Be quiet. part 12

258 75 14
                                    


Part 12

تاریکی تمام فضای اطرافشو پر کرده بود . قدم میزد ولی به کجا ، نمیدونست . علف های خشک شده زیر پاشو میدید همینطور بوی دودو حس میکرد... ولی سیاهی هنوزم غالب بود.
چیزی نگذشت که نور شدیدی از پشت سرش تابیدن گرفت و تا حدودی اطرافو روشن کرد. انگار توی یه جاده ایستاده بود و ماشینی از پشت سرش نور لعنتیشو توی چشماش تابونده بود.
راننده قصد نداشت مسیرشو عوض کنه ...شاید هم اصلا نمی دیدش؟
جاده ای که اطرافش پر بود از درختای سرما زده ...یا شایدم یه باغ بود ...یه باغ که از وسطش یه جاده میگذشت.
درختای خشک و سرما زدش انگار تنها نبودن ...
مابینشون باد هوهو میکرد.
به طرف درختا دوید نمیدونست چرا و از چی احساس خطر میکرد ، ولی با تمام توانش می دوید.
میخواست فریاد بزنه ولی صدایی نداشت.
ماشین از کنارش گذشت همه جا دوباره غرق تاریکی شد.
لحظه ای ایستاد . جاده رو رها کرد و با وحشت بین درختایی که درست حتی نمی دیدشون قدم بر میداشت . چیزی نمی دید ولی قلبش حضورشون رو احساس میکرد.
چیزی نگذشت که به نفس نفس افتاد...ایستاد ،حس کرد چیزی به صورتش برخورد کرد یه چیز نرم و لطیف مثل پارچه.. .
لطافتش اصلا دلنشین نبود و بیش از پیش وحشتزده اش کرد
باز باغ قابل دیدن شد، ولی این بار ترس بیشتر توی قلبش لونه کرد .
ماشینی که نور چراغاش باغو روشن میکرد ، کناری ایستاد ... خوب که نگاهش کرد اره درسته ماشین عروس گل زده ای بود که قوطی های حلبی کوچیک که از پشتش اویزون بودند.
درب ماشین باز بود و ادمهایی که یهو به تعداد زیاد
اطرافش پدیدار شدن ، در حالی که قهقهه میزدند،مشغول خالی کردن کلی جنازه سفید پوش از داخل ماشین شدند...
میخواست از ترس فریاد بزنه ولی گلوش یاری نمیکرد ، صدایی هم نبود .
دستاشو روی چشماش گذاشت و روشو برگردند تا دور بشه، اما انگار اون ادمهای ترستاک حضورشو حس کرده بودند .
باغ یهو پر شد از پارچه های بلند سفیدی که یه سرشون به
آسمون کبود متصل بود و باد تکونشون میداد ... کیونگسو دوید پشت یکیشون پنهان شد .
پارس سگ تنها چیزی بود که توی اون اوضاع کم داشت . آدمایی که لحظه به لحظه بهش نزدیک میشدند باعث میشد تپش بیامام قلبشو حس کنه. اون پارچه ی سفید داشت دورش پیچیده میشد ....صدای خنده هاشون قلبشو منفجر میکرد، پارچه دور گردنش پیچید، حس کرد نزدیکه که راه نفسش گرفته بشه . داشت
توی اون پارچه ی سفید غرق میشد...
درست شبیه اون جنازه هایی که کنار ماشین  روی هم افتاده بودند...
دست و پا میزد تا رهایی پیدا کنه ولی بیشتر مدفون میشد...
دستای سرد کسی رو دور کمرش حس کرد و زمزمه ی آرومی کنار گوشش ،که مو به تنش سیخ کرد :
" ساکت باش"
تمام توانشو جمع کرد و فریاد کشید "جونگینننن"

