Part 24
صبح بعد از اومدن جونگین و هیسان به بیمارستان ، یشینگ برای چند ساعت برگشت تا هم به سوهو سر بزنه هم به کارای عقب افتاده اش برسه . از بیمارستان به طرف اسایشگاه راه زیادی نبود .تصمیم گرفت سوار اتوبوس شه.
تمام طول مسیرو به این فکر میکرد که با چی میتونه سوهو رو خوشحال کنه....
شاید یه کادوی کوچیک یا یه غذای خوشمزه!
چیزی که مطمئن باشه توی گذشته ی سوهو هیچ جایی نداره و با دیدنش یاد هیچ خاطره ای نمیوفته !
از طرفی، از وقتی با سهون صحبت کرده بود، یه جورایی کنجکاو بود بدونه اون کسی که هم اسم کیونگسوعه و تا حدی آدم نزدیکی به سوهو بوده که تونسته توناخداگاش محفوظ بمونه ،کیه ...
فقط به اندازه ی چند ساعت وقت داشت تا کنارش باشه چون شب باید پیش کیونگسو برمیگشت...
رفتار جونگین توی بیمارستان حسابی فکرشو مشغول کرده بود ...چند ماه پیش وقتی هیسان برای مشاوره پیشش اومده بود براش یه جمله نوشت که هنوزم تو فکر یشینگ رژه میرفت .اون روز یشینگ ازش پرسیده بود که آیا الان خونه احساس امنیت میکنی؟ و جواب هیسان شگفتزده اش کرده بود.
"خیلی زیاد...برادرم هیچ تمایلی به ارتباط برقرار کردن با جنس مخالفش نداره ، و این برای من خیلی خیلی خوبه. حتی اگه من تمام روزو با لباس باز جلوش بشینم ، اخرش لپمو میکشه میگه ، خواستی بخوابی توری بکش روت پشه نگزدت!"
اما تمام این افکار در مورد کیونگسویی بود که جدیدا فقط کمتر لج بازی میکرد.... نه در مورد جونگین!
پس برای رفتار امروز جونگین هیچ توجیهی وجود نداشت ... کیونگسو گفته بود اون قبلا لونارو دوست داشته !پس دلیل رفتار امروزش چی بود؟ شاید از کسیونگسو رفتاری دیده !یا.... نه نه کیونگسو تودار تر از این بود که بگذاره همه متوجه بشم به چی فکر میکنه یا چیکار میکنه!
با توقف اتوبوس توی ایستگاه نزدیک آسایشگاه ،فوری پیاده شد ...در حالی که توی پیاده رو راه میرفت، نگاهی به گوشی موبایلش انداخت و با نرم افزار جالبی ، اختلاف ساعت بین امریکا و کره رو به دست اورد.
اینجا ساعت ۱۲ ظهر بود پس جاییکه سهون بود ساعت نزیکای ۹شب میشد! با دو دلی که نمیدونست خودشم دلیلش چیه شماره ی سهونو گرفت بعد از چند دقیقه صدای کمی گرفته و خسته اش به گوشش رسید...
++الو...
__سلام سهون، یشینگم..
++سلام چطوری ...ببخشید اون موقع وقت نشد درست باهات صحبت کنم ... سوهو چطوره؟
یشینگ با کلافگی گفت
__ممنونم من خوبم سوهو هم خوبه . تو خوبی؟ اوضاع تو چطوره؟ بکهیون؟ همه چی اوکیه!
++به لطف تقلب رسوندن های تو روز به روز پیشرفت میکنیم...
یشینگ لبخندی زد و گفت :
__ حالش خیلی خوب نبود ازم کمک خواست منم کمک کردم . ولی خودت باید زود تر بهش بکی چه حسی داری ... اون مدام فرض میکنه داری بهش ترحم میکنی ...همین که تصمیم گرفته بود یه مدت ازت دور باشه خودش نسون میده چقدر تو ذهن خودش تحت فشار بوده.... با این حال الان تا اونجا دنبالت اومده... خب این خیلی ارزشمنده .
++اوهوم واقعا ازت ممنونم ... سوهو چطوره؟ از بک شنیدم خیلی تغییر کرده!
یشینگ با اومدن اسم سوهو تازه یادش اوند برای چی به سهون زنگ زده.
__بد نیست ... از اوایل خیلی خیلی بهتره . همون طوری که قبلا گفتم چون حافظه ای نداره ، فعلا نباید با افرادی که تو زندگی قبلیش بودن ارتباط داشته باشه.راستشو بخوای ، راجب همین میخواستم بات صحبت کنم.
گوشی رو به اون بکی گوشش انتقال داد و در حالی که وارد یه مغازه ی دونات فروشی میشد حرفاشو ادامه داد
__کسی هست که حیلی خیلی سوهو رو بشناسه؟ یا در موردش بدونه ؟ میخوام بدونم چه چیزایی یا چه ادمایی توی زندگیش بودن ...من باید کاملا بشناسمش تا ... تا ..
بتونم اوممم .. بیشتر کمکش کنم.
یشینگ مطمئن بود جمله ی اخری که به زبون آورد همه ی واقعیت نبود ... یشینگ در مورد سوهو کنجکاو بود دوست داشت گذشته ی سوهو رو بدونه تا بیشتر بشناسدش . سوهو یه فرمانده بود ... و قطعا خلق و خوی جدی هم داشت ... زندگی شخصی که الان سوهو از دستش داده بودو فقط یشینگ میتونست بهش برگردونه.
سهون با صدای غمگین تری جواب داد...
++تنها کسایی که خیلی میشناختنش و مدتی باش زندگی کردن ، کریس و کیونگسو بودن. کاملا میدونی دیگه ،تمام این اتفاقات ازکشته شدن کریس جلوی چشمای سوهو براش افتاد.... و خب دیروز بهت گفتم کیونگسو رو ....هنوز مطمئن نیستیم ولی یه نشونه هایی دریافت کردیم که حدس میزنیم زنده باشه ....
یشینگ از شنیدن دوباره ی این حرفا ، بی نهایت دلتنگ شد ... شاید الان و توی این لحظه ترحم میکرد.... اما چه اشکال داشت؟ مگه نه این که ترحم، یه جور همدردیه ؟ مگه نه این که وضعیت سوهو الان لایق دلسوزیه؟ مگه یکی نباید دلسوز باشه برای سوهو ، تا از این وضعیت درش بیاره؟ چی بهتر از این که اون یه نفر یشینگ باشه...
++یه نفر دیگه هم هست اما اونم در حال حاضر پیش منه خب ما انقدری باید تمرکز داشته باشیم که فعلا نمیتونیم وارد ماجرای دیگه ای بشیم اما یه راه دیگه ای هم هست .
یشینگ در حالی که سعی میکرد کنجکاوی بیش از حدشو نشون نده، روی صندلی داخل مغازه نشست وگفت:
__چی؟
سهون چند ثانیه سکوت کرد تا چیزی رو که میخواست بگه تو ذهنش حلاجّی کنه:
++توی وسایلی که به آسایشگاه ارتش تحویل دادم ، یه دسته کلید هست .یکی از اونا مال خونه ی سوهوعه، میتونی اونو بگیری و یه نگاهی به اونجا بندازی ... فکر کنم خیلی کمکت کنه! من آدرسشو برات مسیج میکنم .
و یشینگ خوشحال بود. حالا میتونست مدیون دلش نباشه. ممکن بود بهترین راه برای شناخت سوهو نباشه ولی از هیچی بهتر بود.
بعد از تشکر و خداحافظی با سهون برای خودش و سوهو دونات کم شیرین دارچینی گرفت و به طرف اسایشگاه رفت.
توی راه همش به این فکر میکرد که بعد از یک سالی که اون خونه خالی مونده چی توش ممکنه نظر یشینگوجلب کنه... همین باعث میشد بخواد زودتر به اونجا سر بزنه .
دلش برای جونمیون تنگ شده بود ، قدماشو تند تر کرد.
و زود تر به آسایشگاه رسید. با خوشحالی به ابدارخونه رفت و دوناتها رو توی یه بشقاب بزرگ گذاشت و به طرف اتاق سوهو راه افتاد .
هنوزچند قدم به اتاق سوهومونده بود که "سومی" یکی از پرستارای اونجا از اتاق بیرون اومد .
با دیدن یشینگ سلام کرد و احترام گذاشت. یشینگ با خم کردن سرش جواب سلامشو داد و گفت:
++جونمیون چطوره؟
__خوابیده ... امروز یکم با "بایلو" بازی کرد و خوابید . انگار دیشب اصلا نخوابیده بود . اهنگ مورد علاقه اشم گوش نداد ..
++که اینطور ... ممنون .
وارد اتاق شد . نگاهی به اطراف انداخت . اتاق جونمیون به لطف سومی، تمیز تر از همیشه بود. جونمیون روی توشکش گوله شده بود و بایلو گربه ی سفیدی که جدیدا دایما تو این اتاق پیش صاحبش استراحت میکرد.
یشینگ با ورودش دونات ها رو روی میز کوتاه کنار توشک گذاشت و بایلو رو از پنجره بیرون فرستاد.
اصلا دوست نداشت در نبودش گربه به دوناتاشون ناخنک بزنه. از پارچ آب روی میز لیوانی پر کرد و پای نهال سیب گوشه اتاق ریخت. هفته ی پیش وقتی برای درس دادن به کلیسا رفته بود ، کسی اینو برای سوهو اورده بود .
