Be quiet. part 38

129 46 26
                                    



Part 38


نگاهشو به قورباغه ی سبز رنگی که برای فرار از آب پر تعفن حوض، روی برگ پهن نیلوفر جا خوش کرده بود، دوخته و ذهنش به فاصله ی یک دنیا از اونجا توی دنیای افکار خودش سیر میکرد.
جدا از مکالمه ی تامل بر انگیزی که با فرد ناشناسی توی محراب داشت، حال عجیب و دستای یخ کرده ی یشینگ هم مزید بر علت شده بود .
تا حالا هیچ وقت یشینگو تو این حال ندیده بود . یخ بستگی نگاهش وقتی به یک نقطه خیره میشد ،نا امیدی چشماش وقتی حرکاتشو دنبال میکرد هم تازگی داشت.
حتی تنها گذاشتنش برای مدتی که جونمیون نمیدونست چقدر طول کشید...
جونمیون افکارش درگیر تصاویر افرادی بود که کمتر از دو ساعت از دیدار باهاشون می‌گذشت. بیشتر از همه ،اون راهبه ی زنی که از حیاطی پشتی میومد و با نگاه بهت زده با دیدنش خشکش زد و جونمیون با بیاد آوردن صحنه هایی که حتی نمیدونست چی هستند نفسش به شماره افتاده و حالت تهوع گرفته بود ... یا کسایی که یشینگ با عجله برای رفتن پیششون کلاسشو نصفه رها کرد .
پسری که با کسی دست به یقه شده ویا همون پسر برونزه و موبلند توی محراب ، در حالی که دستاش مشت شده بودن .
نمیدونست چرا توی اون لحظه خودشو از نگاه جستجو گر یشینگ که احتمال میداد دنبالش میگرده ،مخفی کرد ،فقط میدونست دیدن این آدما یشینگو به هم ریخته.

ولی این چیزی نبود که جونمیون رو ناراحت کرده و وادارش کرده بود مدت طولانی رو کنار حوض کثیف پشت کلیسا به این قورباغه ی چندش اور خیره بشه!

جونمیون داشت عذاب میکشید.با تمام وجود حس می‌کرد چیزی دور و برش درست نیست.

تمام مدتی که اون حالش از دنیا به هم میخورد ، این یشینگ بود که دنیای جدیدی براش ساخته بود اما ...
جونمیون توان انجام این کارو برای یشینگ نداشت ،چرا که دنیای خودش هنوز نصف نیمه بود.
اون حتی از آغوش گرفتن یشینگ هم عاجز بود چرا که هنوز اون جای خالی لعنتی هر لحظه ، بر خلاف دلش، توی ذهنش وسعت بیشتری میگرفت.

جونمیون حتی توان تفکیک صدای قلب و ذهنشو از هم نداشت... سینه اش از این همه ناتوانی تیر میکشید .
خستگی بیشتر از هر روز روی شونه هاش سوار شده بود. مخصوصا که بعد از دیدن اون راهب دائما تصاویر گنگ و غیر قابل فهمی همراه با موزیک تندی توی ذهنش نقش میبست .

به خودش که اومد، دستاشو دو طرف شقیقه هاش فشار میداد و دلش صدای پیانوی یشینگو میخواست و حضورش کنار شومینه ای که با گرم شدن هوا فقط جنبه ی تزیینی به خودش گرفته بود .
هوای به جون خریدن رقص انگشتای یشینگ روی کلاویه ها داشت یا مهر نگاهشو نمیدونست...ولی هنوزم قدرت جدا کردن ذهن و قلبشو از هم نداشت ...
چشماشو آروم روی هم گذاشت.
همه چیز پشت پلکاش محو شد، جزصدای پیانویی که هیچ وجود خارجی نداشت.
بعد از دقایقی نفس عمیقی کشید و چشماشو باز کرد . باید کم کم سراغ یشینگ میرفت اونم انگار به فضا نیاز داشت تا خودشو آروم کنه ،اینو جونمیون به خوبی درک میکرد. نمیتونست ذهن و قلبشو از هم تفکیک کنه اما میتونست صدای قلبشو که گوش بده!

قلبش میگفت ، تنهاش نذار. برو دستشو بگیر ببرش خونه ، هر چی باشه باید توی دایره امن خونه قرار بگیره تا حل بشه، و توی صحت این نظریه، ذهنش هم به شدت قلبشو یاری میکرد.
رنگ این نا امیدی فقط توی خونه اس که کمرنگ میشه...
از جاش بلند شد . لباساشو تکوند و بر خلاف خواسته اش در حالی که برای دیدن اون قیافه ی عجیب بازم همه جا چشم میچرخوند، به طرف عمارت کلیسا برگشت.
با قرار گرفتن دختری با لباس سفید، درست رو به روش یه لحظه از قدم برداشتن باز موند .
اون دخترو میشناخت ... موهای نارنجی رنگ و چشمای روشن ولی بیفروغش گویای شخصیتی بود که قبلا کیونگسو راجبش حرف میزد.
انگار او هم حال خوشی نداشت .
صورت پف کرده اش به چشم جونمیون نیومد ولی یخ زدگی نگاهش ،کلافگی و پریشونیش به شدت آشنا بود .
درست رو به روی جونمیون قرار گرفت .در حالی که اطرافو زیر نظر داشت، از جیب لباس بلندش چیزی بیرون آورد.
به جونمیون نگاه نمیکرد .تلاقی نگاهش با جونمیون کنجکاو براش جالب نبود. پاکت توی دستشو که به شدت میلرزید به طرف جونمیون گرفت.
به سختی آب دهانشو قورت داد و با صدای خش داری که انگار بعد از ساعت ها ضجه زدن یا خواب طولانی از گلوش خارج میشد ،گفت :
_لطفا اینو فقط به دست کیونگسو برسونید .
و بعد از قرار دادن پاکت دست ساز توی دست جونمیون ، عقبگرد ،و اونجا رو ترک کرد... جونمیون حس خوبی نداشت ولی تا خود کیونگسو اجازه نمیداد نمیتونست پاکتو باز کنه.

