Be quiet. part 10

317 75 45
                                    


Part 10
یاداوری صدای جیغ جیغ های اعتراض آمیز لونا ، بیشتر از صدای ترق تروق سوختن چوبها روی آتش ، توی گوشاش زنگ میزد  . انگار همین دیروز بود که لونا کل خونه رو با خنده از دست جونگین فرار کرده بود تا جونگین با اون صورت غرق مایه ی کیک، دستش بهش نرسه.
انگار همین دیروز بود که لونا بعد از نیم ساعت تلاش جونگینو به سبک بازیگرهای کابوکی آرایش کرده بود و بعد از این که رژ لب البالویی رنگشو روی لبای جونگین کشید ،برای این که صورتش با رنگش کثیف نشه، نگذاشته بود جونگین ببوسدش و فرار کرده بود.
انگار همین دیروز بود که توی همین تراس و کنار یه همچین آتشی دراز کشیده بودند و جونگین از رویا های دور و درازش براش میگفت... جونگین هنوز گرمای دستای قفل شده توی دستاشو حس میکرد...اما خبری از آینده ی مشترک با لونا توی رویاهاش نبود!
در و دیوار این خونه هنوزم صدای نازک و بچگونشو منعکس میکرد.
ولی ... ولی خوب که فکر میکرد،هنوزم حرفای تلخشو و بهونه گیری های این اواخرشوهم یادش میومد.
خوب که فکر میکرد بی توجهیاشو سرد جواب تلفن دادناشو ، بهانه تراشی واسه کمتر بودناشو یادش میومد .
جونگین هیچ وقت توی ابراز محبتش به لونا کم نگذاشته بود ...مگه چی میخواست یه دختر از دوست پسرش جز عشق؟
چندتا مرد روی زمین پیدا میشه که اجازه بده دوست دختروش با لوازم آرایش ، آرایشش کنه؟ بعدم لباس دخترونه بپوشه فقط به خاطر این که اون دختر سختی روزشو از یاد ببره و دوباره لبخند بزنه؟
پس چرا لونا در برابر این همه عشق چشماشو بست و فقط رفتنو ترجیح داد؟
یه جوری رفت که انگار هیچ وقت به جونگین نگفته بود دوسش داره.
دل کم طاقت جونگینو ‌نفهمید ، اخه خیلی خودخواه شده بود.

جونگین ولی خوب به خاطر داشت ... مو به موی حرفاشو تک تک رفتاراشو همه ی بهونه هاشو...
انگار توخونه ش،عشق  و خاطره روی زمین ریخته بود. عشق لبریز جونگین و خاطرهاش که لونا با خودش نبرده بود و الان جونگین یکی یکی از جای جای خونه برشون میداشت، از نو یاداوریشون میکرد و ... خودشو باهاشون عذاب میداد!
همین زیرانداز، این  دوتا قناری،  این در و دیوارا ، همین گلدونا ، همشون شاهد عشق بازی جونگین با لبهای لونا بودند ، شاهد دوست دارم گفتناش، شاهد صدای پر هوس بوسه هاشون که تو موارد نادری ،تا  زیر گردن لونا ادامه پیدا میکرد... ولی بیشتر از اون ،... شاهد خودداری های جونگین ، شاهد دلنگرانیاش و نگرانیاش بابت سرد شدن لونا، شاهد شکستنش و مشروب خوردناش...شاهد تنهاییاش...‌
این قناری ها شاهد بغض های شبانه ی جونگین هم بودند...شاهد هوس جونگین برای  به اتیش کشیدن این خونه با وسایلاش اما...

چشماشو از آتش نارنجی رنگی که وسط تراس بزرگ خونه اش روشن کرده بود، گرفت و پشت سرشو به نرده های تراس تکیه داد.
خاطراتش و حقیقتی که جونگین کم کم داشت بهش فکر می‌کرد، داشتن روحشو میدریدن...

++ من عاشق لونا بودم؟ همین لونا؟ اون دختری که همیشه کنار خودم میدیدمش واقعا لونا بود؟
نگاهشو به آسمون دوخت ، ولی چیزی از آسمون ابری بالای سرش پیدا نبود ،چون دود سفید رنگ اتیش تمام فضا رو پر کرده بود.
تیکه چوب دیگه ای داخل ظرف بزرگ آهنی پرت کرد تا این آتش بیشتر خاطراتشو بسوزونه.
اما ای کاش خاطراتش توی ذهنشم میسوخت .به نظرش با سوزوندن یه رژ لب و چنتا دونه عکس ،فقط داره صورت مسله رو پاک میکنه.
کاش لونا به کل از ذهنش پاک میشد.
صدای سوختن تیکه های چوب بهش ارامش میداد هر چند همش مجسمه های چوبی از دختری بودند که حالا جونگین داشت تمرین میکرد هیچ تعلق خاطری بهش نداشته باشه! باید تمرین میکرد مواظب غرور ترک خورده اش باشه...
به آسمون ابری نگاه کرد. بهتر بود قبل از اینکه یخ بزنه یه لباس مناسب تر می پوشید ولی سردرد طاقت فرساش و شراره های اتیشی که حالا دیگه بعد از یک ساعت کم جون شده بود، این اجازه رو بهش نمیداد .
جونگین باید به خودش میومد الان وقت تغییر بود . وقت پرت شدن تو دنیایی که باید تازه کشفش میکرد .
از یه لحظه بیشتر موندن توی این خونه بیزار بود.
در و دیوار این خونه، با اون رنگ سفید مسخره  انگار میخواستن بخورنش  ... افکارشو و بیشتر از همه قلبشو !
با کلافگی گوشی موبایلشو برداشت .شماره ی مورد نظرشو پیدا کرد. شماره ی پسری که بدون گوش دادن میشنید و بدون حرف زدن حواس جونگینو از قلبی که برای اون دختر سفید شده بود ،پرت میکرد .
وقتی تماس بر قرار شدو از اون طرف خط صدایی به گوشش نرسید ، مطمئن شد خیلی ابلهانه رفتار کرده.
فوری قطع کرد و در حالی که لبشو به دندون گرفته بود ، تایپ کرد، "باید ببینمت "
تا رسیدن جواب مسیجش خیلی طول نکشید اما جمله ای که کیونگسو نوشته بود انگار براش حکم آزادی از زندان بود.
"بیا دنبالم
پالتوی خردلیشو از روی زمین برداشت و به طرف ماشینش پرواز کرد.
🍀🍀🍀

ساعتشو نگاه کرد. دقیقا بیست دقیقه بود که مثل مجسمه دم در خونه اش ایستاده بود.
هوای ابری و سرد پاییز هم باعث شده بود احساس سرماخوردگیش بیشتر بشه ،مخصوصا که انگار میخواست بارون هم بباره.
بینیشو بالا کشید و شال گردنشو یکم محکم تر کرد. دیگه خسته شده بود شاید جونگین اصلا نمیخواست بیاد !
دستاشو تو جیب سوییشرتش فرو کرد  و به طرف پایین کوچه قدم برداشت .باید پیاده خودشو به خیابون میرسوندتا اگه بتونه یه تاکسی گیر بیاره.
کوچه توی این ساعت از شب تو تاریکی مطلق فرو رفته بود ولی این چیزی نبود که کیونگسو رو بترسونه.
افکارش انقدر درگیر اتفاقات امروز صبح بود که اصلا هیچ چیزی رو اطرافش حس نمیکرد.
ته دلش یکم نگران جولیا بود با اون وضعی که کیونگسو پیداش کرد شک نداشت که باز اون اتفاق تکرار شده ، ولی چرا جولیا برنگشت تا لباساشو براش بیاره؟
نگاه پر از خشم لونا به خودش چه دلیلی داشت . هر چی فکر میکرد بازم قرار گرفتنش کنار جونگین که برای اون تهدید به حساب نمیومد !
"اخه من که نمیتونم جای لونا رو بگیرم پس چرا از وجودم کنار جونگین ناراحت شد؟ "
این سوالی بود که مدام توی ذهنش از خودش میپرسید.
اصلا مگه لونا جونگینو میخواست؟ اگه میخواست چرا اون شب ...
با نور زننده ای از اخر کوچه مجبورش کرد چشماشو ببنده و دستشو جلوی صورتش بگیره ،افکارش یادش رفت.
چیزی نگذشت که جونگین جلوی پاش ماشینو نگه داشت.
شیشه رو پایین کشید و گفت:
__چرا بیرون ایستادی ، یخ زدی !
و عکس العمل کیونگسو به نگاه کردن توی چشمای جونگین فقط یه چیز بود ... لبخندی که بی اختیار روی لباش جا خوش کرد.
در حالی که با هر نفسی که میکشید بخار دهنش تو هوا پخش میشد ، ماشینو دور زد و سوار شد.
بر خلاف تصورش کل ماشین و همین طور خود جونگین بوی اتش میدادن .بوی دود... بوی خاطرات سوخته... جونگین بعد این سه ساعتی که از شب گذشته بود، شبیه ققنوسی شده بود که تازه از زیر کلی خاکستر به دنیا اومده ، یه ادم جدید شده بود.
جونگین وقتی دید کیونگسو انگشتاشوجلوی صورتش گرفته و" ها" میکنه تا گرم بشن ، لبخندی زد و بخاری رو زیاد کرد و بلند گفت:
++اونم همین قدر سرمایی بود ... از بس سردش میشد یه روز رفتم ماشین خریدم  هر چند از وقتی ماشین خریدم دیگه گرمای دستاشو توی جیبم حس نکردم، ولی حداقل سرما نمیخورد.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
++تو هم خیلی سرمایی نیستی نه؟ سویی شرتی که پوشیدی خیلی نازکه... جای هیسان بودم دوست پسرمو با این وضع بدرقه نمیکردم!
وقتی دید کیونگسو هنوز متوجه زیاد شدن بخاری ماشین نشده، دوتا دستای کیونگسو رو گره خورده به هم گرفت و نزدیک بخاری ماشین نگه داشت.

با این حرکت کیونگسو از پشت اون عینک های بخار گرفته نگاه متشکرشو بهش دوخت وانگشتاشو جلوی بخاری ماشین گرفت تا گرم بشه. جونگین نگاهی بهش انداخت و گفت:
__میخوام باهات صحبت کنم یه چیزی هست که باید... خب متوجه ی باید  بگم.
کیونگسو اما نگران قرارش با یشینگ بود پس بی معطلی خم شد و روی برد هوشمند ماشین مقصد رو وارد کرد .
با تایپ کردن توی گوشیش به جونگین فهموند که میخواد به این مقصد بره و با کسی قرار داره.
بعد گوشیشو جلوی ماشین گذاشت وچشماشو بست و سعی کرد یکم استراحت کنه.
جونگین هم حرف نیمه کارشو رها کرد و به طرف مقصد کیونگسو راه افتاد.
💙💙💙
با قدم های تند به اتاق سوهو نزدیک میشد . خبری از کیونگسو نبود و یشینگ نمیدونست اصلا مسیجشو دیده یا نه ، حتی اگه جواب هم داده بود گوشی یشینگ از ظهر توی اتاق سوهو بود!
به اتاق که نزدیک شد، سر و صدای جنجالی از انتهای راهرو به گوشش رسید.
اصلا نمیدونست چه خبره وقتی رسید که سوهو داشت میلرزید و پرستارها با نگرانی دورش جمع شده بودند.
 
