Be quiet part 3

371 84 25
                                    


PART 3



گوشی موبایلشو بین سر وشونه اش نگه داشت و سعی میکرد ،تا همزمانی که با مادرش حرف میزنه برای خودشم قهوه درست کنه!
خانم کیم : __مگه تو دلت برای ما تنگ نشده؟ پاشو بیا اینجا.
++اوهوم،درسته ...دلم تنگ شده . ولی نمیتونم.
__اگه دلت تنگ شده ،پس مخالفتت برای چیه؟
++راجعبه ش فکر میکنم ....مامان من واقعا دوست ندارم  و البته نمیتونم  بیام اونجا ... شما بیاید کره....
__به خاطر اون دختره ؟؟؟نمیتونی تنهاش بزاری؟
جونگین یه لحظه بی اختیار مکث کرد ..اگه روز قبل بود ، حتما جوابش دقیقا همین بود  که به خاطر این که نمیتونم نبینمش نمیام  ....ولی الان .... نفس عمیقی کشید و جواب داد.
++نه مامان ... اون دیگه یه راهبه اس و من هیچ حقی ندارم که منتظرش بمونم ... اگه میگم نمیتونم ...فقط به خاطر خودمه...
اون طرف خط از جانب مادرش فقط سکوت بود که به گوشش میرسید..
خوب میدونست چقدر یهویی اینو گفته و به این عشق قدیمی خاتمه داده...پس برای این که مادر همیشه نگرانشو از ناراحتی در بیاره، با حالت متقاعد کننده ای گفت:
++ مامان.... من الان استاد دانشگاهم....نمیتونم دانشجوهامو به امان خدا ول کنم بیام  رُم .... تابستون شاید اومدم ولی حالا اگه میشه شما بیاید ...
مادرش  بعد از آه غمگینی گفت:
__باشه...میدونم الان حتما حال خوشی هم نداری...جونگینم من بزرگت کردم میدونم که وقتی به چیزی که میخوای نرسی چقدر ....
++دیوونه میشم؟
__.............آه
++اره مامان الان رو مرز دیوونگی ایستادم. دارم خفه میشم ....من ......
بغض کرده بود ودیگه توان گفتن کلمه ی بعدی رو نداشت..... از این که مثل پسر بچه ها پیش مادرش دردو دل میکرد شرمنده شده بود...و اینو مادر جونگین به خوبی میدونست...جونگین پسر تودار و محافظ کاری بود این که الان اظهار ضعف میکرد ینی واقعا ناراحتی، از حد تحملش بیشتره. ....پس سعی کرد بیشتر از این پسرشو خجالت نده و با یه خداحافظی سرسری بهش قول داد تا زود به دیدنش بیاد...

جونگین بعد از این که تماسشو قطع کرد کلافه روی صندلی نشست و سرشو روی میز گذاشت تا یکم آروم بشه... بغض دست از سرش بر نمیداشت... درسته جونگین مغرور بود ولی اونم آدم بود و اونم دل شکسته میشد .. اونم مثل همه ی ما،خلوت تنهایی داشت که گاهی اوغات توش برای دلش گریه میکرد...
دستی روی گلوش کشید  تا بغض کمتر گلوشو خراش بده..... حس میکرد این روزا بغضاش رنگ داره  .... اولین بغضش به خاطر لونا زرد بود ...رنگ آفتاب ....اولین بار از شنیدن دوست دارم لونا پشت تلفنش بغض کرده بود و رفته رفته  این طراوت رنگ میباخت.....شاید این بار هم زرد بود،ولی یه زرد چرک مثل وقتی که قلموی کثیف آبرنگتو  میزنی توی زنگ زرد ....ترکیب رنگ زرد و سیاه رنگ امروز بغضش بود......

به افکارش لعنتی فرستاد و از جاش بلند شد .... سرش از درد داشت منفجر میشد ....به یاد نداشت آخرین بار کی مشروب خورده ...پشت در شیشه ای بلند تراس ایستاد ...تمام سطح شیشه رو با رنگ ویترای مثل نقش های  پنجره ی اتاق لونا نقاشی هایی از بهار کشیده بود..درختچه ای که با شکوفه های سفید آذین بسته شده.... الان نزدیک ظهر بود و آفتاب مستقیم روی تیکه های رنگی شیشه می‌تابید و انعکاس نقاشی ها به وضوح روی پارکت سفید رنگ سالن می درخشیدند...
درو باز کرد تا هوای خنک پاییز یکم حالشو عوض کنه اما.....این پاییز بی مهر، هواشم مثل خودش دست محبت نداشت و با سرماش لرز بدی به تنش نشوند... جلو رفت و کنار دوتا قناری کوچیکش که از سرما به پرو بال همدیگه پناه آورده بودن نگاهی کرد.... اونی که سفید بود با نزدیک شدن جونگین به قفسشون سرشو از زیر بال اونیکی در آورد و شروع کرد به چهچهه زدن..!!
جونگین ماتش برد.....
به آسمون نگاه کرد ..... به پرنده هایی که دسته های دو سه تایی در حال پرواز بودند.......کم کم بلند تر با خودش حرف میزد....
++امروز یه روز عادیه؟.....خورشید میتابه، مثل هر روز!!!....چطوری هنوز پرنده ها هوای پرواز دارن؟؟؟ چطوری قناریام امروزم مثل هر روز  آواز میخونن؟؟ مگه خبر ندارن ...من چه حالی دارم؟؟؟مگه نمیدونن تو رفتی؟  چرا بهت نگفتن بی تو چه حالی میشم؟؟من دارم دیوونه میشم اونوقت همه چیز مثل یه روز عادیه؟؟ لعنت به من....
تراسو با عصبانیت ترک کرد و به اتاقش پناه برد... پرده های اتاقشو کشید تا خورشید نتونه روی گلهای خوشه ای روی فرش اتاقش بتابه.... حس میکرد نور آفتاب و گلهای قالی برای مسخره کردنش تبانی میکنن.
برای آروم کردن خودش فقط یه راه سراغ داشت ....پدر روحانی.....کسی که هم درد بود هم درمان.....با دیدنش یاد لونا می افتاد ولی هیچ کس تا اون موقع بهتر از پدر آرومش نکرده بود... 


❇❇❇❇

«وقتی کسی بخواد بره.....تمام دنیارو هم براش بیاری بازم میره...میدونی چرا؟؟؟  چون مسافره...... معنی مسافرو که میدونی؟»
چند بار از روی جمله خوند  هیچ  خوشش نمیومد مورد نصیحت قرار بگیره ولی این بار این جمله ی کوتاه بد جور قانعش میکرد...
چند دقیقه بعد از حرف زدن تلفنی با پدر روحانی ، یه پیام حاوی این جمله با شماره ی پدر براش مسیج شده بود...
به نظرش این جمله زیاد هم با حرفای پدر مطابقت نداشت ولی عجیب برای جونگین تاثیر گذار بود...
بعد از یه حمام طولانی از اتاقش بیرون اومد.....به جز پتو و بالش کف سالن همه چیز این خونه به لونا ربط داشت....همه چیز با نظر اون خریداری شده بود .....سفید.....سفید......سفید.... گلدونا...قاب عکسا....میز ..فرش حتی در و دیوار و پنجره ها،  همه چیز اونو یاد لونا مینداخت....
سفید،رنگ فرشته هاس رنگ خوبی و پاکی ،،،،اما جونگین کم کم داشت از این رنگ متنفر میشد...
عصبی شده بود چهار زانو روی پتو و بالش کف سالن نشست..... تصمیمی رو توی ذهنش داشتو بالا پایین میکرد........با نگاهش به لباس راحتی نیلی رنگی که صبح تا شده و مرتب روی میز دیده بودش، یاد اون پسرک لال افتاد که حتی صبر نکرده بود تا اون بیدار بشه بعد بره ....
جونگین  باید تغییر میکرد .... از خوب بودن خسته شده بود از همه ی آدمای سفید دنیا بدش میومد و کم کم داشت خاکستری میشد .....باید حواس خودشو پرت میکرد ...و اون پسر لال ثابت کرده بود که برای این کار بهترین گزینه اس....پس برای تصمیمی که گرفته بود به کمکش احتیاج داشت.... به دنبال شماره اش گوشیشو بالا پایین کرد...


                 
       ___________( ^__^ ) ‌__________

(مدتی قبل کلیسای میونگ دانگ)

کیونگسو دستمال بزرگ و تِی کوچیک مخصوص شیشه رو تو دستش جا به جا کرد و از پله های عمارت بالا رفت. بطری های حاوی مایع شیشه پاک کن رو هم به کمرش بسته بود!!!
باید کارای نیمه تمام روز قبلو تمام میکرد. مخصوصا که با بارون شب قبل انگار هیچ کاری نکرده بود. هنوزم احساس سرما خوردگی  داشت و بدنش کِرِخت و بی حال بود...
صبح تو خونه ی جونگین از خواب بیدار شده بود و با یاداوری حالی که جونگین دیشب داشت تصمیم گرفته بود زودتر اونجا رو ترک کنه....
نیمه های شب قبل بود که از خواب بیدار شده بود....با نگاهی به اطرافش جسم گوله شده ی صاحب خونه روکف سالن پیدا کرد که دو سه تا قوطی خالی و مچاله شده ی آبجو محاصره اش کرده بودند... مطمئن شد که اون پسر تا دیر وقت نوشیده و از شدت مستی روی زمین کِز کرده خوابش برده بود..
لابد ساعتهای زیادی گریه یا خندیده بود، کاری که خودش موقع مستی بیشتر انجام میداد.... کیونگسو هم بدون سر و صدا بالشی که روش خوابیده بودو زیر سر جونگین گذاشت و همین طور پتو روش کشید ....لباساشو از روی خشک کن اتاق برداشت و پوشید و لباس راحتی های نیلی رنگو تا زد و روی میز گذاشت و بعد از یه چرت کوتاه دم صبح از خونه بیرون زده بود....
الان روی شیروننی پشتبام کلیسا نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد ...با حس این که گلوش بازم درد میکنه یه اب نبات نعنایی گوشه ی لپش گذاشت ...یه ساعت پیش لونا رو دیده بود که توی باغ پشت کلیسا قدم میزد ... و مطمئنا فقط برای قدم زدن اونجا نیومده بود..... از یاداوریش اخماشو  توی هم کشید و و طناب روی شونه اشو به ستون روی پشتبام محکم کرد....هنوز در حال بستن طناب بود که پدر روحانی نفس نفس زنان جلو اومد....
++اوه کیونگسو ....کجایی پسر ...... برای کمک بیا پایین... اون پیانوی جدیدی که برای کلیسا سفارش داده بودم تا نیم ساعت دیگه میرسه ..... کمک کن جاشو درست کنیم.... فردا هم احتمالا هوا بارونیه نمیخواد شیشه ها رو پاک کنی،همین که از داخل تمیز بشن کافیه ..... بیا بریم پایین.
وقتی دید کیونگسو اصلا متوجه اومدنش نشده و همچنان داره به محکم کردن طناب ادامه میده.... هوفی کشید و گوشی تلفنشو از جیبش در آورد و تند تند همه ی جمله ها رو تایپ کرد و جلوش گرفت.
کیونگسو به محض دیدن گوشی پدر جلوی صورتش ، اونو گرفت و برای عذر خواهی از این که متوجه اومدنش نشده،چند بار خم و راست شد....
نگاهی به متنش انداخت هنوز خوندنش تمام نشده بود که اسم و عکس جونگین روی صفحه اومد و زنگ خورد . کیونگسو با احترام گوشی رو پس داد و با کنجکاوی به پدر نگاه کرد ...بعد از ده بیست دقیقه حرف زدن تماسو قطع کرد و گوشی رو دست کیونگسو داد  و شمرده گفت ؛
،++من باید برم پایین تو هم وسایلتو جمع کن بیا...
کیونگسو سر تکون داد ... بعد از رفتن پدر ،دوباره صفحه ی گوشی رو روشن کرد و متنو خوند....یه حسی از صبح بد جور ذهنشو قلقلک میداد... لبشو به دندون گرفت و مثل کسی که مرتکب جرمی شده با احتیاط اطرافو نگاه کرد...متن نوشته شده توسط پدر رو پاک کرد و چندتا جمله ی کوتاه نوشت....با استرس اسم جونگین رو توی مخاطبها پیدا کرد و پیامو ارسال کرد....
صبح از روی کنجکاوی در مورد جونگین از پدر سوالاتی پرسیده بود که با جوابهایی که ازش شنید تازه متوجه  علت حال خراب  دیشب جونگین شد...این که چرا شب قبل تا خرخره نوشیده و چرا کف سالن خوابیده بود....
کیونگسو ذاتا آدم کنجکاوی بود و توی این مورد خاص دلش میخواست کمک کوچیکی به جونگین  بکنه.... شاید چون یه چیزایی رو میدونست که کسی ازش خبر نداشت!!!!
بدو بدو پله ها رو به سمت در ورودی طی کرد.یشینگ رو دیدکه همراه صاحب وانت بار توی حیاط کلیسا ایستاده بودند...
براشون دست بلند کرد و نزدیکشون شد . به محض این که کنارشون رسید  یشینگ شروع کرد تند تند با زبون مخصوص ناشنوایان حالشو  پرسید...
++چطوری هیونگ ؟بازم که اینجایی؟ جای تو بودم سعی می‌کردم اینجا آفتابی نشم ......
کیونگسو خنده ی گشادی رو لباش نشوند وبا اشاره گفت:
__اصلا تو یادگرفتن زبون ما استعداد نداریا...همه رو غلط غلوط انجام دادی....
بعد با دیدن نگاه منتظر یشینگ اضافه کرد:
__ نگران نباش... تا وقتی نمیتونم حرف بزنم برای کسی خطری ندارم... تو برای چی اومدی؟داستان این پیانو چیه؟
یشینگ با سر خوشی با صدای بلند گفت:
++از این به بعد قراره بیشتر منو ببینی کچل خان. میخوام هر روز برات آهنگ بزنم و تو......
بعد از مکث طولانی و نگاه به مرد باغبون  ادامه داد:
++ لبخند بزنی مثل همینی که الان رو لباته ..به همین گشادی!!
❇❇❇❇

به سختی پیانوی بزرگ مشکی رنگو از ماشین پیاده کردند....یشینگ ،پدر ،کیونگسو و باغبون عمارت که مرد میانسالی بود،چهار طرف پیانو رو گرفته بودند و آهسته آهسته داخل میبردندش...
دخترا بالای راهرو جمع شده بودند و با ذوق  نگاه میکردند و حسابی خوشحال بودند.....
قرار بود از این به بعد از آهنگ زنده به جای صدای ضبط شده ی دعا ها استفاده کنن و این برای دخترای راهبه شگفت انگیز بود... از این که باید از این به بعد برای هماهنگ شدن با صدای روح نواز پیانو تمرین کنن خیلی خوشحال بودند....
برای یه لحظه ی کوتاه پیانو رو زمین گذاشتن یکم خستگیشونو در کنن. یشینگ رو به پدر گفت:
++ دقیقا کجا می خواید بگذاریدش؟
پدر با خوشحالی به سمت گوشه ی سالن و راه پله ی مُنحنی  کنارش اشاره کرد.
__اون گوشه میزاریمش...هم توی دید نیس هم این که موقع خوندن دعا به جایگاه نزدیکه.
++خوبه ...
همین که خواستند دوباره پیانو رو بلند کنن تا به جایی که پدر گفته بود انتقالش بدند، گوشی موبایل کیونگسو  زنگ خورد صدای ویبره اش از توی جیب  بزرگ جلوی بویلرسوتش( لباس کار سرهمی) میومد.
کیونگسو متعجب از این که کی میتونه این موقع ظهر بهش زنگ زده باشه، گوشی رو از جیبش بیرون آورد .... شماره ی نا آشنایی که روی صفحه بود ....برای جواب دادن دو دلش میکرد. نگاهی به یشینگ انداخت که اخماشو توی هم کشیده بود و بلافاصله گوشی رو داد بهش.
یشینگ اول با تعجب نگاه کرد ولی وقتی منظور کیونگسو رو فهمید،تماسو وصل کرد.
++ بله؟
بعد از لحظه ای کوتاه سکوت ، صدای مخاطب پشت خط بلند شد
__,تو...تو حرف میزنی؟؟؟ مگه پدر نگفته بود تو کر و لالی؟
یشینگ اخم کرد و با بد اخلاقی گفت:
++اخه آدم احمق،به کسی که میدونی نمیتونه حرف بزنه و نمی شنوه زنگ میزنی؟؟؟ جوابتو بده یا حرفاتو گوش کنه؟؟
__عاااا.....پس تو خودش نیستی!.....الان کجاس؟
یشینگ جواب نداد.نمیدونست اون کیه و آیا کیونگسو اصلا  میخواد کسی بدونه اونجاس یا نه!,همون لحظه صدای پدر روحانی بلند شد که خطاب به یشینگ گفت:
++  اگه مزاحمه قطعش کن ..درست نیس باش بد رفتاری کنی پسرم... اون که نمی دونسته کیونگسوی ما مشکل داره!
همین چندتا جمله کافی بود تا جونگین صدای پدر روحانی رو بشناسه!
با قطع شدن یهویی تماس یشینگ گوشی رو از گوشش جدا کرد و بهش نگاه کرد .بعد نگاه متعجبشو به کیونگسو دوخت و گفت:
++قطع کرد... پسره ی بی تربیت  ....همین طوری قطع کرد.
و این کیونگسو بود که از دیدن قیافه ی متعجب و در حال انفجار از عصبانیت یشینگ، زد زیر خنده.....
گوشیشو پس گرفت و با اشاره ی پدر دوباره پیانو رو بلند کردن و جای مورد نظرشون گذاشتن... درست انتهای راه پله.
++لونا دخترم ......بیا اینجا..
پدر روحانی بود که نگاه مشتاقشو به لونا که تازه وارد سالن شده بود،گره زده بود و در حالی که به پیانو اشاره میکرد، ادامه داد:
++ یشینگ عزیز قبول کرده از امروز دو روز در هفته به تو و جولیا نواختنشو یاد بده ....خودشم تا مدتی اینجا می‌مونه. باید تا کریسمس خوب یاد گرفته باشی...
لونا از شنیدن اسم جولیا چهرش سرد شد و لبخند بی روحی روی لباش نشوند و به عنوان احترام کمی سرشو خم کرد ....رفتارش طوری بود که انگار از وجود کسی توی این جمع معذب به نظر می‌رسید. کیونگسو به محض دیدن لونا اخم کرده بود و کم کم از جمعشون فاصله گرفت...
پشت بهشون ،جلوی مهراب زانو زد و چشماشو بست. دستاشو به هم قلاب کرد و پیشونیشو به دستتش تکیه داد....راز بزرگی رو توی سینه اش داشت که بر خلاف بی گناه بودنش، داشت  تاوان سنگینی  براش  میداد... همزمان با کیونگسو باغبون هم که برای کمک اومده بود به طرف خروجی برگشت...
لونا لبخندشو یکم وسعت داد و با نگاه پر ذوقی به پیانو به پدر گفت:
++,از کی میتونیم شروع کنیم؟
__نمیدونم هر موقع که آقای ژانگ وقت داشته باشه.
لونا نگاهشو به یشینگ دوخت و منتظر جواب شد.... یشینگ دستی پشت گردنش کشید و در حالی که با نگاهش دختر دیگه ای رو که تازه وارد سالن شد ، دنبال میکرد جواب داد:
++خب.... من دانشجوام ....دو روز در هفته بعد از ظهرا  میتونم بیام اینجا...که به پدر خبر میدم باهاتون هماهنگ کنه.
بعد برای دختر دست بلند کرد جوری که توجه شو جلب کنه....و اسمشو صدا زد.
++هیسان
لونا از این بیتوجهی دلگیر شد و با احترام ،سرسری از پله ها بالا رفت...یشینگ سعی داشت با تند تند دست تکون دادن توجه هیسانو جلب کنه اما دخترک بدون این که به کسی نگاه کنه با عصبانیت به طرف کیونگسو میرفت....

کیونگسو تو افکار خودش بود و سعی داشت یکم سرو سامانشون ببخشه...
سعی داشت  خاطرات شوم اون شبو از یاد ببره. هر چند با نگاه کردن به گوشی تلفنش همشون یاداوری میشدن....با خودش فکر میکرد ای کاش میشد اطلاعات گوشیشو روی لپتاب خالی کنه ولی چون با هیسان مشترکا ازش استفاده میکردند...جراتشو نداشت...
تمام طول زمانی که زانو زده بود یک لحظه هم دعا نکرد و فقط نا خواسته بغض کرده بود...  تنها چیزی که امروز یه کم بهش آرامش میداد همین اس ام اسی بود که برای اون پسر فرستاده بود....
با چشمای بسته چهرشو به یاد آورد که دیشب  مثل یه پسر بچه ی یتیم ...در نهایت مظلومیتی که چهره اش به خاطر گریه ی زیاد به خودش گرفته بود،کف سالن خونه اش خواب رفته بود.
لبخند کوچیکی داشت روی لبای قلبی شکلش مینشست، که با برخورد محکم کف دست کسی به بازوش فورا جمع شد.
در حالی که بازوشو محکم ماساژ میداد سیلی دوم روی اونیکی بازوش نشست و قیافه ی عصبانی هیسان که با اشاره های تند تند داشت حسابی کیونگسو رو بازپرسی میکرد .
کیونگسو با دیدن هیسان عصبانی، تازه یادش افتاد که دیشب خونه نرفته و حتی صبح هم براش مسیج نزده،و احتمالا بیش از حد نگرانش کرده....

دستای هیسانو با دوتا دستش گرفت و محکم بغلش کرد تا هم آرومش کنه هم از شر اشاره های نامفهوم از عصبانیتش خلاص بشه.
هیسان تقلا میکرد که از بغل برادر بزرگترش بیاد بیرون ولی کیونگسو اجازه نمیداد.هیسان با گریه ی که بیصدا بودنش حاضرین رو بد جوری متاثر کرده بود ....پاشو محکم روی پای کیونگسو کوبید .
کیونگسو از درد هیسانو ول کرد و لی لی بالا و پایین میپرید. هیسان جلوش ایستاد.اشکاشوبا گوشه ی بلوز استین بلندش پاک کرد و با حالت بامزه ای آمیخته از شیطنت و تلافی با اشاره ی دستاش گفت:
__,تا تو باشی منو تو خونه بی خبر از خودت ول نکنی.... میدونی از صبح چندتا مسیج برات فرستادم؟؟؟؟مجبور شدم کارمو ول کنم بیام دنبالت. اگه صاحب کارم بیرونم کنه تقصیر توعه پسره ی احمق....
حالا که خیالش از بابت سالم بودن برادرش راحت شده بود،  تازه متوجه حضور چند نفر دیگه توی سالن شد . خجالت زده به طرف پدر برگشت و تعظیم کاملی انجام داد...بعد با دیدن یشینگ با خوشحالی براش دست تکون داد .....پدر متعجب لبخندی زد و سوالی به یشینگ نگاه کرد.
یشینگ از حالت چهره ی پدر متوجه شد که باید توضیح بده .
__هیسانه ..خواهر کوچیک کیونگسو ....عصبانیه چون ...خب مثل این که کیونگسو دیشب خونه نرفته...اونم نگران شده.
++تو از کجا میدونی؟
__خب الان ..هیسان گفت.
++مگه تو زبون اشاره بلدی؟؟؟
یشینگ با انگشت پیشونیشو خاروند ولبا خنده ی شیرین محبوبش جواب داد:
__یه چیزایی حالیم میشه..... من دو سال توی خونشون زندگی کردم و تقریبا میفهمم.
پدر متعجب آهانی گفت و به یشینگ جواب داد :
++ نزدیک بود یادم بره.....بهشون بگو دوتایی بیان بریم دفتر کلیسا یه چایی بخوریم کارشون دارم.خودتم همراهشون بیا وسرم باید راجعب روزایی که میای اینجا صحبت کنیم.....
یشینگ چشمی گفت و حرفای پدرو با اشاره تحویل خواهر و برادر داد.

