Part 40
دقایق زیادی ، در حالی که دستاشو پشت گردنش قلاب کرده بود، توی اتاقش راه میرفت.
چند دقیقه یک بار نگاهشو به لب تاپ روی میز انتقال میداد.
از نگرانی و حسی که هیچ اسمی براش سراغ نداشت ،کلافه شده بود.یک هفته از روزی که خونه جونمیونو ترک کرده بود میگذشت و تمام این هفته رو بعد از چک کردن مریضاش، توی اتاقی که داخل آسایشگاه داشت در حال چک کردن رفتار جونمیون بود .دلش به شدت براش تنگ شده بود و به سختی در برابر قلبش که به طرف جونمیون پر میکشید، مقاومت میکرد.
اون روزی که سهون این دوربینا رو توی اتاق ها و سالن خونه ی جونمیون نصب میکرد ، مطمئن بود اونا به درد نمیخورن چون همیشه کسی خونه بود تا مراقب جونمیون باشه.
اما الان به لطف این دوربین ها تونسته بود یک هفته ازش دور باشه و بهش فضا بده، در حالی که ازش مراقبت هم میکرد.
ساعتها در مورد تصمیمی که گرفت فکر کرده بود ... ساعتها بابت حرفهایی که اون شب زد خودشو شماتت کرده بود.
نگاه دیگه ای روی صفحه ی لپ تاب انداخت و نفسشو فوت کرد . گوشیشو از روی میز برداشت و شماره گرفت ...
بعد از چند دقیقه ی طولانی صدای خش دار و خوابالود چانیول به گوشش رسید.
_بله!
یشینگ لب پایینشو از حصار دندوناش رها کرد و با صدای نچندان مطمئنی گفت:
+ چانیول شی!
سکوت چانیول بهش نشون داد منتظر ادامه ی حرفشه.
+من ... من (نفس عمیقی کشید) میخوام راجع به موقوع مهمی با شما صحبت کنم ...من باید ...ینی میخوام ...ادامه ی درمان سوهو رو به کسی دیگه ای واگذار کنم.
_سوهو ؟!
یشینگ از اشتباهی که به عمد اتفاق افتاد و باعث شکستن دوبارهی دل بند زدش شد،سرشو تا حد ممکن بالا گرفت و نگاهشو به سقف سفید اتاق دوخت .
در حالی که سعی میکرد کلافگیش روی جملاتش تاثیر نگذاره ادامه داد_من دیگه صلاحیت مراقبت ازشو ندارم. من... دارم بهش صدمه میزنم ...کنار من خوشحال نیست!
من... من.. نمیتونم تحمل کنم تمام هفته روی اون مبل لعنتی نشسته و غرق در افکارش به اطراف خیره میشه. به خاطر حماقت من اون روزهاس که درست غذا نمیخوره و خیره اس به لبتاپش و با تمام توان داره سعی میکنه گذشته رو به خاطر بیاره.
چانیول شی ... من دارم نشونه های افسردگی رو توش میبینم. باید... باید ... فضاش تغییر کنه .
اون ...اون خیلی چیزا رو داره به یاد میاره. کیونگسو هفته ی پیش بهم گفت اونو تهدید کرده که به فرمانده اش گزارش میده!... حتی کیونگسو رو با لپتاپ ردیابی کرده.میدونی این یعنی چی؟ ینی اگه فوری همه چیز توی ذهنش براش حل نشه ،ممکنه مرز واقعیت و توهم رو گم کنه...
ناخواسته توی اتاق راه میرفت و از چانیول بابت سکوت و اجازه برای توضیح کامل افکارش ممنون بود ._ طبق آخرین ام آر ای که ازش گرفتیم ، فکر نمیکنم دیگه مشکلی باشه اگه ... اگه کم کم کنارش باشید.فکر میکنم باید...ینی…دیگه وقتشه که به زندگی خودش برگرده ... اون اینطور میخواد .
KAMU SEDANG MEMBACA
3_Be quiet
Aksiتو آدم خوبی هستی چون، من آدم ساکتی هستم! تو که دلت پیش خودمه چرا غرورتو له نمیکنی؟ راه میری روی این تیغ دو لبه ولی دستامو ول نمیکنی... توجه:⚠️ "لطفا قبل از شروع این فیک، دو تا فیکشن قبلی من ینی supportive و blood scent رو حتما بخونید، وگرنه متوجه...