سرشو بین دستاش گرفته و موهاشو به چنگ کشیده بود و توخودش گوله شده بود .
پرستارها هم سعی داشتن بهش آرام بخش تزریق کنند و ولی از بس سوهو به حالت هیستریک خودشو تکون میداد امکان تزریق نبود.
یشینگ به محض ورود به اتاق، با فریادی همشونو کنار زد . حتی فکرشم نمیکرد توی این چند ماه هر دو سه شب یه بار اینطوری سوهو رو بیهوش میکردن.
سوهو به معنای واقعی داشت عذاب میکشید.
دردناک ترین صحنه ای بود که یشینگ به عمرش دیده بود.
سرنگو از دست پرستار گرفت و با اعلام این که پزشک سوهوعه همه رو از اتاق بیرون کرد.
موهای رنگو رو رفته ی سوهو از عرق به پیشونیش چسبیده بودند و بدنش همچنان می لرزید ولی سوهو هم متقابلا بدنشو تکون میداد و با انگشتاش موهاشو توی مشتش گرفته بود.
چرا داد نمیزد؟ چرا خودشو خالی نمیکرد؟ اون حتی گریه هم نمیکرد. و یشینگ مطمئن بود تمام این رفتار ها از شوک ناگهانی که چند ماه پیش بهش وارد شده ، نشئت میگیره.
نمیدونست چطور آرومش کنه ازش فاصله گرفت تا سوهو بیشتر احساس امنیت کنه. اطرافشو نگاه کرد. چیزی نبود که سوهو رو باش آروم کنه جز گوشی موبایلش که روی میز کنار سوهو قرار داشت . فوری برش داشت و صفحه اشو روشن کرد .هنوز یکم شارژ داشت پس دوباره آهنگ پیانوی معروف باخ رو پلی کرد.
به محض طنین انداختن صدای پیانو توی اتاق سوهو دستاشو از لای موهاش بیرون کشید و بازوهاشو بغل کرد. هنوز از اون حالت دفاعی و هیستریک خارج نشده بودو دائم به خودش می‌پیچید.
ولی این که داره آروم میشه برای یشینگ کاملا ملموس بود .
با فشار دادن زنگ کنار تخت یکی از پرستار ها داخل اومد. یشینگ بدون حرف سرنگ حاوی ارام بخشو به اون سپرد و خودش از پشت سر اروم بهش نزدیک شد.
فعلا نمیشد کاری کرد. هر جوری میخواستن عمل کنن سوهو اسیب میدید . روحش بیشتر از جسمش .
پس با سه شماره که به طرف پرستار با انگشت نشون داد، روی تخت پرید .
پشت سر سوهو نشست و هر دو دستشو محکم دوش قلاب کرد. سوهو طبق انتظار یشینگ شروع کرد  به تقلا کردن . خودشو تکون میداد تا دستاشواز بین بازو های یشینگ بیرون بیاره .
هنوزم فریاد نمیزد .اصلا حرف نمیزد...
فقط تقلا میکرد . پرستار با تعجب بهشون نگاه میکرد . هنوزم نمیشد به سوهو چیزی تزریق کرد چون علاوه بر این که تکون میخورد،به خاطر تقلا کردنش ماهیچه هاش هم منقبض بود و ممکن بود سوزن سرنگ توی عضله اش بشکنه .
دقیقه ها پشت سر هم میگذشت و یشینگ همچنان با صورتی که از فرط فشار خیس عرق شده بود محکم سوهو رو تو بغلش نگه داشت.
بعد از رب ساعت جنگیدن، دیگه کم کم سوهو خسته شد . نفس نفس میزد ولی دیگه دندوناشو روی هم فشار نمیداد، سعی نمیکرد دستاشوتکون بده چون فهمیده بود بی فایده اس. وقتی متوجه شد یشینگ قرار نیس رهاش کنه خسته از این همه تقلا سرشو روی سینه اش گذاشت و اروم گرفت.
اون لحظه یشینگ انگار رگ خواب سوهو رو پیدا کرده باشه از برخورد گونه ی سرخ سوهو به سینه اش تمام مظلومیت سوهو رو به جون خرید و بی اختیار بوسه ی کوتاهی روی موهاش زد و آروم کنار گوشش زمزمه کرد.
++نگران نباش، من کنارت هستم . بهم اعتماد کن .کمکت میکنم.قول میدم.
بعدم به پرستار اشاره کرد تا سرنگو به سوهو تزریق کنه .

💢💢💢

کلیسا توی تاریکی فرو رفته بود . طبق قانون سر ساعت ده شب همه ی راهبه ها باید میخوابیدن .
صدای تیشه هایی که به جون خاک حیاط پشتی زده میشد برای جولیا مرگاور تر از صدای بارون و رعد برقی بود که چند دقیقه یه بار قلبشو از جا میکند...
آقای گو به دستور پدر توماس گوشه ی قبرستون پشت عمارت خوابگاه،در حالی که با بارونی سیاه بلندش شبیه فرشته ی مرگش به نظر میرسید، مشغول کندن قبری برای مراسم خاکسپاری فردا بود.

پله های قسمت خوابگاه با نور ضعیفی روشن میشدن و صدای قدم برداشتن کسی توی سرتا سر راهرو ها پیچید.
جولیا ترسیده تر از قبل پتوی سفید رنگشوبیشتر دور خودش پیچید و بیشتر تو خودش گوله شد و با هر بار که اتاق با رعد و برقی روشن میشد چشماشو بیشتر به هم میفشرد.
توی گوشه ترین قسمت اتاقش نشسته بود و ازترس به خودش میلرزید.
از صبح  اینجا بود . یه لحظه هم نگاهشواز در نگرفت.
تمام ذهنش پر شده بود از ترس ، از خاطرات مبهم شب قبل. از سوالات ریز و درشت اتفاقات امروز صبح!

دیشب همین موقع ها بعداز دعای قبل ازخواب یه عود روشن کرد تا به قول لونا فضا معطر بشه  و شیاطین ازش دور بشن ،ولی بعد از اون دیگه هیچی یادش نمیومد.
حتی یادش نبود رفته تو رخت خوابش یا نه !
ولی وقتی صبح توی اون انبار و با اون وضعیت کیونگسو پیداش کرد از ترس داشت سکته میکرد.
چرا کیونگسو از وضعیتش وحشت زده نبود ؟ چرا بهش می‌گفت فرار کنه؟ مگه اون میدونست چه اتفاقی افتاده در صورتی که خودش هیچی نمیدونست ؟
اصلا کیونگسواون ساعت از صبح اونجا چیکار میکرد؟
از هجوم سوالات توی ذهنش داشت دیوونه میشد.
بار اولی نبود که یه جایی دیگه از خواب بیدار میشه ، بار اولی هم نبود که بعد از بیدار شدنش دلدرد و همین طور بدن درد داشت ، بار اولی نبود که بدنش کبود و خون مردگیهاش به چشم میومد و سینه هاش درد میکرد، حتی بار اولی نبود که بدنش توسط شیطان تسخیر میشد و از بیرون کشیده شدن روح از بدنش، همه وجودش درد میکرد ، ولی.... بار اولی بود که کسی پیداش کرده بود!  بار اولی بود که کسی توی اون حالت دیده بودش و نترسیده بود.
باید از کیونگسو میپرسید؟
این که چرا اونجا بوده؟ این که چرا ازش نترسیده؟ این که چی دیده قبل از این که جولیا بیدار بشه؟

تقریبا همه ی راهبه ها به جز لونا ازش میترسیدن .
بین همه پیچیده بود که تسخیر شده اس انگار همه اینو باور داشتن.
این اتفاق بارها توی کلیسا های مختلف افتاده بود، حتی جزو مباحث مهم درسیشون به حساب میومد .
جولیا حتی چندتایی فیلم هم راجبش دیده بود و همیشه صلیب مقدسشو کنار خودش نگه میداشت.از تنهایی وحشت داشت ولی بیشتر از این وحشت داشت که فکر کنه تنهاس و تنها نباشه . هیچ وقت به خاطر نداشت چه موقع روح از بدنش بیرون میره وشیطان جاشو میگیره!

صلیب دور دستاشو محکم تر توی مشتش فشرد و از ته دلش دعا کرد اون شیطان دیگه نزدیکش نشه .
توی افکار خودش دست و پا میزد و با باز شدن یهویی در اتاقش جیغ خفیفی کشید .
وقتی چهره ی روشن لونا رو توی نور شمعی که دستش بود دید فوری پتو رو کنار زد و به طرفش دووید .
محکم بغلش کرد و صدای گریه اش فضای ساکت اتاقو پر کرد. تمام روز هیچ کس سراغشو نگرفته بود. هیچ کس نفهمیده بود جولیا توی این تنهایی و ترس چه زجری داره می‌کشه.
هق هقش با کشیده شدن دست لونا پشت کمرش و زمزمه هاش توی گوشش  که بهش دلداری میداد، آروم شد و کم کم دیگه گریه نمیکرد.
لونا بی حرف از بغل خودش بیرون اوردش و کنار خودش روی تخت نشوندش و با نوازش موهاش گفت:
++از صبح دنبالت میگشتم... کجا بودی ؟ امروز خیلی خیلی کار داشتیم، وقت نشد ببینم کجایی..... نگرانم کردی چی شده ؟چرا گریه میکردی؟
سوالات لونا همراه نگرانی که از چهره اش مشخص بود. جولیا رو تحت تاثیر قرار داد و باعث شد بینیشو بالا بکشه و تمام اتفاقات امروزو براش تعریف کنه!
__دوباره ...دوباره اتفاق افتاد.... صبح... نمی دونم چطوری ولی ، توی انباری پشت عمارت بیدار شدم .
هق هقشدوباره اوج گرفت:
__ نمیدونم چرا هیچی تنم نبود ... حتی دستام.... دستام پر از سوختگی شمعه ببین ....
بعد دستاشو از حصار آستینای حریر لباسش ازاد کرد و جلوی لونا گرفت.
__میترسم ... تا حالا هیچ وقت اینطوری نبود،تا حالا هیچ وقت به خودم آسیب نزده بود...یکی باید کمکم کنه...  پدر میتونه کمکم کنه مگه نه؟  باید بهش بگم مگه نه؟ 
لونا اروم دستای سوخته از پارافین  جولیا رو نوازش کرد و به چشمای وحشتزده اش که بین چشمای خودش دو دو میزد ، لبخند زد و جواب داد :
    ++یکمی دیگه صبر کن .بزار یه دعای دیگه رو هم امتحان کنیم. اگه نشد اونوقت  بهش میگیم . اگه الان این کارو بکنی اون ... بیرونت میکنه . و هیچ کشور دیگه ای هم قبولت نمیکنه . یادت که نرفته تو به خاطر تحصیل توی کلیسا میتونی کره باشی!
جولیا آهی کشید و سرشو تکون داد. کمی معذب به نظر میرسید  انگار حرفاش تا نوک زبونش بالا میومدند و باز گفته نمیشدن . ترس همه ی جونشو پر کرده بود و حتی بی اختیار صداشم میلرزید.
با تردید ادامه داد:
__یه اتفاق...دیگه هم افتاد که ..امروز یکم عجیب بود.
لونا چشماشو ریز کرد و جواب داد :
__ چه اتفاقی؟
جولیا برای گفتنش مردد بود . تا به حال خطایی از کیونگسو ندیده بود . حتی تا حالا باهاش ارتباط هم بر قرار نکرده بود ولی همیشه متوجه میشد کیونگسو عجیب نگاهش میکنه رو رفتارش یا حتی راه رفتنش دقیق میشه  ، تو کل این کلیسا لونا بود که ازش نمی‌ترسید وهمیشه باهاش حرف میزد  حتی گاهی توی اتاقش میخوابیدکه تنها نباشه، پس به نظرش اون بهترین کسی بود که میشد بهش اعتماد کرد!
بعد از یه دقیقه سکوت آروم گفت:
++یه نفر ... پیدام کرد . وقتی با تکوناش بیدار شدم، ترسیده بودم  ...  میخواستم جیغ بزنم ... اما اون فقط ارومم کرد و لباساشو بهم داد ... ازم نترسید! درست مثل تو !
لونا چشماشو گرد کرد و پرسید
__کی؟ کی پیدات کرد؟ 
++کیونگسو ... اصلا تعجب نکرده بود .هول هم نبود .فقط نگران به نظر میرسید...
لونا اخماشو توی هم کرده بود
__خب؟
++لباساشو بهم داد تا برگردم خوابگاه ، اما وقتی عوضشون کردم ... وقتی خواستم برشون دارم و براش ببرم، نبودن ... کسی اونا رو برداشته بود... من مطمئنم اون ساعت از صبح کسی توی خوابگاه بیدار نبود . من خیلی خیلی ترسیدم .من فکر میکنم شاید..شاید ... روح یا شیطانی داره باهام بازی میکنه...
دوباره با وحشت ادامه داد:
++نکنه ....نکنه کیونگسو توی اون خرابه از سرما یخ زده باشه؟ نکنه اون ...
__نگران نباش ...من دیدمش! همراه جونگین توی محوطه قدم میزد. ولی میدونی چی توی حرفات عجیبه؟ این که اون ساعت از صبح اونجا چیکار میکرد !
جولیا میدونست خیلی چیزای دیگه هم بود که فکرشو مشغول میکرد. مثل این که چرا کیونگسو ازش خواست فرار کنه. ولی چیزی از افکارش پیش لونا بازگو نکرد.
همین یه جمله ی لونا باعث شد درگیری بیشتری ذهن  جولیا رو مشغول کنه !

💙💙💙

روی تخت نشسته بود و به صورت غرق خواب سوهو نگاه میکرد . چراغ اتاق به خواسته اش خاموش بود.
توی کل ساختمون پرنده پر نمیزد.
فقط احتمالا نگهبان جلوی درب ورودی نشسته بود تا اگه کیونگسواومد راهنماییش کنه که کجا باید بیاد.
مراقب ها و پرستار ها هم مشغول استراحت بودند.

نگاهی به ساعت مچیش انداخت، ده و نیم شب بود .
بیشتر از این نمیتونست منتظر بمونه ، باید از نگهبان میخواست براش تاکسی خبر کنه و خودش بیاد کمک.
گوشی تلفنو از کنار تخت سوهو برداشت و داخلی چهارم رو شماره گرفت.
تا جواب دادن نگهبان سی ثانیه ای طول کشید .
وقتی صدای نگهبان توی گوشی پیچید یشینگ از گفتن جمله اش منصرف شد.
++سلام آقا ، ببخشید دیر جواب دادم، اقایی که منتظرشون بودین اومدند، داشتم باهاشون صحبت میکردم.  
یشینگ بابت اومدن کیونگسو نفس راحتی کشید و جواب داد:
++ممنون میشم اگه زحمت بکشی و یه تاکسی برای ما بگیری .
__زحمتی نیست حتما فقط، ...آقای که اینجاس با ماشین اومدن ها!
یشینگ با تعجب گفت :
++تنها نیست؟
__نه اقا . همراه یه اقایی هستن که تو ماشین خوابه.خودشونم اینجا هستن که الان کنار من ایستاده. میخواید گوشی رو بدم بهش؟
بعد منتظر جواب یشینگ نشد و گوشی رو دست جونگین داد .
++الو...
یشینگ وقتی صدای کسی رو از پشت گوشی شنید مطمئن شد اون کیونگسو نیست با کمی مکث گفت:
__عاممم. سلام  من ژانک یشینگ هستم ،دوست کیونگسو !
++سلام اقای ژانگ ، کیونگسو گفته،نه نه ینی نوشته که بیارمش اینجا ، لطفا بیاید پایین تا با ماشین من بریم. من خب کارش داشتم و با هم اومدیم ....
__آهان... ممنونم ببخشید نمیخواستم مزاحم شما بشیم.
+پس پایین منتظریم.
بعدم تماسوقطع کرد!
یشینگ چند ثانیه چشماشو رو هم گذاشت تا آروم بشه.
"این پسره ی احمق فکر نمیکنه من کیونگسو رو واسه چی گفتم بیاد؟ اگه خودم مینونستم جا به جاش کنم که اون کچلو نمیخواستم!"
پوفی کشید. سر سوهو رو از روی سینه اش برداشت و آروم روی بالش گذاشت. ملافه ی سفیدی روی تن برهنه اش کشید و دوید از چندتا اتاق اونطرف تر یه ویلچر اورد.
بعد گوشیشو از روی میز برداشت و پیامی برای کیونگسو فرستاد .
"کچل خان بی زحمت بیا بالا کمک"
چند دقیقه طول کشید تا صدای قدمهایی توی سالن بعدم توی اتاق به گوش رسید .
وقتی وارد اتاق شد  یشینگ بدون این که نگاهش کنه، ساک بزرگی رو که از وسایل سوهو پر شده بود توی بغلش پرت کرد و متقابلا صدای اخ بلندی به گوشش رسید! .
.
به سرعت به طرفش برگشت...و با تعجب به پسری که دستشو روی بینیش گذاشته بود مواجه شد.
با چشمای گرد شده جلوش دید!و چند بار خم و راست شد.
++عاااا ببخشید....واقعا متاسفم ... فکر کردم کیونگسوعه.
بعد سعی کرد دست جونگینو از روی بینیش کنار بزنه  جونگین دستای یشینگو کنار زد و بعد از ماساژ دادن بینیش گفت:
__چیزی نیست ،اشکالی نداره اقای ژانگ ... فقط کیونگسو خب ... پوففف ... داشت چُرت میزد !
منم اومدم داخل چون ،...خب کار داشتم.
یشینگ یه ابروشو بالا انداخت و گفت :
++ینی شما گوشیشو نگاه کردید؟
جونگین به طور واضحی هول شد!
__گوشیشو؟نه چطور؟
++اخه من براش مسیج دادم که بیاد بالا کمک کنه!
جونگین کنار ابروشو خاروند وبا تک خنده ای که نشون از دروغ بودن اداش داشت، جواب داد:
__راستش ... اینجا دستشویی داره؟؟؟
یشینگ با جمله ای که جونگین گفت از خنده منفجر شد 
و در حالی که سعی میکرد صدای بلندش سوهو رو آزار نده گفت:
++اره اره داره اونجاست
و ته سالن رو نشون داد.
_جونگین با لپای گل انداخته تشکر کرد  :
++ممنون، اخه فقط درب اتاق شما باز بود.
یشینگ لبخندشو کمی جمع کرد
__ممنون میشم بعد از تمام شدن کارت  این ساکو کمکم بیاری پایین .
جونگین سرشو تکون داد، اصلا نمیدونست برای چی اومده، چرا پیام ظاهر شده روی گوشی کیونگو خونده و بدون بیدار کردنش اومده داخل ! انگار توی همین چند دقیقه ای که توی راه بودن و کیونگسو خوابیده بود پی به خستگی بی حدش برد.
نگاهی به پسر روی تخت انداخت که توی نور کمی که از پنجره که داخل اتاقو روشن میکرد، خوابیده بود.
پسری با صورت رنگ پریده که موهاش ژولیده توی صورتش ریخته بود . موهایی به رنگ شرابی که به اندازه ی سه چهار سانت از ریشه هاش مشکی بود .  ملافه ی سفیدی روی تنشو پوشونده بود.
دیگه نایستاد نگاه کنه به طرف دستشویی اخر سالن قدم برداشت.
یشینگ با احتیاط ملافه ی سفید روی تنشو کنار زد و لباسایی که براش آورده بودو کنار تخت گذاشت.پشت سر سوهو نشست و به حالت نشسته پلیور کاملایی سفید رنگی رو تنش کرد.
همینطور شلوار پارچه ای راحتی که براش اورده بود. دستی توی موهاش کشید و مرتبشون کرد و چشمای سوهو به طور معجزه اسایی بسته و آروم بود.
سوهو رو بغل گرفت و از روی تخت بلندش کرد. وزن کم و حجم نحیف تنش دل یشینگو به درد می‌اورد. آروم روی ویلچر نشوندش و با احتیاط و قدمهای نسبتا بلند ،به طرف خروجی به راه افتاد.

3_Be quiet Where stories live. Discover now