نفس نفس زنان از خواب پرید .
ترسیده بود ...نه، نه، وحشت کرده بود ... نفس نفس میزد و صورتش خیس عرق بود .
قلبش ؟....قلبش نزدیک به انفجار تند میزد. سرش سنگین بود انگار مغزش ِگز ِگز میکرد.
دستای یخ کردشو که به وضوح میلرزید روی قلبش گذاشت تا یکم آروم بشه. اطرافشو نگاه کرد ، اتاق سفید خالی و آروم بود ولی جونگین نبود.
آب دهنشو به زحمت قورت داد ،اخه گلوش خشک شده بود...
از ترس خوابی که دیده بود، وحشتزده دستشو روی گلوش
کشید.
"جونگین" ... چرا این اسمو توی خواب فریاد زد؟
چرا حس کرد فریاد کشیدن اسمش ،ممکنه نجاتش بده؟ وچرا نجات داد؟
چطور بین این همه آدم اطرافش ،اسم این تازه وارد به
زندگیشو صدا زده بود؟
قلبش گواهی خوبی نمیداد ... از زیر درب گوشه ی اتاق که قطعا متعلق به حمام بود ،روشنایی به چشم میخورد.
کاش اونم میتونست الان دوش بگیره ،قطعا حالش بهتر میشد. دلش خونه ی خودشو میخواست بوی اشنای خواهرشو...
استرس داشت واحساس نا امنی میکرد، اینجا هوا نبود انگار!
بیش از اندازه ... درگیر ماجرایی شده بود که نه راه پس داشت نه راه پیش. کابوسی که همین چند دقیقه پیش با وحشت توش دست و پا میزد به تمام افکار این دو روزش بی ربط نبود! قطعا برای تصمیمی که می‌خواست بگیره ، به کمک احتیاج داشت. بیشتر از قبل قلبش پر شده بود از ترس.
روی توشک نشسته بود و سرشو بین دوتا دستاش نگه داشته بود ...
لرزش دستاش هنوزم حس میشد پلکاشو که روی هم میگذاشت، چهره های ماتشونو میدید که با چشماشون ، خیره خیره نگاهش میکردند ...
با یهویی نشستن جونگین رو به روش، تا سر حد مرگ ترسید . از جا پرید و دستاشو روی دهنش گذاشت.
جونگین با بالاتنه ی برهنه و موهایی که هنوز ازشون آب می‌چکید ، حوله به دست رو به روش نشست.
چهره اش نگران به نظر میرسید ولی حرفاش نه !
++چی شده؟ چرا بیدار شدی؟
چشمای کیونگسو بین لبای خوش حالتش و چشماش دودو میزد .
انگار هم میخواست لبخونی کنه هم توی چشمای نگران جونگین دنبال چیزی میگشت. در نهایت فقط سرشو تکون داد و خواست که دراز بکشه .
جونگین دستشو دور بازوی کیونگسو انداخت و مانعش شد
، همین طور که انگشتای کیونگسو بین دستاش جا گرفت ، لرزش و دما پایین غیر معمولشونو حس کرد.
میدونست کیونگسو ترسیده شاید اونم از همون کابوسایی دیده بود که الان یک هفته اس باعث شده جونگین حتی یه شب هم درست نخوابه!
درکش میکرد .... به چهره ی پریشون کیونگسو لبخند زد. با دستش پیشونی عرق کردشو براش رو پاک کرد ، بعد حالت واضحی گفت:
++واقعا؟... پسری که تا دو ساعت پیش جون یه نفرو نجات داد و انقدر شجاع به نظر میرسید که من احساس ضعف کردم، حالا از دیدن یهویی من انقدر ترسیده؟
بعد چشماشو ریز کرد و با ته مایه ی تمسخر پرسید:
++ ببینم ... بالا تنه ی لختم انقدر ترسناکه؟
کیونگ با حالت عصبی و پر استرسی که نشون میداد حتی متوجه شوخی جونگین نشده ،چند بار سرشو به نشونه ی "نه" تکون داد و سعی کرد کنارش بزنه.
جونگین دوباره دستای کیونگسو رو تو دستاش گرفت و انگشتشو زیر چونه ی کیونگسو گذاشت تا مجبورش کنه سرشو بگیره بالا ، بعد با نگاه عمیق و مطمئنی به چشماش گفت :
++اشکالی نداره اگه ترسیده باشی. منم از خوابیدن توی
این خونه وحشت دارم .اصلا برای همین آوردمت اینجا که
تنها نمونم. میبینی؟ منم چندان شجاع نیستم ولی الان که
ترسیدی میتونی بهم تکیه کنی!

3_Be quiet Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon