارشه و اجازه ی ابرازشو نداره، یکی هر چی بدوعه نمیتونه مسافت بینشون رو کم کنه ، یکی هم اجازه ی دوییدن نداره تا همون یه قدم بینشون رو پر کنه . یکی هم مثل من هر چی بدوعه و قدم برداره نمیتونه جای خالی بین خودش و زندگیش رو پر کنه... بعضی وقتا همون یه قدم اندازه یه دنیا دوره... این تویی که باید تصمیم بگیری میخوای چیکار کنی .
جونمیون حالش بهتر بود اما هیچ جوابی نداد، دست و پاش انگار سِر و بی حس شده بود .
الان حس میکرد گوشه ای از ذهنشم خالی شده... سوالات بی سر و ته توش یکی یکی جواب گرفته بودند اما هنوز برای اعلام نتیجه فرسنگها فاصله وجود داشت.
سکوت آرامش بخشی تمام اتاق رو پر کرد .
یشینگ هنوزم موهای جونمیونو نوازش میکرد. این تنها سهم یشینگ از داشتن عشق بود.
چشماشون داشت گرم خواب میشد که گوشیش زنگ زد . جونمیون هم سرشو بالا گرفت چشمای قرمز شدش دل یشینگ رو به آتیش میکشید .
حتی افکار مشوشش رو میشد توی نگاهش دید.
یشینگ فوری گوشی رو برداشت و شماره رو نگاه کرد. برای راحت شدن خیال جونمیون فوری گفت:
_جونگینه.
بعد تماس رو وصل کرد .هنوز الو نگفته بود که جونگین تند تند شروع به حرف زدن کرد .
++کجایی؟کیونگسو کنارته؟ اگه هست برو توی اتاقت .
یشینگ نگاهی به ساعت انداخت و گفت :
_نه اون خوابه ، توی اتاقم بگو ببینم چی شده .
جونمیون که کنجکاوی از صورتش پیدا بود اشاره کرد بذاره روی بلند گو ، یشینگم فوری این کارو انجام داد .صدای جونگین توی اتاق پخش میشد.
++من امشب اومدم خونه ی کیونگسو ، فرزم اینجا بود اومدم ببرمش ، یکی اومد توی خونه ... یکی اومد تو .... سیاه پوشیده بود و چاقو داشت . انگار دنبال چیزی میگشت .
یشینگ نگران و یکم عصبی گفت:
_تو اونجا بودی؟ حالت خوبه؟ به پلیس خبر دادی؟
جونگین که هنوز حرفاش تمام نشده بود با هول گفت :
++نه نگفتم ...یشینگ .. هیسان ... هیسان تو خطره !عکسشو برداشته بودن . نباید بذاری فردا بره سر کار ... به هیچ وجه نذار از خونه بره بیرون. من حالم خوبه اما داشتم سکته میکردم .
جونمیون گفت :
×هر چی هست با دزدیدن لپتاب و کیونگسو بهش نرسیدن که دوباره اومدن توی خونه.
جونمیون گفت:
++منم همین فکرو میکنم .... مرده چاقو داشت ، موبایل کیونگسورو گذاشته بود تو خونه . انگار میدونست کسی اینجا نیست .
یشینگ در حالی که تصمیم داشت هر چه زودتر این اتفاق رو به کلونل پارک یا سهون خبر بده و ازشون کمک بخواد، با یکم سرو سامون دادن به افکارش گفت :
_گوشی رو بیار شاید پیام یا ویدئویی چیزی داخلش گذاشته باشن.
جونمیون فوری و با اخم وسط حرفش پرید :
××به هیچ وجه به گوشی دست نزن ! ممکنه ردیاب یا شنود داخلش باشه .
یشینگ دوباره از بیدار شدن شم پلیسی جونمیون شوکه شد .
اصلا نفهمید چطوری به جونگین گفت امشب رو نره کارگاه و همین الان برگرده اونجا و شب رو تنها نباشه. به محض قطع کردن تماس، به جونمیون که حسابی تو فکر بود نگاه کرد .
سکوت کرد .
انگار چیز مهمی فکرشو درگیر کرده باشه یهو از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. بعد از یه دقیقه با یه چاقو به اتاق برگشت . یشینگ هنوزم با تعجب نگاهش میکرد .