پرستار نیگفت خودشو فرمانده ی سوهو معرفی کرد و گفت برای مدتی باید به امریکا بره واسه همین اونو امانت پیش سوهو میزاره... یشینگ اول ترسیده بود نکنه اون نهال باعث بشه سوهو بازم به گدشته برگرده ولی اون طور که پرستار میگفت سوهو حتی اون مردو نشناخت ...
برای همین یشینگ بیشتر حس میکرد باید اطلاعاتشو راجب سوهو کامل کنه باید اطرافیاشو بشناسه تا بتونه ازش محافطت کنه تا وقتی سوهو امادگی اینو پیدا کنه که با گذشته اش رو به رو بشه ... یا حتی بخواد همه رو فراموش کنه.
کنارش نشست و انگشتاشو آوردم روی موهای بی حالت و بد رنگش کشید . در اولین فرصت باید براش یه رنگ موی خوب میخرید...
اتاق به اندازه ی کافی گرم بود ،پس فقط یه ملافه روی تن سوهو کشید و به طرف اتاق بایگانی رفت . وسایل سوهو رو خودش از آسایشگاه ارتش تحویل گرفته بود .
توی جعبه ی نچندان بزرگی که برای وسایل سوهو در نظر گرفته شده بود ، یه سوییچ ، یه دسته کلید، یه کیف پول که مبلغ کمی پول و چندتا کارت بانکی داخلش بود ، لباسایی که باهاش به اسایشگاه ارتش رفته بود، وجود داشت.
یشینگ با برداشتن دسته کلید، گوشیشو برای برداشتن ادرسی که سهون براش فرستاده بود ،چک کرد.
نیم ساعت بعد درست رو به روی خونه ی ویلایی کوچیکی تو جومه ی شهرحضور داشت، که در مقایسه با خونه های کناری خیلی خوب به نظر نمیرسید .
پیر زن خونه بغلی که داشت سگاشو برای پیاده روی از خونه بیرون میاورد با دیدن یشینگ که داخل قفل کلید میندازه و وارد میشه جلو اومد و گفت:
++ شما اینجا رو خریدید؟
یشینگ با دیدن پیرزن سلام کرد و گفت :
__نه شما صاحب خونه رو میشناسی؟ من یکی از دوستاشم.
پیرزن قیافه ی محزونی به خودش گرفت و گفت
++شنیدم رفته آمریکا... خیلی پسر خوبی بود تا وقتی مادرش زنده بود ، همراه هم میومدن خونمون .اون موقع ها تازه تو امتحان دانشگاه قبول شده بود ... اما هر چی ازش میپرسیدم چی داری میخونی ؟ میخندید ...فکر کنم یه سالی میشه ندیدمش ...
یشینگ لبخندی زد و گفت :
__هنوزم خارج از کشوره ولی به زودی برمیگرده....
پیرزن هم لبخندی زد و راهشو ادامه داد. یشینگ وارد خونه شد.به محض ورود چشمش به یه عالمه نامه که پشت در کپه شده بودند افتاد .خیلیاشون با آب بارونای قبلی خراب شده بودندو چندتایی هم نو و سالم بودن. همه رو برداشت و درو پشت سرش بست.
از حجم زیاد علف های خشک شده ی داخل حیاط خونه ،مشخص بود خیلی وقته کسی بهشون نرسیده و خشک شدن.
درختای خرمالویی که شاخه هاشون شکسته و خشک شده بودن فضا رو بد منظره تر هم میکردن...
یشینگ پوفی کشید و اروم وارد خونه شد ...
درو که باز کرد لبخند روی لبش اومد ...خونه ی مرتب و کوچیک با قشنگترین چیدمان ممکن از نظر یشینگ!
حتی با وجود خاک گرفتگی روی وسایل بازم مشخص بود خونه در زیبا ترین حالت ترک شده . نظم داخل خونه به یشینگ نشون میداد سوهو آدم فوق العاده مرتبیه
با تکوندن خاک روی صندلی راک، روش نشست . همون طور که تکون میخورد ، یکی یکی نامه ها رو نگاه کرد ...
خیلی از نامه ها قابل خوندن نبودن چون تو باد و بارون حسابی خراب شده بودن . چندتای اخری که تبلیغاتی بودن
نگاهشو به دور تا دور خونه انداخت. ساعت دیواری بزرگ زیبایی گوشه ی خونه که روی ۰۸:۰۸ دقیقه متوقف شده بود، نشون میداد که دقیقه های زیادی به تماشای سوهو نشسته در حالی که اون، پشت همین میز ساعتها روی پرونده هاش کار کرده ....
ساعت دیواری شاهد تک تک دغدغه های سوهو بوده ،شاهد خنده هاش وقتی با همکاراش اینجا جمع میشدن و تا صبح برای پیدا کردن یه سر نخ بحث و برسی میکردن .
اون ساعت شاید بهترین وسیله ی اون خونه به حساب میومد چون حسی که بیننده میداد قطعا فقط دیدن زمان نبود.
اون ساعت ارزش شمردن اوقات باهم بودنو میشمرد...
چه صبح های زودی که کریس بیدار میشد و با نگاه کردن به ساعت ، نفس عمیقی میکشید و همونطور دراز کشیده روی همون مبل سه نفره ،چند دقیقه ای رو بیشتر صرف نگاه کردن به چهره ی غرق خواب سوهو توی بغلش میکرد...
چه شب هایی که کیونگسو (حامی) وقتی سوهو از خستگی خواب میرفت ، با نگاه کردن به ساعت دست از کار میکشید و پتوی مسافرتی روش میانداخت و لبخند میزد ...
تمام این اتفاقات توسط ساعت ها به خاطر سپرده میشن.ساعت ها توی خونه نبض زندگی ان...
اما الان اینجا، خبری از تیک تیک ساعت نبود ... خبری از هیچی نبود انگار الان زمان ایستاده بود و یشینگ دلش میخواست دوباره نبض این زندگی رو برگردونه .
زندگی الان سوهو شبیه آدمی بود که موقع خواب باطریای ساعت رو میزیشو درمیاره تا در آرامش بخوابه ، اما صبح باید با زنگ ساعت گوشیش بیدار شه تا بقیه ی روزو از دست نده ...
یشینگ توی این زندگی حکم ساعت گوشی سوهو رو داشت باید بیدارش میکرد تا ادامه ی زندگی از دستش نره.
از جاش بلند پرده های کیپ شده ی خونه رو باز کرد تا نور بیشتری اونجا رو فرا بگیره . دستشو روی تخته ی وایتبرد کشید و کلمات روشو همراه عکسایی که بهش چسبونده شده بود نگاه کرد.
"می هی"
"بار یاسیچا"
"ادواردو"
"بیگی"
از تمامشون عکس بود حتی محوطه هایی که مشخص نبود ، اسماشون چیه و مال کجاس...یشینگ میدونست این اطلاعات قطعا مال اخرین پرونده ی سوهوبوده همونی که توش اسیب دیده بود...
سوهو یه افسر ارشد سایبری بود پس وجود اون تخته وایتبرد با این اطلاعات، گوشه ی حال خیلی هم غیر منتظره و نا به جا به نظر نمیرسید ....
بدون این که به چیزی دست بزنه به طرف اتاق خواب رفت ...
با داخل شدن توی اتاق ابرو هاش بالا پرید. اتاق با ته مایه ی سبز کله غازی و خاکستری دکور شده بود .
دیدن اجرام اسمانی درست بالای تخت یه جوایی حس یه خواب شیرین رو میداد. سه سینی وکه داخلش یه کتاب و یه قوری و لیوان قرار داشت هم روی تخت بود .
گلدون بزرگ راه راه سفید و سیاهی کنار تخت قرار داشت که برگهای خشک شده ی توش نشون میداد قبلا خیلی خیلی زیبایی و طراوت به اتاق میبخشیده.
سینی رو روی پاتختی گذاشت و پتوی نازک خاکستری رو از روی تخت جمع کرد.
نگاهی به کمد ها انداخت پبیشترشون پر بود از وسایل شخصی سوهو ، لباساش و کتابها ش. حتی یه کشو پر از خوراکی داشت که همه تاریخ مصرفشون گذشته بود ، از اسنک های توپی گرفته تا شکلات و بیسکوییت...
یشینگ به محض باز کردن این کشو تک خنده ی با نمکی زد و با خودش گفت :
"سلیقه ی هله هوله خوردنش مثل هیسانه !"
بینم تمام کشو ها دو تا بود که درشون قفل بود .یشینگ بعد از چک کردن دوباره ی دسته کلید متوجه شد کلیدشو نداره.
از طرفی فکر نمیکرد سوهو انقدر ساده باشه که کلیدو توی اتاق قایم کنه اما نهایتا با گشتن کشوی پاتختی دو تا کلید تکی پیدا کرد !
با احتیاط اونو توی قفل در سمت راست چرخوند . کمد پر بود از لباسا و وسایلی که اصلا به استایل و تیپ سوهو نمیخورد . لباسای چاپ دار و سویی شرت های سایز بزرگ .
یشینگ چند دقیقا ای فقط نگاه کرد . فهمیدن این که این وسایل مال دوست پسر سوهو بودن اصلا کار سختی نبود .
یشینگ از دیدنشون واقعا احساس غمگینی داشت .یادش نمیومود بار چندمه که تو دلش خدا رو شکر میکنه که سوهو خاطراتشویادش نمیاد .این کمد به تنهایی برای سوهو یه تراژدی کامل بود . یکی از سویی شرتا رو برداشت و جلوی آینه ی قدی خاک گرفته ی اتاق تنش کرد . سایزش بزرگ بود ولی تو تنش زار نمیزد، کاملا هم اندازه نبود.
