دکمه ی شلوارو بست و نگاهی به خودش انداخت . ذهنش خیلی درگیر تر از این بود که ناهماهنگی شلوارو پلیورش براش مهم باشه !
نگران بود ... جولیا قرار بود، بره توی اتاقش لباساشو عوض کنه و لباسای کیونگسو رو براش بیاره، اما خبری ازش نشد!
با خودش فکر میکرد، نکنه اتفاق دیگه ای براش افتاده باشه ، ممکنه کسی اون موقع صب دیده باشتش؟
از طرفی رفتار جونگین هم ذهنشو مشغول کرده بود.
به خوبی متوجه شده بود که جونگین با بغل گرفتنش، قصد اذیت کردنشو داشت ولی نمیفهمید چرا یهو رهاش کرد و با تمام سرعت از انبار خارج شد. معنی اون نگاه عجیبو نمیفهمید . اینکه چرا الان داشت باز یاداوریش میکرد هم باعث میشد عصبی بشه.
با کلافگی پله ها رو پایین اومد و دوتا گونی کهنه پر از زباله رو که از ات و اشغال شمع های سوخته و پارچه های توی اتاقا پر کرده بود همراه خودش از انبار بیرون اورد.
از وقتی جولیا اونجا رو ترک کرد تا وقتی جونگین اومد ،کیونگسو تمام انباری رو تمیز کرده بود .
با استینش عرق پیشونیشو تمیز کرد و با این که مطمئن بود توی انبار خبرایی هست، اونجا رو ترک کرد.
وقتی وارد حیاط پشتی شد ، جونگینو دید که به دیوار تکیه داده بود و سرشو پایین انداخته بود و داشت زمینو نگاه میکرد .
به قدری توی فکر بود که اصلا متوجه نزدیک شدن کیونگسو به خودش نشد.
کیونگسو چند قدم جلو اومد و درست رو به روش قرار گرفت وقتی جونگین متوجه ش شد و سرشو بالا گرفت و طور عجیبی نگاهش کرد .یه نگاه عجیب دیگه که کیونگسو تو معنی کردن مفهومش مونده بود.
طوری که باعث شد کیونگسو نا خداگاه یه قدم عقب برداره.
جونگین پوز خندی زد و گونی پر از زباله رو از دست کیونگسو کشید .
++زود باش گردو ، به کارامون نمیرسیم. میخوام ببرمت یه جای دلپذیر
بعد هم جلو تر از کیونگسو به طرف حیاط کلیسا راه افتاد. کیونگسو رفتن جونگینو نگاه میکرد . از کلافگی دستی روی سر کچلش کشید و همون جایی که جونگین تکیه داده بود نشست.
با کنجکاور اطرافو نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی اطرافش نیست، گوشی موبایلشو در اورد و در حالی که از استرس داشت قالب تهی میکرد، یه بار دیگه اون فیلمو با صدای قطع شده نگاه کرد... وقتی از چیزی که توی ذهنش بود مطمئن شد ... چشماشو بست و گوشی رو خاموش کرد و توی جیبش برگردوند.
توی این چند ساعت، بالای ده بار فیلمو دیده بود و مو به موشو دقت کرده بود اما تازه داشت متوجه علت اون اتفاقات میشد.
قدمایی که بر میداشت همه پر استرس و کلافه بود . حیاط کلیسا به نظرشلوغ میرسید. راهبه ها برای جشن خیره ای که توی حیاط برگذار میشد در تکاپو بودند.
هر چی بینشون نگاه کرد جولیا رو پیدا نکرد.
نفس عمیقی کشید و نگاه خیره ی لونا رو به خودش نادیده گرفت. نگاهی که کیونگسو تا حدودی کینه توزیشو حس میکرد.
جونگینو دید که کنار دوچرخه ی کیونگسو ایستاده و منتظرشه .
نگاهی به سر تا پاش انداخت .
