Be quiet. part 20

383 92 102
                                    


بعد از قطع تماس بیست دقیقه ای با مادرش ، لبخند ظاهری روی لباش هم پاک شد.
چطور میتونست بیشتر از این نگرانش کنه؟ بعد از این که به سختی ماجرای جداییش از لونا رو خیلی سطحی براش تعریف کرده بود میدونست الان بیشتر از هر موقعی نگرانشه...
فعلا بیخیال گفتن فروختن خونه اش و اجاره نشین شدنش ،به مادرش شد.
نگاهی به اطرافش انداخت ،اصلا متوجه رفتن کیونگسو نشده بود...
با کف دست اروم روی پیشونیش زد و به طرف کلیسا راه افتاد...
کلی کار سرش ریخته بود ولی برای رسیدگی بهشون اول باید با کیونگسو حرف میزد . اگه کیونگسو بهش اجازه میداد مدت بیشتری توی خونه اش بمونه، میتونست خونه ی خودشو به یه کارگاه برای شاگردای دانشکده اش تبدیل کنه . دانشکده ی هنر سالن خالی نداشت که به مدت طولانی در اختیارش بزاره و جونگین مجبور بود خودش به فکر باشه.
با فشردن دکمه ،و قفل ماشینش به راه افتاد .
ناخداگاه مثل همیشه بالای برج کوتاه ناقوس رو نگاه کرد . جایی که همیشه لونا پشت پنجره اش مینشست و خلوت میکرد.
باز هم اونجا بود، با همون لباس بلند زرد رنگ و موهای مشکی که دورش ریخته بود ... با تفاوت این که اینبار منتطر جونگین با باغ نگاه نمیکرد ،اینبار به چیزی توی دستش خیره بود ....چیزی شبیه گوشیش.

پدر علاوه بر اتاقی که لونا توی خوابگاه راهبه ها داشت ،  یه اتاق کوچیک هم داخل خود عمارت کلیسا در اختیارش گذاشته بود که همیشه جونگین مهمون اون اتاق میشد. هر چی نباشه لونا از نوزادی توی اون کلیسا بزرگ شده و یه جورایی دختر پدر توماس به حساب میومد.
روشو برگردوند، چشم تو چشم شدن با دختر خودخواهی که تازه پی به موجوویتش برده ، خیلی به نظرش جالب نبود.
بعد از پشت سر گذاشتن عمارت کلیسا به حیاط پشتی رسید . منظره ی جلوش بی اندازه جالب بود . جونگین به تک تک راهبه ها نگاه میکرد و حسرت می خورد که ای کاش الان گچ و سفال در اختیارش بود تا از این همه شادی راهبه ها با اون لباسای خیسی که به تنشون چسبیده، و تصاد عجیبی که با ذات کلیسا و راهبگی به راه انداخته، مجسمه هایی بتراشه.
شادی الان راهبه ها از این آب بازی چیزی بود که جونگین خیلی وقت میشد بینشون ندیده. شیطنت چیزی بود که خواه ناخواه از بینشون پر کشیده و محو شده بود ...
انگار که راهبگی به معنای نجیب بودن تلقی میشد...

با لبخند از یکی از راهبه ها سراغ کیونگسو رو گرفت ، هنوز لحظه ای از حرف دخترک برای دادن نشونی نگذشته بود که ، کیونگسو در حالی که یه جفت چکمه ی پلاستیکی زرد رنگ به پا داشت، همراه پدراز خوابگاه خارج شدند. انگار به جز گوشاش چشماشم نمیدید چون بدون کوچیکترین نگاهی از کنار جونگین گذشت.
جونگین نفسشو فوت کرد و جلو دوید:
++درست شد؟
کیونگسو بیتوجه به صدای جونگین از بین دخترا گذشت و راه عمارتو پیش گرفت . پدر هم با هُل تقریبا دنبالش میدوید .
__اره ، اره تقریبا ...میگه اتصالی از داخل کلیساس!
بعد رو به باغبون کرد و گفت:
__آقای گو ، لطفا اون چهار پایه بلنده رو بیار توی محراب ... کیونگسو میخواد نگاهی به لوسر وسط محراب بندازه.
++اما اون که خیلی وقته کار نمیکنه!
پدر بدون جواب دادن بهش به راهش ادامه داد . دیگه از تذکر دادن به دخترا خسته شده بود و گذاشت تا امروزو به حال خودشون شیطنت کنن.
جونگین هم دنبال پدر راه برگشتو به سمت کلیسا پیش گرفت  ... بهتر دید اول از پدر بخواد با کیونگسو صحبت کنه شاید با پا در میونی پدر کیونگسو زودتر راضی میشد.
وارد سالن که شدند کیونگسو همراه سه تا راهب دیگه نیمکت ها رو کنار زده بودند و فضای بزرگی رو زیر لوستر خالی کردن.
نگاهی به کیونگسو انداخت که وسط سالن کلیسا ایستاده بود و سیمکشی ها رو روی دیوار با نگاهش چک میکرد .
حالش خیلی به نظر خوب نمیرسید ، گرفته و کلافه به نظر میومد ، مدام اطرافشو زیر چشمی میپایید پیشونی بلندشو مدام با دستمال از عرق خشک میکرد.
کاملا با کیونگسو یه ساعت پیش  تفاوت داشت . یکی از راهبه ها هم بعد از لَختی تاخیر کیف ابزار کیونگسو رو براش آورد .
جونگین این پا و اون پا میکرد و پدر با اقای گو تماس میگرفت . انگار که آوردن چهارپایه بیش از حد طول کشیده بود .
با قطع کردن تماس جونگین به سمتش قدم برداشت .
++پدر ... یه خواهشی دارم .
پدر که سرش توی گوشیش بود و داشت متنی رو برای کیونگسو تایپ میکرد، با تعجب وابروی بالا انداخته سرشو بلند کرد و به جونگین خیره شد.
جونگین خنده ی خجولی زد و فوری گفت:
++چرا اینطوری نگاه میکنید ... باور کنین اصلا چیز عجیبی ازتون نمیخوام ...
__جونگین دست بردار ... دیگه مجسمه ی هیچ آدم و فرشته ای توی انجیل نمونده که نساخته باشی و بهانه اش نکرده باشی که ...
جونگین با اخم های تو هم کشیده بین حرفای پدر پرید
++راجب من چی فکر کردید؟... لونا دیگه یه راهبه اس من ... خطایی راجبش نمیکنم .
پدر بیتوجه به کیونگسویی که خودشو با کیف ابزار و وسایلش سرگرم کرده بود ، گوشیشو به طرفش گرفت و رو به جونگین گفت :
__پس چی؟ تو فقط تو مواردی که بخوای کسی رو راضی به بودنت کنی از من کمک میخوای!
اینبار چشمای جونگین از این همه شناخت پدر گرد شد .
کیونگسو گوشی رو از دست پدر گرفت و بی توجه به متنی که نشون میداد به زودی چهار پایه میرسه ،از حرف پدر به جونگین خنده اش گرفته بود. ولی اثاری از این خنده توی صورتش پدیدار نشد .
جونگین با پنجه هاش موهاشو کمی مرتب کرد و جواب داد:
++خب راستش درست حدس زدید و لی خب راجب کس دیگه ای  میخوام کمکم کنید....
__کی ؟
جونگین نگاهشو به کیونگسویی دوخت که پشت بهش روی مچ پاهاش نشسته بود و گفت:
++یه گردو ی لج باز... که اکثر موارد حالت تهاجمی داره!
صدای خنده ی پدر تمام سالن رو پر کرد  و لبخند ملیحی هم روز لبای کیونگسو نشسته بود هر چند کسی نمیدیدش.
__کیونگسو تا کسی اذیتش نکرده باشه، پاچشو ... اوم ینی یقه اشو نمیگیره ! سر به سرش گذاشتی نه؟
جونگین در حالی که توی فکرش قیافه ی کیونگسو رو توی حمام  و حیاط پشتی به یاد میاورد، جواب داد
++اوووم ...من؟؟؟ پدر من اصلا آزارم به مورچه میرسه که این گردو رو اذیت کنم؟
پدر نگاه توبیخگری بهش انداخت و جواب داد:
__کم نه! ... هنوز یادم نرفته اون مجسمه ی کوفتی رو فقط به خاطر این که از دست لونا ناراحت بودی گذاشتی توی تابوتی که برای متوفی خونواده ی هوانگ اماده کرده بودم! قبض روح شدنشونو یادت هست؟؟؟ اون موقع منم میخواستم بکشمت ... این که دیگه کیونگسوعه!

++اومم ... پدر اون مجسمه ی کوفتی که ازش حرف میزنید ویوید بودا!!
__یا مسیح ..‌.میشه تمومش کنی جونگین؟
و این کیونگسو بود که دلش میخواست تنها باشه تا یه دل سیر بخنده .ولی چون الان نمیتونست ناچارا پشت بهشون نشسته بود و الکی کیف ابزارشو زیر و رو میکرد.
همون لحظه جولیا در حالی که همراه یکی دیگه از راهبه ها ،چهار پایه ی بلندی رو به زحمت از در بزرگ ورودی سالن ،داخل میاورد ،پیداش شد .
کیونگسو به محض دیدنش از جاش بلند شد و جلو رفت ، یه طرف چهارپایه رو کمکشون گرفت و داخل آوردش و کنار نیمکتها زمین گذاشتنش.
کیونگسو با نگاه کردن به جولیایی که نفس نفس میزد و دستای باند پیچی شدش که حتما درد داشت اخم کرد.
با اشاره به پدر فهموند که چرا آقای گو چهارپایه رو به دخترا سپرده وقتی چهارتا مرد توی کلیسا هستن.
پدر که تقریبا حدس میزد کیونگسوچی میگه ، صلیب فرضی روی سینه اش کشید وبا شرمندگی جواب داد:

_تقصیرجونگین شد دیگه!!... انقدر حرف میزنه که یادم رفت برم کمکش، آقای گو گفته بود چند روز پیش کمرش صدمه دیده و نمیتونه بیاردش.
کیونگسو به جونگین که چشماش مثل توپ تنیس گرد شده بود و دهنش مثل ماهی باز و بسته میشد ،چشم غره ای رفت و چهار پایه رو درست زیر لوستر بزرگ وسط سالن تنظیم کرد.
چهار پایه ارتفاع خیلی زیادی از زمین داشت چون لوستر بزرگ وسط سالن کاملا توی گنبدی سقف منحنی کلیسا استتار شده بود .
کیونگسو یه سیم چین و یه فازمتر و دوتا پیچگوشتی رو لای بند کمر بندش جا داد و یکی یکی از پله ها بالا رفت.

جونگین بی اختیار جلو اومد و کمک جولیا چهار پایه ی چوبی رو محکم نگه داشت.
کیونگسو اول از همه، از توی جیبش دستمال سفید تمیزی رو در آورد و گوله اش کرد و توی دهنش گذاشت. احتمال اینو میداد که مثل دفعه ی قبلی توی آسایشگاه یشینگ با اتصالی و جرقه صدای ناگهانی مثل "وای" یا "آخ" بی اراده از دهنش خارج بشه !
دستکش های پلاستیکی مخصوص برقکاریشو پوشید و هر دو دستشو بالا برد ولی بازم لوستر تو ارتفاع بالاتری بود.
لوستر حدودا پونزده متر از زمین ارتفاع داشت و با کابل قابل تغییر ارتفاع به بالای برج متصل بود .
کیونگسو الان تو فاصله ی ده متری از زمین، روی چهارپایه ایستاده بود.
پدر مثل بچه ها بالا و پایین میپرید و با تکون دادن دستاش سعی داشت  توجه کیونگسو رو جلب کنه .
وقتی کیونگسو نگاهش کرد هر دو دستشو به معنی صبر کردن بالا اورد و با حالت پانتومیم بهش نشون داد که الان همه چی رو درست می‌کنه، بعد به جولیا گفت :
__دخترم برو بالای برج ناقوس و لوسترو بیار پایینتر . به همون اندازه ای که اقای گو برای روشن کردن شمعا میاره. روی طناب علامت زدم.
لوسترهای قدیمی داخل کلیسا اکثرا به جز لامپ های شعمی شکل با شمع های واقعی هم روشن میشدند ، فقط کافی بود تا از بالا قرقره ی مخصوص پایین اومدنشون بچرخونی تا مثل پرده ی تائتر برای ارتفاع محدودی مثل پنج شش متر پایینتر بیان.
جولیا بله ای گفت و فوری به طرف پله ها دوید...
و بعد ازتنها چند دقیقه لوستر کم کم پایین اومد تا به بالای سر کیونگسو رسید.
کیونگسو دستاشو بالا برد و شروع کرد به چک کردن سیم های نازک برقی که از لا به لای منحنی های فلزی و کریستالهای لوستر رد شده بودند.
بعد از گذشت چند دقیقه  گرمای هوای بالای سالن باعث شده بود عرق از سر و روش پایین بریزه ... دستاش خسته شده بودند و چهارپایه هم زیر پاش خیلی محکم به نظر نمیرسید.
انگار کل چهار پایه مثل قبل محکم نبود .مخصوصا کفی که روش می ایستاد نازکتر از قبل به نظر می‌رسید .
کیونگسو بارها و بارها از این چهارپایه برای کارهای مختلفی استفاده کرده بود ولی هیچوقت این احساسو نداشت .
از بس سرشو بالا نگه داشته بود احساس سرگیجه میکرد. به کفی چهار پایه زیر پاش نگاه کرد. درسته رنگش با بقیه ی پایه ها فرق داشت ، انگار که تازه تعویضش کرده بودند همینطور میخ های کنار پایه ها کامل داخل چوب نشده بودن.

نا خداگاه چشمش ده متر پایین تر به نگاه جونگین قفل شد که با حالت نگرانی سرشو بالا گرفته بود  و نگاهش میکرد . وقتی نگاه کیونگسو رو به خودش دید فوری لبخند زد.

برای به دست آوردن دل کیونگسو برای رضایت دادنش بود یا از ته دلش ، نمیدونست ،ولی این لبخند انگار جون دوباره ای بهش داد تا زود کارشو تمام کنه.
نگاهشواز جونگین گرفت ، با استین پلیورش صورت خیس عرقشو پاک کرد. نگاهی به اطرافش انداخت و پلیورو تنش در آورد .
به علت این که هوای گرم همیشه توی بالاترین نقطه می ایسته، کیونگسو به شدت گرمش بود.
با پلیورش عرق روی بدنشو پاک کرد و پایین انداختش.
با این که زیرپوش رکابی مشکی رنگی تنش بود ، ولی جولیا به رسم ادب سرشو کاملا پایین انداخت همین طور راهبه های دیگه از سالن بیرون رفتن.
جونگین پلیور کیونگسو رو که با پرت کردنش ، درست کنارش افتاد ، برای لحظه ی از زمین برداشت و روی ساک ابزارش انداخت تا به خاطر تیره بودنش ،خاکی نشه.
توی همین فاصله ، سایه ی کسی رو دید که انگار از پله های برج ناقوس بالا میرفت، کسی که جونگین حتی سایه اشو هم میشناخت.
یه حسی بهش میگفت باید دنبالش بره ولی لق خوردن بی اندازه ی چهار پایه بهش این اجازه رو نمیداد .
جونگین درست از همون موقعی که کیونگسو پاشو روی پله ی سومی گذاشت حس کرده بود این چهارپایه ایمن نیست.
کیونگسو دوباره دستاشو بالا برد و از بین کریستال های لوستر رد کرد و به سیم کشی اصلی رسید . گردنش درد گرفته بود و به خاطر این که بیشتر از نیم ساعت بود که سرشو بالا نگه داشته بود، سرگیجه داشت .

ده دقیقه بعد تقریبا کار لوستر تمام بود و کیونگسو داشت سیم های باز  کرده رو دوباره با اتصال درست می‌بست .
با این که کلی حواسشو جمع کرده بود روی اون تیکه ی کفی چهار پایه ،پا نگذاره ولی به خاطر سرگیجه نتونست  تعادلشو حفظ کنه و بالاخره با شکستن کفی، کل چهارپایه از هم باز شد...
کیونگسو دیگه هیچی ندید، تنها کاری که به ذهنش رسید حلقه کردن دستاش دور دوتا از بازوهای  منحنی لوستر، و نگه داشتن خودش بین زمین و هوا بود .
صدای فریاد های جونگین و پدر از زیر پاهاش به گوش میرسید. دستاش از بس که بالا گرفته بودشون حس نداشتن و به سختی وزنشو تحمل میکردن.
جونگین دست پاچه در حالی که دنبال چیزی میگشت که زیر لوستر پهن کنه تا کیونگسو به زمین برخورد نکنه ،فریاد میزد  :
++کیونگسو ... محکم نگهش دار ...الان یه راهی پیدا میکنم .فقط محکم خودتو نگه دار...
جولیا بهت زده گوشه ی سالن خشکش زده بود و با فریاد جونگین از جا پرید  .
++جولیاااا... فروی از خوابگاه چندتا توشک بیار . تو رو خداااا زود باش .....
جولیا همه چیزو فراموش کرد و فقط دوید...
پدر با سرعت گوشیشواز جیبش در آورد و شماره ی آتشنشانی رو گرفت و در حالی که بلند بلند به جونگین میگفت مراقبش باشه، رفت تا آقای گو رو خبر کنه .
جونگین با دیدن نگاه خیره و ترسیده ی کیونگسو به خودش در حالی که تمام تلاششو میکرد تا خودشو نگه داره ، با آرامش ظاهری و لبخندی که فیک بودنش کاملا واضح بود، ولی با صدای بلندی که لرزشش به تن کیونگسو می‌نشست گفت:
++خواهش میکنم . کیونگسو ... خواهش میکنم محکم نگهش دار . الان آتش نشانی میرسه. خیلی از اینجا دور نیست خواهش میکنم تحمل کن.
حال دلش دست خودش نبود ... اصلا نمی‌تونست خودشو کنترل کنه هیچ وقت تو عمرش توی همچین شرایطی گیر نکرده بود مخصوصا این که فردی که کمک میخواست الان مایه آرامش زندگی جونگین بود .
وقتی تکون دادن سر کیونگسو رو اون بالا دید، بغض ریشه داری گلوشو به چنگ کشید. مظلومیت کیونگسو توی اون لحظه تنها چیزی بود که جونگین در مقابلش هیچ کاری ازش بر نمیومد ... چشمای ترسیده اش بیش از حد خرد کننده بود ... ولی همین که حرفاشو لبخونی میکرد جای امید داشت و یکمی فقط یکمی به اندازه ی سر سوزن به جونگین احساس ارامش داد.
آرامشی که ضربان قلب جونگین ناپایدارش میکرد و از بینش میبرد. حاضر نبود یه لحظه بعدش فکر کنه ...

تنهایی نیمکت ها رو کنار میزد تا راه برای ورود افراد آتش نشانی باز بشه... اما...
به آخرین نیمکت که رسید...صدای برخورد لوستر با زمین ، روحو از تنش جدا کرد!...

3_Be quiet Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang