Be quiet part 17

344 80 73
                                    


Part 17

به کاغذای a4 تو دستهاش نگاهی انداخت .
بعد از یه هفته تلاش برای برقراری ارتباط با سوهو و مطالعه روی رفتارش، متوجه شده بود، چیزی که باعث برنگشتن سوهو به حالت عادی  و استرسش توی خواب میشه گذشته ایه که اون به خاطر نمیاره.
البته که انجام آزمایشات روانکاوی و حتی فیزیولوژی هم نشون میداد برای زمان کوتاهی دچار شوک عصبی شدیدی شده.
با اولین عکس العمل سوهو به چیزی که ربطی به گذشته نداشته باشه، میتونست متوجه بشه باید چه راه کاری رو برای درمانش به کار ببره.
قطعا کیونگسو اونو یاد کسی مینداخت که توی گذشته باهاش در ارتباط بوده، پس خیلی نمیتونست برای درمان روش حساب کنه اما برای تحریک کنجکاویش چرا!
درب نیمه باز اتاقو جلو هُل داد و وارد اتاق شد.
سوهو با شلوارک  قهوه ای تیره و تیشرت کرم رنگ توی این سرما، در حالی که هنسفری یشینگ هنوز توی گوشش بود، خوابیده بود.
اتاق به شدت به هم ریخته بود و بین تمام این شلختگیها سینی غذای دست نزده ی سوهو رو کنار توشکش به چشم یشینگ اومد.
هوفی کشید و به ساعتش نگاه کرد.
ساعت از ۱۱ شب گذشته بود.
+خوبه اومدم بهت سر بزنم وگرنه تا صب از گشنگی میمردی! چرا باهام راه نمیای؟ بهم اعتماد کن میخوام کمکت کنم...
+حیف که حرفامو نمیشنوی.. اه الان چه وقت خوابه !
کاغذ ها رو روی میز کوتاه کنار توشک سوهو گذاشت و سینی حاوی سوپ رشته ی یخ کرده و ماسیده رو از روی زمین برداشت .
به طرف اشپزخونه رفت سینی رو کنار سینک گذاشت و از ظرف در بسته ی مخصوص خودش توی یخچال یکم ژامبون و کاهو همراه یکم کیمچی توی دوتا نون باگت گذاشت.
خودشم هنوز شام نخورده بود چی بهتراز این که این دفعه خودش بتونه به جای کیونگسو بهش غذا بده. شاید این کار باعث میشد سوهو بیشتر احساس راحتی کنه وشاید اعتماد کنه.
با این فکر هر دو ساندویچو توی یه بشقاب مربع شکل گذاشت و دوباره به اتاق سوهو برگشت.
سوهو هنوز همونطوری خوابیده بود.جلو رفت وپایین توشکش نشست.بشقابو کنار خودش گذاشت و به طرفش خم شد.هنسفری ها رو که خیلی وقت بود هیچ موسیقی پخش نمیکردنواز گوشش برداشت.
اخم غلیظ سوهو توی خواب کار همیشگیش شده بود. موهاشو از روی صورتش کنار زد. موهای شرابی و مشکی که نا منظم بودنشون حال بد یشینگو بدترم میکرد.

بلند شده بودن... تا کنار شونه هاش...
نمیدونست چرا تو آسایشگاه ارتش کسی به فکر نبود کوتاهشون کنه...
کسی نمیدونست ولی قطعا همشون شانس خدا دادی داشتن که سوهو تا حالا خودشو توی آینه نگاه نکرده بود !
وگرنه کی میدونست اگه این اتفاق بیوفته،ممکنه سوهو رو دست کدوماشون جون بده؟
کی میدونست تاربه تار این موها هر شب و هر روز ، هر وقت و بی وقت طعمه ی خود خواسته ی انگشتای کریس میشدند تا نوازش شدنشون مایه ی آرامش و تلافی تمام نداشته های سوهو باشه.
کی میدونست اون شب توی بهداری کشتی ...همون بوسه روی موهای ابریشمیش اخرین وداع تلخشون بود؟
کی میدونست اون شب توی اون اتاقک شیشه ای  ،وقتی که پنجه های نجس اون حرومزاده ی خلیجی توی موهاش قفل شد ،فریاد های فرمانده اش،در حالی که اشک قطره قطره از چشماش میچکید، گوش فلکو کر کرد؟
همه می‌دونستن سرب داغ نشسته روی سینه ی کریس اونو کشت... اما کسی نمیدونست ....اون لحظه ای که موهای شرابی سوهو تو صورتش ریخت ودر حالی که چونه اش تو دست اون عوضیا لمس میشد و سعی داشت خودشو پشت فرمانده اش قایم کنه ،کریس جون داد...
فکر دستای نجسی که بخواد تن عزیزترینشو لمس کنه کشته بودش...
و همه خوش شانس بودن که تا این لحظه سوهو خودشو توی آینه ندید...حتی خوش شانس تر از اون چون سوهو هیچی یادش نبود.

یشینگ آروم پنجه هاشو لای موهای سوهوجا کرد.
و بلا فاصله چشمای سوهو بود که باز شد .
چشمای متعجبی که برای یه لحظه ی کوتاه برق امید داشت ولی به ثانیه نکشیده یخ زد .
یشینگ لبخندی زد و گفت:
+کی وقت کردی انقدر اتاقتو بهم بریزی؟
جواب سوهو بازم یه نگاه خنثی بود..‌
+این همه انرژی صرف به هم ریختن اینجا کردی چیزیم خوردی؟
سوهو فورا خودشو عقب کشید و دست یشینگ از لای موهاش روی تشک افتاد.
هنوز خبری از علائم هیستریک نبود پس یشینگ میتونست مکالمه اشو ادامه بده.
لبخندشو حفظ کرد و دوباره دستاشو دو طرف شونه های سوهو گذاشت، درست همون کاری که کیونگسو انجام میداد و هر روز یشینگ از پشت شیشه نگاهشون میکرد.
انگار روی شونه هاش حساس نبود ،شایدم خاطره ای نداشت.... اصلا مگه چیزی یادش بود؟
افکارشو کنار زد تا واقعی بودن لبخندش بیشتر مشخص باشه.
++چرا هیچی نخوردی؟
وقتی بازم جوابی از سوهو نگرفت، از ساندویچ توی بشقاب به اندازه ی یک لقمه جدا کرد و جلوی دهن سوهو گرفت.
++باید یه چیزی بخوری . اگه اونو غذا دوست نداری از این ساندویچ من یکم بخور .شاید باورت نشه ولی میتونم شرط ببندم هیچ جا مثلشو گیر نمیاری!
سوهو به طور محتاطی به لقمه ی هوس انگیز توی دستای یشینگ نگاه کرد ولی دوباره سرشو عقب کشید.
با خودش فکر میکرد که چرا اون پسره نمیومد بهش غذا بده؟ همونی که انگار با چشماش حرف میزد...همونی که حس یه آشنا داشت...

یشینگ با دیدن این حرکت سوهو یه ابروشو بالا انداخت و صورتشو به سوهو نزدیک کرد . وقتی مطمئن شد سوهو تک تک کلماتی رو که میگه به اجبار میبینه و میشنوه گفت:
++اگه غذاتو نخوری مجبور میشم پلیرمو ازت بگیرم... اون وقت از اهنگ گوش کردن هم محروم میشی.

با این جمله نگاه متعجب و تا حدودی ناراحت سوهو به چشماش گره خورد و یشینگ می‌تونست قسم بخوره یه دریا اندوه توی چشماش موج میزد.
نه اشکی بود نه حتی کلمه ای ، فقط نگاه بود ...یه نگاه رنجیده که بی اراده قلب یشینگو به درد میاورد.
یشینگ لقمه رو توی سینی گذاشت و هر دو دست سوهو رو توی دستاش گرفت.
لرزششونو در حالی که دماشون خیلی زود پایین میومد ،حس میکرد . نباید میگذاشت این رفتار به عمل هیستریکی ختم بشه. ولی ظاهرا این اتفاق داشت میوفتاد.دندونای سوهو بود که  کم کم روی هم فشرده میشد و اختیار هر عملی رو از یشینگ میگرفت.
یشینگ دو دل و دست پاچه شده بود. نمیدونست چیکار کنه .  دستای سوهو رو توی دستای خودش محکم تر گرفت و با آرامشی که از خودش سراغ نداشت لب باز کرد:
++چشماتو ببند ... اطرافتو نبین...اطرافیاتم نبین...باور کن تو یه آدم قوی هستی جونمیون... کسی که یه روز با پای خودش از این ساختمون میره...
شل شدن عضلات بدن سوهو رو حس کرد و بهت زدگی چهرشو به جون خرید ..تونسته بود حواسشو پرت کنه این یه دنیا می‌ارزید
...‌ جونمیون؟؟ این اسمی بود که یشینگ تو افکار خودش برای سوهو انتخاب کرده بود،وقتی راجب راهکار های درمانش فکر میکرد ... اما الان این مهم نبود...
مهم این بود که سوهو به حرفاش عکس العمل نشون داده بود... این اتفاق یه چیز ساده رو به یشینگ یاد داد...
این که سوهو باید یه آدم جدید بشه، کارایی رو انجام بده که هیچ وقت امتحانشون نکرده.
باید خاطرات محو گذشتشو پاک کنه و ادمایی رو که با گذشته اش در ارتباط بودنو کنار گذاره...شاید برای مدت طولانی، شاید هم برای همیشه.
سوهو هنوز به صورت بی حالت یشینگ نگاه میکرد و لباشو تکون میداد...
کیونگسو گفته بود که سوهو باهاش چند کلمه ای حرف زده
لبخندی به صورت مبهوتش زد و حرفاشو ادامه داد.
++شنیدن اسمت از زبون من انقدر عجیب بود؟ جونمیون....کیم...جون...میون...
و صدای آهسته ی سوهو بالاخره به گوش یشینگ رسید...
__جونمیون....

💙💙💙
ماشینشو به طرف درب بزرگ کلینیک هدایت کرد .
وقتی نگهبان اجازه ی ورود داد، داخل پارکینگ گذاشتش و به طرف ساختمون قدم برداشت.
بارون میبارید و هوا انقدری سرد بود که بی اختیار از نفس هاش بخار بلند میشد.
راهرو های کلینیک کم نور و ساکت بودن این نشون میداد ، ساعت استراحت پرسنل خیلی وقته شروع شده .
نمیدونست یشینگو چطور یا کجا پیدا کنه . پس طبق اخرین چیزی که یادش بود ، به طرف اخر راهروی سمت چپ قدم برداشت.
یادش بود که اون بیمار  وی آی پی رو اینجا اورده بود . همون کسی که برای یشینگ خیلی با ارزش بود.
چراغ اتاق روشن بود ...حدسش هم کاملا درست بود .
یشینگ به توشک سوهو تکیه داده بود و کتاب نسبتا قطوری به دست داشت.
با دو تا تقه کوتاه به در وارد اتاق شد و سلام کرد.
یشینگ با تعجب سرشو بلند کرد و با دیدن جونگین توی این ساعت تعجبشوبا گفتن"اوه سلام" نشون داد.
جونگین لبخند خجولی زد و چند قدم دیگه بهش نزدیک شد و در حالی که صداشو به خاطر خواب بودن سوهو پایین اورده بود گفت:
++ببخشید که این موقع مزاحم شدم ...راستش هر چی هیسان با هاتون تماس گرفت، گوشیتون خاموش بود.
یشینگ گوشه ی برگه ی کتابشو تا زد و بعد از بستنش روی میز گذاشت و جواب داد.

__عااا ... ببخشید. احتمالا شارژش تمام شده.
بعد خواست از جاش بلند شه تا نگاهی به گوشیش بندازه ولی همین که از جاش تکون خورد ، دست سوهو رو قفل شده به پُلی کمربندش دید .
لبخند عمیقی روی لباش نشست. وسعت اعتمادی که از دو ساعت سر و کله زدن با سوهو به دست اورده بود با دنیا برای یشینگ برابری میکرد.
دو ساعت پیش با کلی تلاش تونسته بود اونو از علایم انقباضی و هیستریکش رهایی بده و مایه ی آرامشش بشه
.
به دست سوهو نگاه کرد که از آرنج تا مچش با کلماتی مثل گربه، پیانو، قاشق ، ابر، و جونمیون پر شده بود.
نوشتن تک تک این کلمات و صحبت کردن در موردشون باعث شده بر خلاف  انتظار یشینگ سوهو آروم بشه ، هر چند طی این مدت خودش اضطراب بی منطقی قلبشو میفشرد. حتی با اینکه بازم سوهو نگاهی به یشینگ ننداخت.
یشینگ ولی این که سوهو موقع خواب دست کمک به طرفش دراز کرده و گرفتن لباسش برای خودش دلگرمی به دست آورده ، بی‌نهایت خوشحال بود .
تو همین لحظه تصمیم گرفت برای همیشه ، مثل امشب موقع خواب براش کتاب بخونه . هر چند سوهو از کتابای" بُرخس " به هیچ عنوان سر در نمیاورد، ولی شنیدن این کلمات بی معنی با هدف کنار هم بودن ، برای سوهو شبیه لالایی بود ...لالایی که اولینش رو یشینگ رقم زد.

با صدای "اِهم" گفتن جونگین ، یشینگ نگاهشو از دست سفید و مردونه ی سوهو گرفت و به نگاه مرموذ جونگین دوخت.
این پا و اون پا کردنش نشون میداد عجله داره ، پس فوری دست سوهو رو از لباسش جدا کرد و آروم روی سینه اش قرار داد و به طرف گوشی موبایلش رفت. همین که برش داشت، جمله ی جونگین، باعث شد . اخماش تو هم بره.
++ شما، از کیونگسو خبر دارید؟...
با دیدن اخم یشینگ فوری ادامه داد
++راستش تا این ساعت نیومده خونه، خب هیسان نگرانشه...منم... حدس میزدم شما بدونید کجاس.
یشینگ همون طور که موبایلشو به شارژ میزد تا روشن بشه جواب داد.
_امروز اسنجا کار نداشت و... با منم تماس نگرفته، فقط میدونم امروز رفته بود کلیسا تا برق کشی اتاقک انباری رو انجام بده....بعید میدونم کارش تا الان طول کشیده باشه.

بعد از روشن کردن گوشیش ، مطمئن شد از کیونگسو پیامی نداره ، و با حالت یکم نگران به جونگینی که لب پایینشو میجوید خیره شد و گفت:
__مسیج هم نداده ... صبر کن تا لباس عوض کنم تا با هم یه سری به کلیسا و یکی دوتا جای دیگه که احتمال میدم ممکنه باشه سر بزنیم ...فقط وای به حالش اگه دوباره رفته باشه ترمینال!
جونگین با تعجب
++ اونجا چرا؟
یشینگ با دلخوری و حرص ...
__احمقه دیگه... حتما پول کم داره . وقتایی که پول کم داره تا دیر وقت شیشه های بیرون ترمینال رو تمیز میکنه .اون احمق کچل نمیدونه اویزون شدن از اون طناب لعنتی ، اونم وقتی ترس از ارتفاع داره چه قدر میتونه خطرناک باشه!
جونگین با شنیدن این حرف کلافه توی موهاش دست کشید.
خیلی دلش میخواست بدونه چی باعث میشه کیونگسو انقدر تلاش کنه  . گوشیشو از جیبش بیرون اورد و طرف یشینگ گرفت.
++ شمارتو توی گوشی من سیو کن . اول من میرم کلیسا ، اگه ازش خبری نبود ، باهاتون تماس میگیرم بیاید دم در تا با هم بریم بقیه جاها رو بگردیم.

یشینگ میخواست مخالفت کنه ، نگران کیونگسو بود ، ولی با نگاهی به دستای مشت شده ی سوهو و صورت عرق کرده اش که حال ناخوشایندشو توی خواب بیان میکرد ، مجبور شد نظرشو عوض کنه.
سوهو هنوزم توی خواب حجم زیادی از استرسو متحمل میشد و حتما باید تا صبح کسی کنارش میموند.
یشینگ بر خلاف خواسته اش گوشی جونگینو گرفت و شماره ی خودشو توش سیو کرد.
__حتما باهام تماس بگیر...
جونگین فوری گوشی رو از بین انگشتای یشینگ بیرون کشید و و با تکون دادن سرش به نشونه ی قبول کردن حرفش، اونجا رو ترک کرد.
با ده دقیقه رانندگی فوری ماشینو کنار در میله ای و سیاه رنگ کلیسا نگه داشت . بارون به قدری شدید میبارید که از جوی های کنار خیابون اب بیرون میزد.
نگاه کردن به ساختمون سیاه  و مه گرفته ی کلیسا تو دلشو خالی میکرد ...
درب میله ای باز بود و حیاط گِل آلود کلیسا روبه روش ، شبیه یه باطلاقبه نظر میرسید.
هر قدمی که بر میداشت تصویر محو رقصیدن لونا با اون لباس زرد رنگ زیر بارون ،جلوی چشماش تداعی میشد ... تصاویر محوی که کم کم با یاد آوری اولین باری که کیونگسو رو توی اتاق لونا دید، کمرنگ میشدند.
اون روز هم بارون میبارید و اون پسر خیس آب شده بود .... ینی اون موقع هم پول کم داشت که با آویزون شدن از پشت بام کلیسا شیشه هاشو تمیز میکرد؟
اصلا به جونگین چه ربطی داشت ؟ مگه نه این که با خودش قرارگذاشته بود ،کاری به کار این خواهر و برادر نداشته باشه؟ ...
++پس اینجا چیکار میکنم؟
این سوالی بود که خودش بلند از خودش پرسید و با سکوت جوابشوداد ... چون خودشم نمیدونست اونجا چیکار میکنه.
به عمارت کلیسا که رسید حدس زد کسی اونجا نباشه . به گفته ی یشینگ کیونگسو به انباری واقعا توی حیاط پشتی رفته بود .
بارش بارون انقدری زیاد بود که جونگین تصمیم گرفت به جای دور زدن عمارت کلیسا ، واردش بشه و از در حیاط خلوت به مقصدش برسه.
کفشاشو روی حصیر پهن شده دم در ورودی کشید تا حد الامکان گلاشو تمیز کنه. 
بعد از گذروندن محیط نیمه تاریک بین نیمکت ها ، محراب رو دور زد و از در کناری وارد راهرو شد .راهرو از دیوار کوب های سفید رنگش کمی روشن تر بود .
هنوز چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که کسی از بیرون وارد شد و در حالی که با شنل بارونی سیاه رنگی خودشو پوشونده بود بی هوا به سمتش دوید.
انگار اصلا نمیدیدش یا شاید هم احتمال اینو نمیداد که کسی این موقع شب اونجا باشه.
دائما پشت سرشو نگاه میکرد ،انگار که داشت از چیزی فرار میکرد.... و ناگهان با دیدن کسی توی راهرو، نتونست جلوی خودشو بگیره و بی تعادل جلوی پای جونگین زمین خورد.
تمام این اتفاقات توی چند ثانیه افتاد و فرصت هر گونه عکس العملی رو از جونگین گرفت.
جونگین به خودش که اومد کسیو دید که جلوی پاش نقش زمین شده.
با حالت دست پاچه فوری خم شد.
++حالتون خوبه؟
وقتی دختر سرشو بالا گرفت و نگاهشون با هم تلاقی کرد این جونگین بود که نگرانی از صورتش پرکشید  و در عرض چند ثانیه وجودش یخ بست.
دستی که بی اراده جلو برده بود تا کمک کنه رو پس کشید و صاف ایستاد. دستاشو دوباره تو جیب پالتوش فرو برد و به طرف انتهای راهرو قدم برداشت.
__جونگ.
ایستاد ولی بر نگشت . نگاهش به کف راه رو خیره مونده بود ...به رد خون گل آلودی که جای پاهای اون دختر بود. بی صدا خندید ...به طرفش برگشت و صدایی که هنوز ته مونده ی خنده توش موج میزد گفت
++خنده داره نه؟ ...
به پاهای سفیدش چشم دوخت که  کثیف بودن و خون ازشون چکه میکرد و در حالی که کاملا متوجه اضطرابش شده بود حرفشو ادامه داد.
++خنده داره ...منی که این همه عاشقت بودم الان ... دلم نمیخواد حتی یه قدمم طرفت بردارم... اصن عاشق بودم؟
اصلا دوسم داشتی؟...خنده ام میگیره وقتی میبینم اینطوری صدام میکنی.

به دستای مشت شده ی دختر رو به روش نگاه کرد که  دامنشواسیر خودشون کرده بودو سعی واشت پاهاشو با دامنش بپوشونه...پوزخندشو وسیع تر کرد:
++جونگ؟... هه....یادم نمیاد اونقدر نزدیک بوده باشیم که اجازه داشته باشی به اسم کوچیک اونم دوستانه خطابم کنی... خانم چویی.
بعد بدون توجه به صورت سرخ شده ی لونا  دوباره چرخید و به طرف حیاط خلوت قدم برداشت.
قلبش داشت از جا کنده میشد روزها بود که دلش میخواست این حرفا رو به زبون بیاره و الان که یکمشو گفته بود و احساس سبکی زیادی میکرد. جونگین مغرور بود و این تجربه غرورشو شکسته بود ‌.
و الان توی این لحظه حس میکرد یکم سبک شده . ولی خودشم نمیدونست چرا داره به این فکر میکنه که نکنه لونا پیش کیونگسو بوده باشه!

حیاط خلوت پشتی پر بود از درختای کاج که با بارونی که الان میبارید شکل وحشتناکتری هم به خودشون گرفته بودن.
هر قدمی که بر میداشت کفشش تا نیمه توی اب گل آلود حیاط فرو میرفت و بارون شدید، لرز بدی به تنش نشونده بود.

از طرفی تمام چراغهای خوابگاه ها خاموش بود و تنها چراغ کم نور موجود،همون نور زرد رنگ ضعیفی بود که از سمت انباری به چشم میخورد .
جونگین با رسیدن به ساختمون کوچیک انباری حس کلافگی داشت ، امکانش بود کیونگسو هنوز اونجا باشه؟ نکنه لونا تا این موقع شب همراه کیونگسو بود؟ امکان داشت لونا به خاطر کس دیگه ای اون همهوعشق جونگینو ندید گرفته باشه؟
نفسشو محکم فوت کرد و وارد راه پله ی انباری شد ... خرده های شیشه و خونی که توی پله ها ریخته بود باعث شد اخم کنه.
صدای کسی هم به گوشش میرسید. یه صدا مثل آواز خوندن ، آواز غمگین دختری که پر از بغض بود  و به زبون انگلیسی خونده میشد .
جونگین کنجکاو اخرین پله رو هم طی کرد نگاهی به اتاق انداخت . توی تاریکی ایستاده بود و کسی نمیدیدش .
کیونگسو  لبخند محزونی به لب داشت و با اشاره چیزهایی برای دخترک مو نارنجی تعریف میکرد. انگار خواسته ای داشت که دختر با نگاه کردن به حرکاتش متوجه ش نمیشد.
کیونگسو چند قدمی بهش نزدیک شد و با پاک کردن اشکای دختر دستشو گرفت و از روی زمین بلندش کرد .
کیونگسو وقتی نگاه کنجکاو جولیا رو دید لبخندش وسیعتر شد .
هر دو دستشو کنار گوش چپش برد و هم زمان با کوبیدن پاهاش روی زمین دست زد . دست زدناش و پا کوبیدناش ریتم خاصی داشتن  بعد از اون هر دو دست جولیا رو گرفت و مجبورش کرد دور خودش بچرخه .
جولیا که حالا متوجه منظور کیونگسو شده بود، با خنده ای که واقعی بودنش به شدت حس میشد ، شروع به رقصیدن کرد.
گوشه های دامنشو گرفته بود و با ریتم تند پا کوبیدنش تکون میداد...
کیونگسو ابروهاشوبا حالت تعجب بالا انداخت، به نظرش جولیا خیلی خیلی خوب " فلامینکو" میرقصید.
خیلی دلش میخواست ازش سوال کنه از کجا و از کی یاد گرفته ولی قطعا نوشتنش روی زمین و فهموندنش به جولیا وقت زیادی میبرد که یه جورایی منصرفش میکرد.

جونگین با چشمای گرد شده به دوتا آدم روبه روش که یه جورایی شبیه دیوونه ها به نظر میرسیدن نگاه میکرد .
++حتما اینم خواهرته!
با زمزمه ی این جمله با خودش دو تا تقه به پنجره ی زرد رنگ و کثیف زدو وارد اتاقک شد .

3_Be quiet Onde histórias criam vida. Descubra agora