درجه ی بخاری رو بیشتر کرد و نگاهی به صورت غرق خواب کیونگسو انداخت.
نیم ساعتی بود که فقط الکی توی خیابونا میچرخید تا کیونگسویی که تازه چشماش قرار گرفته بودن ، یکم بیشتر بخوابه ، شاید هم خودش از شوک اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاد در بیاد.
فکر این که، موقع پیدا کردن کیونگسو چه حالی داشت ،بهش فهمونده بود که کم شدن یه مو از سر کیونگسو ،توانایی آتیش زدن دنیا رو بهش میده ،اما اتفاقی که همین چند دقیقه پیش افتاد ،از یه لحاظ دیگه به مرز جنون میکشیدش.
کنار خیابون ماشینو نگه داشته بود و به اتفاقات امشب فکر میکرد...
هضم کردنش اصلا راحت نبود .
با این که آرزوش توی همین چند دقیقه براورده شده بود ،اما احساس خوبی نداشت .
پر بود از حسای عجیب که اول با بهت زدگی و بعد عصبانیت شروع شد…
اما الان ...
یه جورایی این خشم رنگ باخته بود وجاشو آرزوی بزرگتری گرفته بود...
آرزویی مثل تعبیر شدن رویا های شبانه اش!
یه بار دیگه چهره ی کیونگسو رو به خاطر آورد...
چشمای بسته ی بیحالش، لبخند کم رنگش ...و...
به حرکات دستش فکر کرد، که به محض نشستن توی ماشین بهش فهموند حالش خوبه و اتفاقی نیوفتاده ، ولی درست چند دقیقه بعد از اون لبخند... بزرگترین اتفاق تو دنیای جونگین رقم خورد ...
از یاداوریش نفسشو فوت کرد و سعی کرد تمرکز کنه روی هر چیزی به جز پسر ظریف کنارش!
چند دقیقه یه بار نگاهش روی تن کیونگسو میچرخید.
یه جورایی انگار دنبال اثبات حرفش بود.
همینی که به محض ورود به ماشین بهش فهمونده بود خوبه ، انگار جونگین هنوز به صحت این حرف شک داشت!
هنوزم اون حس قریب عصبانیت و ناراحتی رو توی وجود خودش سراغ داشت.
با نگاه دوباره به خیابون و مغازه های رنگارنگش،
چیزی به نظرش رسید. به طرف صندلی عقب خم شد.کت قهوه ای کاراملیشو از صندلی عقب برداشت و روی تن کیونگسو کشید .
از ماشین پیاده شد. از بیرون نگاهی به کیونگسو انداخت و بی اراده در ماشینو قفل کرد . هیچ دوست نداشت توی این مدت کوتاهی که پیشش نیست ،کسی مزاحمش بشه.
تابلوی پر زرق و برق رشته فروشی اون طرف خیابون رو نگاه کرد.
"رشته فروشی #ماچوپیچو"
جای تمیز و نسبتا شلوغی به نظر میرسید...
جونگین مطمئن بود کیونگسو تا الان چیزی نخورده، از طرفی معلوم بود که دستش درد میکنه... پس تصمیم گرفت یه سوپ قلم همراه رشته ی سیب زمینی بگیره .
رفتن توی فضای آروم و گرم رشته فروشی با اون آهنگ ملایمی که پخش میشد حالشو بهتر میکرد... مخصوصا که چیدمان تمام چوبش به شدت سلیقه ی جونگین بود!
با دست پراز مغازه بیرون اومد...چیزی نگذشت که گوشی موبایلش زنگ خورد.
به زحمت گوشیشو از جیبش بیرون اورد و با دیدن شماره ی یشینگ لبشو به دندون گرفت .
پاک یادش رفته بود که باید بهش خبر میداد. حتما کلی نگرانش کرده بود.
++بله
پیچیدن صدای جونمیون توی گوشش باعث شد تعجب کنه .
__جونگین شی...
بدون توقف جواب داد:
++اون حالش خوبه . ینی فکر کنم خوب باشه ... لباساش به هم ریخته اس اما خودش میگه خوبه ...
جونمیون نفس عمیقی کشید و گفت :
++اگه یه درصد فکر میکنی دروغ میگه ، اگه یه درصد حس میکنی ممکنه ماجرا چیز دیگه ای باشه یا هنوز در خطر باشه ...بیارش اینجا ...خونه نرو.
جونگین با این جمله ی جونمیون انگار به هم ریخت ... اره اون به حقیقت داشتن گفته ی کیونگسو شک داشت ...
با گفتن باشه ی ضعیفی گوشی رو توی جیبش برگردوند.
در عقب ماشینو باز کرد و دو پرس غذا رو کف ماشین گذاشت تا یه وقت نریزه ، بعد دوباره پشت فرمون نشست.
کیونگسو هنوز خواب بود .
البته جای تعجب هم نداشت ... از همون لحظه که جونگین پیداش کرد خوابالود و گیج بود!
سرش به پشتی ماشین تکیه شده و یکم صاف نشسته بود . جونگین حتم داشت جای راحتی براش نیست .
پس روی کیونگسو خم شد تا با فشردن دکمه ی زیر صندلی، به طرز نشستن کیونگسو ، حالت خوابیده بده تا راحت تر باشه.
با یکم تلاش موفق شد
اما چرا دلش نمیخواست از روی تنش کنار بره؟ هیچ دوست نداشت اتفاق یکم پیش باز تکرار بشه ...اصلا نمیخواست...توانشو نداشت ... دلش میلرزید .
با حالت وسواسی از نزدیک به صورت و دستای کیونگسو نگاه کرد. خبری از زخم یا کبودی وجود نداشت، اما با کمی دقت ناخن های شکسته ی کیونگسو در معرض دید بود...چیز مهمی به نظرش نمیومد شاید از کار کردن با یه دست اینطوری شده باشن!
دوباره به صورت کیونگسو نگاه کرد کم کم داشت مطمئن میشد اون راستشو گفته.
کیونگسو توی خواب کمی خِر خِر میکرد...
دهنش نیمه باز بود ...
لبهای سرخش یه لحظه جونگینو برد به چند ماه پیش ... درست همون شبی که فرداش کیونگسو توی کلیسا ازش خواست براش لباس ببره.
دقیقا همون لبای نیمه باز توی خوابش ... تنها تفاوتش خشک بودن الان این لبها بود .
بی اراده نزدیک تر رفت ...
نفس های گرم کیونگسو صورتشو نوازش میداد ...نمیدونست چرا، اما یه آن حس کرد در گذشته ی نزدیک هم طعم این لبهای اناری رو چشیده.
نمیدونست چه مدتیه که به لبای کیونگسو خیره شده ، فقط میدونست چشم برداشتن ازش اراده ی آهنی میخواد!
نبوسیدنش اما... اراده ای از فولاد .
ماشینی که از کنارشون گذشت ،نور مستقیمی روی صورت شیرین کیونگسو تابوند و جونگین چیزی رو دید که بند دلشو پاره کرد .
یه تیکه پارچه ...
درست بین دندونای کیونگسو...
پر از خون ...
ВЫ ЧИТАЕТЕ
3_Be quiet
Боевикتو آدم خوبی هستی چون، من آدم ساکتی هستم! تو که دلت پیش خودمه چرا غرورتو له نمیکنی؟ راه میری روی این تیغ دو لبه ولی دستامو ول نمیکنی... توجه:⚠️ "لطفا قبل از شروع این فیک، دو تا فیکشن قبلی من ینی supportive و blood scent رو حتما بخونید، وگرنه متوجه...