جونمیون نگاهی دور تا دور اتاق انداخت. به طرف گلدون بزرگ سیب کنار اتاق رفت ، خواست بلندش کنه که یشینگ زود تر برش داشت و گفت:
++چیکار میخوای بکنی؟
جونمیون موکت رو از جایی زیر گلدون گرفت و بلند کرد . کاملا یه طرفشو روی تخت انداخت .
وقتی کف چوبی اتاق پیدا شد ، با ته چاقو آروم آروم روی هر کدوم از تکه های پارکت ضربه میزد . وقتی به تکه ای رسید که صداش با بقیه فرق داشت ، چاقو رو زیرش انداخت و بلندش کرد .
این در حالی بود که یشینگ کاملا گیج و متحیر به نظر میرسید.
زیر اون تکه پارکت خالی بود وجعبه ای قرار داشت که جونمیون با باز کردنش یه لحظه انگار چهره هایی رو به خاطر آورد .
سرش تیر کشید . پریشون به نظر میرسید ، اما برای این که یشینگ رو نگران نکنه سعی کرد عادی باشه . جعبه رو بیرون آورد و رمزی که اصلا نمیدونست چطوری میدونه وارد کرد و در جعبه باز شد.
خیلی چیزا داخلش بود . از عینک و خودکار و گیره ی کراوات گرفته تا دونه های عدس مانند ی که یشینگ اصلا نمیدونست ممکنه چی باشن!
جونمیون از داخل ظرف کوچیکی یه دونه مهره ی کوچیک بیرون آورد . مهره شبیه به دونه های تسبیحی بود که راهبه ها باهاشون عبادت میکردن!
اونو کف دست یشینگ گذاشت و گفت :
__باید اینو بدیم که کیونگسو، جوری که متوجه نشه این چیه. باید تاکید کنی همیشه همراهش باشه .
یشینگ با دقت مهره رو وارسی کرد و با گیجی پرسید
+این ... چیه!؟
_ردیاب! اگه اونا سعی دارن بفهمن کیونگسو هر لحظه کجاست ، ما هم باید بدونیم. اگه سنورشو با لپتاب فعال کنیم تا ۳۰ کیلومتریش میتونیم جای دقیقشو بدونیم!
جونمیون چنان با اطمینان حرف زد که یشینگ دوباره به یاد آورد اون یه افسر ارشد ارتش سایبری بوده !
++حتما امشب میدمش به جونگین ، اگه اون بهش بده ، قطعا از خودش جداش نمیکنه.
وقتی نگاه خیره ی جونمیون رو روی جعبه دید فوری به طرفش رفت ،درشو بست ، داخل حفره قرارش داد ، تیکه ی پارکت رو روش قرار داد و گفت:
+تو برو بخواب من منتظر جونگین میمونم.
وقتی دید از جاش تکون نخورد سرشو بالا آورد و نگاهش کرد .
نگاهش که به چشمای مستأصل جونمیون افتاد به طرفش رفت .
+چیزی شده؟
جونمیون دوتا دستاشو توی موهاش فرو برد و نفس نفس میزد . سرش تیر میکشید و مدام توی گوشاش صدای سوت مانندی میشنید. دوباره به یشینگ نگاه کرد و با حالت عجیبی گفت:
_من... از کجا میدونستم...اینجا ... توی این اتاق... زیر پارکت ....این جعبه وجود داره؟ از کجا میدونستم که ...
یشینگ وسط حرفش پرید و با گرفتن شونه هاش توی دستاش صورتشو نزدیک برد و جواب داد:
++بهت که گفتم اینجا خونه ی خودته.
ادامه دارد...
نظر یادتون نره😁
YOU ARE READING
3_Be quiet
Actionتو آدم خوبی هستی چون، من آدم ساکتی هستم! تو که دلت پیش خودمه چرا غرورتو له نمیکنی؟ راه میری روی این تیغ دو لبه ولی دستامو ول نمیکنی... توجه:⚠️ "لطفا قبل از شروع این فیک، دو تا فیکشن قبلی من ینی supportive و blood scent رو حتما بخونید، وگرنه متوجه...