تنها هدف یشینگ از پوشیدن اون لباس فقط این بود که بدونه اون آغوش چقدر بزرگ بود و حمایتگر بوده که سوهو با از دست دادنش به این وضع دچار شده. اما جواب سوال یشینگ توی اندازه ی اون لباس هم نبود .
فوری لباسو از تنش در آورد و دوباره توی کمد برگردوند. ازاین کاری که کرده بود خجالت زده شد. یشینگ به عنوان یه روانپزشک اصلا انتظار همچین کاریو از خودش نداشت.
دوباره در کشو رو قفل کرد و با یکم دل دلکر ندر اونیکی کشو رو باز کرد ... در نهایت تعجب به جز دو سه تا کنسول شنود و چندتا میکرون و یه جعبه ی بفش رنگ چیز دیگه ای اونجا نبود .
با نگاهی به ساعتش چشماش گرد شد. کم کم باید برمیگشت بیمارستان . پدر صبح بهش گفته بود قراره با یکی از خیر های کلیسا به دیدن کیونگسو برن . به عنوان مربی موسیقی باید اونجا حاضر میشد... جعبه رو با تردید توی کوله اش گذاشت و از اتاق بیرون اومد .
توی همین فاصله ای که وارد خونه شده بود تصمیم جدیدی گرفت . یشینگ تصمیم داشت خونه ی سوهو رو تمیز کنه ،تمام وسایلو عوض کنه تا وقتی سوهو از ابن خواب زمستونی بیدار شد ،وقتی کاملا حالش خوب شد به اینجا برگرده ...
اولین قدم برای این کار وصل کردن برق ساختمون بود . همون طوری که کوله اشو روی شونه اش میانداخت به طرف اشپزخونه رفت . و شیر ابو باز کرد تا مطمئن بشه آب هم قطعه و باید برای وصل کردن اونم اقدام کنه.
اما همین که به در یخچال رسید از دیدن عکسای پین شده روی یخچال نفس تو سینه اش حبس شد .
یه جمع چهار نفره که سوهو وسط نشسته بود پسری دستاشو دور تنش حلقه کرده بود و با آرامشی که یشینگ حتی توی عکسم میتونست احساسش کنه بهش زل زده بود و سوهو با تمام وجود میخندید چشماش پر بود از برق شادی...
پسر دیگه ای با چشمای گربه ای کنارش نشسته بود و دوتا فشفشه دستش بود که یکی از فشفشه ها دقیقه روی صورت نفر چهارمو کاور کرده بود...
عکس بعدی سوهو همراه دو نفر دیگه با لباس نظامی پشت سیستم بودن، سوهو با اون هدفن های بزرگ روی گوشش به دقت به صفحه ی مانیتور خیره شده بود و کسی کنارش نشسته بود که فقط نیم رخش مشخص بود .
ولی با وجود این که همه ی صورتش پیدا نبود و صورت سوهو یکم از حالت نیمرخشو هم پوشونده بود ،برای یشینگ آشنا میومد ...
اخماشو توی هم کشیده بود و کلاه گپ مشکیش روی صورتش سایه انداخته بود. یشینگ خیره به عکس بود که صدای اس ام اس گوشیش تمرکزشو به هم زد.
فوری گوشیشو از جیبش بیرون کشید و با خوندن مسیج هیسان فوری خونه رو ترک کرد و به طرف بیمارستان حرکت کرد .
(بیمارستان آسان ، بعد از رفتن آقای یونگ)
جونگین نگاهشو به کیونگسویی که یه جورایی از خجالت ملافه رو تا دهنش بالا کشیده بود ،انداخت که توسط پرستار و یشینگ به سمت اتاق وی آی پی حرکت داده میشد.
ریسک دوباره روی ویلچر نشوندن کیونگسو زیاد بود و طبق قانون بیمارستان مریضوبا تختی روش بود به اتاق وی ای پی انتقال میدادند.
کیونگسو تمام طول مسیر تا طبقه ی بالا تر رو زیر ملافه طی کرد که باعث لبخند ملیحی روی لبای جونگین میشد.
قیافه ی خجالت زده ی کیونگسو ، جونگینو یاد اونشب توی حمام خونشون مینداخت... اون شبم گوشاش مثل الان قرمز شده بود و و چشماش به اطراف دودو میزد.
به اتاق وی ای پی که رسیدن یشینگ سوتی زد و گفت
++واو... فکر نمیکردم یه روز حس کنم توی بیمارستان خیلی خوش میگذره!
پرستار به کمک جونگین دو طرف ملافه ی زیر کیونگسو رو گرفتن و با سه شماره همزمان روی تخت مجهز تری گذاشتنش و تخت قبلی رو کنارتخت کیونگسو برای همراهش قرار دادن .
جونگین درست بالای سر کیونگسو که روی شونه ی سالمش خوابیده بود ،قرار داشت و وقتی سرشو پایین آورد نگاه دردمند کیونگسو رو به مچ دستشو قافلگیر کرد.
کیونگسو اخماشو توی هم کشیده بود و به جایی که شاید اتفاقی مچ دست جونگین بود، نگاه میکرد...پیشونیش خیس عرق بود که جمع کل این رفتار به جونگین میفهموند کیونگسو درد داره.
با تک خنده ای به شوخی یشینگ، تختو دور زد با هل دادن تخت و چسبوندنش به دیوار، درست رو به روی کیونگسو ایستاد . در حالی که میدونست کیونگسو از نگاه کردن توی چشماش فرار میکنه دستشو جلوش تکون داد تا توجه شو جلب کنه بعد...
بلند و با شمرده گفت:
__میرم دنبال هیسان... گناه داره این همه راهو با اتوبوس بیاد .تو هم استراحت کن.
کیونگسو سرشو تکون داد و یشینگ با حالت معترضی گوشیشو جلوی جونگین و کیونگسو گرفت و گفت
++این اژدهای دو سر گناه داره؟؟؟...نگا کن چی نوشته واسم ... کیونگسوافتاده پایین داغون شده ، جونگین اوردتش بیمارستان ، بعد هیسان منو فوش میده چرا مواظب برادرم نبودی ! به خدا من بیشتر از اون گناه دارم. .
جونگین با خنده دستشو دور گردن یشینگ انداخت و گفت __میخوای سوییچو بدم با ماشین بری خونه، بعدم هیسانو بیاری؟ توی راه از خجالت هم در بیاید؟ بالاخره یکیتون سالم میرسه اینجا.
یشینگ با تظاهر به جدی بودن دست جونگینو از دور گردنش باز کرد
++خیر ... خودت برو هیسانو بیار. من همینجا راحتم .
جونگین با لبخندی که به خاطر کیونگسوی کنجکاو رو به روش از لباش جدا نمیشد ،سر تکون داد به طرف پالتوش که به محض ورود روی چوب لباسی انداخته بود ،رفت .
یشینگ هر چی بیشتر به کیونگسو نگاه میکرد بیشتر به سوهو حق میداد.
احتمالا اون کیونگسویی که دوست سوهو بود یکم به ادم رو به روش شبیه بود . با این که تو هیچکدوم از عکسا صورتش واضح نبود ولی حسی که یشینگ از عکسش میگرفت خیلی به کیونگسو با این اخم رقیق نزدیک بود .
جونگین خواست چیزی بگه اما به محض برگشتن طرف یشینگ و دیدن نگاه خیره اش به کیونگسو ، لب پایینشو توی دهنش کشید. مخصوصا این که متوجه شد تمام حواس کیونگسو هم به نگاه خیره ی یشینگ دوخته شده!
به ارومی کتشو پوشید و از در اتاق بیرون رفت... حتی یه قدم هم از پشت در اتاق تکون نخورد که هیاهویی توی دلش حس کرد.
حسی که جونگین متوجه علت جوشش توی وجودش نمیشد. ولی اسمشو خوب میدونست .
حسادت !
جونگین الان مثل بچه ای بود که از اسباب بازی مورد علاقشو تو دست دوستش دیده و غرورش اجازه نمیده اونجا رو تحمل که در حالی که توی قلبش داره گریه میکنه و با تمام وجود اونو میخواد.
اصلا نفهمید چرا ، ولی تو یه لحظه برگشت درو باز کرد و داخل اتاق شد و شروع کرد به گشتن اتاق. توی جیباش دست میبرد و روی زمین پشت کاناپه همه جا رو میگشت . وقتی نگاه متعجب یشینگو دید ،خیلی عادی گفت :
++این چیزو ندیدی ؟ میومدم توی اتاق دستم بود .... همین چیزو .. این ...چیزو!
در واقع هیچی تو فکرش نبود و کلمه کم اورده بود ولی نمیتونست این جوّ تحمل کنه. یشینگ با ابروهای بالا پریده پرسید ....
__چیزو؟ دنبال چی میگردی؟
جونگین سوییچ ماشین توی دستشو به یشینگ داد و گفت:
++ یه لحظه اینو نگه دار ...
بالش های روی تختو بلند کرد و زیرشونو نگاه کردو دوباره گفت
++میخوای تو برو دنبال هیسان ، من باید اون چیزمو پیدا کنم... همین ..عااا... اوم ..!
یشینگ با حالتی که ته مایه ی خنده داشت پرسید :
__چی گم کردی ؟
جونگین بدون جواب دادن به سوال یشینگ، دوباره مشغول الکی گشتن توی اتاق شد . یه لحظه خم شد و پشت تخت خالی کنار تخت کیونگسو قرار گرفت. اما با نشستن اون طرف تخت، نگاهش به چیزی افتاد که تمام دو ساعت پیشو براش مرور کرد وعلت اومدن لونا به بیمارستانو هم براش روشن کرد .
بی اختیار و با تعجب گفت :
__پیداش کردم !
و فوری دستشو جلوی دهنش گذاشت. اما با یه لحظه فکر کردن دوباره گفت:
__ ایناهاش ، اینجاس این برگه ی لعنتیو گم کرده بودم ... قرار بود از اینجا یه راست برم برای کارگاه خرید کنم . لیستشو گم کردم . خدا رو شکر پیدا شد.
بعد بلافاصله از جاش بلند شد .اما وقتی به طرف یشینگ برگشت اون رفته بود .
دست جونگین کاملا براش رو شده بود اون فقط دنبال بهانه ای بود که مدت بیشتریو با کیونگسو بگذرونه ته به حس خودش مطمئن بشه .
و یشینگ با ترک کردن اونجا، هرچند کوتاه این فرصتو بهش داد ...بعد از رفتن یشینگ جونگین آروم و بی توجه به کیونگسو،به تخت پشت سرش تکیه داد.
این چیزا رو فقط توی فیلما دیده بود و اصلا تصور نمیکرد یه روز یه شنود واقعی زیر تخت اتاق بیمارستان پیدا کنه.
وقتی الکی توی اتاق میگشت فقط هدفش این بود که یشینگو دنبال هیسان بفرسته ، یه درصد هم فکر نمیکرد ته این رفتار بچگونه اش به اینجا ختم بشه!
این نشون میداد چقدر کیونگسو در خطره ، و برداشتن اون شنود ممکن بود خطرناکتر هم بشه ... اونا دنبالش بودنو حتی اینجا هم میخوان کنترلش کنن . اونم وقتی میدونن کیونگسو هم نمیتونه حرف بزنه ،هم ناشنواس.
دیگه کاملا مطمئن بود اتفاقی که واسه کیونگسو افتاده عمدی بوده و یه جور عصبانیت عجیبی حس میکرد که باعث شد دستاش مشت بشه ..
به چشمای متعجب ،و صورت غرق کرده از درد کیونگسو نگاه کرد که گاهی چشماشو به هم فشار می داد... ناخواسته قیافه اش جدی شد ...
کیونگسو با به سختی تکون دادن دست سالمش منظورشو از جمله ی " چی شده؟" به جونگین رسوند ...
این قیافه ای نبود که تا حالا از جونگین دیده باشه و یکم نگرانش میکرد.مخصوصا این که جونگین با گفتن جمله ی "پیداش کردم " و بلند شدنش چیزی توی دستاش نبود.
جونگین نمیدونست کار گذاشتن این شنود کار کی میتونست باشه ...از دیروز چهار پنج نفر غیر از خودش و یشینگ و هیسان به این اتاق سر زدن ....پدر ، اقای یونگ ،لونا، همراه بیمار تخت کناری، پرستارا و دکترا...
اما خوب که فکر میکرد، همه ی اونا برای اومدن به اینجا دلیل داشتن جز لونا ... لونایی که موقع رفتن به طرز عجیبی روی کیونگسو خم شد .
اون لحظه جونگین فکر کرد شاید چیزی دم گوشش زمزمه کرده ولی با ناشنوا بودن کیونگسو این فرضیه به سرعت رد شد .
و شکی که صلیب جولیا داشت هم بیمورد بود چون کیونگسو اونو وارسی کرد ... پس لونا هیچ دلیلی برای اومدن توی اون اتاق نداشت جز کار گذاشتن اون شنود ...
اما مگه اونا کین که دسترسی به همچین چیزاییی اینقدر براشون آسونه؟
جونگین اصلا متوجه نبود تمام این چند دقیقه ای که فکر میکرد تو چشمای کیونگسو زل زده و وقتی به خودش اومد که پرستاری برای چک کردن حال کیونگسو و تزریق یه آمپول وارد اتاق شد .
جونگین لبخند نافرجامی زد و با حالت واضحی گفت :
__میرم یه قهوه بگیرم .
و به طرف در قدم برداشت .... چند قدم بیشتر نرفته بود که با فکری که از دیدن سرنگ ها توی دست پرستار به ذهنش رسید، یهو ایستاد . به طرف پرستار برگشت و پرسید
++چی قراره بهش تزریق کنید؟ میتونم ببینم ؟
چند قدم جلو اومد و نگاهی به شیشه ی توی دست پرستار انداخت . به نظر جونگین وقتی یه نفر میتونست توی کلیسای به اون بزرگی قصد جون کیونگسو رو کنه ، حتما اینجا هم میتونه!
وقتی از مسکن بودنشون مطمئن شد شیشه رو به پرستار برگردوند .
برای رفتن تعلل میکرد. اون مسکن ها چیزی بودن که جونگین میدونست چقدر درد دارن . با دیدن این که پرستار داره اون ماده ی سفید رنگو توی سورنگ بد ریخت و بزرگی میکشه، برای گفتن جمله ی توی ذهنش عجله کرد.
++درد داره؟
__ اوممم ...اره یکم بیشتر از بقیه امپولا ... این مورفینه...اما خیلی زود آرومش میکنه .امروز خیلی تحرک داشته و این خوب اصلا برای حالش نیست ...
جونگین این پا و اون پا کرد .انگشتاشوتوی موهاش فرو ببرد ودوباره به حرف اومد:
++ اگه درد داره ، میشه آرومتر براش بزنید؟ بی حسی چی؟ اونو روی پوستش بزنید.
پرستار نگاه پر تمسخرشو به جونگین دوخت و جواب داد
__لوسش نکن ....این که چیزی نیست فقط یه امپوله. حتی بچه ها هم امپول میزنن...
جونگین نگاهشو به کیونگسویی دوخت که از مثلا لبخونی حرفاشون با یه خنده ی تمسخر امیز روی لباش بود که رفته رفته وسعت میگرفت و گفت:
++ آره ولی اون... حتی نمیتونه دردشو نشون بده .. حتی یه آخ گفتن ساده هم نمیتونه، الان نه ها... از بچگی اندازه ی همون بچه هم نتونسته گریه کنه..... تحملش بالاس ها ..صداش در نمیاد ،اما من جاش دردشو داد میزنم . لطفا اروم بزن ...
با دیدن نگاه متاثر پرستار دوباره تاکید کرد
++آروما.. خیلی آروم...لطفا
اینو گفت و پشت در اتاق محو شد ... جونگین میدونست کیونگسو از امپول نمیترسه میدونست از لبخونی حرفای جونگین خنده ی واضحی رو لباش اومده که میگه دیوونه من مردم من نمیترسم اما جونگین دلش پیش بچگی کیونگسو گیر کرده بود ... چندبار از بچگی مرد بودنو تمرین کرده بود و برای آمپول زدن چشماش تر نشده بود؟
پشت در اتاق ایستادو یواشکی از شیشه ی درب نگاهش میکرد . امپول به راحتی زده شد اما این دست جونگین بود که همراه دست کیونگسویی که بالششو به چنگ کشید، روی سینه اس مشت شد...
فوری از اونجا دور شد ... احساس خفگی میکرد. دستش هنوز روی سینه ش بود ...
از بوفه برای خودش یه قهوه فوری گرفت ...
کیونگسو و هیسان بودن واقعا استقامتی میخواست که مطمئنا ادمای کاملا سالم به هیچ عنوان نداشتن . آستانه ی دردهیسانو کیونگسو چقدر بود؟
کیونگسو چقدر میتونست درد بکشه و هیچی نگه ؟ تا حالا چقدر درد کشیده بود و هیچی نگفته بود؟؟؟
اصلا فریادهای یه ادم کر و لال کجا میره؟؟؟ به گوش خدا میرسه ؟؟؟ میره تو آسمون و میشه رعد و برقایی که تن ماهایی که میشنویمو به لرزه میندازه؟ یا صدای ناله های پر دردشون میشه هوهوی باد های پاییزی؟
صدای موج دریا، لالاییهاشونه؟؟؟
به لیوان قهوهی توی دستش نگاه کرد ... به بخاری که ازش بلند میشد ... کیونگسو از اون ارتفاع سقوط کرد ولی داد نزد... نتونست که داد بزنه .صدای فریادشو چند شب دیگه باید از آسمون میشنید؟...اصلا .... استانه ی درد خودش چقدر بود؟ چقدر میتونست مثل کیونگسو و هیسان باشه؟
آستین پلیورشو بالا داد..لیوان قهوه رو آروم روی پوست ساعدش ریخت .. یکی دو تا قطره اول هیچی نگفت اما به محض هجوم حرارت به پوستش ، " آخ "بلندی گفت وصورتشو از درد جمع کرد ... لیوان از دستش روی زمین افتاد و جونگین فهمید... هیسان و کیونگسو بودن کار هر کسی نبود ...
منتظر نظراتتون هستم.
STAI LEGGENDO
3_Be quiet
Azioneتو آدم خوبی هستی چون، من آدم ساکتی هستم! تو که دلت پیش خودمه چرا غرورتو له نمیکنی؟ راه میری روی این تیغ دو لبه ولی دستامو ول نمیکنی... توجه:⚠️ "لطفا قبل از شروع این فیک، دو تا فیکشن قبلی من ینی supportive و blood scent رو حتما بخونید، وگرنه متوجه...