Be quiet. part 37

276 79 62
                                    

 
 
Part 37
 
 
تو که دلت پیش خودمه
چرا غرورتو له نمیکنی؟
راه میری روی این تیغ دو لبه
ولی دستامو ول نمیکنی
 
 
 
 
با دلهره ی فراوون از درب  پشتی ساختمون کلیسا بیرون اومد. با حالت دو، تمام عمارتو دور زد و به طرف درب خروجی دوید .
چند دقیقه پیش از کنار پنجره ی اتاق پیانو، افسر کیم رو دید که از ساختمون خارج شد و با کسی که توی ماشین تویوتای جلوی کلیسا نشسته بود دعوا گرفت.
 
اوضاع اصلا به نظرش نرمال نمیرسید، دلش گواهی خوبی نمیداد .
اون آدم کسی بود که جونمیونش رو میشناخت، به قول سهون ،انگار شیومین و کیونگسو(حامی) رو خودش بزرگ کرده باشه ،خوب میشناختشون.
پس ممکن بود این درگیری ربطی جونمیون هم داشته باشه.
از طرفی افسر کیم چند ساعت بیشتر از رسیدنش به  کره نمیگذشت و این حس بد یشینگ رو هزار برابر میکرد. چه دلیلی میتونست این در گیری داشته باشه جز جونمیون؟
 
اصلا نفهمید چطوری تا اینجا دویده، به درب ورودی که رسید ، شیومین رو دید که یقه ی کسی رو گرفته و فریاد میزنه.
کلماتی که از شیومین با صدای پر از خشم میشنید بند دلشو پاره کرد .
جمله هایی مثل
"بیشرف
میدونی این مدت چی کشیده؟
میدونی نبودت چقدر داغونش کرد
میدونی این بلاها به خاطر تو سرش اومده ،اونوقت تو با دوست پسر جدیدت اومدی دیدنش؟
توی عوضی اون موقع که هیونگ رو با زورِ سرنگ و آمپول آروم میکردن کدوم گوری بودی؟ توی آشغال وقتی به جای اطلاع به مافوقت یا حتی چانیول ،رفتی تو باند اونا که به خیال خودت ماموریت به خطر نیوفته ، سوهو رو از دست دادی  تو ....توی بی شرف...  "
 
چشمای شیومین سرخ بود، بدون این که گریه کنه اشک از چشماش پایین میومد. کلماتش تمام شده بود ولی خشمش نه....
انگار بغضش بین فریاد هاش شکسته بود .
 
یشینگ اما سر جاش خشکش زده بود انگار یه سطل آب یخ روش ریخته باشن، پاهاش توانایی برداشتن یک قدم رو هم نداشتن.
 نمیتونست شیومین رو از مردی که حالا کاملا چهره اش رو میدید و کنار لبش خون جاری بود ، جدا کنه . توان نگاه کردن به چهره ی اونو هم نداشت . فکر این که چند بار جونمیون به این چهره لبخندشو هدیه داده دیوونه اش میکرد . انقدر پر بود که نمیدونست باید چطور سوالای مغزشو جواب بده یا حتی چطور دلشو اروم کنه .
جونمیون تو دل یشینگ، حکم یه تُنگ بلورِ ظریف رو داشت، که زیبا ترین جای دلشو بهش اختصاص داده .حالا با یه تکون کوچیک هراسون شده که نکنه بیوفته بشکنه ، که اگه بشکنه ،شیشه ی عمرش شکسته ...
 
اصلا نفهمید پسر مو بلند سبزه ای هم با فاصله ازش کنارش ایستاده .
وقتی نگاهش کرد دستای پسر رو مشت شده دید. اگه جلو نمیرفت ممکن بود ماجرا از اینی که هست بزرگ تر بشه . اگه جونمیون ببینتشون....
با خطور این فکر، با هول و ترس اطراف رو نگاه کرد .
وقتی خیالش از نبود جونمیون در اونجا راحت شد ، فوری جلو رفت .
دستای شیومین رو که یقه ی کریس رو چسبیده بود، گرفت. چشمای به خون نشسته ی شیومین طلبکارانه به طرفش چرخیدن .
یشینگ با نگاه سردی فقط چند جمله گفت :
+اگه الان تمامش نکنید، اگه جونمیون فقط یه لحظه شما رو ببینه، تمام زحمتایی که برای برگردوندنش به زندگی کشیدم ، به باد میره .
 
روی کلمه ی کشیدم تاکید بیشتری کرد و با گفتن جمله ی اخر، نگاه خالی از احساسشو به کریس دوخت . کای راست میگفت ، وقتی عاشق کسی هستی که درگیر یه رابطه ی دیگه اس، عشق خطرناک میشه...
 
یشینگ با تمام وجودش از کریس تنفر داشت، و از بد جنسی که در به کار بردن کلمات به خرج داد اصلا پشیمون نبود ، چون حال هر شب جونمیون رو تا صبح با قلب خودش خوب کرده بود...
 
