PART 06
با نگاه کردن به دوچرخه ی کیونگسو خنده ی دندون نمایی روی لبای جونگین جا خوش کرد .
بد جنسی اون روزشو اصلا از یاد نمیبرد و حتی پشیمونم نبود!
کیونگسو با چشم غره ای زنجیر متصل به دو چرخه رو از درب میله ای بزرگ کلیسا باز کرد و به طور مرتبی اونو به میله ی زین دوچرخه اش قفل کرد.
بعد بطری ابشو برداشتو از شیر اب توی حیاط پرش کرد و تو جایگاهش گذاشت.
تمام این مدت جونگین خیره نگاهش میکرد و کیونگسو نهایت تلاششو میکرد تا باهاش چشم تو چشم نشه.
از طرفی هم به شدت فکرش درگیر اتاق مهمان کلیسا بود.
کاملا میدونست که چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه ولی باز هم باید نادیده اش میگرفت .
وجود جولیا توی اون ساعت، اون نزدیکیا، مُهر تاییدی روی تمام افکارش بود.سعی کرد راجبش فکر نکنه ،چون اصلا بهش ربطی نداشت .پس مثل چندین بار قبل همه چیزو نادیده گرفت.
چشماشو به هم فشار داد و و با حالت عصبی به طرف جونگین برگشت که با نگاه خیره اش بد جوری رو اعصاب کیونگسو راه میرفت.
از چشم غره اش جونگین به خنده افتاد ، انقدر بلند قهقهه زد که کیونگسو یه لحظه فکر کرد شاید چیزی روی صورتشه!
با حالت لبخونی فوحشی زمزمه کرد و فرمون دوچرخه اشوگرفت و اروم به طرف در خروجی راه افتاد.
هنوز از درب خروجی بیرون نرفته بود که لرزش گوشیش بهش یاداوری کرد پیام داره.
گوشیشو از توی جیب لباس سر همی آبیش بیرون آورد و قفلشو باز کرد.
همون لحظه جونگین هم روی تَرک نشست.و زیر چشمی پیامی که کیونگسو مشغول خوندنش بودو نگاه کرد.
"کجا رفتی با این روانی؟ مواظب خودت باش .هیسان از دستت خیلی ناراحته. امشب حتما از دلش در بیار .
به عنوان دوست و معلمش موظفم چکش کنم. نزار بازم از نظر روحی بهم بریزه.... مواظبش باش.
راستی از این که قراره به مرکز درمانی ما بیای خوشحالم . فقط بدون شغل جدیدتو مدیون من شدی:)
لبخند گشاد کیونگسو موقع جواب دادن به یشینگ گشادتر خم شده بود و در حالی که از گوشه ی چشمش جونگینو که اخم غلیظی بین ابروهاش داشتو زیر نظر گرفته بود تند تند تایپ کرد.
"زدی به هدف !،فقط به صفت روانی، منحرفم اضافه کن ... تازه هیونگ فکر کنم ممکنه از چشماش لیزر شلیک کنه ...یه جوری بهم خیره میشه حس میکنم یکم دیگه ادامه بده چشماش لوچ میشه!
گذشته از این فوضولم هست !مثلا همین الانم .... "
به اینجا که رسید جونگین با حالت تهاجمی و حرصی از تَرک دوچرخه پایین پرید . گوشی کیونگسو رو از دستش کشید و تمام جمله هایی که کیونگسو نوشته بودو پاک کرد .
در حالی که با پاش طرف کیونگسو که دوچرخه رو رها کرده بود و سمتش میومد لگد مینداخت که جلو نیاد ، جملات جدیدی تایپ کرد و بعد از زدن دکمه ی ارسال گوشی رو طرف کیونگسو.
کیونگسو با گرفتن گوشیش دستشو برای زدن جونگین بالا آورده بود ولی با خوندن جملاتی که برای جونگین برای یشینگ فرستاده بود از تعجب ،دستش رو هوا خشک شد.
"هی هی اون روانی نیست استاد دانشگاه سجونگه ، الانم دارم میرم با هم خونه پیدا کنیم دیگه کسی رو قضاوت نکن آقا کوچولو!"
بعد از خوندن جمله اینبار کیونگسو بود که بی صدا میخندید. مطمئنا یشینگ با خوندن متنش متوجه میشد اونو کیونگسو ننوشته و از این عکس العمل حرصیِ جونگین خنده اش گرفته بود.
