Be quiet part 19

292 80 98
                                    

Part 19


دور میز نشسته بودند و سکوت عجیبی بر قرار بود .  انگار به جز کیونگسو و هیسان ،جولیا و جونگینم تصمیم گرفته بودن حرفی نزنن.
هیسان سینی حاوی لیوانای بزرگ دم نوش رو روی میز گذاشت با لبخند ظاهری ، کنار کیونگسو نسشت .
این اولین باری بود که یه دختر پاشو توی این خونه میگذاشت و عجیب تر این که همراه برادرش اینجا اومده بود.انگار تمام معادلات ذهن هیسانو با اومدنش به هم ریخته بود.
کیونگسو با انگشتاش بازی میکرد و به محض قرار گرفتن سینی ،یکی از لیوان ها رو برداشت جلوی جولیا گذاشت و با دستاش اشاره کرد که بنوشه.
جولیا به حالت کِز کرده و محزونی روی صندلی نشسته بود ،شاید غریبگی میکرد . با این که هر سه نفرشونو میشناخت، اما تا حالا پیش نیومده بود که خیلی باهاشون ارتباط داشته باشه . به لیوانی که کیونگسو جلوش گذاشت نگاهی انداخت و متقابلا به صورت مهربونش لبخند زد .بعد با حلقه کردن انگشتاش دور لیوان نشون داد متوجه منظورش شده .
جونگین بی حوصله تر از همیشه از این سکوت به ستوه اومد، پس لیوانشو برداشت و از پشت میز بلند شد .
بدون نگاه کردن به جولیا و کیونگسو لیوانشو یکم بالا برد و به صورت واضحی رو به هیسان گفت:
++ممنون سانا... میرم بخوابم .
کیونگسو با چشمایی که نگرانی و محزونیشو تو خودش ریخته بود  به مسیری که جونگین طی میکرد چشم دوخت.
در آخر لیوانشو برداشت و با یکم هم زدنش حواس خودشو پرت کرد.
خوب میدونست الان جونگین چه فکرایی راجبش کرده و خود این قضیه خیلی ناراحتش کرده بود . جونگین ...چطور به خودش اجازه داده بود اینطور فکر کنه؟ مگه تو خونشون زندگی نمیکرد؟ مگه تو این مدت نشناخته بودش؟
از طرفی هم بهش حق میداد ! با تمام اتفاقات و وضعیتش توی اون لحظه، چه فکر دیگه ای مگه میتونست کنه؟ مخصوصا که مدت زیادی از آشناییشون هم نمیگذشت!
لبشو به دندون گرفته بود و توی ذهنش با خودش میجنگید، به طوری که اصلا متوجه اطرافش هم نبود.
با قرار گرفتن دست جولیا روی دستش از فکر بیرون اومد و نگاه پر سوالی بهش انداخت.
جولیا لبخند زد و گفت:
++نگران نباش. نمیذارم دوستت راجب توبد فکر کنه. فردا باش حرف میزنم. خیلی خسته به نظر میای برو استراحت کن. گرسنه نیستی؟ ازصبح حتی یه غذای درست و حسابی هم نخوردی!
کیونگسو به معنی نه، سر تکون داد و به هیسانی که چشماش قفل دستای جولیا بود، با اشاره گفت:
__"ببرش توی اتاقت بخوابه. بهش لباس هم بده تا راحت باشه..."
هیسان نگاه عجیبی داشت سر تکون داد و با اشاره جواب داد
++" الان نمیپرسم چرا اومده اینجا، ولی قطعا فردا ازت جواب میخوام! ... تو هم شب توی سالن نخواب ... سیستم گرمایشی خیلی مدرنمون نیاز به آپ دیت داره ! ..."
وقتی چشمای متعجب کیونگسو رو دید نفسشو محکم بیرون داد و دوباره اشاره کرد
++"دارم میگم شوفاژای سالن قطعه! خراب شده ،برو اتاق جونگین تا نخوابیده! وگرنه تا صب همینجا یخ میزنی.

کیونگسو حس کرد چیزی توی قلبش تکون خورد  بی اختیار اون شبی که کنار جونگین توی خونه اش صبح کرده بود، به یادش اومد.

حتی بی دلیل گرمای تنشو وقتی تو آغوشش تکیه گاهش شدو هم حس کرد. آغوش حمایتگری که فقط یه بار مزه اشو توی کودکی چشیده بود. اونم با بغل کردن مرد ناشناسی که آشنا ترین به نظر میومد. مردی با چشمای خوشرنگ بهش خیره شد ،چشمایی  که فقط نمونه اشو توی قاب عکس اون دختر کوچولوی ناشناس توی خونه اش دیده بود.
حتی نفسای جونگینو وقتی با هر بار بازدمش موهاشو تکون میداد به یاد آورد. بدنش از یاداوریش یخ کرده بود یه مور مور خاصی ته ته قلبشو گرخت میکرد .
بعد از اون شب یه بار دیگه هم توی سالن کنار هم خوابیدن همین یه چند وقت پیش و این بار چیزی برای یاداوری نبود جز... نگاه کنجکاو و تپش قلب کیونگسو ،که تا صبح خوابو از چشماش گرفته بود.
همچنان به میز خیره بود و لبخند غیر معمول نقش بسته  روی لباش بیش از پیش هیسانو نگران میکرد.
کیونگسو با صدای برخورد لحاف و توشکش با مبل از افکارش بیرون کشیده شد .جولیا پشت میز نبود هیسان هم با گذاشتن رختخواب کیونگسو به اتاقش برگشت و حالا کیونگسو بود که بین دوتا حس درونش درگیر شده بود .
یکی که میگفت غرورتو حفظ کن و همینجا بخواب اون حق نداشت راجبت اینطوری فکر کنه، و حس دیگه ای که میگفت شاید دیگه این فرصتو پیدا نکنی که براش توضیح بدی اشتباه برداشت کرده!
اصلا نفهمید چی شد فقط بعد از گذشت پنج دقیقه خودشو لحاف با دست پشت در اتاق جونگین پیدا کرد.
با دو تا تقه وارد اتاق شد. بر خلاف تصورش  جونگین حتی توی جاشم دراز نکشیده بود .
چراغای اتاقش خاموش بودن ولی در عوض چراغ مطالعه ی شارژیش روی میز کوچیکش روشن کرده بود .
آستینای لباسشو بالا زده بود و پشت به در روی چیزی تمرکز کرده بود.
++اتفاقی افتاده؟ چیزی میخوای؟
صدای جونگین بود که به گوشش رسید .لحاف و توشکشو بیشتر توی بغلش فشار داد و همچنان منتظر نگاهش کرد.
نمیتونست نشون بده که صداشو شنیده . دوباره با دو انگشت روی درب کشویی کنارش تقه زد . اینبار جونگین به سمتش برگشت و نگاهش کرد.
صورت بیحالتش باعث شد کیونگسو هُل بشه و لبشو به دندون بگیره.  جونگین در حالی که مداد طراحی توی دستش جا به جا میکرد، منتظر جواب بهش خیره شد.

کیونگسو رخت خوابشو همونجا روی زمین رها کرد و یه قدم جلو اومد .
در حالی که خودشم نمیدوست چرا انقدر دست پاچه شده، شروع کرد با اشاره توضیح دادن که شوفاژ سالن کار نمیکنه و مجبوره امشب اینجا بمونه!
تمام طول مدتی که کیونگسو تند تند دستاشو حرکت میداد جونگین با ابروی بالا انداخته بهش خیره شده بود .‌
گونه های رنگ گرفته اش عرق روی پیشونیش و هول بودنش جونگینو بیشتر به این نتیجه میرسوند که احتمالا کیونگسو پیشش معذبه. اما بر خلاف واقعیت جونگین اونو شرمگین از دیده شدنش با جولیا تعبیر کرد.
کیونگسو وقتی متوجه شد جونگین هیچی از حرفاشو نفهمیده ، به طرفش اومد و با کشیدن مداد از بین انگشتای جونگین ، خواست روی کاغذ جلوی دستش تمام حرفاشو بنویسه.
اما جونگین فوری کاغذو برداشت و گفت:
+هی هی.. روی این نمیشه بنویسی این طرح اولیه اس!
کیونگسو چشماشو تو کاسه چرخوند و به جای کاغذ ، که انگاری یه طرح از یه جور کتیبه با رد پنجه ی خرس بود ، دست جونگینو طرف خودش کشید.
جونگین از قرار گرفتن دستاش توی دست کیونگسو انگار که توی یه وان آب گرم دراز کشیده باشه ،احساس آرامش بهش چیره شد .
جونگینی که چند ساعت قبل به خودش قول داده بود اگه میخواد آرامششو به دست بیاره باید کیونگسو رو پیدا کنه ، با پیدا کردنش توی اون اتاقک به آرامش  نرسید که هیچ، طوفانی هم توی سرش پیچید که تا به حال مثلشو تجربه نکرده بود . اما الان ... وقتی دست کیونگسو مچشو به اسارت گرفت، اون ارامشی که این همه دنبالش بودو توی وجودش پیدا کرد.
کیونگسو با پشت مداد روی ساعد جونگین حرفاشو نوشت  وجونگین با نگاه کردن روی دستای کیونگسو توجه ش رو نشون داد.بعد رو به کیونگسو کرد که صورتش تو نور کم چراغ مطالعه تیره تر و با سایه های عمیقتری مشاهده میشد به واضح گفت :
__خیلی خب ، هر کار دوست داری بکن. هر جا دوست داری بخواب، فقط...دیگه این طوری چشماتو نچرخون قورباغه....  مزاحممم هم نشو !
این دقیقا کلماتی بود که جونگین نمیخواست بگه ولی گفت، و کیونگسو انتظار شنیدنشو نداشت ولی شنید....
اخم کرد. اصلا انتظار همچین برخوردی رو نداشت، حداقل نه به این تندی!
مگه چیکار کرده بود که جونگین خودشو محق میدونست که باهاش اینطوری برخورد کنه!
‌از جاش بلند شد و به طرف رخت خوابش رفت اونو کنار پنجره ،زیر همون پرده ای که یه روزی به سفیدی مشهور بودوالان مثل اسمون شب سیاه شده بود ، پهن کرد.
انقدر ناراحت و عصبی شده بود که کنترل رفتارش هم دست خودش نبود. توی یک چشم به هم زدن از اتاق بیرون رفت و گوشی موبایلشو از شارژ در اورد . همونجا به یخچال تکیه داد و تند تند تایپ کرد.

" هیچ کسی نمیتونه صفتیو در تو پیدا کنه که خودش اونو نداشته باشه .
تا تو خودت یه حسی رو تجربه نکرده باشی نمیتونی درکی ازش داشته باشی چه برسه به این که اونو توی یکی دیگه پیدا کنی.
پس آقای کیم یادت باشه ،مثلا تو تا حسودی نکرده باشی نمیتونی به من بگی حسود . تا تو خطا نکرده باشی نمیتونی به من به چشم یه خطاکار نگاه کنی.
ومن تا قضاوت نشده باشم نمیتونم قضاوت کنم."
خیلی دلش میخواست براش بنویسه قورباغه هم خودتی ولی همون دلش باز منصرفش کرد!
اگه از بی اختیار حرف زدن توی خواب نمی‌ترسید ، حتما با یه بطری سوجو توی حیاط میرفت تا یکم ناراحتیشو برطرف کنه...
نفس عمیقی کشید و گوشی رو دوباره روی میز پرت کرد. اصلا دلش نمیخواست دوباره به اتاق جونگین برگرده پس با قدم های سنگین به طرف کاناپه رفت و خودشو روش ولو کرد.
حال اونقدرا هم به نظرش سرد نبود .پاهتشو روی دسته ی مبل انداخت و سرشو هم روی پلیور کاموایی که هیسان داشت میبافتش گذاشت .
خواب مثل همیشه از چشماش فراری بود ولی بیشتر از این که روی خوابیدن تمرکز کنه، روی این که الان جونگین راجبش چی فکر میکنه متمرکز شده بود !
اون نگاه تحقیر امیزش به جولیا ولحن سرد حرف زدنش داشت دیوونه اش میکرد.
پوفی کشید و آرنجشو روی چشماش گذاشت و سعی کرد به هیچی فکر نکنه .
جونگین اما همین چند کلمه براش کافی بود تا بفهمه راجب کیونگسو اشتباه برداشت کرده و با رفتارش باعث ناراحتیش شده . اما چندان هم براش مهم نبود یا شاید هم نمیخواست که مهم باشه!
یه جورایی ، صدق منظور کیونگسو رو ازحرفاشو باور داشت ، ولی هر چی بیشتر ماجرا رو از اول باز توی ذهنش دوره میکرد ، کمتر متوجه علت حضور لونا اونجا میشد!
از جاش بلند شد نگاهی به ساعت انداخت نزدیک سه نصفه شب بود و کیونگسو احتمالا فردا هفت صبح دوباره باید میرفت کلیسا  و بعد از ظهر هم مرکز تودی!
++عذاب وجدان این همه درد داره؟
این جمله رو با خودش بلند گفت و به طرف رخت خواب کیونگسو رفت . پتوشو برداشت تا ببره روش بندازه ولی با برداشتنش حس کرد برای یه همچین هوایی زیادی نازکه!
حدس این که لحاف زخیمشو داده به مهمونش تا امشبو توی خونش خوب بگذرونه اصلا سخت نبود.
پوفی کشید و پتو رو دوباره توی جاش پرت کرد.

کیونگسو لجباز تر از این بود که الان به حرف جونگین گوش کنه وبرگرده به اتاق و جونگین مغرور تر از این که الان بره بهش بگه برگرد تو اتاق بخواب!
دوباره پشت میزش برگشت و مدادشو توی دستش گرفت . به طرح روی کاغذش نگاه کرد یه ردِ پنجه ی خرس با یه نگین بالاش و یه حالت منحنی هم احاطه اش کرده بود .
پنجه ی خرسو روی تمام وسایلش چاپ زده بود ، یه جورایی برند خودش بود حتی زیر مجسمه هایی که میساخت فِرِزِش میکرد.
از طرحی که روی کاغذ کشیده بود راضی به نظر میرسید ، پس دفتر قهوه ای رنگشو برداشت و توی صفحه ی کرم رنگش طرحو با اندازه های دقیق و کاملا مهندسی شده کشید.
ساعت چهار صبح بود که کارش تمام شدو تمام مدت جونگین با خودش فکر میکرد کیونگسو تازه سرماخوردگیش خوب شده !
دستاشو توی موهاش کشید و دوباره به رخت خوابش نگاه کرد.
اخر تسلیم وجدانش شد و به طرف حال قدم برداشت . کیونگسو روی کاناپه تو خودش گوله شده بود.
جونگین جلو رفت و با احتیاط  یه دستشو زیر گردنش و دست دیگه رو زیر زانوهاش انداخت و آروم بلندش کرد.

وقتی بلندش کرد، بلافاصله متوجه لرزیدن چشمای کیونگسو شد،حتی متوجه منقبض شدن یهویی بدنش، اما ترجیحا سکوت به کار خودش ادامه داد.
کیونگسو بیش از حد سبک خواب بود و همون لحظه ای که جونگین درب کشویی اتاقشو باز کرده بود بیدار شد.
طبق یه قرارداد نا نوشته ،هیچکدوم بر روی خودشون نیاوردن  و این وسط فقط قلب کیونگسو بود که مثل یه بچه دبیرستانی داشت از جا کنده میشد .
جونگین آروم  وارد اتاق شد و کیونگسو رو توی رخت خوابش گذاشت .
پتوشو روش کشید و بلافاصله به کمرش کششی داد و گفت :
++کمرم شکست ! یادم باشه یه بار باهاش برم بار مست کنم و مجبور بشه تا خونه کولم کنه!
نگاهی به کیونگسوانداخت که بیحرکت توی جاش بود. پوز خندی زو گفت:
++ خوبه که بلدی غرورتو حفظ کنی وگرنه قطعا من دچار شکست غرور میشدم !
یکم دور خودش چرخید و دوباره گفت:
++ببین گردو....توی اتاقم جای سوزن انداختن نیست ،اگه دارم جامو کنارت میندازم دلیل نمیشه که .... نمیشه که... اوممم ...

دقیقا نمیدونست دلیل نمیشه که چی! دلیل نمیشه که اشتباه کردم؟ که منت کشی کردم؟ عذاب وجدان دارم ؟
++اصلا هرچی ...اینجا اتاق منه هر جا دلم بخواد میخوابم . پوفففف من احمقم که دارم با یه کر و لال بلند بلند حرف میزنم. خیلی خوبه که با این که بیداری چرت و پرتای منو نمیشنوی!  نمیدونم چرا ولی حرف زدن با تویی که نمیشنوی بیشتر از حرف زدن با یه روانشناسی که تظاهر میکنه حرفامو گوش میکنه، بهم آرامش میده.
این که با این جملات حال کیونگسو چطور میتونست باشه ، چیزی بود که جونگین هیچ وقت نمیتونست تصور کنه . اگه قرار بود از احساسات کیونگسو الان یه مجسمه بسازن قطعا اون یه آدم بود که دوتا بال داشت وبا لذت به سمت  آسمون بال میزد.
درست مثل وقتی که توی خواب از یه بلندی میوفتی ولی لحظه ی آخر روی یه عالمه ابر فرود میای.
نفسش تو سینه اش حبس کرده و گوشه ی مچاله شده ی پتو رو توی مشتش فشار میداد.
همیشه اتاق جونگین انقدر گرم بود؟
چشماشو روی هم فشار میدادتا نسبت به جونگینی که رخت خوابشو درست کنارش پهن کرد بی توجه باشه.
لحظه ی آخر با شنیدن جمله ی "شب بخیر گردو" از طرف جونگینی که یه درصد هم احتمال نمیداد کیونگسو اونو بشنوه، لباشو هم توی دهنش کشید!
بعد از گذشت نیم ساعت کیونگسو به خودش جرات داد تا پتو رو از سرش پایین بکشه ،وقتی مطمئن شد جونگین خوابه به سمتش چرخید.
جونگین در حالی که هر دو دستشویه طرف صورتش گذاشته، به پهلو خواب بود .
کیونگسو به صورت عرق خوابش خیره شد ... مطمئنا دلیل تمام تپش های قلبش توی این چند وقت پشت این پلکها پنهان شده بودن . نگاه جونگین مثل یه جادو عمل میکرد  و کیونگسو رو وامیداشت اون چیزی باشه که هیچ وقت انتظارشو نداشت . کیونگسویی که برای خودشم نا آشنا ولی دلنشین بود .
کیونگسویی که بی دفاع و دلسوز میشد یاغی بودنشو فراموش میکرد و دلش میخواست از نگاهش ارامش صید کنه!
بی اختیار دستشو جلو برد و تار موهای بلند جونگینو از صورتش کنار زد تا بهتر جوابگوی قلبش باشه .
قطعا تا صبح خواب به چشماش نمیومد و می دونست که فردا حسابی قراره از بیخوابی کلافه بشه اما ارزششو داشت ...

💙💙💙

به صفحه ی گوشیش خیره شده بود . به فایلی که ۲ سال تمام نگه داشته بودش و الان حس میکرد باید از شرش خلاص بشه .
با توقف ماشین جونگین پشت چراغ قرمز لحظه ای به قیافه ی شاد جولیا توی آینه ی بغل ماشین نگاه کرد. اصلا قابل قیاص با یک ماه پیش یا حتی یه روز هم نبود .
باورش نمیشد ...
جولیایی که الان با ذوق بیرونو نگاه میکنه، همون دختریه که دیشب از صدای رعد و برق تا مرز سکته رفت؟

احساس رضایت از نجات جولیا لبخند ملیحی روی لبش آورد ،که از نگاه جونگین دور نموند .
کیونگسو چشم از آینه ی بغل ماشین گرفت و دوباره به صفحه ی گوشیش نگاه کرد .
مطمئن از کاری که میخواد انجام بده، با نفس عمیقی انگشتشو روی فایل نگه داشت و با باز شدن منو، گزینه ی حذف رو با رضایت کامل فشار داد.
شاید توی اون لحظه فکرشو هم نمیکرد این بزرگترین حماقت زندگیش باشه!
دیگه خیالش راحت شده بود که فلشو به جولیا تحویل داده و جولیا با استفاده از اون فلش،میتونه حقیقتو بر ملا کنه ، یا حداقل خودشو نجات بده. هر چند کار کیونگسو هنوز توی اون عمارت تمام نشده بود.هنوزم باید به جولیا کمک میکرد تا دشمناشو بشناسه...فیلم اون فلش به تنهایی کاری از پیش نمیبرد ،فقط به این درد میخورد که جولیا بفهمه تسخیر شده نیست و شیطانی که دنبالش میگرده یه جایی اطرافش زندگی میکنه.

تو افکارش غوطه ور بود که صدای ظریفش به گوشش رسید .
++هیسان گفته بود میخواد بیاد کلیسا... ولی چرا با ما نیومد؟
بی حرکت موند ،قطعا نباید عکس العملی نشون میداد...
جونگین از توی آینه نگاهی به جولیا که منتظر نگاه میکرد، انداخت وجواب داد:
__کلا به خونواده ی گردو علاقه داریا....هیسان یه کار نیمه وقت داره، گفت بعد از تمام کردنش میاد کلیسا.
جولیا با دلخوری :
++آهان....اوم ...کیونگسو هم ...میاد ؟
جونگین نگاهی به کیونگسو که به جلوش خیره شده بود انداخت و در حالی که سعی داشت توی آینه نگاه نکنه ، فقط با تکون دادن سرش جواب داد.اصلا حوصله نداشت توضیح بده برق کشی کل خوابگاه به خاطر بارون دیشب قطع شده و پدر با کیونگسو تماس گرفته تا برای تعمیرش اونجا بیاد.
کیونگسو از حرفای جونگین یکم ناراحت شد ، به نظرش جولیا گناهی نداشت که اینطوری مورد قضاوت جونگین قرار گرفت. ولی کاری نمیشد کرد باید وانمود میکرد که نشنیده.

به کلیسا که رسیدند ، جولیا فورا پیاده شد، ولی کیونگسو منتظر شد تا جونگین کاملا ماشینشو پارک کنه و صندوق عقبو هم براش باز کنه.
جعبه ابزارشو همراه دستکش های قرمزش از عقب ماشین برداشت  ولی قبل از این که به طرف درکلیسا قدم برداره گوشی موبایل جونگین زنگ خورد و با اتصال تماس جونگین به طور کامل یه آدم دیگه شد .
لبخند خوشایندی روی لباش نقش بسته بود که چشماشو ریز و هلالی نشون میداد.
کیونگسو تا حالا ندیده بود جونگین اینطوری خوشحال و سرحال باشه.
در حالی که چشماشو از این مدل لوس حرف زدن و قربون صدقه رفتن جونگین تو کاسه می‌چرخوند ، فوری پشتشو بهش کرد و به طرف کلیسا راه افتاد .
از بارون دیشب کل حیاط خیس بود و طراوت خاصی توی هوا حس میشد ، شایدم این فقط حال و هوای کیونگسوبود  که با برداشته شدن بار بزرگی از روی دوشش احساس شادی میکرد.

وقتی عمارت رو دور زد و به خوابگاه دخترا رسید ، منظره ی جلوش باعث شد یه ابروشو بالا بندازه .
چندتا از راهبه ها داشتن ملافه های بزرگی رو روی بند رختی های توی حیاط پهن میکردند .
اطرافش خبری از جولیا نبود فقط آقای "گو" بود که به راهبه ها غرمیزد.
وقتی نگاهش به کیونگسو افتاد جلو اومد و به طور واضحی بلند گفت:
__اگه دنبال پدر توماس میگردی، توی حمام خوابگاهه!
کیونگسو سری تکون داد و به نشونه ی احترام کمی خم شد ، بعد به طرف خوابگاه ها راه افتاد.
وقتی وارد سالن حمام ها شد منظره از چیزی که فکرشو میکرد افتضاح تر بود .
محیط تاریک حمام ها با نبود برق  بدتر از تصورش بود و بوی تند شوینده ها بیش از حد انتظارش بینیشو آزار میداد.
دختر ها با پیراهنای سفیدی که اکثرا تا نیمه خیس بودن ، دوتا دوتا توی تشت های بزرگ ایستاده بودند و با پاهاشون ملافه ها رو لگد میکردن تا شسته بشه .
اما برعکس چیزی که کیونگسو فکر میکرد انگار که از این موضوع خیلی هم ناراحت به نظر نمیرسیدند . صدای قهقهه هاشون تا بیرون خوابگاه هم به گوش میرسید و کف روی سر و صورتشون نشون از بازی و شیطنت داشت.

کیونگسو دهن باز مونده اشو بست و با احتیاط وارد شد .
کاشی های سفید و سیاه کف  حمام از کف پوشیده بود و کیونگسو نهایتاحتیاط رو به خرج میداد تا زمین نخوره.

پدر توماس وقتی متوجه حضور کیونگسو شد، تذکر دادن به دخترا رو تمام کردو به طرفش اومد .در حالی که با دستش صلیب فرضی روی سینه اش کشید و گفت:
++خوب شد زود اومدی پسرم… بیا بریم سالن رخت شویی باید یه نگاهی به برقکشی ها بندازی . از دیشب برق کل ساختمون رفته ، فکر کنم سیمکشی های خوابگاه ها اشکال داره . فقط امیدوارم ماشینای لباسشویی نسوخته باشن . وگرنه حسابی توی خرج میوفتیم.
کیونگسو میدونست که باید فقط نگاه کنه ، اصلا منطقی نبود که بتونه این همه جمله رو که تند تند گفته شده ،لبخونی کنه .
پدر وقتی نگاه به ظاهر گنگ کیونگسو رو دید ، آه متاسفی کشید و گوشیشو از جیبش بیرون آورد و تمام جمله هایی رو که گفته بودو برای کیونگسو تایپ کرد.
بعداز نیم ساعت،هر دو توی سالن شست و شو حضور داشتن. همه چیز به هم ریخته بود وزمین اونجا هم پر از آب و کف بود.
دوتا از راهبه ها که یکی از اونا جولیا بود با طی و خاک انداز سعی داشتن اب اضافه رو جمع کنن .
کیونگسو کیف وسایلشو روی یکی از نیمکت های شیری رنگ سالن گذاشت و نگاه گذرای به ماشینای غولپیکر لباس شویی انداخت . ۱۲ تا ماشین با ابعاد خیلی خیلی بزرگ .
کیونگسو با خودش فکر میکرد هتل ها هم همچین تجهیزاتی ندارن ،اینجا که فقط یه کلیسا و یه خوابگاه فکستنیه!
جولیا برعکس نیم ساعت قبل، کمی کلافه به نظر میرسید دائما خودشو به دسته ی طی تکیه میداد و به فکر فرو میرفت . دستاش به صورت واضحی میلرزید ، دستایی که از فرط سوختگی هیسان با دلسوزی براش پماد زده و بانداژ کرده بود.
کاملا پرت از همه جا غرق افکار خودش بود حتی بی توجه به کیونگسویی که بهش خیره نگاه میکرد.
کیونگسو میدونست یه اتفاقی افتاده و بی نهایت کنجکاو بود بدونه چی شده .
گوشی موبایلشو از کیفش بیرون آورد و تند تند برای پدر نوشت.
"لطفا برای احتیاط برق کل عمارتو قطع کنید"
وقتی متنو نشون پدر داد ، پدر فوری باشه ای گفت و به طرف عمارت مرکزی کلیسا رفت.
بعد از رفتن پدر ، کیونگسو دوباره توی گوشیش تایپ کرد.
"ممکنه برام یه جفت چکمه ی پلاستیکی بیاری؟ اونایی که مال اقای گو هم هست خوبه"
اونو به دختری که کنار جولیا بود نشون داد.
با رفتن دخترک  ،فوری به طرف جولیا رفت.
  دستشو گرفت و روی نیمکت نشوندش و با چرخوندن مچ دستش به حالت" چی شده "،ازش خواست حرف بزنه .
جولیا نگاه غمگینشو به چشمای پر سوال کیونگسو دوخت و گفت:
++اتفاق دیشب تقصیر منه... بهم گفت این اتفاق دیشب وقتی من از اینجا رفتم افتاد . میگفت برق یهو قطع شد و سرتا سر خوابگاه صدای جیغای عجیبی میومد، که انگار مال آدم نبود . بهم گفت ... شیطان ازم عصبانیه ... گفت نباید از اینجا میرفتم بیرون ... گفت..

کیونگسو با بالا بردن دستش مانع ادامه ی حرفش شد، تند تند توی گوشیش نوشت .
"چرا این حرفو میزنی ، مگه فیلم روی فلشو ندیدی؟"
جولیا لباشو توی دهنش کشید و گفت :
++نه....
سرشو پایین انداخت و با ناراحتی حرفشو ادامه داد:
++دیشب گذاشته بودمش توی جیبم، ولی الان .... پیداش نکردم . حتی وقتی از خونه ی شما اومدم بیرون توی جیبم بود...مطمئنم.

کیونگسو چشماشو روی هم فشار داد و سعی کرد آروم باشه... ینی کسی فهمیده بود که اون فیلمو کیونگسو بهش داده؟؟
اگه اینطور بود ...
ممکن بود توی خطر باشن ؟
با صدای پایی که به گوشش رسید ، با دستش چند بار آروم روی شونه ی جولیا زد تا بهش اطمینان بده اتفاق بدی نمیوفته، اما این چیزی بود که خودش هم بهش باور نداشت.

3_Be quiet Where stories live. Discover now