چند لحظه ای به رفتن دخترک خیره شد. جولیا با احتیاط از کنار درختها عمارت رو دور زد و به طرف خوابگاه قدم برداشت.
این بهترین بهانه توی این لحظه برای حرف زدنش با یشینگ به حساب میومد. یه جورایی از وارد شدن به خلوتش خجالت میکشید ،ولی الان یه بهانه ی خوب برای هم کلام شدن باهاش داشت .
.
.
.
.
.
هیسان بعد از بدرقه ی افسر کیم دیگه داخل خونه بر نگشت . جدا از افکار در هم تنیده ای که راجب ترک کردن برادرش توی سرش میچرخید، حس کرده بود احوالات کیونگسو بعد از حضور افسر کیم توی خونه، دچار تنش شده ... اون برادرشو خیلی خوب میشناخت حتی بهتر از خود کیونگسو!
اولین بار بود خودشو کنار میکشید و جا رو برای جونگین باز میکرد . از این کار حسای چند گانه ای داشت .
از یه طرف حس بچگانه ای بهش دست میداد که انگار جونگین برای بدست آوردن فرصت داره از اینجا دورش میکنه، بعد به خودش نهیب میزد که جونگین لیاقت برادرشو داره و کارش برای دک کردن هیسان نیست .
خوب میدونست جونگین چقدر دوسش داره و موندن خودش اینجا ممکنه علاوه بر کیونگسو حتی برای جونگینم خطرناک باشه ، ولی از طرفی از تنها رفتن به طرف سرنوشت و آینده ی خودش توی یه کشور دیگه وحشت داشت.

توی پله های منتهی به ایوان نشست. و زانوهاشو بغل گرفت . افسر کیم قبل از رفتن، در حالی که دستشو برای گرفتن دست هیسان دراز کرده بود، ازش خواست تنها بیرون نره و برای گرفتن مدارک لازم برای سفر یا هر کار دیگه ای باهاش تماس بگیره ، ولی هیسان هنوز برای رفتن تردید داشت ...

نمیدونست چقدر وقته اونجا نشسته،اما با قرار گرفتن دست کیونگسو روی شونه اش لبخند به صورت گنگش برگشت.
چهره ی کیونگسو برای هیسان همیشه پر از آرامشی بود ،که تمام رخوت و خستگی فکری هیسانو توی مهر نگاهش حل میکرد.
البته که کیونگسو تو این لحظه، حالی بهتر از هیسان نداشت ، حرفای چند دقیقه پیش افسر کیم به شدت نگرانش کرده بود. جوری که حتی آغوش جونگین هم نتونست التهاب افکارشو از بین ببره.
اما مطمئنش کرد که دور بودن هیسان از این ماجرا به نفع هردوشونه.
هیسان سرشو به شونه ی کیونگسو تکیه داد و نفس عمیقی کشید بلافاصله دست کیونگسو دور پهلوهاش پیچید.
کیونگسو نگاهی به گوشی مشکی رنگی که افسر کیم بهش داده بود انداخت، و توی قسمت نوت نوشت.
"چی باعث شده گیج بشی؟ اگه برای پیشنهاد جونگینه، میتونی قبولش نکنی، من یه فکرایی دارم .راستش منم خیلی راضی به زحمت دادن خونواده اش نیستم"

هیسان نگاهش روی کلماتی که روی صفحه تکمیل میشدن میچرخید ولی هیچی برای گفتن نداشت .
بعد از چند ثانیه که کیونگسو منتظر نگاهش کرد به ناچار گوشی رو از دستش گرفت و تایپ کرد
"نظر تو چیه؟"
کیونگسو بی حرف نگاهش کرد. دوست داشت هیسان خودش تصمیم بگیره.
هیسان که مطمئن شده بود کیونگسو هم مثل خودش دو دله، دوباره نوشت :
"اگه برم از دلتنگیت میمیرم .تاحالا ازت جدا نبودم .ولی این چیزیه که دیر یا زود اتفاق میوفته. باید قول بدی مراقب خودت و جونگین هستی"
کیونگسو با خوندن متن از تصمیم خواهرش برای رفتن مطمئن شد از طرفی حرفای افسر کیم هم توی سرش میچرخید . به خم کردن سرش به تایید بسنده کرد و آروم دوباره سر هیسانو روی شونه اش برگردوند.

هیسان مطمئن بود با قرار دادن فضا در اختیار کیونگسو و جونگین بهترین کارو برای برادرش انجام میده، ولی ترک کردنشون به هر دلیلی واقعا براش سختترین کار بود .

کیونگسو اما افکار دیگه ای توی سرش داشت . اگه یک درصد احتمال میداد با رفتن هیسان ممکنه جونگین هدف قرار بگیره ،با حرفای اخر افسر کیم مطمئن شده بود .
حتی حرفای جونگین ، بغل گرفتنش باعث نشد کیونگسو احساس خطر نکنه . جونگین مثل نفس شده بود براش اسیب دیدنش خفه اش میکرد. درست مثل خوابی که دیده بود .
با یاداوری اون کابوس دوباره دستشو روی گلوش کشید . کاملا از کاری که میخواست انجام بده مطمئن شد ، پس بعد از یه بوسه ی طولانی روی موهای هیسان گوشیشو ازش گرفت و دنبال خودش به داخل خونه برد.
دیگه احتیاج به فکر کردن نداشت ، باید با افسر کیم تماس میگرفت .از اونجایی که حس میکرد افسر کیم به کر و لال بودنش شک کرده ، به عمد پیام نه چندان بلند بالایی براش تایپ کرد و بهش خبر داد که بعد از این که هیسان کره رو ترک کرد حاضر نیست با جونگین یه جا زندگی کنه . این که لو رفتن محل اختفای فعلی اونا ممکنه به ضرر جونمیون و یشینگ باشه هم فکر کرده بود پس تصمیم گرفت خونه ی خودشو اجاره بده و با پولش یه اتاق برای خودش اجاره کنه. مهم تر از همه از شیومین خواست تا فعلا این تصمیم مخفی بمونه .
کیونگسو تصمیم داشت روحشو از حضور جونیگن برای مدت طولانی سیرآب کنه .برای تمام مدتی که قرار بود نبیندش و ازش فاصله بگیره ...
.
.
.
.
نگاهش بین شماره ی فرمانده اش و ساعت گوشیش میگشت. هنوز به شدت دو دل بود به چانیول در مورد کریس چیزی بگه یا نه .
از لیوان قهوه اش یکم نوشید و سعی کرد فعلا فقط راجب ماموریتی که چانیول بهش سپرده بود فکر کنه .
خونه ای که با هماهنگی مافوقش در غیاب چانیول توی سئول براش فراهم شده بود دقیقا رو به روی خونه ی سوهو هیونگش قرار داشت .
خونه ی همون پیرزنی که هر دفعه برای ورود بی اجازه ی سگ سوهو به حیاط خونش داد و بیداد راه مینداخت.
هر چند مدتی پیش اون از دنیا رفته بود ولی شیومین با پا گذاشتن توی خونش و دیدار با پسر اون زن ، بازم خاطرات خوبی رو به یاد آورد.
اونجایی که مسأله اصلی فعلا محافظت از کیونگسویی که به تازگی شناخته بود بحساب میومد، تصمیم گرفت تمام اتفاقات این دو سه روز رو به جز قسمت کریس برای چانیول گزارش بده .
قطعا چانیول به یه گزارش دست نویس و مکتوب بسنده نمیکرد و باهاش تماس میگرفت . پس بعد از گذاشتن لیوان قهوه اش توی سینگ با یه نفس عمیق... گوشی رو برداشت و با از نظر گذروندن ساعت شماره گرفت .
به محض پیدا شدن تصویر توی قاب گوشی ، شیومین دهن باز موندشو به سلامی با لحن جدی مزین کرد.
چانیول با حالت پچ پچ واری سلام کرد. در حالی که دنبال هنسفریاش جیب شلوارشو میگشت به طرف تخت اتاق رفت .
با برداشتن پلیور یقه اسکی سرمه ایش از کنار کیونگسو(حامی) و پوشیدنش سعی داشت لکه ی ارغوانی کنارِ گردن و سینه اشو بپوشونه.
چانیول از سکوت غرض دار شیومین، نگاه توبیخ گری بهش انداخت که باعث کش اومدن لبخند شیومین این طرف خط شد .
__گفتی دکتر گفته فعلا بهش فشار نیاری!
چانیول با نگاهی به تخت کیونگسو(حامی) در حالی که جسم گوله شدش توی پتو، پشت بهش خوابیده بود ، با حالت جدی گفت:
++بهش فشار نیاوردم. نیاز به دلگرمی داشت.
شیومین یه وری با یه ابروی بالا انداخته نگاهش کرد

__امیدوارم دلگرمی که بهش دادی اجازه بده شب نبودتو اینجا بتونه تنهایی تحمل کنه!
چانیول با سکوت بهش خیره شد. خوب میدونست شیومین راست میگه ، ولی اراده اش نسبت به خواست کیونگسوش به شدت ضعیف بود. مخصوصا که کیونگسو برای ترک درد زیادی رو متحمل میشد.
هر چند اون شب، سعی کرده بود فقط با بوسه هاش درد عظیم توی تنشو آروم کنه.
چند ثانیه سکوت بینشون برای مطمئن شدن از خواب بودن کیونگسو(حامی) و بیرون اومدن چانیول از اتاقش حاصل شد .

چانیول روی صندلی های کنار راهرو نشست و کلافه دستی روی صورتش کشید. شیومین برای تغییر دادن بحث پیش قدم شد
__رایونگ کجاس؟
چانیول برای لحظه ای نگاهی به درب بسته ی اتاق کیونگسوش انداخت و گفت
++پیش بکهیونه ، کیونگسو باید حمام میکرد.

شیومین که حالا دلیل لباس نپوشیدن چانیولو توی اتاق کیونگسو و همچنین مارک ارغوانی روی بدن چانیولو فهمیده بود، این که چانیول برای خود داری و رعایت حال کیونگسو چقدر تلاش میکنه و به خودش سخت میگیره باعث میشد به هیچ وجه نخواد راجب کریس باهاش حرف بزنه .
دونستن زنده بودن کریس قطعا دلیلی میشد برای دور شدن چانیول از کیونگسویی که الان بیشتر از هر کسی بهش نیاز داشت .
کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت:
__ وضعیتت با رایونگ چطوره؟ هنوزم با راه حل یشینگ میخوابه؟
چانیول خسته سری تکون داد
++اوهوم ... بجز وقتایی که بغل کیونگه. بگذریم ... چطور پیش رفت؟ چرا تلفنتو جواب نمیدی؟
شیومین با دست پاچگی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت:
__ هنوز جت لگ هستم . وقتایی که زنگ زدی خواب بودم .
اصلا به چانیول نگاه نکرد که دروغش لو نره. اما بعد با جدیت اضافه کرد:
__ سوهو هیونگو دیدم . حالش به نظر خوب میومد ، مثل همیشه آروم و جدی، با یشینگ اومده بود کلیسا. در واقع به خواست من یشینگ با خودش آورده بودش تا من بتونم برم خونه و با کیونگسو(ساکت باش) و هیسان حرف بزنم .

وقتی سکوت چانیولو دید بقیه صحبتاشو ادامه داد.

__کیونگسو از اونی فکر میکنی به کیونگسوی ما شبیه تره!انقدری که من یه لحظه دست و پامو گم کردم. رفتارش عجیبه . حرف نمیزنه در حالی که من فکر نمیکنم کر و لال باشه. از وقتی که توی کلیسا تهدید شده به خواست سوهوهیونگ همراه خواهرش و یه پسری که فکر کنم روابط خاصی باهاش داره به خونه ی هیونگ اومدن .
++در موردشون تحقیق کردی؟ چیزی دستگیرت شده؟
شیومین نمیدونست چطوری باید بگه که مسخره به نظر نیاد .
__بله . اول این که ،...درست فکر میکردیم، اونا با کیونگسوی ما اشتباهش گرفتن ولی به نظر نمیاد فکر کنن پلیسه ! انگار ماجرا جور دیگه اس . اونا ... بیشتر راجب خانواده اش شک دارن .

++در مورد خود این پسر که اسمش کیونگسوعه تحقیق کردی؟ دلیل این شباهت ؟ منظورت چیه به خانواده اش شک دارن؟
شیومین نفس عمیقی کشید

__بله چیز زیادی نیست . این خواهر و برادر دو ساله با مرگ مادرشون و ترد شدن از طرف ناپدریشون از روستاهای اطراف بوسان به سئول اومدن . ... و ...خب ...
چانیول کلافه گوشی رو محکم تر توی دستش گرفت و گفت:
++چرا نصفه حرف میزنی شیو؟
__راستش گیج شدم هیونگ. کیونگسو بعد از اومدنش به سئول تو این خونه زندگی میکنه . میگه مال مادر بزرگ مادریشه.

بعد عکسی از کیونگسو و هیسان توی خونشونو که از جونگین خواسته بود براش بفرسته ،برای چانیول ارسال کرد .
چانیول به محض دیدن عکس چشماش گرد شد. اونجا ،اون محیط اون خونه، دقیقا شبیه عکسی بود که کیونگسو (حامی) همراه مادربزرگش اونجا انداخته بودن.
شیومین تنها کسی بود که میدونست مخفیگاه کیونگسو توی دورانی که در به در دنبال بیگی میگشت دقیقا همین خونه بود .فقط انقدر همه چیز توی ذهنش قاطی شده بود که کمترین سوالی که توی ذهنش بالا و پایین میشد این بود که چرا این دو نفر هم نام همدیگه هستن!
چرا در حالی که محیط و آدمای مشترکی رو توی خانواده و زندگی دارن ،همدیگه رو نمیشناسن .
++اینجا چه خبره شیو؟
سوال پر از کنجکاوی چانیول ،شیومینو به خودش آورد.
__نمیدونم هیونگ... باور کن تنها کسی که شاید یه سر نخی داشته باشه کیونگسوعه(حامی)
من باید بیشتر تحقیق کنم . هنوز درست و حسابی با یشینگ صحبت نکردم . اون بود که کشف کرد ما دوتا پسر یه شکل داریم .از طرفی دور کردن خانم هیسان از معرکه دست کم دو یا سه هفته طول میکشه.

چانیول با نگاهش پرستاری که با لباس سرمه ای در حالی که ترالی پر وسیله ای رو هول میداد، وارد اتاق کیونگسو شد ، دنبال کردو بی حوصله پرسید

++اون پسره چی؟ اونی که میگی با کیونگسو(ساکت باش) رابطه خاصی داره .اون معتمده؟چرا میخواد هیسانو بفرسته ایتالیا؟ راجبش تحقیق کردی؟

__آره گزارششو کامل برات فرستادم .
بعد صداش رنگ شیطنت گرفت
__انگار چیزایی بینشون هست . اسمش جونگینه . باید میدیدی هیونگ داشت از حسودی میترکید . اون منو یاد یکی میندازه ... یاد کسی که از حسودی پسر مورد علاقشو از چنگ یه سیاهپوست بیرون کشید و شب تو اتاق خودش نگه داشت.

چانیول با یاداوری اون شب توی بار یا سیچا و شبی که کنار کیونگسو(حامی) صبح کرد ، یه موج از خوشی از بند بند وجودش گذشت و آثارش مثل یه لبخند روی لبش موندگارشد .

++خیلی خب ... مزه نریز...فکر نکن من اراده آهنی دارم. خبری بود باهام تماس بگیر ...

شیومین تماسو با لبخندی از حرف چانیول قطع کرد و با زمزمه گفت
__تو واقعا اراده آهنی داری!
.
.
.
.
پاشو با استرس تکون میداد و گه گاهی نگآهش بین در بسته ی زیر زمین و مردی که با زنجیر دور دستاش ، گوشه ترین جای اتاقک، روی زمین خوابیده بود، میگشت.
از لحظه ای که توی حیاط دیده بودش استرس همه وجودشو گرفته بود. حتی از صبح لباسشو هم عوض نکرده بود.
چیزی نگذشت که در باز شد و لونا سراسیمه و تا حدی عصبی وارد زیر زمین شد .
_چی شده؟مگه نگفتم از اینجا بیرون نیا . ممکنه بشناسنت احمق. هنوز یه ماه نشده که اومدی پلیسا در به در دنبالتن میفهمی؟

چشماشو روی هم فشار داد نمیدوست چطور موضوع رو به لونا بگه.از صبح کلی راجع بهش فکر کرد و همه ی جوانب رو در نظر گرفته بود.
دستایی که از استرس و کمی میلرزیدو بین موهاش کشید.
بالاخره راضی شد لباس زنانه ای که پوشیده بود تا شناسایی نشه رو از تنش بیرون بکشه.
این کار علاوه بر خریدن وقت ، تمرکزشو هم برای حرف زدن بیشتر میکرد.
لباسو روی صندلی چوبی کنارش پرت کرد و دوتا دستاشو روی صورتش کشید. بعد به چشمای منتظر لونا نگاه کرد .
+همین الانشم گول خوردیم . اینجا امن نیست . بایدزودتر جمع کنیم بریم .
لونا که اصلا متوجه حرفاش نمیشد یه ابروشو بالا انداخت
__چی میگی !کجا بریم !ِمن که سردر نمیارم درست حرف بزن!
با دو تا دست دوباره موهاشو عقب کشید و با حالتی که دندوناشو روی هم می‌کشید غرید .
++دارم میگم همین الانشم ممکنه لو رفته باشیم.اونا بینمون نفوذی دارن.
چشمای لونا به ثانیه نکشیده گرد شد.
++امروز دیدمش.(به لباس زنونه راهبگی اشاره کرد) . وقتی با این لباس کوفتی اومدم توی حیاط یه هوایی بخورم . همون پسره ،با لباس سفید ."کیم سوهو" اون اینجا توی کلیسا بود . دیدمش اونم منو دید. عجیب نگاهم کرد . ولی شاید منو شناخته باشه. این پسره یکی از همون پلیسایی بود که محموله لابسترو اوت کردن. توی مهمونی جبل علی من باهاش توی محفظه نمایش اجارا کردم چون کای احمق فرار کرده بود... اون موقع حال خوبی نداشت ولی الان به نظر کاملا خوب میومد ...قبل از این که دوباره دردسر درست بشه ، هر چی زودترباید یه فکری بکنیم.

.
.
.
.
نگاهی به وسایل نه چندان زیادش انداخت که توی اتاق بلا استفاده ی خونه ی جونمیون دپو کرده بود .
چمدون ها رو هم کنار در گذاشت تا بعد از این که عصر همراه شیومین و هیسان خرید رفتن، برای سفر خواهرش پرشون کنه!
خودش وسیله ی زیادی احتیاج نداشت. پس لباساشو همراه وسایل شخصیش توی یه ساک کوچیک جا داد.
نگاهی به لپتاب روی میز انداخت .
درست قبل از این که لپتاب جونگینو به جای مال خودش بدزدن جونگین تمام اطلاعات لپتاب خودشو روش ریخته بود تا مثلا اونو که لونا توی خریدش دست داشت ،بفروشه.
حالا کیونگسو نمیدونست با این اطلاعات چکار کنه، از طرفی میخواست لپتابو به هیسان بده تا با خودش ببره ،از طرف دیگه، جونگین بعد از این که فهمید کیونگسو قصد داره تنهاش بذاره و همراه هیسان مدتی با شیومین زندگی کنه خیلی سرد برخورد میکرد و کیونگسو بر خلاف دلش که برای لحن گیرای صدا و صورت جونگین پر میکشید،اصلا نمیخواست پا پیش بگذاره .

چرا که جونگین نمیدونست دلیل این رفتار کیونگسو محافظت از مهمترین آدم زندگیشه.
به نگاه گله دار و مغموم جونگین توی اون لحظه که فکر میکرد فقط دلش میخواست همه چی به عقب برگرده و تو اون لحظه بغلش کنه و لبایی که از ناراحتی بین دندونای جونگین محصور شده بودنو ببوسه بی این که نگران باشه سه نفر دیگه هم اونجا حضور داشتن .
اما همه اینا توی ذهنش بود، حتی اگه به عقب برمیگشت بازم ساکت نگاهشو به پنجره میدوخت چون میترسید ... از سایه ی سیاهی که ممکن بود جونگینو تو خودش حل کنه میترسید .از گرگهای آدم نمایی که معلوم نبود برای عزیزای کیونگسو چه نقشه ای کشیدن.

با حرکات دست هیسان به خودش اومد .
"به چی فکر میکنی؟"
کیونگسو بلند و قابل لبخونی گفت:
__هیچی...
بعد برای پرت کردن حواس هیسان جمله ی مورد نظرشد رو با اشاره ادا کرد.
"توی یه لیست برام بنویس چه چیز....."
با حلقه شدن دستای هیسان دورش جمله اش نصفه موند. چیز عجبی نبود ،دستای هیسان هر از چندگاهی همین طور دلبرانه دور کمر برادرش چفت میشدن.
عجیب ،خیس شدن پیراهن کیونگسو بود که دلشو برای بغل گرفتن متقابل خواهرش ترغیب میکرد.

شونه های هیسانو گرفت و عقب کشیدش. چشمای خیسش نشون از دلتنگی زودرس داشت . چقدر تو دلش به نبودن کیونگسو کنارش فکر کرده بود؟
دست راستشو زیر چونه ی خواهرش گذاشت و سرشو بالا هدایت کرد .
نگاه غرق اشک هیسان که به چشماش دوخته شد، لبخند دوباره روی لبای کیونگسو نشست .
بوسه ی گرمی که روی پیشونیش گذاشت حمایتگرترین حرکت وجودش بود.
با اشاره گفت:
"سال دیگه .همین موقع . پیش هم هستیم. بهت قول میدم "
هیسان آهسته سرشو تکون داد.
ولی برای کیونگسو راضی کننده نبود.
"چی فکرتومشغول کرده؟"
هیسان گوشی کیونگسو رو از دستش کشید و تند تند نوشت.
"چرا همه چیزو تمام نمیکنی؟ داره خیلی سریع پیش میره داره خطرناک میشه .میدونی اگه بفهمن کر و لال نیستی ممکنه کار به کجا بکشه؟ حتی اگه اونا کاریت نداشته باشن پات به اداره پلیس باز میشه .همین افسرکیم ، میدونی اگه بفهمه چطور قراره برخورد کنه؟ هیچ میدونی چه حالی داشتم وقتی کسی اومده بود توی خونه ؟ میدونی چقدر ترسیده بودم؟ همش خدا خدا کردم نیای و پیدام نکنی؟ چقدر به خاطر این اتفاقات آرزو کردم کاش منم مثل مامان ...."
این بار کیونگسو گوشی رو از دست هیسان بیرون کشید . با اخمایی که در برخورد با هیسان ازش بعید بود ، بلند و قابل لبخونی گفت:

__ هی هی هی، دیگه نمیخوام این حرفا تو تو ذهنت حتی تکرار کنی . تو چی؟ هیچ میدونی چقدر به خاطر بودنت توی زندگیم خدا رو شکر میکنم؟ میدونی چقدر برام عزیزی؟میدونی با این فکرا فقط ناراحتم میکنی؟ تمامش میکنم . با این که دیگه خیلی چیزا دست من نیست ولی بهت قول میدم . نمیتونم با پلیس در میون بذارم. الان دیگه واقعا نمیتونم .نه به خاطر این که دروغ گفتم و پای خودمم گیره ، مطمئن باش دلیلش تو هم نیستی . نمیدونم چی تو سرشونه فقط میدونم نمیخوام آسیب ببینی. میدونم باید از این ماجرا دور باشی!

هیسان دستشو روی گونش کشید و قطره اشکی که رو به لباش راهشو پیدا کرده بود،پاک کرد . و فین فین کنان لب زد
"جونگین"
این بار این کیونگسو بود که سرشو پایین انداخت. زیر لب زمزمه کرد
__اونم باید دور باشه!

.
.
.
.
.
.
نگاهشوبه صفحه ی آیفون تصویری دوخته بود . پسری که یشینگ داشت باهاش حرف میزدو نمیشناخت اما چشماش انگار گوشه ی ذهنش هک شده بود ...
حتی صدایی که دائما با غر غر هیونگ صدا میزد .
چند لحظه پیش وقتی یشینگ همراه کیونگسو و هیسان دم در رفت تا سوییچ ماشین رو بهشون بده که پیاده نرن خرید، جونمیون تصمیم گرفت از کیونگسو بخواد تا وقتی برمیگرده براش از کتابفروشی یدونه یربوک[1]* بگیره .اما وقتی آیفون تصویری صورت پسر رو به روی یشینگو نشون داد ،دستش رو هوا خشک شد.
تصاویر مثل سیل توی ذهنش ریختن ...
(خودکار مشکی با دفتری به جلد سبز تیره و البته چرمی ...نوشتن تیتروار جملاتی که اصلا توی ذهنش واضح نمیشدن.)
چشماشو به هم فشار داد و نفسشو حبس کرد ... اصلا متوجه نبود چقدر داره برای بیاد آوردن خاطراتش، به خودش فشار میاره . گوشی آیفون از دستش رها شد و جونمیون به ناچار برای حفظ تعادل شونشوبه دیوار تکیه داد.
دستاشو توی موهاش فرو برد. تصاویر بعدی واضح تر والبته نامفهوم تر به سراغش اومدن
( تقویم اول صفحه همون دفتر و سه تا دایره ای که دور سه تا تاریخ مختلف کشیده شده بود. سیب کنار یکی از دایره ها .... قلب آبی کنار یکی دیگه )

سرش تیر میکشید . کنار دیوار سُر خورد و روی زمین نشست .۱۲ ژانویه...۶ نوامبر
صدایی که توی ذهنش گفت:
(یااا هیونگ فقط برای منو تاریخ نزدی،من چیم از این دوتا کمتره)

نمیدوست چقدر وقته اونجا نشسته ، فقط میدوست صدای سوت توی سرش یه لحظه هم متوقف نمیشه . سرش پر از همهمه بود و چشماش خیس وپر از خون.
دوتا دستاشو با حالت پریشونی روی گوشاش فشار میداد.نفهمید کی چشمای سرخش مهمون نگاه نگران یشینگ شدن فقط میدونست هیچی جز فرد رو به روش نمیتونه آرامشو بهش برگردونه .
خودشو تو بغل یشینگی که سعی داشت دستاشو از گوشاش فاصله بده انداخت و با تمام وجودش بلند داد میزد .
انقدری بلند که دیگه صداهای توی سرشو نشنوه . انقدری بلند که یشینگ از نگرانی قلبش روی هزار ضربان بگیره . واینو جونمیونی میفهمید که سرش روی سینه ی یشینگ پناه گرفته بود و بوسه های ریز و درشتشو روی موهاش ،به جون میخرید .

دو ساعتی از رفتن هیسان و کیونگسو همراه شیومین میگذشت و این دو ساعت برای یشینگ یه جهنم به تمام معنا بود.
درست از لحظه ای که پاشو گذاشت تو خونه و هیکل در هم تنیده ی جونمیونو کنار دیوار پیدا کرد .
درست تو همین لحظه ها که فریادهاش از سر کلافگی توی گوشش طنین انداخت و گلوشو خراش میداد.
درست از وقتی تن بی رمقشو اینجا، توی اتاق به دست خواب سپرد.
کنارش نشسته بود و با انگشتای که به قصد آروم کردن دل خودش لای موهای جونمیون میچرخید ،نگاهش میکرد .
نمیدونست جونمیون چیا به خاطر آورده ، اما مطمئن بود وقتی بیدار بشه توسط سوالاتش قراره گلوله بارون بشه .
و یشینگ هیچی برای گفتن نداشت ...
.
.
.
.
شیومین ماشینو دقیقا جلوی درب خونه ،یا بهتر بگم کارگاه جونگین متوقف کرد و منتظر موند تا کیونگسو که دو دلی از تمام رفتارش مشخص بود ، پیاده بشه.

هیسان هم از صندلی عقب ماشین پیاده شد و با حالت معذبی دوباره جلوی ماشین، جای کیونگسو جا گرفت . این که قرار بود همراه شیومین به خرید لباس و وسایل مورد نیاز سفرش بره ،یکم براش غیر منتظره بود.
با این حال ترجیح داد کیونگسو به بهانه ی اطلاعات روی لپتاب ، سری به جونگین بزنه .
از وقتی هیسان تو خونه متوجه شد کیونگسو میخواد بره پیش جونگین، توی ذهنش هزارتا تصمیم برای کمک بهشون گرفته بود.
اما نهایتا به شیطنت کوچیکی بسنده کرد.
کیونگسو اطرافشو با نگاه پایید و بعد لپتابواز کوله اش بیرون آورد و توی بغلش گرفت . انگار سعی داشت دلتنگیو تپش قلبشو پشت دلیل منطقی اومدم به خونه ی جونگین تا اطلاعات روی لپتابو برداره، مخفی کنه.
شیومین ماشینو به حرکت در نیاورده بود .
کیونگسو لباشو توی دهنش کشید و انگشتشو روی زنگ در گذاشت. بعد با همون قیافه، چشمای گردشو به طرف لنز دوربین آیفون تصویری خونه ی جونگین چرخوند.
در بدون برداشته شدن آیفون باز شد.
و کی میدونست جونگین چقدر با دیدن قیافه ی خجالت زده ی کیونگسو پشت آیفون دلش برای بغل گرفتنش تنگ شده بود!

با باز شدن در نفس عمیق کیونگسو با به حرکت در اومدن ماشین سوهو هم زمان شد .
درو باز کرد و وارد شد .
از نظر مسافتی خونه ی جونگین فاصله ی چندانی با خونه ی کیونگسو نداشت ، اما از نظر شکل ظاهری زمین تا آسمون تفاوت حس میشد.

خونه ی جونگین بر خلاف کیونگسو کاملا از نظر ظاهر حالت کلاسیک به خودش گرفته بود . درست مثل یه اثر هنری که اونو از بین تمام خونه های محله منحصر به فرد میکرد.
کیونگسو با قدم گذاشتن توی حیاط خونه، خودشو محصور در بین مجسمه های سفید رنگی دید که یاداور کابوس اون شبش بود .
مجسمه های گچی از حیوان و انسان های پیچیده در ردا هایی فاخر، درست شبیه نقاشی های دوره ی باروک!
چشم ازشون بر نمیداشت چرا که حس میکرد اگه پلک بزنه ، اونا بازم یه قدم بهش نزدیک میشن .میترسید نگاهشو ازشون برداره که نکنه به طرفش بیان.

بی اختیار لپتاب توی دستشو بیشتر توی بغلش فشرد.
صدای در و وارد شدن جونگین به حیاط باعث آرامشش شد، تا کیونگسو چشم از مجسمه ی گچی سفید کنارش بگیره و به جونگینی که سعی میکرد چهره اش هیچ حسی رو منتقل نکنه، نگاه کنه .
سر تکون دادو کمی خم شد تا سلام داده باشه . دلش زود تر از پاهاش به طرف جونگین پرواز کرد .
با قدم هایی که تلاش در مخفی کردن اشتیاقش داشت راه سنگی مارپیچ رو از بین مجسمه ها طی کرد.

اما جونگین منتظر اومدنش نایستاد.
کیونگسو دلخوری جونگینو کاملا حس میکرد اما ناچار به ادامه دادن با همین رویه بود . چرا که فقط اینطوری جونگین در امان میموند.

داخل خونه که شد فضای باز و بزرگ سالن برخلاف حیاط تقریبا خالی به نظر میرسید .
یه کاناپه ذغالی رنگ که پشت به پنجره و در ورودی بودنش نشون میداد صاحبش از نور فراریه.
یه میز شیشه ای زیبا با پایه های تراشکاری شده، که جذابیتشو کنار کنتراستش با کاناپه میشد کاملا حس میکرد و یه قالیچه قرمز رنگ سنتی که همراه چند تا بالش پف تقریبا کنار کاناپه جا گرفته بودند .

البته یه میز کار تقریبا بزرگ با چراغ مطالعه ای که روش روشن بود نشون میداد جونگین تا همین چند دقیقه پیش، در حال کار کردن روی همین صندلی نشسته بود .
روی میز ،یدونه مقاش پنس مانند و تعداد زیادی برنج ،چوب و گاه گاهی دانه های برنج مانند طلایی و کمی پودر سنگ ،قرار داشت که دلیل ناپدید شدن جونگینو هم نشون میداد .
احتیاج نبود کیونگسو خیلی تیزبین باشه تا خاک و کثیفی نشسته روی لباس سرمه ای جونگینو در بدو ورودش به خونه ببینه.
صدای آبی که به گوش کیونگسو میرسید مهر تاییدی به افکارش بود.
و کی میدونست که جونگین به عمد تا اومدن کیونگسو داخل خونه، برای رفتن به حمام صبر نکرد .
جونگین ناراحت بود از بی توجهی کیونگسو، از درخواستش برای رفتن به خونه ی شیومین ، از موفق نشدن برای به حرف آوردن گیونگسو یا بهتر بگم برای عدم اعتماد کیونگسو بهش! همینا باعث می‌شد این رفتارو نشون بده.
کیونگسو کفشاشو کنار جا کفشی در اورد و دمپایی های ساده حوله ای پوشید .
چند قدم جلو اومد و دقیقا روی کاناپه نشست .بوی دارچینی که به مشامش میرسید ، توی اون لحظه دلپذیر بود.
کوله اشو کنارش گذاشت .الان متوجه میشد جونگین چرا کاناپه رو پشت به در ورودی گذاشته، وجود تابلوی بزرگ سیاه رنگی که جونگین عاشقش بود ، دلیلش به حساب میومد .
قبلا هم چند باری که دلتنگی پشت در اتاق جونگین کشیده بودش،اونو خیره به این تابلو دیده بود .اون شبهایی که به سختی موفق به دیدنش میشد .
لپتابو روی میز گذاشت.
هر کس دیگه ای اگر به جای جونگین بود ، کیونگسو، لپتابو میذاشت روی میزش و با یه پیام ازش میخواست تا اطلاعات روشو کپی کنه و لپتابو برگردونه.
اما جونگین برای کیونگسو هر کسی نبود .
جونگین کسی بود که کیونگسو با چند روز ندیدنش به شکل آشکاری عصبی میشد . جونگین کسی بود که کیونگسو برای دیدنش حتی به فکر بهانه جورکردن می افتاد . کسی که در مواجه باهاش کیونگسو سعی میکرد معقول و خوش لباس باشه.
هر بار دیدن جونگین برای کیونگسو بی اختیار همراه بود با کشش زیادی برای تکرار بوسه ای که شیرینیشو حتی با فکر کردن به اون روز توی ساحل هم میتونست بیاد بیاره.
تنها دلیلی که به کیونگسو هشدار میداد که این اتفاق نباید تکرار بشه ، دور کردن جونگین از معرکه ای بود که خودشم نمیدونست کجاش ایستاده.

با دیدن فلش جونگین روی میز، لپتابو روشن کرد. بهترین زمان برای این که تمام بک آپ ها و اطلاعات رو به جونگین برگردونه .
جرات فوضولی توی فایلاشو نداشت. نه این که بترسه جونگین ناراحت بشه نه
اون فقط میترسید جونگین هنوز عکس یا فیلمی از خودش و لونا توی فایلاش داشته باشه . وقتی اون اوایل آشناییش با جونگینو حالی که داشتو به یاد میاورد دلش میگرفت.
پوفی کشید و بعد از انتقال اطلاعات فلشو به جای قبلیش برگردوند.
از حمام صدایی نمی‌شینید .
سعی کرد خودشو با گشتن توی فایلای هیسان سرگرم کنه . درایو مخصوص فایل های خواهرشوباز کرد . از مجموعه عکساش یک پوشه رو باز کرد .
با دیدن همون اولین عکس لبخند روی لباش اومد.
عکسی از هیسان در حالی که با دو تا ورق چیپس برای خودش نوک اردک درست کرده بود، خنده رو لباش آرود .هیسان دوست داشت هر عکسی که ترند میشه رو امتحان کنه.هیسان برعکس خود کیونگسو که از عکسا خوشش نمیومد عاشق به دام انداختن زمان توی عکیاش بود.
هیسان عادت داشت از تمام گلدون هایی که لب پنجره داشت عکس بگیره .
چندتایی هم عکس از خودش و جونگین بین عکسا پیدا کرد . عکسایی در حالی که اصلا حواسشون نبود و گاها بدون این که متوجه باشن به همدیگه نگاه میکردن .
هیسان از عکس های واقعی و یهویی لذت میبرد نه عکسایی که براشون آماده شده باشی. و صد البته کارش توی شکار لحظه ها حرف نداشت.
عکسای با مزه اش از خودش و گلدوناشو یکی یکی نگاه میکرد و بی اختیار از الان‌ احساس دلتنگی به دلش سایه می‌انداخت .
این که باید چند وقت از هم دور باشن واقعا براش سخت بود . هیسان خواهری بود که از بدو تولد از جلوی چشمای کیونگسو تکون نخورده بود .
دوباره نگاهی به درب حمام و بعد به ساعت آویزون به دیوار انداخت.بیشتر از نیم ساعت گذشته بود .
با خودش فکر کرد واقعا اگه جونگین نخواد ببینتش چی؟ باید غرورشو حفظ میکرد ؟ یا باید برای دیدنش تا هر موقع که لازم بود اینجا مینشست؟
دستی بین موهاش کشید. از بی حوصلگی لپتابو روی پاهاش گذاشت و تند تند انگشتشو روی دکمه ی کیبورد فشار میداد و دونه دونه عکسا رو با یه نگاه سطحی رد میکرد .
اما با دیدن عکسی که تو همون لحظه جلوی چشماش ظاهر شد دستش رو هوا خشک شد .
یه عکس از فاصله ی دور ...
یه عکس آشنا...
جونگین...
کیونگسو...
حیاط خونه ... سر جونگین روی پاهای کیونگسو انگشتاش در حال غوطه خوردن بین امواج مشکی موهای جونگین ...
اون شب شیرین با مزه‌ی زهر... اعتراف جونگین با طعم گس قضاوت ...
اون عکس برای کیونگسو یاداور اولین بوسش بود.
زمانِ به دام افتاده توی اون عکس جزو بزرگترین دارایی های کیونگسو به حساب میومد .
فوری عکسو به ایمیل خودش فرستاد. دلیلشو نمیدونست نمیخواست هم بدونه. فقط میخواست این عکسو داشته باشتش.

3_Be quiet Where stories live. Discover now