چند دقیقه بعد همگی توی اتاق نچندان بزرگ دفتر کلیسا نشسته بودند. کیونگسو تا حالا توی این اتاق نیومده بود و با تعجب به در و دیوارش نگاه میکرد....به در و دیوار سفیدش به ویترین شیشه ای که لباس پر زرق و برق مخصوص اجرای مراسم های پدر داخلش خودنمایی میکرد به میز خوش تراش قهوه ای سوخته و مبلمان چرمی هم رنگش حس اتاق روانپزشکا توی دراماهای تلوزیونو بهش میداد...
فرش کوچیک دستباف که نقشی از به صلیب کشیده شدن مسیح روش بافته شده بود ،روی دیوار چشم هر بیننده ای رو به سمت خودش میکشید و البته مجسمه ها....اونادفوقدالعاده بودن......یشینگ با آرنج آروم به پهلوی کیونگسو زد و با اشاره به هر دوشون گفت:
++بسه انقدر ندید پدید بازی در نیارید.
هیسان فوری سرشو پایین انداخت...ولی کیونکسو محو تماشای مجسمه های ریز و درشت کنار دیوار بود...مجیمه های مفرغی و برنزی از حضرت مریم از مسیح و...خیلی دلش میخواست یکی از اونا رو توی دستش بگیره و از نزدیک برسیشون کنه.....
با ورود لونا و دختر دیگه ای همراه پدر که سینی چای توی دستش بود ، یشینگ دوباره با آرنج اینبار محکم تر به پهلوی کیونگسو کوبید.پدر با نگاهی به اون دوتا لبخندی زد و آروم توضیح داد.
++ اینا رو جونگین برای کلیسا ساخته...همین طور مجسمه های داخل سالن و توی حیاطو...
کیونگسو با دیدن لونا اخم کرد ولی از دیدن دختر ظریف کناریش که رنگ و روی پریدش نشون از استرس داشت،نگاهشو دزدید وبه پدر دوخت و  بعد از نگاه خیره و طولانی به لبهای پدر ....به معنی متوجه شدن سر تکون داد...
اون دختر رو به روش نشسته بود و با انگشتاش بازی میکرد ...کیونگسو  نهایت سعیشو میکرد تا باهاش چشم تو چشم نشه.... هنوزم نگاه پر غضه و وحشتزده اشو به خاطر داشت....
کیونگسو بدون این که تمرکزی روی لرزش دستاش داشته باشه...چای رو از استکان سرامیکی سبز رنگو از توی سینی برداشت و مشغول نوشیدن شد.
پدر دوباره به حرف اومد...
++کیونگسو ...کاری که بهت قول داره بودم درست شده. و از این به بعد روزای چهار شنبه و پنج شنبه میتونی بری مرکز توان بخشی today. اونا باهات قرار داد می بندند..
هیسان از بین حرفای پدر چند کلمه ای رو تونسته بود لبخونی کنه و با اخمای تو هم جمع شده به پشتی مبل تکیه داد... یشینگ نگاه عاقل اندر سفیه ی به کیونگسو انداخت و با اشاره چیزایی که پدر گفته بود رو به کیونگسو انتقال داد....
کیونگسو دوباره ریز خندید و با اشاره گفت:
__ واقعا تو یاد گرفتن این زبون افتضاحی....چرا اراجیف میگی.
بعد بی توجه به لونا که زیر چشمی مربی جدیدشو زیر نظر داشت ،نگاه متشکری به پدر انداخت و ایستاد  گوشی موبایلشو از جیبش در آورد و تند تند تایپ کرد ....
«واقعا ممنونم پدر .... لطف بزرگی در حقم کردید....قول میدم  زود به زود بهتون سر بزنم»
گوشیشو دست پدر داد و چند بار خم و راست شد ...
خوشحال بود...با رفتنش از اونجا و درست شدن کار جدیدش دیگه احتیاجی به نگه داشتن اون فیلم مزخرف روی گوشیش نداشت...
هیسان با اون نگاه غضبناک هنوز به کیونگسو چشم غره میرفت. اصلا از این وضع راضی نبود دروغ گفتن اونم به پدر روحانی به نظرش گناه خیلی بزرگی بود هر چند به خوب بودن برادرش اطمینان داشت.
کیونگسو جلوی پای هیسان روی دو زانو نشست و با اشاره گفت:
__این کار فقط به خاطر خودمونه!مگه دوست نداری بری دانشگاه؟پس مجبوریم هر دوکار کنیم. من بابت قرار دادنت توی این شرایط متاسفم ولی خودت که شاهدی با کار کردن توی دکه روزنامه و رستوران نمیشه پس انداز کرد.... خودمم دارم دو شیفت کار میکنم...
هیسان شرمنده سرشو پایین انداخت وبا اشاره گفت:
++ میدونم چقدر زحمت میکشی ....اما کیونگسو تو این کارو با دروغگویی به دست آوردی...حس میکنم .....
کیونگسو نذاشت هیسلن حرفشو ادامه بده.
__تو هیچ دروغی نگفتی هیسان ....همه ی گناهش گردن منه! خودمم از این که تو و یشینگو در گیر کردم حس خوبی ندارم ولی مطمئنم بعدا جبرانش میکنم....
هیسان فقط سر تکون داد و چهره ی خجالت زدشو بابت نگاه خیره ی حاضرین به دستاش دوخت که گره دستای برادرش بود...
همون لحظه در بدون کوچکترین هشداری باز شد و جونگین ،شلخته با سر وضع روغنی و کثیف وارد دفتر شد ...


3_Be quiet Where stories live. Discover now