پسری خوش تیپ و قد بلند با موهایی که کم کم از رنگ قهوه ای رو به مشکی تغییر رنگ میدادن .
لباسایی که تم تیره اشون کاملا قالب تن جونگین بود باعث شد کیونگسو لبخند ملیحی از حسن سلیقه ی خودش به لبش بشینه . خنده ای که از چشمای تیزبین جونگین پنهان نموند.
لبخندی که جونگینو محو خواب شب قبلش میکرد...
کیونگسو دوان دوان به سمت جونگین راه افتاد که گوشه ی حیاط کلیسا، پدر توماسو دید که داشت با کسی صحبت میکرد.
کمی که دقت کرد یشینگو شناخت ، فاصله اش از اونا زیاد بود پس فوری انگشتای شصت و اشارشو توی دهنش کرد و بلند سوت زد . یه مدل خاص ...
صدایی که برای یشینگ به شدت اشنا بود و به محض برگشتنش به طرف کیونگسو خنده ی دندون نمایی بهش تحویل داد و براش دست بلند کرد.
کیونگسو هم با خوشحالی هر دو دستشو بالا برد و برای یشینگ تکون داد و مسیرشو برای رسیدن بهشون تغییر داد.
جونگین از نادیده گرفته شدن متنفر بود ... با لج گوشیشو از جیبش بیرون کشید وحرص خاصی متن مورد نظرشو نوشت و برای گیونگسو فرستاد بعد هم یه بار با گوشیش برای کیونگسو تک زنگ زد و به طرف در خروجی راه افتاد .
کیونگسو به محض ویبره رفتن گوشیش برش داشت و پیامو باز کرد.
""اگه تا ده دقیقه دیگه جلوی در نباشی ، نه از کار خبریه نه از دستمزد "
کیونگسو پوفی کشید و دوباره به طرف در خروجی کلیسا تغییر مسیر داد.
همزمان گوشی موبایلشو در اورد و پیامی برای یشینگ فرستاد .
"بعدا میبینمت هیونگ.فعلا باید برم سر کار ،وگرنه این دیوونه دست مزدمو نمیده... خودت که میدونی پول لازمم . به زودی برف میاد و خونه تعمیر میخواد "
جونگین دم در کلیسا دست به سینه ایستاده بود .
وقتی کیونگسو رو دید که دست از پا دراز تر به طرفش میاد لبخند خباثت باری روی لباش نشست .
برای تاکسی دست بلند کرد و بعد از ایستادن ماشین نقره ای رنگ ، فوری داخل ماشین نشست . کیونگسو هم به تبعیت از جونگین با فاصله کنارش نشست.
ماشین به طرف محله ی چونگدام میرفت و کیونگسو متوجه شد تمام دیروزشو هدر داده برای پیدا کردن این همه خونه ی قشنگ برای این دیوونه . چون جونگین داشت از میونگ دانگ به چونگدام میرفت.
تمام طول مسیر به این فکر میکرد که همراه شدنش با جونگین باعث نگاه خصمانه ی لوناشده، یا چیز دیگه ...اما دلیل دیگه ای به ذهنش نمیرسید
جونگین زیر چشمی بهش نگاه کرد. کیونگسو سرشو به شیشه تکیه داده بود و دائما با انگشتاش بازی میکرد.
جونگین میدونست ممکنه با بغل کردنش توی انباری معذبش کرده باشه.
گوشیشو از توی جیبش بیرون اورد و برای کیونگسو پی ام داد.
" باید اول یه ماشین بگیریم بعد بریم دنبال خونه "
کیونگسو با لرزش گوشیش تکونی به خودش داد و کمرشواز پشتی صندلی فاصله داد و گوشیشو از جیب پشت شلوارش بیرون کشید.
با خوندن پی ام جونگین ، کوتاه نگاهش کرد و سرشو تکون داد.
بعد صفحه گوشیشو خاموش کرد و دوباره به بیرون خیره شد.
جونگین دوباره نوشت:
"جای دیگه ای رو سراغ داری که بتونم توش یه خونه ی خب گیر بیارم؟؟؟ "
کیونگسو وقتی مسیجشو خوند اخماشو تو هم کشید و نوشت.
"جای دیگه؟ هر مدل خونه ای که به ذهنت برسه رو دیروز رفتیم تو میونگ دانگ دیدیم. از این محله بهتر می خوای؟؟؟ اصلا چه جور خونه ای میخوای که با این همه خونه ی عالی که توان خریدشونو داری ، بازم بهترشو میخوای! "
جونگین از حرص خوردن کیونگسو لبخند با نمکی زد و یکم نزدیک تر بهش نشست و نوشت.
"میونگ دانگ ...برام یاداور خاطرات خوبی نیست!اصلا توی این محله نمیخوام باشه!"
کیونگسوبا خوندن این جمله چشماش گرد شد و به طرف جونگین چرخید و با دستاش تند تند حرکاتی انجام داد... ولی وقتی چهره ی متعجب جونگینو دید صورتش از حرص قرمز شد فوری دوباره با گوشیش نوشت .
"تو که اونجا خونه نمیخواستی چرا تمام دیروز و دیشبو توی خیابونای لعنتیش خونه دیدیم؟؟ لعنت بهت به خاطر تو دیشب ،هیسان کلی توبیخم کرد"
جونگین پوکر نگاهش کرد و بلند جواب داد :
"عصبانی میشی بانمک میشی گردو ،میخواستم قیمت دستم بیاد که خونه ی خودمو چقدر باید بفروشم!... میخوای بیام پیش دوست دخترت وساطت کنم شب راهت بده تو خونه؟
محیط ماشین غرق سکوت بود وبا این جمله ای که جونگین بلند گفت راننده با تعجب از توی آینه نگاهشون کرد.
جونگین با دیدن عکس العمل راننده پوفی کشید . کیونگسو از لبخونی حرفای جونگین و فهمیدن کلمه ی دوست دختر تک خنده ای زد ... و بعد از باهوشیش ابرویی بالا انداخت و نوشت:
"لازم نکرده ... بیشتر از این حرفا دوستم داره... حالا چطور خونه ای میخوای؟ "
جونگین نگاه پر تمسخر کیونگسو رو ندید گرفت و جواب سوالشو داد:
" یه محله ی اروم ، یه خونه ای که چندان پر تجمل نباشه و البته ویلایی با یه استخر خصوصی و سالن ورزش !"
کیونگسو پوزخندشو وسعت داد و نوشت
"چقدر کم تجمل!"
"فکر کنم یه جایی رو سراغ داشته باشم، ولی چندان محله ی با کلاسی نیست"
با متوقف شدن ماشین فرصت نشد جونگین جواب بده .
پول تاکسی رو حساب کرد و هر دو رو به روی بنگاه ماشین پیاده شدند.
سر در نمایشگاه با لوگوهای شرکت های مختلف با تابلوهای نئونی کار شده تزیین شده بود. جلوی نمایشگاه سرتا سر شیشه بود و ماشین های لوکس و زیبا از هر مدل و رنگی داخلش قرار داشتن .
کیونگسو تا حالا وارد همچین جایی نشده بود و با چشمای گرد شده اش داشت همه جا رو به دقت نگاه میکرد .
به محض ورودشون خانومی با کت و دامن رسمی مشکی رنگ جلو امد و احترام گذاشت.
++خوش اومدید اقای کیم، خانم هوانگ توی دفترشون منتظرتون هستند.
جونگین سر تکون داد وبه طرف دفتر بنگاه که توی قسمت پشتی نمایشگاه قرار داشت قدم برداشت.
کیونگسو اما محو تماشای ماشینای زیبای نمایشگاه شده بود . همه رنگ و همه شکل ماشین توی نمایشگاه بود و از هر ماشینی یه نمونه ی فلزی کوچک هم روی یه میز چوبی زیبا قرار داشت که دقیقا با مدل واقعی بزرگش مونمیزد.
هنوز ده دقیقه از رفتن جونگین نگذشته بود که برگشتن. همراه خانومی که به نظر صاحب مغازه بود. زنی که کت و شلوار صورتی رنگ موهای فرفری کوتاهش اصلا با چهره ی شکسته ش همخونی نداشت ولی جونگین رو پسرم خطاب میکرد.
وقتی نزدیک کیونگسو شدند کیونگسو فوری خم شد و سلام کرد بعد هم کنار جونگین ایستاد .
خانم هوانگ هم لبخند شیرینی تحویلش داد و در حالی که صحبت میکرد، شروع کرد به قدم زدن .
از بین ماشینهای گرون قیمت و لوکس اخرین مدل گذشت و تو قسمت عقب تر نمایشگاه ایستاد . چهار تا از ماشینا رو نشون داد و گفت:
"از بین این ماشینای ما ، این چهارتا با قیمتی که مد نظرته همخونی داره "
جونگین نگاهی به هر چهارتاشون انداخت . سه تا از ماشینا با مدلای هیوندای ابی رنگ، بی ام دبلیو سرمه ای،و یه بنز سفید بودند . جونگین چند قدم جلو رفت وهمون طور که به توضیحات و توصیف های خانوم هوانگ راجب کارکرد ماشینا گوش میکرد، دورتا دور ماشینا قدم میزد.
++خب نظرتون چیه آقای کیم؟
جونگین از کل صحبتای خانم هوانگ متوجه این شد که بنز سفید رنگ ماشین بهتریه و قیمتش بالا تر از همه اس. ولی وقتی به اون ماشین سفید رنگ نگاه میکرد ... انگار تمام خاطراتی که با لونا توی ماشین قبلی داشتن برای تداعی میشد.
چرخید تا اون دوتای دیگه رو انالیز کنه که چشمش به کیونگسو افتاد . روبه روی ماشین چهارمی ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد انگار که خریدنی ترین ماشین جهانه!
یه فورد مشکی شاسی بلند !
جونگین ناخداگاه به سمت خانوم هوانگ چرخید و با نشون دادن ماشین مشکی رنگ گفت:
++اون چی؟ چطور ماشینیه؟
خانوم هوانگ با لحن دلسرد کننده ای که انگار خیلی با خریدن این ماشین موافق نیست گفت:
__این یکم قدیمیه...تقریبا مال سه چهارسال پیش ... برای یه پسر جوون بود که برای تحصیل از اینجا رفت . مادرش ماشینو برای فروش گذاشته. خیلی کار نکرده ولی به نسبت اون سه تا ماشین یکم هم قدیمیه!
جونگین لبخند نمکینی زد و به سمتش رفت .
سوارش شد و نگاه مشتاق کیونگسو رو که دقیقا رو به روش ایستاده بود به جون خرید. وقتی چشم تو چشم شدن کیونگسو انگشت شصت هر دو دستشو بالا اورد و به نشونه ی عالیه نشون داد.
جونگین هم از انتخابش راضی به نظر میرسید .
گرایشش به رنگ مشکی رو حس میکرد .. درست از وقتی از رنگ مطلقا سفید ،متنفر شده بود.
تا نوشته شدن قرار داد و خرید کامل ماشین نیم ساعتی طول کشید که تمام این زمانو کیونگسو توی نمایشگاه و بین ماشینا گذروند اما نکته ی عجیبش برای جونگین این بود که کیونگسو به اصلا به ماشینای بزرگ توجه نمیکرد .و همش با ماشینای ماکت و کوچولو وقت گذروند .
جونگین ریز به ریز حرکاتشو از توی دفتر شیشه ای بنگاه زیر نظر داشت.
وقتی از بنگاه بیرون اومدند وسوار ماشین شدند، جونگین نگاهی به کیونگسو انداخت که کوله پشتیشو صندلی عقب گذاشته بود و کمربندشو محکم میکرد :
++مسیریابو روی کجا نتظیم کنم؟ گفتی جاییرو میشناسی.
کیونگسو بعد از لبخونی جملات جونگین خم شد و مسیریابو روی منطقه ی"اینسادونگ" تنظیم کرد و دوباره به صندلیش تکیه داد.
جونگین معترض غر زد:
++یاااا من که نمیخوام شراب برنج بخرم ! چرا اونجا؟
کیونگسو بدون توجه به غرغرای جونگین شونه بالا انداخت . صندلیشو یکم عقب داد و چشماشو بست.
جونگین هم به ناچار مسیرشو طبق خواسته ی کیونگسو به طرف اینسا دونگ تغییر داد.
بالاخره با کلی سگ دو زدن از این اداره به اون اداره ، امضای اخرو هم از رییس مرکز درمانی مرتبط با ارتش گرفت.
خودشم نمیدونست چرا داره اینقدر تلاش میکنه تا سوهو رو از اینجا به آسایشگاهی که کار میکرد ببره ،فقط میدونست قطعا دلیلش فقط درخواست یه دوست قدیمی مثل سهون نبود.
شب قبل تا صبح هزار بار پرونده ی پزشکی سوهو رو خونده بود.
اون همه مظلومیت ... اون همه سختی...
یشینگ با همون نگاه اول کاملا حس کرد سوهو از هم پاشیده.
راهرو های بی روح مرکز درمانی رو به طرف اتاق مورد نظرش طی کرد.
درب اتاق باز بود و سوهو هنوز پیچیده توی ملافه های سفیدی که کم کم رو به چرک مردگی میرفتن به پنجره ی کنارش خیره بود.
با احتیاط وارد اتاق شد... دلش نمیخواست آرامششو به هم بزنه ولی با یه بار دیدنش، ارامش خودش به هم خورده بود .
قلبش از دیدن حال و روز سوهو سنگین میشد ...
آهسته طرفش قدم برداشت و روی صندلی بلا استفاده ی کنار تختش نشست.
به صورت بی روحش خیره شد و صداش کرد...
++سوهو شی...
طبق انتظارش جوابی نشنید... اطرافشو نگاه کرد ... همه چیز به نظر تمیز میومد جز ملافه های که دور سوهو رو گرفته بود و پنجره ای که سوهو تمام مدت بهش خیره بود.
ملافه ها اصلا تمیز نبودند وتا حد زیادی بو هم میدادند.
یشینگ کاملا متوجه دلیلش بود.
کسی نمیتونست به سوهو نزدیک بشه. واکنش های شوکه شدن و غیر عادی شدن رفتارش وقتی کسی بهش دست میزد، باعث میشد که نگذارن کسی نزدیکش بشه.
فقط طبق گفته ی دکترش، شبها با مسکن های خیلی قوی و فرو رفتنش تو خواب عمیق ، ملافه ها رو جمع و اتاقشو مرتب میکردند.
حتی غذا خوردن سوهو هم پروسه ی طولانی و عذاب اوری برای پرسنل مرکز داشت.
یشینگ باید یه فکری برای انتقال سوهوبه مرکز تودی میکرد .بهترین چیزی که به ذهنش رسید، انتقال سوهو توی ساعاتی از شب بود که با خوردن دارو ها خوابالود میشد!
مسلما تنهایی نمیتونست این کارو انجام بده پس گوشیشو برداشت و برای کیونگسومسیج فرستاد.
"امشب وقت داری بهم کمک کنی؟ میخوام یه بیمار جدید بیارم مرکز ... نا سلامتی از این هفته باید بیای سرکار"
هر چی منتظر شد کیونگسوجوابشو نداد.
گوشیشو کنارش روی میز گذاشت و دوباره شروع به حرف زدن کرد:
++پیتزا دوست داری؟... من ساندویچ پپرونی رو ترجیح میدم ! میگم میشه یه شب بیای بریم خونه ی دوستم؟ اون اسپاگتیهای خیلی خوشمزه ای درست میکنه ...
واکنش خاصی توی رفتارش ندید پس طبق مطالعاتش موضوع روحی دیگه ای رو پیش کشید.
++چطور اهنگی گوش میکنی؟ راک؟ کلاسیک؟کانتری؟... به قیافت میخوره اهل پاپ باشی درسته؟...
خیلی دلش میخواست دستای کم جون و ضعیف سوهو رو توی دستاش بگیره و بگه میشه بهم اعتماد کنی؟
ولی سوهو، حتی نگاه یخ کرده و پوچشو ، لحظه ی در اختیارش نگذاشت. یشینگ مسمم بود برای نجاتش ... چشمای سوهو بهش نگاه نمیکرد ولی فریاد کمک خواستنشو قلب یشینگ میشنید.
سوهو کسی بود که تمام داراییشو، همه وجودشو برای ازادی تک تک دخترای کشورش داده بود و کوچکترین کاری که میشد براش کرد ،دوا کردن زخم قلبش بود.
هیچ ایده ای نداشت چطوری اینکارو قراره بکنه، فقط میدونست باید این کار انجام بشه ...
با تمام دلش میخواست کمکش کنه ...
کم کم متوجه دستای سوهو شد که ملافه ی توی دستشو به چنگ گرفته بود و فشار میداد.
علایم هیسترک داشت بر میگشت و یشینگ میدونست باید هر چی زودتر اتاقو ترک کنه.
گوشیشو برداشت و سمفونی "کلیسای نجاتبخش " از یوهان باخ رو از پوشه ی اهنگای بیکلامش پلی کرد و روی میز کنار تخت سوهو گذاشت.
++این اهنگ مورد علاقه منه ...خوشحال میشم گوش کنی!
بعد هم از اتاق بیرون رفت...
❄❄❄
لباسای توی دستشو روی تخت پرت کرد و با خشم گفت:
++ اینا تنش بود ... تن اون دختره ی بی مصرف... صبح دیدمش، وقتی داشت میومد توی خوابگاه دیدمش ...
__ینی میگی کسی دیدتش؟
با انگشت گوشه ی لباسارو به طوری که انگار چندشش شده بالا گرفت و ادامه داد:
__اینا... اینا لباسای اون پسره نیس؟ همون که .... اره خودشه لباسای کیونگسوعه!.... چطوری برشون داشتی؟ کسی ندیدت؟
مرد به تایید حرفش سر تکون داد و بعد با خنده اضافه کرد :
++ نه ندید...وقتی جولیا برگشت تو خوابگاه لباساشو برداشت و رفت توی دستشویی.... یکی یکی انداختشون روی درب ...منم برش داشتمو فرار کردم...مسلما فکر نمیکنه کار یه آدم باشه مطمئنم مثل دفعه ی پیش ،هنوزم از ترس گوشه ی دستشویی کز کرده!......در ضمن یه کادو برات دارم ! ولی قبلش باید بهاشو بهم بدی ... فکر کنم با یه... بو...
با حالت عصبی وسط حرفش پرید و دستشو روی سینه ی مرد گذاشت و کمی عقب هولش داد و گفت:
__وراجی نکن ، درست حرف بزن ببینم چی میگی!
مرد با خنده گوشیشو از جیبش در اورد و همون طور که داشت تو گالری دنبال عکسای مورد نظرش میگشت گفت :
++ ایناهاش.. ببین چه شاهکاری کردم... انگار این پسره همدردی رو خوب بلده!
بعد گوشی رو دستش داد...
با هر عکسی که رد میشد لبخند خباثت باری بیشترروی لباشون نمایان میشد...
❄❄❄
بعد از یک ساعت تو ترافیک گیر کردن ،بالاخره به خیابون مورد نظرش رسیدند و جونگین بلافاصله ماشینو توی یه پارکینگ طبقاتی که وجودش توی اون منطقه از سئول عجیب به نظر میرسید، نگه داشت.
گوشی و کیف پولشو توی جیبش گذاشت به طرف کیونگسو برگشت تا بیدارش کنه.
کیونگسوبه قدری عمیق خوابیده بود ، جونگین تا چند دقیقه فقط به قفسه ی سینه اش نگاه میکرد که به طور منظم و آروم بالا و پایین میشد.
از چهره ی خسته اش مشخص بود شب قبل ،چشم روی هم نگذاشته و معلوم نبود صبح از چه موقع اونجا بود که تازه ساعت هفت و نیم هشت ازش کمک خواسته بود!
از کنجکاوی این که شلوار کیونگسو چی شده بود، اروم و قرار نداشت ولی خب اصلا هم نمیخواست بقیه فکر کنن فوضوله! پس تصمیم گرفت فعلا چیزی در این رابطه نپرسه!
نگاهی به دستای پیچیده توی همِ کیونگسو از سرما انداخت که پر از زخم و پینه بودند .
تعجب کرد...
مگه میشد دست یه پسر ظریفی مثل کیونگسو اینطوری درب و داغون باشه. مگه چقدر کار میکنه ؟؟
تعدادی از زخما خیلی تازه به نظر میرسید...انگار همین یکی دوساعت پیش بریده باشه.
یادش به روزی افتاد که دستش با ساختن اون مجسمه ی شیشه ای بریده بود و لونا براش یه کرم ابرسان و یه کی یو وی خریدو به دیدنش اومد ...
تمام مدت رو به روش نشست و چشماشو بست تا لونا اونو روی صورتش و دستاش بماله.
چقدر دعا کرده بود اون لحظه ها کش بیاد و تموم نشه و الان احساس حماقت میکرد!
یه بار دیگه به چهره ی غرق در خواب کیونگسو نگاه کرد و با خودش زمزمه کرد:
++چه دوست دختر بی ملاحضه و احمقی داری! اون حتی زخم دستاتونمیبینه؟ چطوری نوازشش میکنی و اون نمیفهمه؟؟؟
بی اختیار خواب شب قبلش تو ذهنش مرور شد...هنوزم بیشتر از هر چیزی لبایشو به یاد داشت که مثل همین لحظه یه کم نیمه باز مونده بودند .
خبری از عطشی که برای بوسیدنشون توی خواب داشت نبود ولی ، جونگین داشت به این فکر میکرد که ...چرا حتی یه بارم توی خواب لونا رو ندیده!
برای رهایی از تمام افکاری که داشت مثل موریانه مغزشو ریز ریز میکرد ،دستشو روی بازوی کیونگسو گذاشت و محکم تکونش داد.
کیونگسو فوریو با هول بیدار شد و چشمای خمار متعجبشو به جونگین دوخت .وقتی لبخند پر شرارتشو دید ، متوجه شد عمدا جونگین یهو و محکم تکونش داده.
دندوناشو روی هم ساییدو تویه حرکت فوری نیشگون محکمی ازرون پای جونگین گرفت که به ثانیه نکشیده فریاد جونگین بلند شد .
++آخ آخ پسره ی دیووونه ... خب وقتی رسیدیم انتظار داری صدات کنم ؟؟؟ احمق ....اخ چرا نیشگون میگیری ؟؟؟
حالا کیونگسوبود که لبخند میزد.
با شونه ای که بالا انداخت، کمربندشو باز کرد، کوله اشو از صندلی عقب برداشت و پیاده شد...
YOU ARE READING
3_Be quiet
Actionتو آدم خوبی هستی چون، من آدم ساکتی هستم! تو که دلت پیش خودمه چرا غرورتو له نمیکنی؟ راه میری روی این تیغ دو لبه ولی دستامو ول نمیکنی... توجه:⚠️ "لطفا قبل از شروع این فیک، دو تا فیکشن قبلی من ینی supportive و blood scent رو حتما بخونید، وگرنه متوجه...