گوشی رو توی جیبش گذاشت و به طرف دوچرخه رفت .
بلندش کرد و سوارش شد. جوگین هم با قیافه ی عبوسی دوباره ترک دوچرخه نشست.
کیونگسو شروع به پا زدن کرد و جونگین دستاشو به ترک دوچرخه محکم کرد تا نیوفته .
تقریبا انتهای خیابون بودند که جونگین چند بار پشت کمر کیونگسو زد و متوجه ش کرد که به طرف خیابون پایینی بپیچه .
وقتی کیونگسو معترض کنار خیابون دوچرخه رو نگه داشت، جونگین گوشی کیونگو از جیبش در اورد و تند تند تایپ کرد.
"به طرف خیابون پایینی بریم، ماشینم که خراب شده، اونجاس!"
کیونگسو گوشی رو از دست جونگین بیرون کشید و نوشت:
__مگه خراب نیس؟ خب بریم اونجا واسه چی؟ زنگ بزن بیان ببرنش.
جونگین با انگشتش تقه ای به پیشونی کیونگسو زد و در حالی که به صورت اخم کرده اش خیره شد با پررویی جواب داد
++برای همین باید بریم اونجا! من گوشیمو توی ماشین جا گذاشتم. حالا دور بزن.
کیونگسو به ناچار چشماشو تو کاسه چرخوند و دوباره دوچرخه رو به حرکت در اورد. با لق خوردن دوباره ی دوچرخه جونگین کاملا متوجه شد که بد نشسته و کیونگسو فشار زیادی رو برای متعادل نگه داشتن دوچرخه متحمل میشه.
از چند ساعت پیش توی حیاط پشتی.، نقطه ضعف کیونگو پیدا کرده بود. کیونگسودوست نداشت کسی نزدیکش بشه، پس با بد جنسی و لبخند خبیثی روی لباش دستاشو دور کمر کیونگسو حلقه کرد.
کیونگسو مثل شوک زده ها از جا پرید وبا اعتراض چند بار روی دست جونگین کوبید . اما یهو دوچرخه از تعادل خارج شد و نزدیک بود هر دوشون بیوفتن که کیونگسو به زحمت اونو دوباره کنترل کرد.
پس بیخیال دستای جونگین شد و حواسشو جمع روندن دوچرخه کرد.
یه خیابون پایین تر ماشین جونگین کناری قرار داشت در حالی که شیشه ی جلوی ماشین شکسته و دری باک هم کنار ماشین افتاره بود.
جونگین به محض دیدن ماشینش توی این وضعیت فوری از دوچرخه پایین پرید و در حالی که با تعجب و ناراحتی دور ماشینش تاب میخورد با صدای بلند فحش میداد.
++حرومزاده های عوضی..... ببین چه بلایی سر ماشین عزیزم آوردن ..... وای خدا..... آخه لعنتیا منه در به درِ بد شانس ، هیچی تو ماشینم ندارمممم.
وقتی به طرف کیونگسو برگشت، دید با یه خنده ی گشاد روی لباش داره به این منظره ی جالب نگاه میکنه.
اخماشو تو هم کشید و زیر لب گفت :
++نیشتو ببند! حالا این یه وجب گردو هم داره بهم میخنده... من مطمئنم از اول تولدم مورد نفرین مسیح قرار گرفتم وگرنه این همه بد شانسی واسه یه نفر واقعا منطقی نیست!
با سوییچ ماشین درو بازکرد و بعد از ریختن شیشه خرده های روی صندلی توی یه پلاستیک، نشست واز داخل داشبرد گوشیشو برداشت .باورش نمیشد دزدا گوشیشو نبرده باشند .
هنوز داشت گوشیشو چک میکرد که کله ی کچل کیونگسو از پنجره داخل اومد و با عجله دکمه ی باز شدن کاپوت جلو رو فشار داد و رفت .
به ثانیه نکشیده کاپوت کاملا باز شد و کیونگسو تا کمر توی ماشن غرق شده بود .
بعد از یکم ور رفتن با قیافه ای که یکم روغنی و سیاه شده بود ، بهش اشاره کرد استارت بزنه.
جونگین با تمسخر و نگاه عاقل اندر سفیه ای سوییچ رو چرخوند و در کمال تعجب، ماشین روشن شد.
با روشن شدن ماشین کیونگسو کاپوت ماشینو بست و با زنجیر کردن دوچرخه ش به چراغ برق کنار خیابون درب طرف شاگرد رو باز کرد و داخل ماشین نشست .
جونگین وقتی نگاه خیره و پر از حرف کیونگسو رو دید گفت:
++هی.. انتظار که نداری ازت تشکر کنم؟ هوم؟
وقتی نگاه کیونگسو بهش هیچ تغییری نکرد دوباره گفت:
++میشه اینطوری بهم نگاه نکنی قورباغه؟... خیلی خب ... اگه لونا بود، حتما ازم میخواست ببوسمش... تو چته اینشکلی نگاه میکنی؟
بعد تند تند اضافه کرد
++البته گونشوها... ولی خب تو که لونا نیستی پس اون دوتا چشمای قلمبه اتو بچرخون اونطرف.... گردو
کیونگسوبا لب خونی حرفای جونگین ادای عق زدن در اورد و روشو به طرف پنجره چرخوند . اما نمیدونست چرا داشت تصور میکرد اگه جونگین گونه اشو میبوسید ، اون بوسه چطور حسی میتونست داشته باشه!
جونگین تازه یه خیابونو گذرونده بود و توی افکارش داشت به این فکر میکرد که توی کدوم منطقه از شهر میتونه یه خونه ی خوب و مناسب گیر بیاره .
اما هنوز خیابون تمام نشده ، ماشین با صدای پت پتی دوباره از کار افتاد .
جونگین این بار کاملا مطمئن بود که مسیح داره سر به سرش میزاره وگرده مگه مسخره بود که دو دقیقه یه بار ماشین از کار بیوفته!
بلا فاصله پیاده شد . لگد محکمی به بدنه ی ماشین کوبید.
این ماشین هم مثل کسی که انتخابش کرده بود وفا نداشت . تا میومد فکرشو از لونا خالی کنه ، فوری به اتفاقی وجودشو تو ثانیه ثانیه ی زندگیش بهش یاداوری میکرد.
کیونگسو متوجه دلیل نا متعادل بودن رفتار جونگینو نمیفهمید.
توی ذهنش میگفت
"چه اتفاقی افتاده که جونگین عصبی شده؟ مگه نمیدونست باک بنزینشو خالی کردن . اخه ماشین با باد هوا که راه نمیره."
چشماشو تو کاسه چرخوند و با گوشیش شماره ی یه جرثقیل رو تایپ کرد و از ماشین پیاده شد .
جونگین دقیقا جلوی ماشین به کاپوت تکیه داده بود. کیونگسوبا تردید جلو رفت چشمای جونگین مثل ده دقیقه پیش پر از خنده نبود ... تاریک به نظر میرسید. یه جور حالت غمگینی که کلافگی توش موج میزد.
کیونگسو لباشو تو دهنش کشید و گوشیشو طرفش گرفت. بعد با اشاره ی دستاش چیزی رو گفت که جونگین حتی یه ذره اشم نفهمید.
وقتی نگاه گنگ و بی حالت جونگین رنگ تعجب گرفت ، کیونگسو با دستش ادای تلفن در اورد و به شماره ی توی گوشی اشاره کرد.
جونگین شماره رو نگاه کرد و دکمه ی تماسو فشار داد.
بعد از چند تا بوق صدایی توی گوشش پیچید.
"حمل و نقل شین هیجا بفرمایید... "
⚜⚜⚜
همراه سهون و دوستش بکهیون وارد مرکز درمانی شد. جایی که مختص ارتش بود و هر کسی اجازه ی ورود نداشت.
اکثر ادمایی که از کنارشون رد میشدند به سهون احترام میگذاشتن و میشناختنش!
باور این که سهون تمام این چند سالو کجا بوده و چیکار میکرده، به اندازه ی کمکی که بکهیون ازش میخواست، سخت بود.
این که سهون یه نفوذی از طرف پلیس انتخاب شده ،اونم توی یه ماموریت به خطرناکی اون چیزی که بکهیون تعریف میکرد ، کاملا براش مسخره و غیر واقعی به نظر میرسید...
راهرو های اسایشگاه شبیه به هر جایی بودند جز اسایشگاه.!
البته که اینجا هم یه مرکز درمانی معمولی نبود!
هر چند قدمی که میگذشتن به جای پرستار و دکتر یه سرباز با لباس فرم از کنارشون میگذشت.
یشینگ کلافه ایستاد .به طرف سهون که درست پشت سرش ایستاده بود ،برگشت و نگران گفت:
++سهون .. من اول باید پرونده اشو بخونم !من ... نگرانم واقعا مطمئنی به هیچی عکس العمل نشون نمیده؟ مگه میشه کسی صب تا شب به دیوار رو به روش زل بزنه ؟
اخه اگه اینطور باشه که بیماریش توی مرحله ی حادی قرار داره!بدون خوندن پرونده اش نمیتونم تصمیم بگیرم قبولش کنم یا نه.
سهون نگاهی به صورت غمگین بک انداخت که سرشو به علامت تایید تکون میداد. بیشتر از این نمیشد مخفی نگه اش داشت . دکتر ها راز دار و امین مریضاشون هستن و کی بهتر از یشینگ میتونست موقعیت شناس و رازدار باشه؟
پس دستشو گرفت و به طرف حیاط برگشتن.
روی نیمکت های سیمانی محوطه نشستن و سهون با کمی تعلل شروع به حرف زدن کرد.
__اسمش سوهوعه...
حدودا همسن و سال خودته. یکی از فرمانده های الفا تو ارتش سایبری بود.دوسال پیش همراه دوستش درگیر یه پرونده شدن که ... سوهو و خب ...
با احتیاط نگاهی به اطراف انداخت، تا مطمئن بشه کسی حرفاشو نمیشنوه بعد اهسته ادامه داد:
++دوست پسرش هم که یکی دیگه از فرمانده ها بود ،چند ماه پیش توی کشمکش های پرونده مفقود شد ، سوهو دیگه نتونست دست روی دست بزاره به عنوان یه .... قربانی توی محموله برای قاچاق انسان وارد باند خطرناکی شد... و خب ....طی اتفاقاتی که .. بهتره توضیح داده نشه . دوست پسرشو جلوی چشماش کشتن.
از بعد اون لحظه سوهو ... خب شبیه یه مرده ی متحرک، هیچی براش مهم نیست، حتی حرفم نمیزنه ، فقط به دیوار زل زده .
اون حتی هنوز نمیدونه بهترین دوستشم توی این پرونده مرده و هر روز وضعیتش وخیم تر میشه. من و بک خیلی نگرانش هستیم و چون یه نفر دیگه رو هم داریم که باید بهش روحیه بدیم ، میخوایم با سپردنش به تو، یکم خیالمون بابت سوهو راحت بشه.
یشینگ نگاه بهت زده اشو از سهون به بکهیون انتقال داد تا حداقل بک بهش بگه این اتفاقات واقعیت نداره.
ولی این دروغا...همشون راست بودن ....حقیقت تلخی که باعث شد بکهیون سرشو پایین بنداره و با انگشتاش بازی کنه تا مجبور نباشه اون لحظات وحشتناکو به یاد بیاره.
حرفهای سهون و بکهیون باور نکردنی ترین حالت ممکن از یه اتفاق هولناک بود.
فردی که یشینگ قرار بود به دیدنش بره ، یکی از فرمانده های الفا بود ...کسی که بعد از یه ماموریت همه چیزشو از دست داد...
بکهیون در حالی که بغض کرده بود مدام دستشو روی گلوش میکشید و چشماشو به هم فشار میداد.
سهون سعی داشت ارومش کنه اما بکهیون ازش فراری بود.
یشینگ اما هنوزم حجم بزرگ این حادثه براش غیر قابل باور بود.
مطمئن نبود بتونه به سوهو کمک کنه، ولی یه چیزی مثل ترحم و دلسوزی وادارش میکرد تا بره ببینتش .
از جاش بلند شد و از سهون و بک خواست دنبالش نیان. شماره ی اتاقو پرسید و دوان دوان به طرف ساختمون برگشت.
تمام طول راه تا رسیدن به اتاق سوهو به این فکر میکرد که داره کار درستی میکنه؟اگه از پس این مسئولیت بر نیاد چی؟
اگه از اینی که هست بد تر بشه چی؟
به درب اتاق که رسیدند ، کلمه ی "وی آی پی" به چشم میخورد که نشون از مهم بودن فرد داخل اتاق داشت.
دو دل بود درو باز کنه یا اول بازم با دکترش حرف بزنه ، ولی بازم به دلش اعتماد کرد .
دستگیره ی درو آروم پایین فشار داد و زیر چشمی سرتا سر اتاقو نگاه کرد.
یه اتاق خالی به رنگ سبز و یه یونیت پزشکی درست کنار پنجره، که کسی روی تختش نشسته بود .
اتاق به نسبت ابری بودن هوا تاریک بود و کسی که به نظر میومد سوهو باشه ، در حالی که ملافه ی سفیدی احاطه اش کرده بود با سروم بلندی که انگار دستشو زنجیر کرده بود، به دیوار رو به روش خیره نگاه میکرد.
نمونه ی یه زندان لطیف!
یشینگ آهسته درو کامل باز کرد و داخل شد.
++ سلام!
وقتی جوابی نشنید حتی عکس العملی هم ندید، چند قدم جلو اومد و روی صندلی چوبی کنار تخت نشست.
پسر رو به روش بی اندازه زیبا بود . موهای شرابیش با پوست سفید صورتش منظره ی شگفت اوری پدید آورده بودند ولی نگاه خالی و پوچش گرمای این تضادو یخبندون میکرد...
خستگی تنها حالت صورت بی روحش بود وچشمای سرخ شده اش اینو فریاد میزد که صاحبشون از بیخوابی رنج میبره.
تن عریانش پیچیده شده توی یه ملافه ی سفید از دید اطرافیهاش دور مونده بود ولی برای یشینگ یاداور حرف سهون حساب میشد که گفت:
" وقتی کریسرو جلوی چشمش کشتن سوهو همراه چند نفر دیگه فقط همین لباس زیر مشکی تنشون بود ... حتی وقتی پلیس پیداشون کرد... و از اون لحظه هر کسی نزدیک سوهو میشه تا بخواد لباس تنش کنه به صورت ناخوداگاهی شروع میکنه به لرزیدن و حالش خیلی خیلی بد میشه شاید ... چون توی ماموریت ... خب..."
یشینگ میتونست تصور کنه منطور سهون چی بود و از ته ته قلبش احساس دلسوزی میکرد و قلب مهربونش به درد اومده بود.
دوباره سعی کرد باهاش ارتباط بر قرار کنه ...
++سوهوشی...
++ اسم من ژانگ یشینگه، میدونی .... میخوام پزشکت بشم اما قبل از اون .... میخوام دوستت باشم ....میشه همراه من به اسایشگاه "تو دی " بیای ؟ من قول میدم ... اوممم ... قول میدم که حداقل بهتر از محیط خشک ودلمرده ی اینجاس.
از جاش بلند شد و روی تخت ، دقیقا جلوی سوهو نشست و ادامه داد.
++میدونستی من پیانو میزنم؟
++امسال کلی هم تازه کلی هم شاگرد گرفتم .اخه میدونی اجاره ی یه خونه ی کوچیک توی میونگ دانگ یکم گرونه ... هه... مطمئنا برات جالب نیس که بدونی همشون راهبه هستن.
++دلت میخواد یه روز با هم بریم اونجا؟
وقتی بازم هیچ عکس العملی ازش ندید آه ارومی کشید و سرشو پایین انداخت .
نگاهش به دستای سوهو افتاد که همه ی انگشتاش زخم بودن .
مشخص بود که با ناخناش انگشتای دیگشو زخم میکنه و این میتونست ناشی از استرس باشه، اما توی چهره ی ماتش چیزی از استرس به چشم نمیخورد ...
به بازوش نگاه کرد که به خاطر سرومی که بهش متصل بود کبود و متورم شده بود .
لب پایینشو از بغض به دندون گرفت و اونجا رو به مقصد اتاق دکتر ترک کرد.
الان دیگه مطمئن بود که میخواد کمکش کنه ...باید اونو به مرکز درمانی که خودش اونجا کار میکرد انتقال میداد!
KAMU SEDANG MEMBACA
3_Be quiet
Aksiتو آدم خوبی هستی چون، من آدم ساکتی هستم! تو که دلت پیش خودمه چرا غرورتو له نمیکنی؟ راه میری روی این تیغ دو لبه ولی دستامو ول نمیکنی... توجه:⚠️ "لطفا قبل از شروع این فیک، دو تا فیکشن قبلی من ینی supportive و blood scent رو حتما بخونید، وگرنه متوجه...