شیومین یقه ی کریس رو رها کرد .انگشت اشارشو بالا آورد و با صدایی که جدی بودنش با مغز استخوان حس میشد ،اخطار داد.
 
_حق نداری نزدیکش بشی، نه تو نه اون .(با اشاره ابرو کای رو نشون داد) اگه نزدیکش بشی مطمئن باش قبل از من کیونگسو (حامی) میکشتت!
 
کریس نگاهی به یشینگ که تو این فاصله به طرف کلیسا برگشته بود ، انداخت و با رها کردن نفسش دوباره سوار ماشین شد .
کای هم نزدیک شد ، نگاه پر اخمی به شیومین انداخت ، اگه کریس بهش نگفته بود که هر طوری شد دخالت نکنه ، الان خوب بلد بود چطور با حرفاش شیومین رو از خشم به جنون برسونه .
 
 نگاهی به ماشین انداخت وقتی مطمئن شد کریس سوار شده و حرفاشو نمیشنوه ، پاکت کوچیکی رو توی دست شیومین گذاشت و گفت :
 
+تمام این دوسال رو من وقت صرف کردم که زنده بمونه .از این به بعد به عنوان پاداش پیش خودم نگهش میدارم .
 
بدون نگاه کردن بهش سوار ماشین شد و از اونجا دور شدند.
 
شیومین بلافاصله پاکت رو باز کرد . چندتا عکس از کریس در حالی که انگار توی کما بود و چندتای دیگه روی ویلچر  و ...
 شیومین پوزخندی زد ... و گوشی موبایلشو از جیبش بیرون اورد و با یشینگ تماس گرفت.
 
_ تا سوهو هیونگ پیش توعه ، من میرم خونه اش هم کیونگسو رو ببینم هم یه سری چیزا رو باید براشون روشن کنم.
 
تماس رو قطع کرد و فوری یک تاکسی گرفت ...
.
.
.
.
.
.
.
 
نگاهی به آسمون انداخت ، جدا از دود خاکستری رنگی که رقصان به طرف بالا میرفت، تا چشم کار میکرد ابرهای پنبه ای با اشکال عجیب و وهم انگیز همه جا رو فتح کرده بودند .
سوزش بی امان چشماش مانع دیدن چندتا پرنده ای میشد، که در ارتفاع بالا پرواز میکردند.
با انبُر توی دستش ،فلفل های روی اتیش رو جا به جا کرد تا همه طرف پوستش خوب سیاه و سوخته بشه .
این وسط گاهی به شاه‌ بلوط هایی که لای خاکستر ها گذاشته بود تا حسابی کبابی بشن ،ناخنک میزد .
طی این فرایند یکی دوبار هم دستشو سوزنده بود . به لطف پوست کندنشون با دست ، هم نوک انگشتاش ،هم چند جا از صورتش سیاهی پوست بلوط ها رو به خودش گرفته و شبیه سرخ پوستای قبلیه ی اوکتای شده بود! .
به نظر هیسان هیچی تو دنیا خوشمزه تر از بلوطهایی که کیونگسو تو بچگی توی حیاط پشتی مخفیانه براش کباب میکرد نبود .
اصلا بلوط خوری که قایمکی نباشه که کیف نداره !
 نگاهشو به گوشه ی حیاط کشید به جونگین که با دقت خیلی زیادی روی گردنبند کار میکرد .
همین یه ساعت پیش جونگین یدونه هم برای اون درست کرده بود .یه گردنبند شبیه یه قلب از سنگ زیبای سیاه رنگ بود ، گردنش انداخت و ازش خواهش کرد هیچوقت درش نیاره.
 
وقتی جونگینو میدید که انقدر برای بودن کنارشون تلاش میکنه ، که چقدر داره سعی میکنه مسولیت پذیر باشه، که چقدر نگرانه، بیشتر دلگرم میشد و با احساس اطمینان بیشتری برادرشو به سمتش سوق میداد.
هیسان کاملا متوجه بود کیونگسو به کمی فضا احتیاج داره تا بتونه یکم به خودش بپردازه.
کیونگسو برادری بود که از بچگی بار تمام اتفاقات زندگی و تنهایی به دوش کشید و همیشه اولویتش زندگی خواهرش بود. هیسان فکر میکرد، شاید فاصله گرفتن ازش و رفتن به ایتالیا فضای مناسبی رو در اختیارش بگذاره .
از طرفی برای زندگی جدید توی یه کشور جدید هم آماده نبود . نگرانی های خودشو داشت.
نمیخواست ذهن به هم ریخته ی کیونگسو رو از این بیشتر درگیر کنه ، و بد تر از اون نمیتونست برای هیچ کسی دیگه ای توضیحش بده .
حرف زدن با زبون اشاره برای کسی که هیچی ازش نمیدونه اصلا کار راحتی نبود ...حتی با یشینگی که الان دیگه مثل قبل نبود...
از بودن جونمیون کنار یشینگ خیلی خوشحال بود اما میدونست که تنها تر همیشه شده، شاید وقتش بود رو پای خودش وایسه ... بیشتر از این چند وقت .
 
تمام تلاش کیونگسو این مدت ساکت بودنش، دروغ گفتناش در مورد نا شنوا بودنش فقط به خاطر اون بود ... الان حس میکرد با درس خوندن میتونه جبرانش کنه . هر چند بازم به خانواده ی جونگین بدهکارمیشد و بهشون زحمت میداد ...
توی همین افکار میچرخید که جونگین به طرفش اشاره کرد و ازش خواست در حیاط رو باز کنه ‌
. انگار کسی پشت در بود .
با خیال این که یشینگ و جونمیون برگشتن، از جا پرید و به طرف در رفت...
 
.
.
.
.
.
.
.
دستاش می‌لرزید .نمیدونست چطوری باید با چانیول راجبش حرف بزنه .
اسم چانیول هیونگ روی صفحه ی گوشیش روشن و خاموش میشد و شیومین اصلا نمیدونست باید چی بگه .
قطعا اون راجب این کیونگسوی جدید اطلاعات میخواست و حتما سراغ سوهو رو میگرفت ... و شیومین تو وجود خودش نمیدید که بتونه راجب دیدن کریس ، حرفی نزنه.
از اون بد تر حرف زدن راجبش بینهایت سخت بود ، شیومین تنها کسی بود که از لحظه ی گم شدن کریس تا سپردن سوهو دست یشینگ همراهش بود .
با بیاد آوردن اون شبی که توی حمام خونه ی مخفی پایگاه، موهای سوهو رو بلوند میکرد تا به عنوان طعمه وارد باند بشه ،فقط به خاطر این که کریس از دستورات سرپیچی کرده و بدون خبر به مافوقش وارد ماجرا شده بود، قلبش فشرده میشد.
اون لحظه سوهو انگار روحش یخ زده بود ...
دنیای سوهو از اون روزی که تتو پشت گردنش خورد دیگه مثل سابق نشد .
اون لحظه ای که توی کشتی ، کریس از لباش بوسه گرفت ولی سعی نکرد نجاتش بده ...
تمام رنجی که سوهو کشید از خودخواهی کریس سرچشمه گرفت.
سوهو بعد از کریس یه مرده ی متحرک بود و این یشینگ بود که دوباره توی کالبدش روح دمید.
از تک تک جمله های یشینگ توی همین مدت کوتاه معلوم بود چقدر سوهو براش مهمه و چقدر برای برگردوندن سوهو به این زندگی تلاش کرده.
و برای کسی مثل شیومین کار سختی نبود فهمیدن این که علاقه ی شدیدی پشت این جملات نهفته اس.
نگاهی توی آینه به راننده انداخت و دوباره افکارشو از سر گرفت.
دلش نمیخواست چانیول از این ماجرا چیزی بفهمه. چانیول دوست صمیمی کریس بود ... شیومین نمیخواست چانیولو هم از دست بده . فهمیدن این که کریس زنده اس  ممکن بود همه چیزو حتی بین چانیول و کیونگسو(حامی) تحت تاثیر قرار بده .
 
چند دقیقه ای بود که تماس قطع شده بود و شیومین هنوزم به صفحه ی گوشیش خیره بود .
پیام ها یکی یکی بالای صفحه نقش میبستن و شیومین فعلا تا وقتی آروم نشده ،قصد نداشت بهشون جواب بده.
گوشی رو توی جیبش گذاشت و از تاکسی پیاده شد .
درب خونه از آبی به رنگ سفید در اومده بود ولی یاداور خاطرات بهترین دوره ی زندگی شیومین بود.
 یاداور وقتای که همراه کیونگسو(حامی) به خونه ی هیونگش میومد و کیونگسو(حامی) طبق عادت آدامسشو روی زنگ در میچسبوند تا سوهو رو دیوونه کنه!
 
چه شب هایی که برای کار کردن روی پرونده ها یا زیرو رو کردن فیلم های دوربین های مدار بسته یا هک سیستم های مختلف، تا صبح کنار سوهو هیونگشون می نشستند.
 این اواخر ، درست قبل از اون ماموریت کوفتی درست توی همین چند ماهی که کریس برای کار کردن روی پرونده هاش به خونه ی سوهو میومد ِ
کریس کریس کریس ! لعنتی!
چند بار سرشو تکون داد تا فکرش خالی بشه . چرا باید همش تلخترین ها رو یادش میومد؟ چرا نمیتونست به شبایی فکر کنه که فرمانده ووک رو میاوردن اونجا و با مرغ سوخاری و پنکیک مورد علاقه اش خرش میکردند تا چند روزی مرخصی بگیرن؟ ...که البته سوهو تمام مدت مرخصیشو با غر زدن این که کریس سر کاره کوفتشون میکرد!
پوف... بازم همه چیز به اون ختم میشه ... تعجبی نداره که انقدر از نبودش ضربه خورده ... ولی پر کردن تمام این جاهای خالی ، به جز عشق نمیشه ! قطعا یشینگ کلی عشق خرج پر کردن تک تک این حفره های خالی زندگی سوهو... نه جونمیون کرده بود !
این لحظه سوهو هم برلش جونمیون شده بود ... بهتر بود که بشه!
نمیخواست بیشتر از این فکرشو درگیر کنه ، دستشو روی زنگ در فشرد و منتظر شد کسی درو باز کنه.
هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که در خیلی یهویی باز شد و انگشت سیاه و دوده گرفته ی کسی ،روی گونه اش نشست!
چهره ی شاد و چشمای خندونی که چند ثانیه بعد از این کار توی بهت و تعجب فرو رفت و دستی که رو هوا خشک شد!
شیومین انتظار هر جور برخورد رسمی وغیر رسمی  رو داشت جز این!
دختر به خودش که اومد ،همون دست سیاهشو روی دهانش گذاشت و تند تند خم و راست شد .
با زبون اشاره معذرت خواهی میکرد و شیومین متوجه نشد کی لبخند روی لباش نشسته!
 
پسری کنارش ایستاد  با گرفتن جفت شونه های دختر کنار کشیدش و فوری سلام کرد .
شیومین نگاهشو از دختر گرفت و با نگاه کردن به اون پسر سلامشو پاسخ داد .کارتشو از جیبش بیرون آورد و دست پسر داد و گفت :
_افسر کیم هستم . اینجا اومدم که... یه سری چیزها رو براتون توضیح بودم .
جونگین بعد از برگردوندن کارت به شیومینی که با نگاهش خونه رو وجب میکرد ، هیسان رو که توی این چند ثانیه پشتش قایم شده بود جلو کشید و گفت:
+کیم جونگین هستم ، ایشونم خانم دو هیسان هستند. فکر کنم سهون شی راجبشون باهاتون صحبت کرده، خواهر کیونگسو هست.
 
شیومین با نگاه به هیسان که خجالت زده گوشه ی لبشو به دندون گرفته بود ،لبخندشو وسعت داد
_بله .مطلع هستم.
بعد دستشو طرفش دراز کرد
_خوشبختم خانم .
هیسان کمی روی پاش خم شد و دستشو توی دستای مردونه ی شیومین گذاشت. شیومین با فشار ملایمی رهاش کرد.
 
گونه های هیسان اناری تر از قبل شد و یه لحظه از اتصال نگاهش با مرد خوش برخورد رو به روش انگار موجی از گرما وجودشو فرا گرفت.
 
همراه جونگین و هیسان وارد خونه شدند. شیومین کاملا از تغییرات به وجود اومده توی خونه جا خورد و البته خوشحال شد . با هر قدم متوجه میشد طبق گفته ی چانیول، یشینگ چقدر برای نجات و برگردوندن سوهو به زندگی تلاش کرده! برای ساختن جونمیونی که الان تا حد زیادی آرامش توی رفتارش حس میشد!
 
تازه وارد سالن شده بودند . جونگین برای نشستن تعارف کرد و هیسان برای آماده کردن قهوه به طرف آشپزخونه روانه شد.
 فرصت هیچ کلمه ای پیش نیومد چون، کیونگسوبا موهای به هم ریخته و گرمکن مشکی از در حمام بیرون اومد .
با بیحالی قدم بر میداشت که یهو از دیدن شیومین توی سالن یه لحظه جا خورد ، هیچ ایده ای نداشت که اون پسر اونجا چکار داره ، به جز این که احتمال میداد،نکنه از شاگردای جونگین باشه!
 
اما با دیدن قیافه ی بهت زده ی شیومین این احتمال هم رنگ باخت.  کیونگسو نگاه پر سوال و متعجبی به جونگین انداخت، وقتی دید قیافه ی اونم دست کمی از خودش نداره ، دوباره به پسر مبهوت توی سالن نگاه کرد .
شیومین از جاش بلند شد و چند قدم جلو اومد .
_خدای من.... کیونگسو!
 
قلب و مغزش قاطی کرده بود ! بهت و گیجی و البته هیجان بی اندازه ای تو وجودش حاکم شد .
چطور باور میکرد این کسی که جلوش ایستاده ،دوست چندین و چند ساله اش نیست، با این که مثل سیبی که بودن که از وسط نصف شده بود.
متقابلاً کیونگسو از شنیدن اسمش از دهن یه غریبه با لحن آشنا تعجب کرده بود ، دهن باز مونده اشو بست و با خم شدن و تکون دادن سرش ادای احترام کرد.  
و جونگین !
حال دوگانه ای داشت ، میدونست این پسر اینجا چکار داره ، حتما راجب کیونگسو و خطری که تهدیدش میکنه باهاشون کار داره ، اما نمیفهمید چرا اینقدر صمیمی داره برخورد میکنه.
 چون از قیافه ی کیونگسو کاملا مشهود بود، بار اوله که اونو میبینه! کم کم حس غریبی مثل حسادت داشت بهش چیره میشد.
 هیسان با یه لیوان آب خنک توی یک بشقاب به جمع برگشت. لیوانو روی میز گذاشت .
کیونگسو حوله ی توسی رنگ دور گردنش رو دست هیسان داد و با اشاره ی جونگین روی مبل نشست .
مطمئن نبود ، ولی حدس میزد این آدم بهش بی ربط نیست یا اصلا به خاطر اون اینجاس!
 
شیومین بلند شد و کنار کیونگسو جا گرفت .
کاملا بی اراده و بدون فکر، نگاهشو از نزدیک توی صورتش چرخوند .
با خودش زمزمه کرد:
_حتی از عکسشم شبیه تری.
دستاشو بالا آورد و دو تا لپای کیونگسو رو با انگشت شصت گرفت ، در حالی که لپای خودشو باد کرده بود.
_فقط یکم تپل تری!
کیونگسو فوری دستاشو بالا آورد و دستای شیومین رو کنار زد. با اخم تصنوعی یکم خودشو جمع و جور کرد . زیر چشمی نگاهی به جونگین انداخت که توی جاش نیمخیز شده بود و دستای مشت شدش باعث میشد کیونگسو بخواد تو این شرایط  بلند و از ته دل بخنده !
شیومین انگار تازه به خودش اومده باشه، اخمی کرد و سرجاش برگشت. کاملا توجیه وار، طوری که ضایع نباشه گفت:
_آااا بابت رفتارم عذر میخوام ، باید یه چیزی رو چک میکردم .
به جونگین نگاه کرد :
_قصد بدی نداشتم .
هیسان بدون این که حوله ی کیونگسو رو سر جاش بگذاره ، اونو روی دسته ی مبل گذاشت و خودش درست رو به روی شیومین و کنار برادرش نشست .
بهش خیره نگاه میکرد . نگاه کنجکاو و حقیقت جوی هیسان کاملا برای شیومین شناخته شده و آشنا بود.
 
شیومین اصلا نمیدونست از کجا صحبتاشو شروع کنه ، اصلا حتی یادش نبود برای چی اومده.
برای خریدن یکم وقت، کیف کرم رنگ دستیشو از کنارش برداشت و از توش یه دفترچه بیرون آورد . بازش کرد و شروع کرد به ورق زدنش .
عادت داشت کارای روزانه اشو تیتروار مینوشت.
 
هیسان در حالی که با هیجان گوشه ی لبشو میجوید با اشاره از کیونگسو پرسید .
"این کیه؟چرا اینطوریه؟ میشناسیش؟ انگار میشناستت... جونگین الان از حسودی منفجر میشه "
 
تمام مدتی که هیسان داشت با کیونگسو حرف میزد ، شیومین به بهانه ی دفترچه اش به حرکات هیسان از روی میز شیشه ای بینشون چشم دوخته بود .
 
 جونگین برای این که کار سریعتر پیش بره ، شمرده شمرده  رو به کیونگسو گفت:
 
+ایشون افسر کیم هستن ، از دوستای یشینگه، راجب  یه سری چیزا مربوط به اتفاق دیشب باید باهامون صحبت کنن.
 کیونگسو توی حرکت لبهای جونگین غرق شده و بعد از اتمام جمله اش، سر تکون داد ، همون لحظه هیسان با اشاره از کیونگسو پرسید:
"میشه بهش اعتماد کرد؟ برای پلیس بودن زیادی خوش قیافه نیست؟"
شیومین سرشو بالا آورد و با تعجب  به هیسان نگاه کوتاهی انداخت. بعد مثلا داشت چیزایی رو توی دفترچه اش تیک میزد، دوباره سرشو پایین انداخت.
هیسان ترسیده دوباره با اشاره گفت:
"دیدی، دیدی ، یجوریه انگار ذهن آدمو میخونه"
 
جونگین از این سکوت طولانی کلافه به نظر میرسید، از جاش بلند شد و به طرف اشپزخونه رفت. هنوز چند قدم برنداشته بود که شیومین گفت :
_با شیر و شکر لطفا!
جونگین عقب گرد کرد و با دیدن شیومین که حتی نگاهشم نمیکرد ، دندوناشو به هم کشید و جواب داد
+حتما
 
اگه پای اتفاقات این اواخر و محافظت از کیونگسو و هیسان در میون نبود ، بلد بود چطوری با این همه پررویی افسر کیم برخورد کنه !!
 
لبخند روی صورت شیومین واضح و واضحتر میشد . چند دقیقه بعد، جونگین همراه یه سینی که حاوی دوتا فنجون و دوتا ماگ بود ، این بار کنار کیونگسو نشست.
 
شیومین بدون بالا آوردن سرش که توی گوشیش غرق شده بود ، کلمه ی "ممنون"  رو به زبون آورد.  بعد از چند ثانیه گوشیشو روی میز گذاشت و با برداشتن ماگ حاوی شیر قهوه اش، شروع به صحبت کرد .
 
_ خب ... هیچ وقت صحبت کردن انقدر برام سخت نبوده ولی خب ،بالاخره باید از یه جایی شروع کنیم.
 
دست برد و از جیب لباسش کارتی رو دست کیونگسو داد.
_افسر کیم مین سوک هستم از پلیس بین الملل،همچنین توی حیطه ی سایبری فعالیت میکنم و... میتونید شیومین صدام کنیم.
 
نگاه خنده داری به هیسان انداخت
_به خاطر قیافم قابل اعتماد به نظر نمیام؟ درسته! برای همین اکثرا به عنوان دستیار کنار سوهو هیونگ توی ماموریتها کار میکردم . یه بار به عنوان شاگرد لباس فروشی، یه بار به عنوان پسر یکی از مقامات و حتی مربی ورزش های رزمی و خیلی کارای دیگه....
اما کارتم که دروغ نمیگه ، من واقعا پلیسم.
 
_کیونگسو نگاه دیگه ای به کارت انداخت و اونو روی میز جلوش برگردوند.
_تا اینجا مشکلی هست؟
این جمله رو برای این گفت چون هیچکس جز جونگین بهش جواب نداد.
جونگین تک خنده ای به چشمای درشت شیومین زد. با پنجه هاش موهایی که توی صورتش اومده بودن رو پشت گوشش فرستاد و گفت :
+بعدا صحبتهاتونو براشون بازگو میکنم . علاقه به تند صحبت کردن دارید و خب.... این خواهر و برادر ... ناشنوا هستند.
 
شیومین یه تای ابروهاشو بالا انداخت  و به پشتی مبل تکیه داد. چیزی راجب کیونگسو نمیدونست فقط از رفتار هیسان متوجه معلولیتش شده بود...
شیومین بنا به شغلش خیلی به جزییات توجه میکرد برای همین دستای مشت شده ی جونگین از نگاهش دور نموند.
 
_خیلی خب ظاهرا لب خونی رو بلد هستن نه؟
اینو آروم پرسید و کیونگسو با تکون دادن سرش جواب داد. جونگین متنفر بود از کر و لال معرفی کردن کیونگسو ولی تا خودش اینو نمیخواست ،نمیتونست کاری کنه .
 
شیومین شروع به توضیح دادن کرد ،اما این بار آروم و شمرده:
 
_خب خب ...من از طرف افسر پارک چانیول، ماموریت دارم تا مدتی مراقب و همراه شما باشم .علاوه بر چیزایی که سهون ،دوست آقای ژانگ یشینگ برای من تعریف کرده، یه سری موضوعاتی هست که باید شما رو در جریانش قرار بدم .
وقتی سر تکون دادنِ همگی رو دید، حرفاشو ادامه داد.
 
_ما حدس میزنیم چیزی که دیشب توی خونه ی شما پیش اومد ،یه اتفاق عادی نیست. اونا صرفا دنبال چیزی فراتر از شما(به کیونگسو اشاره کرد) میگردن.  
به همین خاطر باید بیشتر از قبل مراقب خودتون باشید. این خیلی مهمه که بدون هماهنگی هیچ کاری انجام ندید.
 
جونگین با کنجکاوی پرسید
+یعنی... اونا دنبال تهدید کیونگسو یا اذیت کردن هیسان نیستن؟ پس برای چی داخل خونه رو میگشتن؟
چرا گوشی کیونگسو رو سر جاش برگردوندند‌.
 
شیومین در حالی که از کیف دستیش ۳ تا گوشی بیرون اورد و روی میز گذاشت و جواب داد
 
_البته که هستند ،اما دلیلش ممکنه متفاوت باشه . احتمالا اونا به کیونگسو مشکوک هستن یا ممکنه با کسی اشتباه گرفته باشنش... ما حدس میزنیم دلیل گشتن خونه ، یا هدف قرار دادن هیسان این باشه.
 
جونگین گیج شده بود و کیونگسو توی فکر بود هیسان هم نگران به نظر میرسید.
_فعلا استفاده از موبایل رو محدود کنید و حتمااا حتما از این گوشی ها استفاده کنید. این گوشی ها مجهز به ردیاب هستند و خطی که داخلشونه همون شماره ی خودتونه فقط تحت کنترل ماست .
بعد از روی میز سه تا گوشی رو برداشت. نقره ای رو به هیسان آبی رو به جونگین و مشکی رو به کیونگسو داد. رو به کیونگسو پرسید:
 
_مورد مشکوکی در مورد خودت اتفاق نیوفتاده؟ چیزی که حس کنی ممکنه در مورد تو اشتباه کرده باشن؟
کیونگسو یکم فکر کرد بعد گوشی توی دستشو روشن کرد و توی قسمت نوت شروع به تایپ کرد .
جونگین با شنیدن سوال شیومین چیزی به ذهنش رسید.
×چند وقت پیش کسی به عمد قصد کشتن کیونگسو رو داشت. کسی عمدا طناب قرقره رو وقتی کیونگسو بین زمین و هوا معلق بود برید . وقتی کیونگسو توی بیمارستان بستری شد توی اتاقش شنود گذاشته بودند . من نمیدونم کار کی بود ولی حس خوبی به این ماجرا نداشتم.
شیومین به فکر فرو رفت. کیونگسو که خودش رو مشغول نوشتن نشون میداد یه لحظه با حرف جونگین  شوکه شد . واقعا تا این حد پیش رفته بودند؟ جونگین چرا بهش راجب شنود چیزی نگفته بود؟ یشینگ هم میدونست؟
با هزارتا سوال توی ذهنش، متنشو کامل کرد  و گوشیشو به طرف شیومین گرفت.
 
"چیز خاصی به نظرم نمیاد فقط این که ازم میخوان بهشون ملحق بشم برام عجیبه چون من اصلا نمیدونم چکار میکنن ،من فقط میدونم از جولیا سوءاستفاده میشه بدون این که خودش بدونه همین... وقتی توی تابوت خونه زندانی شدم ،کم کم داشتم بیهوش میشدم که متوجه شدم لباسا و بدنمو وارسی کردند. نمیدونم دنبال چی بودن.
چندباری هم توی خیریه ها ازم پرسیدن پدرم وکیله یا نه ، اگه یه بار بود تعجب نمیکردم ولی خب این موضوع چندباری توسط ادمای مختلف تکرار شد  "
 
 نگاه کنجکاو جونگین هم دنبالش کشیده شد .
شیومین با خوندن متن چند لحظه چشماشو روی هم گذاشت. چیزی ازش میترسید درست از آب در اومد.
نفس عمیقی کشید وگوشی کیونگسو رو پس داد.
 
گوشی خودشو از جیبش بیرون آورد و شروع به دادن پیام با گوشیش کرد. مشخصا با ارشدش صحبت میکرد و منتظر دستور بود.
چند لحظه گذشت. شیومین در حالی که از لیوان قهوه اش مینوشید نگاهش قفل گوشیش بود .
جونگین گوشی جدیدش رو وارسی میکرد که شیومین موبایلشو به طرف کیونگسو گرفت .
 
_ببین این آدما رو میشناسی؟
 
کیونگسو با تعجب شروع به دیدن عکس ها کرد در حالی که هیسان و جونگین هم بهش ملحق شده بودند.
اولین عکس مربوط به دختری بود که چهره ی غربیِ گیرا و چشمای آبیش باعث زیباییش بود موهای طلایی که با کش پشت سرش محصور شده بود .
وقتی به نظرش اشنا نیومد عکس بعدی رو تماشا کرد مردی سیاه پوست و درشت هیکل ، بعدی زنی مسن سال و با شباهت بی اندازه به عکس اولی با تفاوت رنگ چشماش...
هیچ کدوم براش اشنا نبودند...
کیونگسو به عکس اخر با دقت تر نگاه کرد ... درسته! مردی که پشت سر زن ایستاده بود به شدت آشنا بود ... اما چهره ی محوی داشت و انگار توی ذهن کیونگسو هم همینقدر محو بود!
هنوز توی افکار خودش بود که هیسان گوشی رو از دست کیونگسو کشید و تند تند به عکس بعدی اشاره کرد .... یه زن با موهای نارنجی کوتاه...
هیسان با اشاره رو به کیونگسو میگفت اونو جایی دیده. شیومین کنجکاوانه رو به هیسان گفت :
_کجا دیدیش؟
هیسان تند تند و با اشاره توضیح داد.
+دم خونه ی یکی از مشتریایی که داشتم . انگار کارمند بود، شاید هم با صاحبخونه کار داشت، موهای نارنجیش باعث شد توی ذهنم بمونه . با کلی پوشه و پرونده اومد .
 
شیومین در حالی که چیزهایی که هیسان میگفت رو یادداشت میکرد پرسید:
_یادت هست خونه ی کی دیدیش؟  
 
هیسان لبشو به دندون گرفت و سر تکون داد بعد با اشاره اضافه کرد.
 
"بله یکی از آشناهاست. وکیله! همونی که گلدون سیمانی ها رو برای باغچه ی خونش ازم میخره"
کیونگسو که کاملا متوجه شده بود هیسان از کی حرف میزنه  با اشاره بهش گفت :
"مطمئنی؟"
هیسان سر تکون داد و کیونگسو با گوشیش تایپ کرد
" یک بار که برای کمک به هیسان اونجا رفته بودم، اولین بار ازم پرسید پدرم وکیل بوده بیا نه ... مرد محترمیه، جزو خیرین کلیساس، فکر میکنم ممکنه هیسان اشتباه گرفته باشه"
 
شیومین بعد از خوندن متن کیونگسو دستی توی موهاش کشید  و به ساعتش نگاهی انداخت . الانا بود که یشینگ و جونمیون برسن و شیومین باید سریعتر از اونجا میرفت.
_خیلی خب ... فعلا تمرکزمونو میگذاریم روی دور کردن هیسان از این ماجرا . آقای کیم از شما بابت کمکی که کردید تا هیسان توی ایتالیا مستقر بشه ممنونم .
جونگین سر تکون داد و شیومین ادامه داد:
 
