Part 32
سه روز در نهایت نگرانی و استرس برای جونگین گذشت.
سه روزی که با مشورت با یشینگ سعی داشت تصمیم درستی در مورد آینده خودش کیونگسو و هیسان بگیره. حالا دیگه جونگین از خواسته ی قلب خودش مطمئن بود.
ولی برای این شرایط باید بهترین راهو پیدا میکردند.
بعد از سبک سنگین کردن های زیاد، نهایتا امروز به این نتیجه رسید که واقعا خونه ی کیونگسو جای امنی برای زندگی نیست ...
نه تا وقتی که تَه این ماجرا مشخص بشه .
به خواست یشینگ قرار بود با یکی از دوستاش ماجرا رو مطرح کنن، ولی جونگین هنوز نمیدونست یشینگ منظورش از این کار چیه و یا با کی قراره مطرحش کنه.
ماشینو دقیقا جلوی در خونه ی جونمیون پارک کرد و پیاده شد...
از اون روز صبح ، دو روزی میشد که کیونگسورو درست و حسابی ندیده بود، حس دلتنگی داشت اما سعی میکرد خیلی بهش توجه نکنه.
کارتن پر از وسایلی که توی دستش بودو با یه دستش حمل کرد و با کلیدی که یشینگ بهش داده بود وارد خونه شد...
از داخل خونه صدای پیانو میومد که به زیبایی نواخته میشد... آهنگی که بی نهایت برای جونگین آشنا بود.
صدایی از خواننده به گوشش نمیرسید و این برای رفتن داخل خونه ترقیبش میکرد.
این که یشینگ هر شب قبل از خواب برای جونمیون پیانو میزنه، دلنشین ترین رفتاری بود که جونگین از ادمای اطرافش دیده بود ...
اما با خطور فکری به ذهنش یه لحظه ایستاد ...
الان که شب نبود...
اصلا ، الان که یشینگ خونه نبود!
از فکر شیرینی که توی ذهنش اومد لبشو به دندون گرفت.
کارتن توی دستشو کنار در حیاط گذاشت و بی سر و صدا تا پشت پنجره، نرم قدم برداشت.
پاکت خرید توی دستشو هم کنار پاش گذاشت و از کنار پنجره توی خونه سرک کشید.
صندلی راک کنار شومینه تکون میخورد ... ولی کسی روش ننشسته بود ...
مشخص بود کسی تازه از روش بلند شده ...
خبریهیسان هم توی حال نبود .
تعجبی هم نداشت ، عین این سه روزو از اتاق جونمیون بیرون نیومده بود مگر برای خوردن غذا .
نگاهشواز جونمیون که توی دوتا پله ی منتهی به اتاقی که یشینگ توش ساکن بود، مینشست، گرفت و به فردی داد که پشت پیانو ، پشت بهش نشسته بود.
پسری که با دقت زیاد کلاویه ها رو لمس میکرد و حرکات پر مهارت انگشتاش، با روح جونگین میرقصید.
پسری که موهای بلندش بی اندازه مرتب و انگار تازه اصلاح شده بودند. لباس آبی روشن تنش جونگینو یاد اولین روز آشناییشون مینداخت.
چقدر ساده بود که عکس پس زمینه ی گوشی هیسانو یه عکس ساده دیده بود ... عکسی که خبر از مهارت بینظیر کیونگسو در نواختن پیانو میداد.
چقدر زیبا بود دیدن کیونگسو توی این حالت.
چقدر زیبا تر میشد اگه هیسان هم میتونست اونو بشنوه!
اونوقت قطعا از اتاق بیرون میومد و مثل حالی که الان جونگین داشت هوس بغل کردنشو به جون میخرید.
چقدر سخت بود که وقتی چند دقیقه دیگه که وارد خونه میشه خودشو به نشنیدن و ندونستن این مهارت کیونگسو بزنه ،اونم درست وقتی که لبریز از خواستن پسر دروغگوی رو به روش بود...
کیونگسو این همه مدت چطور طاقت آورده بود؟
بعضی وقتا دروغگو بودن سخت ترین کار دنیاس، حتی سخت تر از نشنیدن و حرف نزدن...
چند بار کیونگسو خودشو تو نقطه ای دیده بود که بخواد فریاد بزنه ؟ چند بار از دنیا گله داشته و خواسته حرفاشو داد بزنه و سکوت کرده بود؟
اصلا اون شب لعنتی ...
توی اون کلیسای نحس چند بار فریاد کمک خواستن تا نوک زبونش اومده بود و به خاطر همین دختری که الان توی اون اتاق خودشو حبس کرده، زبونشو گاز گرفته بود...
بازم اون دستمال خونی لعنتی یادش اومد...
چشماشو بست .
کنار دیوار سُر خرد و نشست.
سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داد ... تک تک نت هایی که مینواخت ، پر بود از حرفایی که انگار فقط جونگین اونا رومیشنید...
شکستن این سکوت انگار کار خودش بود فقط...
دلش میخواست کاری کنه که کیونگسو باش حرف بزنه...
پشت پلکای بسته اش خاطرات هجوم میاوردن...
اون روز...تاریخشو یادش نبود اما زردی پاییز به شدت توی خاطراتش نقش داشت...اوایل پاییز بود. اون روز... جونگین لبریز از شنیدن بود ... اصلا اومده بود تا حرفای لونا رو بشنوه ... اومده بود حرف بزنه ، که راضیش کنه دست از راهبگی بکشه...اومده بود بشنوه و حرف بزنه تا راضیش کنه قبولش کنه.
اما چی شد؟...
لال شد...
یه پسر... یه پسر سرتا پا خیس از بارون ، از نا کجا آباد افتاد جلوی پاش ... درست کف اتاق ...لالش کرد.
جونگین نفهمید چطوری ولی نگاه اون پسر همونجا لالش کرد ...
نگاهش پر از زندگی بود.. لبخندش پهنای آسمونوبه سخره میگرفت...انگار با اومدنش مسیح بهش گفت "ساکت باش"
همون مسیحی که لونارو ازش گرفته بود...؟
آره همون مسیح...
هنوزم ازش گله داشت؟
نه ... قطعا نه!
جونگینِ الان کلی با جونگین دو سه ماه قبل فرق داشت ...
چیزایی رو درک کرده بود که تا قبل از دیدن هدیه ی مسیح، قادر به لمس حسشون نبود.
چیزایی مثل عشق به خانواده ، عشق به خودش و نهایتا عشق به کسی که دلش رو به لرزه در آورده...
جونگین همیشه از این که مثل بقیه ی مردم برای دعا کردن به کلیسا نمیره و صرفا هدف دیگه ای از رفتن به اونجا داره عذاب وجدان داشت ، اما الان یه چیزی رو خوب فهمیده بود، این که هر کسی که اونجاست ، صرفا به خاطر خود خدا و پسرش مسیح اونجا پا نذاشته...
جونگین فهمیده بود مرز بین کفر و ایمان از مو هم اون هم باریکتره چون همیشه ریا باعث میشه این خط مرزیشون محو بشه و آدما گم بشن...
دنیا پره از گرگهایی که لباس بره میپوشن...تا با گول زدن چوپان ، گلوی بره ها رو بدرن...
اون بیشتر از همه یاد گرفت نزدیک بودن به یه عبادتگاه ، رفتن به اونجا و دعا کردن ، کار خیر کردن و ... هیچکدوم اندازه ی داشتن یه عشق اونو به خدا نزدیک نمیکنه.
حداقل راجب جونگین این طور بود.
چون توی همین سه روز اندازه ی تمام عمرش از خدا کمک خواسته و جواب گرفته بود!
با قطع شدن صدای پیانو به خودش اومد ... شایدم مدتی میشد که صدای پیانو قطع شده بود و جونگینِ گم شده توی افکارش تازه اینو حس میکرد.
پاکتو برداشت، بند کفشاشو کشید تا گره نه چندان محکمش باز بشه .
از جاش بلند شد و به طرف در رفت .
بازش که کرد، نگاه کیونگسوی اروم گرفته روی کاناپه بالا اومد و بهش دوخته شد.
رنگ و روش بهتر و سرحال تر از دو روز گذشته به نظر میرسید، شوق توی نگاهش موج میزد و این برای جونگین احتیاج به ترجمه نداشت.
لبخند بی معطلی مهمون لبای جونگین شد و دستشو به نشونه ی سلام بالا آورد.
لبخند کیونگسو بیشتر کش اومد و سر تکون داد . انگار احساس دلتنگی میکرد دلتنگی که کلی نگرانی همراهش بود.
دقیقا دو روز پیش روی همین کاناپه از خواب بیدار شد و دستشوتو دستای جونگینی دید که پایین کاناپه خوابیده بود.
هیچ کلمه ای نمیتونست حس اون لحظه ی کیونگسو رو توصیف کنه.
تبدیل شدن نگرانی به آرامش ، زیباترین دگرگونی دنیا بود که اون لحظه کیونگسو یه بار دیگه تجربه اش کرد.
جونگین کاملا نگاه کیونگسو رو تحلیل میکرد که چطور با بالا و پایین بردنش داره مطمئن میشه همه چیز خوبه . که جونگین سالمه ...
لبخندشو از وسعت گرفتن نجات داد و به طرف جونمیون نگاه کرد و پرسید .
++هیسان کجاست؟
__جونمیون نگاه خسته و خواب آلودشو به طرف اتاق خودش چرخوند و گفت:
++انتظار داری کجا باشه ... تو خونه ای که همه پسرن ، رفته گز کرده توی اتاق من.
این نشونه ی خوبی برای جونگین بود. این حرفش ینی کیونگسو خبر نداره چه اتفاقاتی برای هیسان و خودش افتاده، نمیدونه هیسان توی این لحظه چقدر ترسیده و پر استرسه ، و جونمیون داره با این بهانه نبود هیسانو برای کیونگسو توجیه میکنه .
جونگین در حالی که پاکت تقریبا بزرگ توی دستشو بالا میگرفت به نشون تشکر سر تکون داد و گفت:
__براش لباس خریدم... دل تو دلم نیست که بپوشدش .. میخوام ببینم خوشش میاد یا نه... میدونی من توی لباس خریدن خیلی خوش سلیقه ام !
جونمیون تک خنده ای از این همه مبالغه زد و نگاه متعجبشو از جونگین به طرف کیونگسو کج کرد که حالا یکم اخماش توی هم بود ...
شاید میشد درجه ی کمی از حسادتو توی چشماش دید ، حسادتی که جونگین نمیدونست نسبت به خواهرشه که کسی جز خودش برای چیزی خریده یا نسبت به جونگینی که برای کسی غیر از کیونگسوخرید کرده!
اما غرورش انقدری بیشتر بود که بخواد عکسالعمل نشون بده ،حتی اگر هم نبود ،الان باید تظاهر میکرد که نمیشنوه!
جونگین که پشت به کیونگسو ایستاده بود، توی شیشه ی ساعت دیواری بزرگ رو به روش، کیونگسو رو زیر نظر داشت.
بابت این که تصمیم گرفته کاری کنه که کیونگسو خودش راضی بشه باهاش حرف بزنه، احساس رضایت داشت.
به پیشنهاد یشینگ ، جلب اعتمادش از راه بر انگیختن حسادتشو انتخاب کرده بود و انگار همه چی داشت اونطوری که باید پیش میرفت.
اما راه طولانی داشت ...پسری که توی اون موقعیت خطرناک سه روز پیش لب باز نکرده به حرف آوردنش بینهایت سخت بود.
بی توجه به اخمای در هم کیونگسو وارد اتاق شد...
هیسان با تیشرت صورتی روشن و شلوار گرم کنی که کاملا مشخص بود دست کم دو سایز ازش بزرگتره ، روی تخت گوله شده بود.
به محض حس حضور کسی با وحشت تو جاش نشست.
ترس توی چشماش کاملا مشهود بود .
جونگین با احتیاط دوتا دستاشو بالا اورد و لبخند مهربونی که سعی داشت خالی از هر نوع استرسی باشه ، روی لباش نشوند.
جونگین نگاه ترسیده ی هیسان با دیدن لبخند پر محبت جونگین رنگ باخت.
نمیدونست چرا به چه دلیل فقط تو یه لحظه جونگین جسم گوله شده ی هیسانو توی بغل خودش دید.
با یه دستش درو، روی نگاه کنجکاو و تا حدی بهت زده ی کیونگسو که از اون فاصله به هیسان دوخته شده بود بست ،و با دست دیگه اش موهای هیسانو نوازش کرد.
بهش زمان داد ... هیچ عجله ای نداشت ... همینطور به این کار ادامه داد تا بالاخره هیسان آروم گرفت و سرشو بلند کرد و چشمای ترشو به جونگین دوخت.
لازم به گفتن هیچ کلمه ای از طرف جونگین نبود.
هیسان به اندازه ی تمام این سه روز وحشت و دلهره و نگرانی داشت که نمیتونست بیرون بریزه .
دلایل زیادی برای این کار داشت ..
اولیش این که نمیخواست کیونگسو مثل دوسال قبل اذیت بشه ... بیشتر از این ...مثل همین امروز صبح که با ورود کیونگسو به اتاقش، وانمود کرد دل درد ماهانه داره و فقط با لبخندای الکی دست به سرش کرده بود.
دلیل دیگه، وجود حال ناخوش و یخ کرده ی جونمیون بود که یه جورایی هیسانو یاد قبلا خودش مینداخت ... هیسان چیزی نمیشنید اما ، توی درک حس آدمای اطرافش از همه حرفه ای تر بود...
انقدری که حاضر به زندانی کردن خودش توی اتاق شد... سر میز غذا لبخند میزد ... فقط به خاطر برادری که یشینگ بهش گفته بود از ماجرا ها بیخبره و این چند روز به خاطر اون قوی باشه.
و حالا هیسان کسی رو پیدا کرده بود که میتونست هم زمان هم مراقب کیونگسو باشه هم سنگ صبور خودش ...
هیسانی که حالا برای نوشتن نامه و رها کردنش توی باد زیادی بزرگ شده بود...
جونگین همراه خودش کنارتخت نشوندش. پایین پاش نشست ولی لبخندشو از لباش کم نمیکرد.
پاکتو به آرومی روی زانوهای هیسان گذاشت. به طور واضحی که هیسان بتونه لبخونی کنه گفت:
++ببین خوشت میاد؟
هیسان فقط نگاهش میکرد. دستشو جلو آورد و روی پهلوی جونگین گذاشت.
جونگین معنی این کارو خوب میدونست. دستشو روی دست هیسان گذاشت و گفت:
++نگران نباش . همه چی خوبه . فقط بیا نذاریم کیونگسو بفهمه ... هوم؟
نگاه بی حال هیسانو که دید، شیطنت کوچیکی به چهره اش اضافه کرد و دستشو توی یقه ی پیراهن خودش برد . دکمه ی مشکی رنگی که اون شب هیسان بهش بخشیده بودوهمراه زنجیرنازکی که دور گردنش انداخته بود بین انگشتاش گرفت و نشونش داد
++گفتی مراقبش باشم، کاری کنم بخنده؟
هیسان سرشو تکون داد.
++پس کمک کن بهم اعتماد کنه، باهام حرف بزنه. میدونی ... زیادی مستقله ... بیشتر از این تنهایی این همه فشارو تحمل کنه میشکنه... من ... دوسش دارم.
با جمله ی اخر جونگین چشمای هیسانی که با دقت برای لب خونی بهش خیره بود، سر ریز از شوق شد...
جونگین جلو اومد و پیشونی هیسانو بوسید . پاکتو از دستش گرفت و لباس تا شده ی کرم رنگی از داختلش بیرون آورد و توی دست هیسان گذاشت و از جاش بلند شد.رو بهش با صدای بلند که مطمئن باشه بیرون از اتاق شنیده میشه گفت:
__زود باش بپوششون ببینم دوست داری یا نه ...
بعد هم با چشمکی برای هیسان اتاقو ترک کرد .
وقتی از اتاق بیرون اومد و کیونگسو رو روی مبلمان ندید حس کرد تیرش به سنگ خورده، اما وقتی چند قدم جلو تر اونو روی صندلی راک در حال تاب خوردن پیدا کرد خیالش راحت شد .
طبق انتظارش اخماش تو هم بود...
جونگین با در اوردن پالتویی که دیگه کم کم برای فصل جدید ناکارامد میشد ، و گذاشتنش روی مبل سه نفره جلوی تلوزیون ، راه اشپزخونه رو پیش گرفت .
اصلا متوجه نشد جونمیون کی سالنو به طرف اتاق یشینگ ترک کرد .
جونمیون برای فرار از حس تنهایی که داشت خفه اش میکرد، به اتاق یشینگ پناه آوردو درو بست.
با کلافگی که هر لحظه توی وجودش شدت میگرفت، روی تخت نشست. سرشو با دستاش محاصره کرد تا افکارشو متمرکز کنه.
از وقتی جونگینو هیسان وارد خونه شده بودن به کل آدم دیگه ای شده بود.
اینو یشینگی میفهمید که دائما تمام حواسش بهش بود.
به همه چیز با دقت بیشتری نگاه میکرد ...
دیوارا ...اتاقا ... وسایل خونه و آشپزخونه... ظرفاش...
هیچی شبیه تصاویری که توی ذهنش به یاد میاورد نبود...
چی بیاد میاورد؟
پسری که پشت بهش پای گاز ایستاده ...
گاهی هم تا کمر توی کمد خم میشد ...
گاهی حتی پشت همین پنجره ی قدی اتاق ایستاده...
گاهی روی تخت پشت بهش خوابیده...
اما نه این تخت... اتاق اینشکلی نبود.
جهان نداشت... کهکشان بود.
پوفی کشید و روی تخت دراز کشید بدون این که حتی دمپایی هاشو در بیاره...
سرشو به چپ چرخوند انعکاس چهره اش توی آینه آشنا به نظر نمیرسید.
موهای قهوه ای ... پوست سفید... چشمای خسته و پف کرده از مصرف بی اندازه ی قرصاش بدون این که به یشینگ خبر بده ...
و حالا قوطی خالیش که روی میز بهش دهن کجی میکرد.
دست خودش نبود... برای خفه کردن صدای قهقهه های شاد کسی که توی ذهنش میشنید ،برای خفه کردن صدای کسی که انگارپشت تلفن هر روز تو مغزش با کلمه ی هیونگ غرمیزد ، و این دو روز برای خفه کردن صدای ذجه هایی که بعد از دیدن حال هیسان توی اون شب همراه جونگین به بقیه ی صدا ها اضافه شد، مجبور بود بیرویه ازشون استفاده کنه...
چشماشو روی هم گذاشت وبی توجه که قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین غلتید ، سعی کرد خودشو تسلیم خواب کنه.
اون طرف توی سالن ،جونگین با سینی حامل سه تا لیوان بزرگ آبمیوه و یه بشقاب کوچیک کیک روی مبل نسشت.
دستشو تکون داد تاتوجه کیونگسو رو به خودش جلب کنه . وقتی نگاه کیونگو به خودش دید به لیوانای ابمیوه اشاره کرد.
کیونگسو از جاش بلند شد و روی مبل تک نفره نشست.
هنوز کاملا جا نگرفته بود که هیسان در اتاقو باز کرد
و با شوق بیرون اومد .اون لباس یقه قایقی و کِرِم مایل به قهوه ای و دامن دوتاه مشکی که اندام زیبای هیسانو کاملا به رخ میکشید، بی نظریر بود.
با دیدنش جونگین از جاش بلند شد و شروع به دست زدن کرد .
+میدونستم.... میدونستم سلیقه ام توی انتخاب لباس فوق العاده اس .
چشمای هیسان برقی زد و با قدم های تند به طرف جونگین رفت و کنارش نشست دستاشو دور جونگین انداخت و به نشونه ی تشکرمحکم بغلش کرد...
جونگین لبخندی زد و دستشو دور کمر هیسان حلقه کرد و در حالی که زیر چشمی کیونگسو رو زیر نظر داشت، اونو محکم به خودش چسبوند...
دستشو روی موهای کوتاهش کشید و اونو از خودش فاصله داد و طوریکه هیسان بتونه لب خونی کنه گفت:
++خیلی خوشگل شدی... پاشو وایسا ببینمت.
هیسان فوری از جاش بلند شد بدون این که دست جونگینو رها کنه یه چرخ زد.
دست دیگشو به حالت تلفن به جونگین نشون داد و بعد دستشو به سمتش دراز کرد...جونگین فهمید که هیسان گوشیشو میخواد...
فوری اونو از جیب پالتوش که درست پشت سرش بود بیرون آورد و بهش داد...
هیسان بعد از فشردن دکمه کنارش و روشن شدن صفحه ، به بکگراند گوشی خیره موند ...
یه عکس زیبا از برادرش وقتی خواب بود...
بعد با نگاهی به کیونگسو که حالا با یه مّن عسل هم نمیشد خوردش ،تک خنده ای زد.
تند تند براش تایپ کرد و نشونش داد:
__خیلی ممنونم...
جونگین به چشمای ذوق زده هیسان نگاه کرد و دستشو کشید و اونو دوباره روی کاناپه کنار خودش نشوند...
کیونگسو خم شد و لیوان آبمیوه رو برداشت جونگین هم به طرف لیوان آبمیوه خم شد یکی رو برداشت و جلوی هیسان گرفت.
هیسان دستشو دراز کرد و لیوانو گرفت و اونو یک سره سر کشید...وقتی لیوان خالیو توی سینی برگردوند ، دوباره شروع به تایپ کرد...وقتی تایپ کردنش تموم شد اونو نشون جونگین داد:
++ یه وقتایی با اوپا میرفتیم لباس بخریم...وقتی زیاد راه میریم ، اینقدر بهم غر غر میزنه که "خسته شدم" ...اما وقتی خریدمون تموم میشد از سر کوچه خونه کولم میکنه...
جونگین نگاهی به کیونگسو که نا محسوس اونو هیسان رو زیر نظر داشت ،انداخت و به هیسان طوریکه بتونه لب خونی کنه و البته کیونگسو هم صداشو بشنوه گفت:
++ببینم لباس هایی که برات میخره، اندازه لباس هایی که من برات خریدم قشنگه؟؟ راستشو بگو من خوش سلیقه ترم مگه نه؟
هیسان خندید و براش تایپ کرد:
"همشون قشنگن...نمیتونم تبعیض قائل بشم..."
جونگین خندید و گفت:
++حاضرم شرط ببندم که من خوش سلیقه ترم!!
هیسان دوباره خندید و چشمای هلالیشو به رخ جونگین کشید و براش تایپ کرد:
++اره تو خوش سلیقه تری... هر کسی عاشق برادر من نمیشه!کیونگسو قطعا انتخاب یه آدم خوش سلیقه اس.
چشمای جونگین روی صفحه ی گوشی خیره موند.
تو دلش حس خوشی پیچید انگار شنیدن این حقیقت از فکر کردن بهش خیلی بیشتر میچسبید.
حالت چشماش کاملا عوض شده بود و با بهت به لبخند ملیح روی صورت هیسان خیره موند و این کیونگسو بود که از کنجکاوی داشت پوست لبشو میجوید.
جونگین بعد از خوندن جمله خندید و در حالیکه لپ هیسانو بین دو تا انگشتاش میکشید گفت:
__دیوونه نشم خیلیه...
🍀🍀🍀
گوشی توی دستشو محکم به دیوار کوبید و عصبی فریاد زد.
__لعنتی .... حرومزاده های عوضی...
لونا در حالی که سیگارشو توی جاسیگاری کریستالی اتاق خاموش میکرد، سنجاق سوتینشو باز کرد و بدون هیچ حسی گفت:
++چی شده؟ کی بود؟
مرد مقابلش دستی توی موهای جو گندمیش کشید و بدن لختشو روی صندلی رها کرد.
با یه دستش چشماشو حصار کرد و جواب داد
++تمین بود ... لو رفتن ...خودشم جون کنده تا فرار کرده .... کار اون حروم زاده ی عوضی پارکه.... میدونستم این طوری میشه. باید همون بیست سال پیش که جلوی خونه ی باباش ،سگ پاشو گرفته بود یه گوله حرومش میکردم.
لونا بدون این که اصلا براش مهم باشه اون راجع به کی داره حرف میزنه، موهای مشکی و بلندشو از حصار کش سفید رنگش بیرون اورد و گفت
__خب... حالا باید چیکار کنیم؟
مرد بدون این که دستشو از روی چشماش برداره با صدایی که کم کم اوج میگرفت جواب داد:
+نمیدونم.... نمیدونم... لعنتی....
بعد از چند ثانیه فکر حرفاشو ادامه داد:
++فعلا ...اول برم کالیفورنیا ... باید اول رئیسو آزاد کنیم ...نمیدونم اونجا چه خبر بوده ، چطوری ردشونو زدن. اول باید بفهمم چی به چیه... بد بختی اینه که نمیتونم خودمو نشون بدم! باید یکیوپیدا کنم بتونه اونجوری که من میخوام وکیلش بشه، شاید بتونه مشروط درش بیاره...
بعد نگاهشو به پنجره اتاق دوخت و زمزمه کرد:
++ حماقت از من بود که به اون مردک احمق سباستین اعتماد کردم.
لونا از جاش بلند شد و به طرف مرد قدم برداشت. صدای کفشای پاشنه دار زرد رنگش که بندای بلندشو تا رون پاش گره زده بود تمام اتاقو پر کرد.
با بی خیالی روی پای مرد نشست و موهای بلدشو نوازش وار روی شونه های مرد افشون کرد.
جوری نشست که دید خوبی از بدن سفید و سینه هاش که با صلیب بزرگ مشکی رنگی تزیین شده بود ، بهش میداد .
با یه دستش صورت مردو به طرف خودش چرخوند و دست دیگه اشوبین پاهای مرد هدایت کرد...
با نزدیک کردن لباش به لبای زمخت فرد رو به روش ، در حالی که نوازش های پایین تنه اش کم کم آتش شهوتو توی چشماش روشن میکرد، با حالت اغوا گری گفت:
__هنوز خیلی وقت داریم ... کارامون تقریبا تمونه. اگه نگران دخترایی وضعیتشون خوبه ، هنوز کسی چیزی نمیدونه ،وضعیت عادیه .... نگران نباش ... کسی از وجودمون خبر نداره ... حتی اون پارک احمقی که میگی...
خودشو بیشتر به مرد چسبوند و لباشو روی گردنش کشید:
__الان .. بهتر نیست یکم ریلکس کنی ؟ مطمئنا تا مدت زیادی قراره ازم دور باشی...بدنت که موافق به نظر میاد نظر خودت چیه؟
مرد خنده ی نیم بندی زد و بوسه ی محکمی از گردن لونا گرفت و با یه حرکت اونو درست روی پایین تنه ی خودش تنظیم کرد و در حالی که صداش کم کم از هیجان به لرزش میوفتاد کنار گوش لونا زمزمه کرد.
__با این دختره چیکار کنیم؟ .... مطمئنی کیونگسو اون کسی که ...
با قفل شدن لبای نازک لونا روی لباش جمله اش ناتموم موند.لونا بدون این که لباشو فاصله بده جواب داد.
++نگران نباش ... اونی که فکر میکنی نیست. نه پدرش وکیله نه مادرش دورگه ی اروپایی... برای بقیه هم بعدا فکر میکنیم ...
مرد نفس عمیقی کشید :
__جعبه ی سیگارتو پیدا نکردی؟ ...میدونی اگه کسی پیداش کنه .... میتونه همه چیو برات تموم کنه؟....
++البته اگه کسی بدونه اون مال منه!
مرد پوزخندی زد
__خیلی جسوری... سرتو به باد میدی با این زبون درازیات... سعی کن ازش جای بهتری استفاده کنی.!
لونا خشمگین از حرفی که شنیده بود، فوری سرشو توی گردن مرد فرو برد و با حرص زمزمه کرد:
++ فکر کنم دیگه میخوای که عشق بازی باهامو از دست بدی:/
__نمیخوام ... فقط بلد نیستی زبونمو قفل کنی ...یا شاید... یه کاری کنی که ...اون چیزایی که میخوایو زمزمه کنه... یا شاید بلد نیستی دهنمو با چیزای خوب ببندی!
بعد نگاهشو روی بدن سفید لونا حرکت داد. انگشت شستشو توی دهن لونا فرو بردو گفت:
__ یاد بگیر اززبونت برای بستن دهنم استفاده کنی.
لونا در حالی که از حرص خفه میشد، کاری ازش بر نمیومد...
.
.
.
.
.
سوار ماشین شد و جعبه ی بزرگ زرد رنگو روی صندلی عقب گذاشت و با چند بار تکون دادنش مطمئن شد که نمیوفته.
خندید و به گربه ی سفید توی جعبه که از دیواره ی میله ای کنارش نگاهش میکرد گفت:
++خب یکم دیگه میرسیم پیش صاحبت... مطمئنم کلی دلش برات تنگ شده .
بعد جعبه ی کوچیکتر دوناتارو که برای هیسان گرفته بود روی صندلی کناری گذاشت.
از این که هیسان توی این چند روز به حالت وحشتناک اوایلش بر نگشته ، خوشحال بود و کاملا متوجه بود حضور جونمیون و جونگین توی این چند روز کنارش بی تاثیر نبوده.
طبق صحبتی که چند لحظه پیش با جونگین داشت، تا الان همه چی خوب پیش رفته و انگار کیونگسو از توجه جونگین به هیسان یکم اخمالو شده بود.
اما یشینگ میدونست جونگین تا برانگیختن حس حسودی کیونگسو، راه درازیو در پیش داره.
اون همیشه بهترینا رو برای خواهرش میخواستو از هیچی دریغ نمیکرد .
اما سوال توی ذهن یشینگ این بود که این مسأله ممکنه شامل جونگین هم بشه؟
نگاهی توی آینه ی ماشین به خودش انداخت .
کت کرمی و تکپوش سفید،موهای رو به بالا و عینک گرد طلایی، یه جورایی بیش از حد رسمیش کرده بود .
اما جونمیون یه بار توی حرفاش این استایلو به عنوان یه روان پزشک تحسین کرده بود!
زندگی یشینگ کم کم داشت روی محوری به اسم کیم جونمیون میچرخید. لبخند رضایتی توی آینه به خودش زد و ماشینو روشن کرد . همین که خواست از پارک در بیاد گوشی موبایلش شروع به ویبره رفتن کرد .
ماشینو بیحرکت کرد و با نگاه کردن به اسم مخاطب فوری جواب داد:
++بله
سکوت پشت خط لبخندشو یکم عریض تر کرد .با صدایی که بیشتر به ناز کشیدن شباهت داشت گفت:
++جونمیون...
__......
++خوبی؟ ...چیزی شده؟
__من میخوام ... میخوام برم یه جایی.
یشینگ که ابروهاش بالا پریده بود باتعجب پرسید
++کجا؟
__نمی..نمیدونم کجاست ... فقط... میشه بیای دنبالم؟
++اره حتما... الان میام . تو برو آماده شو ... لباس گرم بپوش ،الان هوا تکلیفش با خودش معلوم نیس یهو سرد میشه، سرما میخوری. اگه هیسان توی اتاقته نمیتونی بری اونجا ، پالوی منو از توی کمد اتاقم بردار.... اوممم
__پوف... هیونگ ... من که بچه نیستم .
یشینگ نفس عمیقی کشید و آروم گفت
++میدونم ....
بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد:
++ آماده شو .زیادم عجله نکن .. از خونه دورم .
بعدم تماسو قطع کرد .
دست خودش نبود نمیتونست جلوی نگرانیشو و احساس مسولیتشو در مقابل جونمیون بگیره. به جونمیون که میرسید کنترل همه چی از دستش جارج میشد.
هنوز راه نیوفتاده بود که دوباره گوشیش به صدا در 0اومد .به خیال این که جونمیون چیزی رو یادش رفته بگه، بدون نگاه کردن به شماره تماسو وصل کرد.
++هوم؟
__هوم؟ ... عاح ... واقعا جوابت برای کسی که از دست فرشته ی مرگ در رفته ، همینه؟
یشینگ با شنیدن صدای سهون مثل برق گرفته ها نشست.
+اوه....اوووووه ....وای اوه سهون لعنتی ... پسره ی ...
سهون با صدایی که تقریبا از ته چاه میومد گفت:
__فکر کنم الان به همون "هوم" گفتنت راضی شدم!
یشینگ خنده ی بلندی زد و خوشحال لز این که حال سهون خوبه گفت.
++احمق... خوشحالم که حالت خوبه. بکهیون چطوره؟ وقتی باهاش حرف زدم از نگرانی داشت سکته میکرد.
سهون تک خنده ای زد و جواب داد
__بکهیون سکته دادن رو بهتر بلده. مخصوصا الان که وقت داره رئیس بازی در بیاره!
این بار صدای خنده ی جفتشون بالا رفت و بعد از احوال پرسی از هم یشینگ به خودش جرات داد و جمله ای رو گفت که یه جورایی حال هوای هر دوشونو تو چند ثانیه سنگین تر کرد .
++کیونگسو... اون چطوره؟
سهون با تعجب گفت
__تو کیونگسو رو میشناسی؟
++عاااممم نمیدونم ... نه نمیشناسمش اما ...خب باید راجب چیزی باهات حرف بزنم .
صدای سهون جدی تر از هر وقت دیگه ای بود و مشخص بود کنجکاو و گیج شده .
__چی؟گوش میدم.
یشینگ نفس عمیقی کشید و پرسید
++تنهایی؟ اگه هستی ...کسیو صدا کن بیاد پیشت ،ولی چیزایی که برات میفرستمو به کسی نشون نده .
سهون نگاهی به اطرافش انداخت به دو نفری که با جدی شدن سهون بهش چشم دوخته بودند.
به بکهیونی که نگرانی و کنجکاوی نگاهش باعث میشد سهون الکی بهش لبخند بزنه و نگاه نافذ کسی که چند دقیقه ای برای استراحت به اتاقشون اومده بود و قطعا با یه لبخند الکی نمیشد گولش زد.
__ نیستم ... بگو ببینم چی شده؟ سوهو هیونگ حالش خوبه؟
یشینگ با تاکید روی کلمه ی اول جمله اش جواب داد
++جونمیون حالش کاملا خوبه ،نگران نباش فقط این عکسی که برات میفرستمو نگاه کن .
بعد تماسو قطع کرد و چندتا از عکسای کیونگسو و هیسانو ،که عمدتا توی خونه یا توی اسایشگاه گرفته بودن ، برای سهون فرستاد.
هنوز چیزی از تیک خوردنشون نگذشته بود که گوشی یشینگ به صدا در اومد .
یشینگ که کاملا میدونست سهون چقدر میتونه شوکه شده باشه تماسو وصل کرد اما به جای سهون صدای مردی توی گوشی پیچید که انتظارشو نداشت .
++ کلونل پاک هستم ... شما کیونگسو رو از کجا میشناسید؟
ادامه دارد...
آپ بعدی با ووت بالا ۶۰
BINABASA MO ANG
3_Be quiet
Actionتو آدم خوبی هستی چون، من آدم ساکتی هستم! تو که دلت پیش خودمه چرا غرورتو له نمیکنی؟ راه میری روی این تیغ دو لبه ولی دستامو ول نمیکنی... توجه:⚠️ "لطفا قبل از شروع این فیک، دو تا فیکشن قبلی من ینی supportive و blood scent رو حتما بخونید، وگرنه متوجه...