PART 4
پشت رول بود وبعد از قطع کردن تماسش با اون پسر کر و لال که یکی دیگه گوشیشو، به جاش جواب داده بود ،به طرف کلیسا مسیرشوتغییر داد .
برگشتن به اون کلیسا با اون فضاحتی که به بار اومده بود ، اصلا فکر جالبی به نظر نمیریسید اما، برای جونگین رسیدن به هدفش یعنی سر و سامون دادن به این سانحه ی معنوی که مردم شکست عشقی صداش میزد، در اولویت قرار داشت.
بهترین راهش هم رو به رو شدن با واقعیات زندگیش بود.
ینی لونایی که ردش کرده و ابرویی که خودش حس میکرد ازش رفته .
هنوز چندا خیابون با کلیسا فاصله داشت که صدا های عجیب غریبی از ماشین شنید که باعث شد اخماش تو هم جمع بشه.
چیزی نگذشت که با چندتا نیش ترمز اضافه کاملا از کار افتاد.
تنها کاری که جونگین تونست انجام بده، هدایت ماشین به کنار جاده بود تا بوق های ممتد بقیه ماشینا کرش نکنه!
چشماشو رو هم فشار داد و "لعنتی" بلندی گفت. طبق معمول بازم بد شانسی اورده بود .ماشینش همیشه تو بدترین موقعیت قاطی میکرد .
ماشین سفید رنگی که لونا براش انتخاب کرده بود.! کاملا اون روزو به خاطر داشت ، هنوز بهش نگفته بود دوسش داره و برای ساختن مجسمه های داخل کلیسا همراهش رفته بود. یادش نمیومد چطور به فکرش رسید ماشین بخره ولی کاملا یادش بود که لونا بدون ماشین چقدر اذیت میشد باهاش بیرون بیاد .
سرشو رو فرمون ماشین گذاشت و با زاری زمزمه کرد
++چرا باید الان بنزینت تمام شه؟ چرا الان باید خراب شی؟ احمق ....مگه نمیبینی کار دارم ...
گوشیشو برداشت و نگاهی به ساعتش انداخت .
پوفی کشید ،گوشیشو توی داشبرد پرت کرد و پیاده شد. از تعمیر ماشین اصلا سر در نمیاورد ولی خب خواست یه امتحانی بکنه...
کاپوتو بالا زد و یه نگاهی به قطعات ماشین انداخت و لباشو تو دهنش کشید. با چندتا دستکاری وضع از اینی که بود بد تر شد ... لباسای سفیدش همه پر از روغن شده بود و به شدت بوی بنزین گرفته بود.
کلافه دستی تو موهاش کشید و با قفل کردن درهای ماشین به طرف کلیسا راه افتاد .
کلیسا خیلی دور به نظر نمیرسید همش دوسه تا خیابون جلو تر بود.
تمام طول راهو به تصمیم جدیدش فکر کرده بود. ریسک زیادی داشت و حتی کلی باید هزینه میکرد ولی خب یه جورایی دلش آروم میشد.
وقتی قدم توی حیاط کلیسا گذاشت، باغبونو دید که با صاحب وانت باری صحبت میکرد. اطراف هم مثل همیشه اروم بود و همه سر کار خودشون بودن.
اهسته جلو رفت وسلام کرد.
باغبون وقتی سر و وضع جونگینو دید با تعجب گفت:
+اتفاقی افتاده آقای کیم؟
جونگین ابروشو خاروند و جواب داد:
__نه ..فقط ماشینم خراب شده.نزدیک بودم گفتم بیام اینجا هم پدرو ببینم هم دست و صورتمو بشونم.
++آهان... پدر بالاس توی اتاقشه .
جونگین بدو بدو به طرف عمارت رفت و صدای بلند باغبونو نشنیده گرفت که گفت "پدر مهمون دارند!"
سالن کلیسا رو پشت سر گذاشت و از راه پله تند تند بالا رفت.
تقریبا همه میشناختنش و با خنده و تمسخر نگاهش میکردند . جونگین بی اعتنایی پیشه کرد و دوتا یکی پله ها رو بالا دوید تا یه وقت بین راهبه ها به پری این برج بر نخوره. بی خبر از این که اون به قول جونگین پری، الان دقیقا توی اتاقی نشسته که
جونین قصد داره واردش بشه.
اتاق پدر دقیقاً ته راهرو قرار داشت که جونگین با چند قدم بلند خودشو به اونجا رسوند.
درو که باز کرد چشماش از تعجب گرد شدن .اتاق پدر بر خلاف انتظارش اصلا خلوت نبود . طرف راست اتاق ،کیونگسو جلوی پای دختری زانو زده بود ، که مثل خود کیونگسو یه لباس سرهمی جین پوشیده بود و موهاشو به صورت کاملا شلخته ای پشت سرش بسته بود. انگاری بغض داشت و دستاش قفل دستای کیونگسو بود.
پس درست حدس زده بود ، کیونگسو دوست دختر داشت که اینطور عصبانی دیشب اومده بود خونش تا گوشیشو بگیره!
بی اختیار پوزخندی روی لباش نشست و با چرخوندن نگاهش تازه متوجه شد که چهار جفت چشم دیگه هم بهش زُل زده .
یکی از اونا به محض تلاقی نگاه جونگین باهاش سرشو پایین انداخت و با انگشتاش بازی کرد.
درست طرف چپ اتاق نشسته بود ...
همون پری برج ساعت...لونای جونگین...نه نه اون دیگه "ی" مالکیت جونگینو نداشت...اون فقط لونا بود ...
کنار یه پسر هم سن و سال خودش و یه دختر راهبه ی دیگه نشسته بود .
وقتی پدر این عکس العملو از لونا دید فوری از جاش بلند شد و با کشیدن یه صلیب فرضی روی سینه اش، گفت:
__یا مسیح جونگین.... این چه سر و وضعیه؟
با بلند شدن پدر از جاش کیونگسو و هیسان هم متوجه حضور فرد جدیدی توی اتاق شدند .
جونگین نگاه خیره اشو ازلونا گرفت و با نگاه گذرایی به پسر و دختری که کنار لونا نشسته بودند گفت:
++عاااا.....ماشینم خراب شده .
__بازم؟
همه نگاها به لونا برگشت که حرف از دهنش پریده بود و الان صورتش به سرخی انار شده و دستشو جلوی دهنش گرفته بود.
از جاش بلند شد و با گرفتن دست جولیا بلندش کرد گفت:
+ما دیگه بریم ... من یکم کار دارم که باید رسیدگی کنم .
بعد رو به یشینگ احترام گذاشت و گفت:
++ از اشناییتون خوشحال شدم اقای ژانگ. امیدوارم از وقت گذروندن با ما خوشحال باشید.
میخواست با نهایت فاصله از کنار جونگین بگذره و بدو بدو دور شه که جونگین زودتر از اون به حرف اومد.
__مزاحمتون نمیشم . فقط ...
لونا بدون توجه بهش با طعنه ای که بهش زد اتاقو ترک کرد . صدای شکستن غرور جونگینو فقط کیونگسویی شنید که تمام مدت به چشمای جونگین خیره بود.
دو دو زدنشو دیده بود ... دزدیدن نگاهشو دیده بود...
لونابا رفتنش از اتاق انگار، روح جونگینوهم دنبال خودش برد.
جونگین دستشو روی چشماش گذاشت و یکم ماساژشون داد تا به فضایی که اطرافشه مسلط بشه.
کیونگسو هم از روی زمین بلند شد و دست هیسانو گرفت. دنبال خودش روی صندلی کنار یشینگ ، که بعد از رفتن جولیا و لونا خالی شده بود، نشوند.
یشینگ نگاه عجیبی به جونگین انداخت که با رفتن لونا انگاری یکم گیج بود.
هیسان ولی با لبخند گشادی نگاهش میکرد تا وقتی بازوی کیونگسو توی پهلوش کوبیده شد و با اخم غلیظی بین ابروهاش بهش هشدار داد.
جونگین وقتی نگاه خیره ی همه رو به خودش دید، لبخند ساختگی زد تا کلافگیشو کاور کنه و بی اختیار اولین دروغی که به ذهنش رسید رو به زبون اورد.
+ عا... داشتم میومدم ببینمتون پدر که، باغبون "گو"رو دیدم اوممم... بهم گفت این پسره رو صدا کنم بره کمکش!
بعد با دست به کیونگسو اشاره کرد.
پدر از تعجب یه ابروشو بالا انداخت و با تردید گفت:
_مطمئنی اقای " گو" بود؟
جونگین فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
__اهان ... اخه فکر کنم گفته بود میخواد به خواهر زاده ش سر بزنه و شب برمیگرده!
دهن باز مونده ی جونگین با لبخند پر استرس دیگه ای بسته شد.
پدر گوشیشو در اورد تا برای کیونگسو تایپ کنه بره پایین اما یشینگ با لبخند مهربانانه ای گفت:
++احتیاجی نیست پدر. من براش توضیح میدم .
بعد با اشاره برای کیونگسو توضیح داد که بره پایین توی حیاط .کیونگسو لبخند گشادی به یشینگ زد و هیسان قهقهه ی بی صدای نمکینی سر داد و با اشاره گفت ؛
__اوپا واقعا باید برات کلاس خصوصی بزارم .... هر دفعه دو سه تا کلمه رو اشتباه انجام میدی.
یشینگ چشم غره ای رفت و بلند ولی شمرده شمرده که هیسان بتونه لبخونی کنه گفت:
++ به کیونگسو میسپارم شب حسابتو برسه. میدونی که چی میگم؟
بعد هم انگستاشو برای شکل قلقلک کردن تکون داد .
هیسان بازم بی صدا خندید و ادای ترسیدن در اورد . کیونگسو از خنده ی هیسان لبخند واضحی زد و از جاش بلند شد تا اتاقوبه طرف حیاط ترک کنه. ولی قبلش برگشت و روبه دوی هیسان ایستاد. حالت سوالی چشماشوبا خنده ای جواب داد و بوسه ی کوچیکی روی گونه ی هیسان نشوند .بعد با اشاره بهش گفت:
++بهم اعتماد کن. من بهت قول میدم سال دیگه بهترین دانشگاه درس میخونی ... مطمئن باش من همیشه به خاطرت هر کاری میکنم . نگران گناهش نباش... همش گردن منه.... الانم همراه یشینگ برگرد سر کارت . شب تو خونه میبینمت.
هیسان چشمای به اشک نشسته اشو محکم به هم فشرد و سر تکون داد.
جونگین ببشتر از این تحمل این لوس بازیا رو نداشت . از پشت یقه ی کیونگسو رو گرفت و عقب کشیدش و گفت:
++بسه بسه ... شب میتونی به بقیه ی عشق بازیت برسی . اینجا محیط مقدسیه باید احترامشو نگه داری . بدو برو پایین ببین اقای گو چکارت داره.
با این حرفش نیش یشینگم باز شد و پدر با اخم و اخطار گونه اسمشو صدا زد .
جونگین بدون توجه به بقبه پشت سر کیونگسو راه افتاد، که با صدای پدر متوقف شد
++تو کجا میری؟
جونگین لباشو تو دهنش کشید و با حالتی که داد میزد داره دروغ سر هم میکنه گفت:
__ خب....میرم کمکشون .... لباسامم کثیفه ... فکر کردم یکم کمک کنم.
بعد بدون این که منتظر جواب پدر باشه دنبال کیونگسو دوید.
پایین پله ها به کیونگسو رسید که داشت سالن کلیسا رو به طرف حیاط طی میکرد .
فوری پشت سرش دووید و مچ دستشو گرفت و به طرف در پشتی کلیسا دنبال خودش کشوندش . چشمای متعجب کیونگسو و تقلا کردنشو ندید میگرفت و با سرعت دنبال خودش میکشوندش وقتی از در پشتی وارد حیاط پشتی شدن . اروم کیونگسو رو رها کرد .
کیونگسو در حالی که نفس نفس میزد روی زانو خم شده بود تا نفساش نرمال بشه ، بعد از چندتا سرفه ناشی از سرماخوردگیش، وقتی دوباره صاف ایستاد جونگینو دید که با پوزخند روی لباش، دست به سینه داره نگاهش میکنه.
کیونگسو هم به خاطر رفتار جونگین حرصش گرفته بود و هم از کنجکاوی دلش میخواست بفهمه قصد جونگین از این کار چی بوده. پس تمام حرصشو با کوبیدن پاش روی کفش جونگین تلافی کرد .
++آخ... وحشیییی این چه کاریه احمق .... اخ اخ ... گردوی بی مغز....
جونگین در حالی که روی یه پاش لی لی میکرد اینا رو میگفت و محارت کیونگسو تو لبخونی باعث شد تا تمامشو بفهمه و در مقابل با زانو پشت اونیکی پای جونگین بکوبه و بزندش زمین.
روی چمنا ولو شده بود و پنجه ی پاش از درد ذوق ذوق میکرد. باورش نمیشد کیونگسو ... یه پسر کر و لال این بلا رو سرش اورده...
کیونگسو با اخمای تو هم تصمیم گرفت اونجا رو ترک کنه که ، جونگبن تو یه حرکت فوری نشست و پاچه ی شلوارشو کشید و باعث شد کیونگسو سکندری بخورده ....و برای این که نقش زمین نشه، رو زانوهاش نشست.
عصبانی بود و همین که خواست به طرف جونگین حمله کنه جونگین با دستاش شونه هاشو محکم گرفت و گفت :
++ واست یه پیشنهاد دارم .
کیونگسو باز خواست حمله کنه که جونگین بلند گفت :
++پول..پول خوبی میدم ....راست میگم.
وقتی دید کیونگسو با تعجب و گیجی نگاهش میکنه ، متوجه شد که لبخونی کار خودشو کرده . کج خندی زد و همون طور که روی دو زانو نیم خیز بود، شمرده شمرده گفت:
++ اگه سه روز واسه ام کار کنی ، پول خوبی بهت میدم.
کیونگسو نگاه عجیبی بهش انداخت که جونگین حس کرد کیونگسو باورش نداره. پس کف دستشو بالا گرفت و گفت:
++قسم ،میخورم راس میگم....
کیونگسو دستی روی سر کچلش کشید و با ابرو و لباش به معنی چه کاری اشاره کرد .
جونگین اروم شونه های کیونگسو رو رها کرد و کاملا رو زمین نشست و شمرده شمرده گفت :
++تصمیم دارم خونه امو عوض کنم احتیاج دارم کسی بهم کمک کنه.... پول خوبی میدم.قبوله؟
کیونگسو یکم فکر کرد ..... چیز بدی به نظر نمیرسید . از طرفی هم حس کنجکاوی که نسبت به زندگی این پسر داشت بیشتر ترقیبش میکرد. مهم تر از اون پولی بود که میگرفت!
پس یهو دستشو جلو اورد تا موافقنشو اعلام کنه ولی جونگین از این حرکت یهویی ترسید و این باعث خنده ی بی صدای کیونگسو شد... انقدر لبخندش زیبا و دلنشین بود که جونگین محو صورت زیبای پسر رو به روش شده بود .
پوفی کشید و با خودش گفت:
++اگه کر و لال نبودی نصف دخترای کره برات خودکشی میکردن!
بعدم دوباره شمرده شمرده گفت:
++بلندشو اول بریم مشاوره املاک ... من ماشینم خراب شده ... دوچرخه اتو بیار تا با هم بریم.
خواست از جاش بلند بشه که کیونگسو جلوی لباسشو تو مشتش گرفت و دوباره نشوندش .
نگاه عجیب جونگینو که بین دست کیونگسوو پیرهن خودش در رفت و امد بودو با یه چشم غره جواب داد.
دستشو کشید و از جیب بزرگ جلوی لباسش، گوشی موبایلشو بیرون اورد و دوربینشو روشن کرد و با چندتا کلیک از جونگین عکس گرفته و نشونش داد و نوشت
__با این سر و وضع میخوای بری؟
جونگین با کف دست به پیشونیش ضربه زد و بلند شد . اصلا حواسش نبود لباسای سراسر سفیدش اینطوری به گند کشیده شده!
دستی تو موهاش کشید تا یکم فکر کنه و کیونگسو تند تند در حال تایپ کردن چیزی توی گوشیش بود.
بعد از چند دقیقه کیونگسو گوشی رو دست جونگین داد و اشاره کرد متنشو بخونه.
"توی کلیسا یه حمام برای مهمانها هست. میتونی اونجا دوش بگیری .... و خب لباسم از پدر میتونی بگیری فعلا. ولی وای به حالت اگه بهم دروغ بگی!."
جونگین به محض خوندن متن کیونگسو رو هوا بشکنی زد و از جیب پشت شلوارش کیف پولشوبیرون اورد و با دادن کارت اعتباریش دست کیونگسو که اخم غلیظی بین ابروهاش جا خوش کرده بود، تو قسمت تکست گوشی کیونگسو نوشت:
"تا من دوش بگیرم ،میتونی یه دست لباس برای من بخری؟ ... من بهت دروغ نمیگم با اون چشمای ترسناکت بهم خیره نشو.!"
کیونگسو با خوندن متن جونگین لباشو به دندون گرفت و با دست دوبار عدد پنج رو نشون داد.
جونگین یه ابروشو بالا داد و گفت
++دیگه چیه؟
کیونگسو گوشیشو از جونگین گرفت و با لبخند خبیثی تایپ کرد.
" ده دلار میگیرم تا برات لباس بخرم"
جونگین با دهن باز به متن نوشته ی کیونگسو نگاه کرد و بعد به چشمای شیطون پسر رو به روش .
++قطعا تو بزرگترین شارلاتان کره ای!
وقتی دید کیونگسو خیره نگاهش میکنه پوفی کشید و گفت
++ قبوله
کیونگسو لبخند ذوق زدشو کش داد و با تکون دادن سرش کارتو توی جیبش گذاشت و بلند شد.
جونگینهم هم به طبعیت از کیونگسو بلند شد.
وقتی جونگین میخواست اونجا رو ترک کنه کیونگسو یاد چیزی افتاد و دست انداخت یکی از پلی های شلوار جونگینو از پشت گرفت و نگهش داشت .
جونگین با تعجب به طرفش برگشت
اما کیونگسو دوباره پشت سر جونگین قرار گرفت . دستاشو از پشت دور کمر جونگین انداخت و دکمه ی شلوارشو باز کرد .
جونگین وحشتزده دستای کیونگسو رو گرفت و گفت:
++یا یا یا ... چیکار میکنی؟
کیونگسو با پیشونی محکم پشت کمر جونگین کوبید و دستاتو آزاد کرد. فوری با یه دستش پشت گردن جونگین گذاشت و جلو خمش کرد و دستشو دیگشو از کمری شلوار جونگین رد کرد و تیکه پارچه ی سایز شلوارو از پشت گرفت و نگاهش کرد.
که صدای ناله ی جونگین بلند شد:
++احمق جون اینو باید ازم میپرسیدی.
فکری به ذهنش رسید ... بی دلیل از اذیت کردن این پسر لذت میبرد .. انگار وقتی سر به سرش میگذاشت و حرص خوردنشو میدید ، تمام افکارش از شخصی به اسم لونا پاکسازی میشد.
باورش نمیشد دوباره توی این حیاط خلوت ایستاده جایی که همیشه خلوت بوسه هاشون بود، پر از خاطرات دلداگی جونگین به لونا...ولی ... بازم اینجا ایستاده بود ولی بدون این که حتی یه ذره به اون دختر و حاطراتش فکر کنه.وقتی همراه کیونگسو بود به طرز عجیبی انگار اصلا کسی به اسم لونا تو زندگیش وجود نداشت.
وقتی کیونگسو رهاش کرد،تازه به خودش اومد.... شد جونگین همیشگی!
خم شده بود تا یه از خدا بی خبر دست کنه تو شلوارش؟؟
نباید تلافی میکرد؟؟؟
صاف ایستاد و طرف کیونگسو چرخید، با حالتی که نمیشد هیچی از صورتش بخونی ، به چشماش خیره شد.
نگاهی که خودشم نمیدونست چطور یهو انقدر جدی شد!
در حالی که یکی یکی دکمه های پیرهنشو باز میکرد، قدم به قدم به کیونگسو نزدیک میشد . و کیونگسو از این رفتار عجیب کمی ترسید و قدم به قدم عقب میرفت. جونگین کاملا پیراهن سفید و کثیفشو از تنش در آورد و بدن کیونگسورو بین خودش و درخت انجیر معابد پشت سرش گیر انداخت .
دستای لرزون کیونگسو که روی سینه اش قرار گرفت و چشمای متعجب و تا حدی وحشت زده اش به جونگین میفهموند کارشو درست انجام داده. کاملا به بدن کیونگسو چسبید، لباشو به لبای کیونگسو نزدیک کرد و زمزمه کرد
++بد بخت ... تو یه همچین وضعیتی حتی نمیتونی کمک بخوای .... اونوقت به همین راحتی تو حریم شخصی یکی دیگه پا میزاری.؟ واقعا که احمقی....
بعد تیکه پارچه ی سایز پیراهنشو جلوی کیونگسو گرفت و شمرده شمرده گفت:
++مدیوم ...یادت نره...
چشمای کیونگسو از عصبانیت سرخ شده بود . دستاش میلرزید . حتی قلبش هم تند تند میزد.... بی هوا دستاشو رو شونه ی جونگین گذاشت و با زانو نچندان محکم وسط پاش کوبید.
صدای اخ جونگین که بلند شد کیونگسو حس کرد کسی از پشت درختا فرار کرد ...به سرعت به چزخید ،اما هر چی اطرافو نگاه کرد کسی رو ندید...
با فکر این که اخرش این پسره سر منو به باد میده، نیم نگاهی بهش انداخت و بدون توجه به جونگین که روی دو زانو نشسته بود و چشماشو از درد به هم فشار میداد، به طرف کلیسا برگشت.
CZYTASZ
3_Be quiet
Akcjaتو آدم خوبی هستی چون، من آدم ساکتی هستم! تو که دلت پیش خودمه چرا غرورتو له نمیکنی؟ راه میری روی این تیغ دو لبه ولی دستامو ول نمیکنی... توجه:⚠️ "لطفا قبل از شروع این فیک، دو تا فیکشن قبلی من ینی supportive و blood scent رو حتما بخونید، وگرنه متوجه...