شماره ی من توی تلفنهاتون ذخیره شده ، برای اطمینان توی ساختمان سه طبقه ی رو به روی خونه تون مستقر شدم .  چند روز دیگه برای اجرای نقشه ی دیگه ای برمیگردم. بدون هماهنگی از خونه خارج نشید . بعد از رفتن هیسان، اینجا برای شما دو نفر امن نیست باید فکر جا باشیم.
بعد روشو به طرف جمع برگردوند و گفت :
_سوالی هست؟
جونگین با ریز بینی پرسید:
+شماااا... متوجه میشید هیسان چی میگه؟  
شیومین نگاهی به دخترک انداخت و لبخندی زد :
_بله.البته که من ذهن خوانی بلد نیستم اما، مادر من هم ناشنواست .
رو به هیسان کرد و گفت:
_فعلا محافظت از شما مهم ترین اصل نقشه ی ماست...
بعد رو به جونگین کرد
_کاملا واضح هست که اونا خبر دارند خانم هیسان نقطه ضعف کیونگسو محسوب میشه ،پس ممکنه بخوان با استفاده ازش شما رو مجبور به هر کاری کنن. با دور کردنش فعلا میتونیم برای دستگیریشون زمان بخریم .
 
ذهن کیونگسو اما ،فقط یه کلمه شنید، (نقطه ضعف)
اکو شدن این کلمه توی گوشش حقیقتی رو جلوی چشماش آورد.
 
 کیونگسو نگرانی جدیدی توی ذهنش پیدا کرد ...
نقطه ضعفش بعد از دور شدن هیسان چه کسی خواهد بود ...کسی که مهرش تمام وجود کیونگسو رو گرفته و ممکن بود هدف دوم اون آدمای مخوف بشه ...
 درسته جونگین!
 
نگاه بهت زدش به سمت جونگین برگشت که با دقت به حرف های افسر کیم گوش میداد .دیگه نه چیزی میشنید نه عکس العملی نشون میداد . حتی متوجه محصور شدن انگشتاش تو دست جونگین نشد.
افسر کیم با خداحافظی کوتاهی از در بیرون رفت و هیسان با حس حال عجیب جونگین و کیونگسو ترجیه داد برای بدرقه تا حیاط همراه افسر کیم بره.
 
جونگین متوجه سنگینی نگاه کیونگسو شده بود ، بهش نگاه کرد .دلهره ی وجودشو ، لغزش بیتاب چشماشو حس کرد. هنوز کلمه ای از دهن جونگین بیرون نرفته بود که کیونگسو خودشو تو بغلش پرت کرد.
 
چشماشو بسته بود و بوی تن جونگین رو تند تند نفس میکشید .ترس و نگرانی که برای جونگین توی قلبش حس میکرد با هیچ کلمه ای قابل توصیف نبود .
 برای آروم کردن خودش لباشو به سینه جونگین چسبوند و بوسه ی طولانی گرفت .
توی ذهنش طوفان برپا بود .
ترس از این که، اگه کسی از اونا متوجه بشه جونگین نقطه ضعف کیونگسوعه چه میشه، داشت قلبشو از جا در میاورد.
نزدیک بودن به جونگین ممکن بود باعث اتفاقاتی بشه که کیونگسو حتی از فکر کردن بهشون،حس خفگی داشت .
پیشونیشو روی سینه ی جونگین گذاشت و حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد . تپش تند قلب جونگین بهش سرایت کرده بود. بغض داشت ولی قصد شکستنشو نه.
بوی تن جونگین، چنان او رو توی خودش دفن کرده بود ،که حس میکرد وارد دنیای دیگه ای شده .
دنیایی پر از آرامش و خالی از هر نگرانی..
در خودش میل شدیدی برای متلاشی شدن توی اون دنیا میدید. میخواست تمام ذرات بدنش توی اون رخوتی که توی آغوش جونگین حس میکرد ،نابود بشه و این ترس از بین بره.
 
دستای جونگین دور شونه هاش حلقه شدند...درست مثل یه حامی
سرشو پایین برد و روی موهاشو نفس کشید . خوب میدونست کیونگسو به چی داره فکر میکنه، چه حالی داره. حالی که الان کیونگسو داشت خودش ماه ها پیش وقتی کیونگسو از بالای لوستر سقوط کرد، چند برابرشو تجربه کرده بود.
 
وامروز از لحظه ی این که جمله ی افسر کیم باعث تغییر حالتش شد ،حواسش بهش بود .
 
لباشو کنار گوش کیونگسو برد. از ته دلش بوسه ی کوچیکی روی لاله ی گوشش گذاشت و آروم گفت :
+نترس هیچ اتفاقی قرار نیست ما رو از هم جدا کنه...
 
تقدیم به لیو عزیزم تولدت مبارک💙🌏
بی زحمت تلگرامم برام نظر بذارید🍀
ادامه دارد.....

3_Be quiet Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin