be quiet part 43

101 31 12
                                    


Part 43
در حالی که دستشو از حرص و فشار عصبی زیاد مشت کرده بود از اتاق بازپرسی بیرون اومد.سخت ترن لحظات بازگشتش به کره همین چند دقیقه قبل بود.
دقایقی که مجبور شد به عنوان بازپرس پرونده ، با کسی که سالها ازش نفرت داشت رو به رو بشه .
کسی که در ظاهر پدرش و در باطن غریبه ترین بود. اگر پای کیونگسو و خانواده اش وسط کشیده نشده بود،محال ممکن بود که پاشو اینجا بذاره .
اما الان همه چیز فرق میکرد ، چانیول مثل قبلا تنها نبود، الان آدمای زیادی رو برای مراقبت کردن داشت..درست مثل یه خانواده !
البته این هم قدری دردناک بود چون تک تک آدمهای ارزشمند زندگیش از پدرش ضربه خورد بودند...
از اتاقی بیرون اومد که اون فرد به ظاهر پدر، اونجا ازش طلب بخشش کرده بود . از نظر چانیول مسخره ترین حرف دنیا رو تو اون لحظه شنیده بود اما...
واقعا چانیول کسی بود که باید میبخشیدش؟...

این همه آدم که هیچ گذشته و آینده ای ندارن ،این همه خانواده ی از هم پاشیده ،این همه بچه بی سرپرست ،این همه آدم مرده...قطعا اونا توی اولویت برای طلب بخشش بودند و چانیول از این که نمیتونست نماینده ی همشون باشه و انتقام بگیره ،از خودش بدش میومد .
از خودش متنفر شد ... چون توی اون اتاق لعنتی راضی شد در برابر لو دادن مهره ی تحت فرمان استلا براش از دادگاه تخفیف بگیره...!
.
.
.
از بطری آبی که سهون دستش داد چند قلوپ نوشید.
باید خودشو جمع و جور میکرد.
سهون بی حرف چند باری آروم پشت کمرش زد تا بهش نشون بده تنها نیست .سهون به خوبی این شرایط رو درک میکرد .اون هم خانواده داشت ،پدر و مادری که بیشتر از ده سال از اخرین دیدارشون میگذشت.
قطعا سهون هم یکی از کسایی بود که زندگیش توسط خانواده ی پارک از بین رفت ...

چانیول تکیه اشو از دیوار گرفت .
اصلا نمیدونست به این پسری که قراره ببینه چی باید بگه ،حتی صدا زدن اسمش با این شباهت چهره براش عذاب آور بود .

تا کمتر از بیست دقیقه بعد کیونگسو (ساکت باش) به اتاق بازجویی آورده میشد وچانیول باید جنبه ی دیگه ای از زندگی رو تجربه میکرد .
دیدن پسری که شبیه و هم نام کیونگسوی عزیزش بود اما  اون نبود!

_کلونل
با تعجب به طرف سهون که داشت نگاهش میکرد برگشت.
سهون درست مثل سابق با در نظر گرفتن این که عوامل این پرونده بین نیروهای پلیس هم جاسوس و نفوذی دادند ، صحبتش رو سربسته و از روی شواهد پرونده شروع شد .

_کلونل پارک .... این پرونده ای که خواسته بودید...

پرونده رو دست چانیول داد و با نگاهش ازش خواست تا بازش کنه
درست لای صفحه ی اول کاغذی خودنمایی میکرد که مضمونش اخم رو به چهره ی چانیول برگردوند.
" ۴ نفر از اعضای کلیسا از جمله نگهبان ، کیشیش اعظم، و دوتا از راهبه های توی لیست مابین چهار ماه پیش تا روز قتل ، مفقود شدند .
کشیش اعظم حدود چهار ماه پیش ، کیم شین سوآ حدودا دوهفته پیش ، چویی لونا و گو ایل گوک، چند ساعت قبل از وقوع قتل ،آخرین بار توی کلیسا دیده شدن."
چانیول با خوندن برگه سر تکون داد و از سهون خواست سریعتر ترتیب دیدارش با کیونگسو (ساکت باش)،و کیم جونگین رو براش مهیا کنه.

توی این فاصله که سهون برای آوردن کیونگسو به اتاق بازجویی رفت ، چانیول نگاه دیگه ای به پرونده انداخت.
نامه ی پزشکی قانونی ، ساعت و نحوه ی قتل  رو کامل و دقیق خوند و توی ذهنش مجسم کرد.
فرم اطلاعات شخصی کیونگسو و عکسهایی که از جسد جولیا ابکینز گرفته شده بود رو هم نگاهی انداخت و چیزی توجه شو جلب کرد .

با احساس حضور سهون کنارش ، بی حرف انگشتشو نزدیک دست مشت شده ی جولیا توی عکس قرار داد و به سهون نگاه کرد .
سهون با خرج دادن کمی دقت منظور چانیول رو گرفت و با تکون دادن پسرش قول پیگیری داد.
چانیول از جاش بلند شد و به اتاق طرف انتهای راه رو قدم برداشت.
وارد که شد یه جفت چشم گرد مشکی به طرفش برگشت .
چانیول یه لحظه از حرکت ایستاد .
پسر رو به روش توی لباس نارنجی رنگ بازداشتگاه با دستایی که علاوه بر داشتن دستبند توی هم محصور شده بودند ، بهش خیره شده بود .
چانیول اما حس عجیبی داشت . حس یه آشنای غریبه!
دیدنش توی این لباس دلش رو به درد میاورد هرچند میدونست این پسر کیونگسوی خودش نیست .

به محض نشستن روبه روش پشت میز ، سهون لیوان آب بزرگی رو مقابلش قرار داد.
چانیول بیشتر از این که حواسش به بازپرسی و جمع کردن نشونه ها برای نجات فرد رو به روش باشه، حواسش به شباهتها و تفاوت های این دو برادر پرت میشد .
آدم رو به روش چشمای پر از استرس داشت و بینهایت آشفته به نظر میرسید .
این بزرگترین تفاوتش با کیونگسو(حامی) به حساب میومد!
چانیول به خوبی روزی رو که کیونگسو توی عملیات لو رفتو یادش بود . در حال کتک خوردن بود ولی با دستش علامت میداد کسی دیگه ای جلو نیاد .
ترسیده بود استرس داشت ولی اینو فقط خود چانیول میفهمید هیچ انعکاسی توی چشماش نبود .
این خاصیتو حس انتقام توی آدما به وجود میاره.
این آدمی که الان با اسم کیونگسو رو به روی چانیول نشسته بی اندازه صاف ساده به نظر میرسید.

_جونگین... حالش خوبه؟
اولین سوالو کیونگسو پرسید .
چانیول دست از نوشتن و مورد بندی کردن سوالاتی که میخواست بپرسه برداشت و نگاهش کرد .

+کی اونو اونجا دفن میکرد؟
چشمای کیونگسو از نشنیدن هیچ جوابی در مورد جونگین، بین چشمای چانیول دو دو میزد . احساس میکرد هر لحظه توانش برای جنگیدن کم و کمتر میشه .
_ خبری از خواهرم هست؟

چانیول دستاشو توی هم پیچید و سوال بعدی رو پرسید .
+جولیا گریین جونیور رو از کجا میشناسید؟
+آخرین کسی که توی لیست تماس های پدر توماس بوده شماره ی توعه ، میتونی بگی کی و چرا باهات تماس گرفته؟
+ خبر داشتی جولیا بارداره؟
+این عکسا رو کی ازت گرفته ؟
بعد چندتا عکس روی میز گذاشت.
کیونگسو نگاهشو به میز دوخته بود و هیچ حرفی نمیزد.

چانیول خوب میفهمید ذهن کیونگسو چقدر میتونه الان آشفته باشه...باید برای حرف زدن ترقیبش میکرد .

دکمه ی ضبط صدا رو خاموش کرد و توی دوربین داخل اتاق علامت داد تا سهون اونو خاموش کنه .
چانیول سعی کرد باهاش حرف بزنه...
این چهره ی پر درد و خسته و پرشباهت به کیونگسوی خودش کمی عصبیش کرده بود .

قبول جرم توی این لحظه کارو برای چانیول بی نهایت سخت میکرد . تمام مدارک علیه کیونگسو (ساکت باش) چیده شده بودو ثابت کردن حقیقت کار زمانبر و سختی بود.
اما اول باید مطمئن میشد که آدم رو به روش واقعا بیگناهه. حتی اگه یه درصد از روی اتفاق یا عصبانیت مرتکب جرمی شده باشه کمک کردن بهش خیلی سخت تر میشد.
با زبونش لبهاشو تر کرد و پرسید.

+تا دو روز پیش، تحت نظر پلیس بودی .چرا و چطوری بی خبر از کلیسا میونگ دانگ سردر آوردی؟ پیامی به دستت رسید؟ ...چرا خبر ندادی ؟ میدونی این کار باعث شد کار برای اونا راحت بشه ؟ اتهام قتل بهت زدن میفهمی ینی چی؟
با این سوال نگاه پر خشم کیونگسو به چشماش دوخته شد.
_تحت نظر پلیس ؟خب که چی؟ فکر کردی زندگی دراماهای آبکی و خیالی شبانه ی تلوزیونه ؟  چکار بلدید مگه ؟ افسر ماهرتون با خواهر من بود ، میدونی چند روزه ازش خبر ندارم؟
اون کر و لاله ،اون بینهایت از غریبه ها میترسه ، چندین سال پیش مورد تعرض چندتا آشغال قرار گرفته و تحت درمان روانپزشک حالش بهتر شده ....مثل مرگ از کسی که بهش بد نگاه کنه میترسه ... من هفت روزه ازش خبر ندارم .میفهمی؟ چکار باید میکردم ؟  اعتماد به شما؟ هه ...شما اصلا نمیدونید با کی طرف هستید ...

چانیول لبخند کجی که بی اختیار روی لباش نشسته بودو فرو داد .
بعد از چهرشون این دومین شباهت این دو برادر بود .
تکروی، قضاوتی ،یاغی!
چانیول به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه شد .
+تمام مدارک بر علیه توعه . نتیجه ی کالبد شکافی میگه تو بازه زمانی یه هفته یا شایدم بیشتر جولیا رابطه جنسی نداشته. هیچ نوع لکه یا اثری حاوی اسپرم توی اتاقش پیدا نشده ، پس نشون میده این عکسا صحنه سازی بیشتر نبودن .

کیونگسو حالا نگاهی به عکسای روی به روش انداخت و قلبش از فکری که بلافاصله توی ذهنش اومد پر از ترس شد.
عکسایی از جولیا و کیونگسو در حالی که توی بغل هم و بدون لباس بودند .

+تمام عکسا تو زاویه ای گرفته شده که صورتتون به طور واضح مشخص نیست ولی مشخصه اون پسر تویی و اون دختر جولیاس.

یکی از عکسا رو از بین بقیه جدا کرد و جلوی کیونگسو گرفت.
+توی واضح‌ترینش که این باشه، سر تو زیر گلوی جولیا تنظیم شده و موهای مقتول روی صورتشه به طوری که چشمای هر دوتون مشخص نیست....
کیونگسو فورا پرسید ...
_کسی دیگه ای این عکسا رو دیده؟
چانیول یه ابروشو بالا انداخت
+الان نباید نگران این باشی که چطور این عکسا رو ازت گرفتن؟ یا میشه ازشون به عنوان مدرک استفاده کرد یا نه؟

کیونگسو بدون حرف فقط پوزخند زد .
_میدونی چرا اینجام؟
چانیول منتظر ادامه حرفش شد
_چون اعتراف کردم جولیا رو من کشتم... بعد داری میگی نگران این عکسا باشم ؟ وقتی پای قتل یه آدم وسطه چه فرقی داره بهش تجاوز شده باشه یا نه ، باردار بوده باشه یا نه ...من کشتمش...هر اتهام دیگه ای بالاتر از این نیست.

چانیول از این حرف عصبی شد .
این پسر به عمد قصد داشت خودشو متهم جلوه بده. وانمود کرد دکمه ی ضبط دستگاه رو زده و سوالشو با حرص پرسید
+چطوری و کجا کشتیش؟
کیونگسو نگاهشو دوباره به لیوان آب روی میز دوخت :

_ساعتشو نمیدونم همون وقتی که پلیس اومد تو ، همونجا تو سالن کلیسا ... با چاقو کشتمش ... زدم توی قلبش .چند بار ...دستام از خونش قرمز شد... همین .
+انگیزت چی بود؟
_اون باردار بود ... من نمیخواستم و نمیتونستم مسئولیتشو قبول کنم .
+راست دستی؟
_بله.

چانیول اینبار کاملا به بیگناهی این پسر مطمئن شد. 
با برداشتن وسایلش و کاغذای پرونده ، از جاش بلند شد . بعد آرنجشو روی میز عمود کرد و به کیونگسو گفت :
+ برای اعتراف به قتل اول باید بدونی مقتول چطور ، کجا و با چه وسیله ای کشته شده! جولیا توی حمام اتاق سرپرست خفه شده وقتی قاتل متوجه شده هنوز زنده اس شریان اصلی رون پاشو با چاقو قطع کرده .اون چپ دست بوده.
دو کیونگسو تو قاتل نیستی تو اصلا بلد نیستی مثل یه قاتل حتی فکر کنی.
خون روی دستات و روی سینه ات مال یه مرغ بود ، احتمالا برای ترسوندنت این کارو کردن و تو اینا رو نمیدونستی ...
این عکسا این مدارک ، آزمایش خونی که ازتو و مقتول گرفتن و ثابت شد داروی بیهوشی استنشاقی توی خونتون وجود داشته، تمامش نشون میده تو بیگناهی.

کیونگسو چشمای بهت زدشو که کم کم به اشک مینشست  روی هم فشرد و فقط یک جمله گفت :
_تا وقتی خواهرم پیدا نشده و جونگین در امان نیست تا وقتی مهره ی اصلی رو نگرفتید من قاتلم ... الان دیگه میدونم جولیا کجا و چطور کشته شده .
وقتی خواهرمو پیدا کردی، من مدرک بیگناهیمو دستت میدم.

اینبار چانیول بود که بهت زده شد .
کیونگسو از بیگناهیش مدرک داشت و باز هم اعتراف میکرد که قاتله ...

.
.
.
.
.
(ایلات متحده ی امریکا)

(چند هفته بعد)
بکهیون گوشی موبایلشو بعد از قطع تماس با سهون روی میز گذاشت و با خستگی دستاشو به طرف بالا کشید .
کیونگسو(حامی) عینکشو بالا داد و هدفونشو از سرش برداشت.
نگاهشو از لپتاب گرفت و و به بکهیون دوخت .
_چیز تازه ای هست؟
بکهیون خودکارشو از روی میز برداشت و شروع به یاد داشت کرد.
+ اوهوم ...
کیونگسو یه ابروشو بالا انداخت و گفت:
_خب؟
بکهیون لبشو از داخل گاز گرفت.
+ حدست درسته . اون لی تمینه!
_چی؟
+راهبه ای که لباس زنونه پوشیده بود توی فیلمای دوربینای کلیسا دیده بودی... همون لی تمینه. سوهو هیونگم تاییدش کرد انگار یه چیزایی ازش یادش اومده . سهون گفت.... اونا کیم شین سوآ رو کشتن و لی تمین دقیقا از بعد از فرار از اینجا ،رفته کره و جای این زن توی کلیسا قایم شده.
کیونگسو بعد از چند لحظه سکوت برای هضم ماجرا  وباره پرسید:
_چیز دیگه ای هم هست؟
+یه سرداب قدیمی ، زیر کلیسا ... چانیول امروز پیداش کرده. جسد شین سوآ و پدر توماس اونجا دفن شده !

کیونگسو پوفی کشید و عینکشو برداشت .
با دو انگشتش جای عینکو روی بینیش ماساژ داد و انگار خاطراتی توی سرش تکرار بشه ، گفت :
_ لی تمین یه شیطان واقعیه . ولی من به خاطر نجات دادن رایونگ بهش مدیونم !  حس افتضاحیه ...
بکهیون با تعجب نگاهش کرد و نگاه کیونگسو به رایونگی بود که روی مبل توی پتو پیچیده شده و خواب بود.

_دارم از کشنگی می‌میرم.
کیونگسو بود که گفت و بکهیون لبخند وسیعتری روی لباش نشوند.
+خوبه که اشتهات داره بر میگرده . یادمه اون موقع که توی بار بودیم همیشه توی خوابگاه یه کاسه بزرگ از غذایی که چانیول درست میکرد میخوردی.
کیونگسو چشم غره ای رفت . دلش اصلا طاقت مرور خاطراتو نداشت. دلتنگی بی اون که تلاشی بکنه قلبشو فراگرفته بود.
بکهیون با خنده از جاش بلند شد، نگاهی به ساعت گوشیش کرد و گفت:
+ زنگ زدم پیتزا سفارش دادم . یکم دیگه میرسه .

بعد از این که نگاهی به رایونگ انداخت دوباره صحبتشو ادامه داد.
+هیونگ ... وقتی برگردی کره میخوای چکار کنی؟
کیونگسو از این سوال جا خورد اصلا بهش فکر نکرده بود. وقتی سکوتش طولانی شد بکهیون گفت
+من میخوام وقتی برگشتم یه کافیشاپ باز کنم . چه خوشایند باشه چه نباشه ، گذشته ی من باعث شده این کارو خوب یاد بگیرم . دلم میخواد مستقل باشم به این عزت نفس در مقابل سهون احتیاج دارم .

کیونگسو برای تایید تصمیم بکهیون سر تکون داد.
_خوبه!
کیونگسو اما هزار تا فکر داشت ...

اول از همه باید تکلیف برادر و خواهرش مشخص میشد . مطمئن نبود میخواد ببینتشون یا نه ، ولی دلش میخواست رایونگ توی یه خانواده ی شاد بزرگ بشه .چیزی خودش توی بچگی ازش محروم شد.
این وضعیت خیلی براش گنگ و گیج کننده بود.
دست از بالا پایین کردن فایلهای دوربین های مدار بسته ای که چانیول براش فرستاده بود،، برداشت و کنار رایونگ ایستاد .
صورتش غرق خواب و چشمای درشت مشکیش نیمه باز بود . لبخندی روی صورتش نشست .با این که نسبت خونی نزدیکی با چانیول نداشت اما این عادتش بیشتر شبیه به اون بود .
در نبود چانیول خوابوندن و نگهداری ازش یکم سخت شده بود. رایونگ بیش از اندازه به چانیول وابسته بود . ولی کیونگسو از بغل گرفتنش غرق امید و اشتیاق میشد.
با به صدا در اومدن زنگ در ، بکهیون با حدس این که سفارش غذا رسیده ، گفت درو باز میکنه و کیونگسو با بغل گرفتن رایونگ اونو به اتاق خودش برد.

رایونگو روی تخت خودشو چانیول گذاشت و چراغ خواب قرمز رنگی که چانیول مخصوص خواب رایونگ تهیه کرده بودو روشن کرد.
دلتنگی بد جوری بهش هجوم آورده بود . به ناچار پلیور مشکی چانیولو از توی کمدش برداشت و پوشیدش.
نمیدونست چرا ولی از وقتی چانیول دیدن پدرش رفته بود ، زیاد باهاش تماس نمی‌گرفت . انگار یه قرارداد از پیش تایین شده بین هردوشون بود و بیشتر اوقات توی چت یا ایمیل با هم حرف میزدند. کیونگسو توی این دو سه هفته ای که چانیول به کره برگشته بود، توی حل پرونده و شناسایی کسی که پدرش به عنوان مهره ی اصلی معرفی کرده بود ، کمک میکرد و بیشتر حرفاشون به جز کار ،به عکسای روزانه ی رایونگ محدود میشد.
هنوز از اتاق بیرون نیومده بود که بکهیون با فریاد صداش زد .
آشفته از اتفاقی که ممکن بود افتاده باشه ، با دو وارد سالن شد.
به محض دیدن چهره ی شاد بکهیون ، دلش کمی آروم گرفت اما با دیدن قیافه ی داغون فردی که داشت وارد خونه میشد لبخند خوشحالی روی لباش نشست.
به طرفش پرواز کرد .
_شیومین
چند قدم بیشتر به طرفش نرفته بود که جسم گوله شده ی کسی توی بغلش جا گرفت . صدای بلند هق هق دخترونه اش همراه با دستایی که کم کم دور گردنش محکم تر میشدند،به گوششون رسید .
بهت زدگی توان انجام هر عکس العملی رو از کیونگسو گرفت.
نفس توی سینه اش حبس و قلبش از احساسات مختلف سر ریز شده.
این دختر براش غریبه بود. اما حس آشنایی توی وجودش، داشت دستاشو برای بغل گرفتنش بالا میبرد .
یونسو؟ نه نمیتونست با اون مقایسه اش کنه ... اما شبیه بود.
دستای کیونگسو با بغل گرفتنش از هیجان میلرزید.
هنوز آماده ی دیدن خواهر و برادری که تا همین چند هفته پیش حتی از وجودشون خبر نداشت، نبود ، با این حال دستاش به صورت غریزی موهای دخترک رو نوارش میکرد. چقدر خوب بود که هیسان نمیتونست صدای قلبشو بشنوه!
شیومین هم که از این عکسالعمل غافلگیر شده بود، فوری چند قدم جلو رفت و دستشو روی شونه های هیسان گذاشت و یکم عقب کشیدش.
صورت خیس هیسان از بغل کیونگسو بیرون اومد با این حال با دستایی که یکیش بادپیچی داشت، پلیور تن کیونگسو رو از سرشونه هاش تو مشتش گرفته بود.
شیومین با اشاره بهش فهموند که اون برادرش نیست .
اون فقط دوست شیومینه که خیلی شبیه برادرشه و به خاطر این که اینجا تنها جای امنیه که به ذهنش میرسه اومدن اینجا.

هیسان با نگاه کردن به اشارات شیومین، فوری به چهره ی کیونگسو نگاه کرد.
نگاه نا آشنا و متزلزل و گیجش باعش شد دستاشو فوری از روی شونه های کیونگسو برداره و از بغل کیونگسو بیرون بیاد.
با حالت شرمنده و متعجب چند بار خم و راست شد تا معذرت خواسته باشه و فوری پشت سر شیومین ایستاد . هیسان تو خودش مچاله و گیج شده بود ،اصلا نمیتونست تصور کنه کسی ممکنه انقدر به برادرش شبیه باشه .
در حالی که بینی و اشکاشو به آستین لباسش می‌کشید ، لباشو به دندون گرفته و از خجالت سرشو پایین انداخته بود .

بکهیون با نگاه کردن به هیسان خطاب به شیومین پرسید
+چی بهش گفتی؟ ... معذبش کردی.
با جواب ندادن شیومین دوباره پرسید
+چطوری فرار کردید؟ حالتون خوبه؟ مطمئنی کسی تعقیبتون نکرده؟
کیونگسو نگاهی به کبودی کنار لب شیومین انداخت فوری پرسید
_اونم آسیب دیده؟
شیومین نگاه متعجبشو به کیونگسو که به هیسان خیره نگاه میکرد، دوخت و گفت:
+یکم ... فرار کردن با دختری که کر و لاله اصلا کار ساده ای نیست!
کیونگسو از داخل لبشو به دندون گرفت  نمیتونست مانع احساس لطیفی که به قلبش سرازیر شده بود ،بشه .
چند قدم جلو رفت و با نگاه خجالت زده ی هیسان لبخندی زد . آستین لباسشو گرفت و لب زد "بیا بشین"
و اونو دنبال خودش تا کنار مبل کشید.
بکهیون با دیدن تعجب و کمی حسادت توی نگاه شیومین تک خنده ای زد .
بهش نزدیک شد و با نشون دادن کیونگسو که داشت برای هیسان توی لیوان آب می‌ریخت گفت:
+این روی کیونگسو رو تا حالا ندیده بودم . هیسان دختر خوبی به نظر میاد.
شیومین نفسشو فوت کرد و گفت :
_واقعا دختر خوبیه ! و البته خیلی باهوش!
_چانیول کجاست؟ باید موضوع مهمی رو که هیسان متوجه شده بهش بگم.
+چه موضوعی؟
کیونگسو بود که پرسید. شیومین در حالی که کتشو در میاورد گفت:
_انگار تمام این اتفاقات مربوط به برادر هیسان ، از زیر دست استلا کنترل میشه البته این حدسیه که من میزنم .
کیونگسو دستاشو به کمرش زد و گفت:
+حدست درسته! چانیول دنبالشه . انگار از کره خارج شده.
شیومین ابروشو بالا انداخت
_اون اینجاست . توی امریکا ... وکیل قانونی استلاس. هیسان نمیتونه بشنوه ولی کارش توی لبخونی حرف نداره . کلی اطلاعات ازشون فهمیده .
کیونگسو دوباره به سمت هیسان رفت و گفت:
_باید به چانیول خبر بدیم.
شیومین دوباره پرسید
+چانیول کجاست ؟
اینبار بکهیون جواب داد.
+برای رسیدگی به پرونده ی برادر کیونگسو رفته کره!
به عمد اینو گفت و از دیدن قیافه بهت زده ی شیومین که شبیه علامت سوال بود زد زیر خنده .

هنوز داشت میخندید که کیونگسو بلند گفت:
_زنگ بزن از هرجا غذا سفارش دادی ، دوتا دیگه اضافه کنن .حتما چند وقته درست غذا نخوردن.
نگاهی به شیومین انداخت و گفت :
+بیا بشین تا غذا برسه زخماتو ضدعفونی کنم.
همون لحظه هیسان از جاش بلند شد و خودشو به شیومین رسوند . با اشاره چیزی گفت.
شیومین هم با اشاره جواب داد و رو به کیونگسو گفت:
_میخواد با برادرش یا جونگین تماس بگیره .میگه حتما نگرانشن. بهش گفتم بعد از این که غذا خورد با گوشی شما تماس بگیره ...
کیونگسو اخم کرد و پرسید
_کی باید بهش بگم ؟
بکهیون که منظورشو خوب فهمیده بود با یکم فکر گفت
+با توجه به قیافتون خیلی دور از ذهن نیست . صبر کن یه چیزی بخوره بعد ...
شیومین با کلافگی پرسید
_چی رو بگه؟
بکهیون هم به سمت مبلا هلش دادوگفت
+اینکه برادرشه ...و اون یکی برادرش توی زندانه!
شیومین فوری به طرف هیسان برگشت که ماتش برده بود.
با حالت متاسف و حرصی گفت:
_لعنتیا.... گفتم کارش تو لبخونی حرف نداره ! همین الان باید همه چیزو توضیح بدید وگرنه از نگرانی دیوونه میشه!
.
.
.
.
.
.
.
به انعکاس خودش توی حجم آب جمع شده جلوی پاش نگاه کرد . به خاطر بارش بارون تصویر واضحی به چشمش نمیومد. اما سوهو کاملا میتونست تنهایی رو حتی توی این تصویر متزلزل هم واضح ببینه.
کلافه نگاهشو به آسمون داد. آسمون سرمه ای ابری عصرگاهی که کم کم رنگشو به مشکی تغییر میداد...
انعکاس تابلو های نئونی قرمز و سفید پر تعداد شهر، ذهن بر آشفته اش رو بیشتر شلوغ میکرد و چشماشو خسته تر .
چشمای سوهو یک ماه بود که انتظار می‌کشید.
انتظار دیدن صاحب کلاویه های پینانوی خونش!
توی این یک ماه خیلی چیزا برای سوهو ثابت و واضح شده بود.
تصاویری متشکل از خاطرات گذشته و احساسات متغییر و نا بسامان اخیرش.
...
نمیدونست چند ساعته که داره راه میره. به خودش که اومد  درست جلوی درمانگاه تودی ایستاده بود...
پالتوی فوتر آجری رنگش کاملا خیس شده بود و از کلاه بافتش آب می‌چکید.لرز سرما رو تازه حس میکرد و بخار دهانشو تازه الان میدید!
کاملا میدونست چرا اینجاست .
اخیرا تمام افکارش ،تمام تلاشش ،تمام زندگی اش در آخر به بهترین دکتر همین آسایشگاه ختم‌ می‌شد .
پسر آروم و شکننده ی روزهای تنهاییش .
نمیدونست بار چندم بود که افکارش، اونو تا اینجا همراهیش می‌کردند، فقط میدونست این بار باید جرات به خرج بده و داخل بشه .

وارد حیاط آسایشگاه شد .
کلاهشو برداشت و توی دستش گرفت .چهار پله ی ورودی رو بالا رفت .
بعد از باز و بست شدت درب شیشه ای سنسور دار ورودی، وارد راهرو شد . بی وقفه به طرف اتاق اخر راهرو قدم برداشت.
میدونست که یشینگ اونجاست.
تقه ای به در زد ، وقتی صدایی نشنید وارد اتاق شد .
چیدمان اتاق کوچکترین تغییری نکرده بود فقط میز کار یشینگ به گوشه ترین جای اتاق اضافه شده بود .
روی میز پر بود از کاغذ و زونکن های رنگی.
پاکت نامه ی سرخ رنگ با خط زیبای چینی توجه شو جلب کرد
احتیاج نداشت خیلی وارد باشی تا مطمئن بشی اون یه دعوتنامه اس... آرم تجاری و تحقیقاتی روش چاپ شده بود که سوهو رو نگران میکرد .
فقط یه جلمه به ذهنش میرسید که تکرارش توی ذهنش باعث شد تپش قلبشو از ترس حس کنه .
"نکنه اون میخواد برگرده به کشورش "
از اخرین باری که با هم حرف زده بودند سه هفته یا شاید یه ماه میگذشت . درست از روزی که بعد از پیدا شدن جونگین توی کلیسا از شدت استرس حال رفته بود .

وقتی چشماشو باز کرد توی همین اتاق و روی همین تشک خوابیده بود . سروم توی دستش بهش نشون میداد همه چیز فقط یه خواب نبوده .
سوهو توی اون کلیسای نفرین شده، تمام خاطراتشو پس گرفت . تک تک لحظه هایی که با کریس داشت . حتی لحظه ای که فکر کرد اون مرده ...
اما مهم تر از اون دیدار دوبارشون توی همون کلیسا رو هم یادش اومد ...
وقتی سوهو بیدار شد فقط یه سوال توی ذهنش داشت .
قبلا زندگیش با کریس پر از عشق بود؟
و تا همین الان جوابشو نداشت ...
اما فقط نگاه کردن به چشمای یشینگ که الان با تعجب توی چهارچوب در ایستاده بود و نگاهش میکرد باعث شد متوجه جواب این سوال بشه .
بله ! زندگی سوهو با کریس پر از عشق بود ولی ، دو کفه ی ترازو برای اونا برابر نبود .
سوهو عاشق تر بود ، فداکار تر بود ، وابسته تر بود و بیشترین ضربه رو خورد .
کریس اونو کنار گذاشت به دلایلی که حتی نخواست براش توضیح بده. براش ارزش قائل نشد ، بهش حق انتخاب نداد ، مشورت نکرد ، خودسر و خود محور پیش رفت...
خوب که فکر میکرد همیشه همینطور بود .
همیشه سوهو خودشو به خطر مینداخت و کریس فرمانده بود...
  سوهو همیشه به اصرار ، خودشو توی مأموریت های کریس جا میداد تا کنارش باشه و برعکس کریس ماموریت هایی رو انتخاب میکرد که یا سوهو توش نباشه یا دور از معرکه ی اصلی باشه.
همیشه میگفت به خاطر اینه که نمیخواد سوهو خودشو تو خطر بندازه .
اما صادق که باشیم کریس میترسید بین کار و عشق اولویت تایین کنه یا شاید هم به توانایی سوهو توی مراقبت از خودش شک داشت.

توی اون ماموریت آخر ... اگه شانس نمیاوردن و کسی که توی مهمونی اونو پیدا کرد سهون نبود چی؟  به راحتی جون چانیول و کیونگسو رو به خطر انداخت ... اگه سهون و دارا اونو دوباره به ماموریت برنمی‌گردوندند، این قطعا سوهو بود که به خاطر پیدا کردن عشقش و با پا گذاشتن توی اون جهنم نابود شده بود.

سوهو بارها و بارها عشق خودش و کریس رو با معیارهای ذهنی خودش سنجیده بود .
اما تنها مقایسه ی یشینگ و کریس بهش ثابت میکرد، سوهو لایق عشق بزرگتریه .
بر خلاف روابط پر التهاب عشقیش با کریس ، زندگی با یشینگ پر از آرامش بود،یشینگ همیشه اونو به سمت شناختن خودش هل میداد و وادارش میکرد خودشو باور کنه.
  یشینگ همیشه با تک تک حرکاتش بهش نشون داده بود که چقدر ارزشمنده.همیشه یه قدم بیشتر به سمتش میدویید ، حتی وقتی جای خالی یه آدم مانعش بود.
بعضی وقتا باید گذاشت و گذشت .
برای سوهو الان وقتش بود. ...
اون طعم تلخ تنهایی و پوچی رو با مغز استخون چشیده بود. زندگیش یک بار به صفر رسیده بود، دیگه نمیخواست هیچوقت به عقب برگرده .
از جاش بلند شد و به طرف یشینگ که حوله ی آبی رنگی رو از کشو میزش بیرون میکشید و با غر غر  حرف میزد، پا تند کرد .
به محض رسیدن بهش دستاشو دور کمرش حلقه کرد و چشماشو بست .
مطمئن و پر از  لبهاشو روی لبهای یشینگ فرود آورد .
بوسه ای لبریز از دلتنگی و امیدو ، صادقانه  بهش هدیه داد .
یشینگ ،بهت رو کنار گذاشت و با تمام وجود سوهو رو تو آغوشش گرفت.
زندگی همیشه توی آستینش یه معجزه داره ...
برای سوهو، یشینگ این معجزه بود .
.
.
.
.
روی تختش دراز کشیده و از درد معده اش پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود . غذاهای زندان بدتر از چیزی بود که فکرشو میکرد.
سکوت بهترین گزینه ی این ساعت از روزش به حساب میومد چون دوتا هم بندی هاش برای دیدن ملاقاتی هاشون رفته بودند.  دلش برای دوباره دیدن جونگین و خواهرش پر میکشید تا حالا این همه مدت از هیسان دور نمونده بود.  فکر کردن به این که چه حالی داره بهش احساس تلخی میداد. این که جونگین به دیدنش نیومده و احتمالا نمیتونه دلیلی جز اون عکسا داشته باشه، غم دلشو صد برابر میکرد چون، حتی نمیتونست بهش بگه اونا واقعی نیستند!

_هی تو ... دو کیونگسو ...
با صدای خش دار یکی از زندانی ها یی که همیشه با کینه نگاهش میکرد از افکار خودش جدا شد .
_پاشو بچه ننه! هزار بار پیجت کردند. پاشو گمشو ببین چکارت دارن . کر شدم از بس اسم نحستو شنیدم .
کیونگسو دقیقا توی چشماش نگاه کرد و جواب داد:

+من که نمیخوام کسی رو ببینم. اگه خیلی بهت سخت میگذره برو بگو هر کی هست بگید بره .

مرد دستاشو به میله های در آویز کرد و اخماشو توی هم کشید
_مگه دل بخواهیه؟ شرتو کم کن ببینم ... این دفعه ملاقاتی نداری ،مسئول پروندت احضارت کرده. فکر کنم به زودی از دستت خلاص میشیم .
بعد دستشو با ادای دار زدن روی گردنش کشید و گفت :
_پخ پخ

کیونگسو پشت چشمی نازک کرد .
به ناچار از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت وبه سمت راهروی منتهی به بازپرسی راه افتاد.
راهروی بلندی بود که چندیدن درب میله ای بزرگ و چند نگهبان داشت .
قبل از رسیدن به درب اخر
که با اتاق بازپرس منتهی میشد ، چند اتاق مثل بهداری و اتاق اصلاح وجود داشت . کیونگسو در بدو ورودش به زندادن  از حجم فشار عصبی که اون حادثه بهش وارد کرد، سه چهار روزی توی اتاق بهداری بستری بود.

سه چهار روزی که کیونگسو تمام لحظه های بیداریش سراغ جونگینو میگرفت و نگرانش بود.
پشت آخرین درب میله ای که رسید، نگهبان بعد از این که  به دستای کیونگسو دستبند زد، درو باز کرد و گفت :
_دنبالم بیا.از این طرف ...

بعد از رد کردن راهرو های زیادی وارد اتاقی شدند که نور زرد رنگی داشت و حاوی یک میز و چهار صندلی بود .
درست مثل دفعات قبل چانیول روی صندلی نشسته بود و پرونده ای با کلی کاغذ اضافه، که روی میز پهن بود .

به محض ورود کیونگسو(ساکت باش) چانیول سرشو بالا آورد و عینک کائوچویی مشکیشو از چشماش برداشت.
با سر به سربازی که همراه کیونگسو بود اشاره کرد تا دست بندشو باز کنه.
کیونگسو کلافه پشت میز نشست .
_چندبار دیگه باید بیام اینجا ؟ چیز جدیدی برای گفتن ندارم. شما هم خبر جدیدی برای گفتن ندارید...
چانیول نگاهی به هیکل کیونگسو انداخت .
نسبت به دفعه ی قبلی که دیده بودش لاغرتر به نظر می‌رسید.
خم شدو از داخل کیف قهوه ای رنگ چرمیش که درست کنارش بود یه ساندویچ کوچیک داخل یه ظرف بیرون آورد و جلوی کیونگسو گذاشت و گفت:
+ شنیدم چند روزه نمیری غذا بگیری...

کیونگسو اخم کمرنگی روی صورتش نشوند.
_واسم بپا گذاشتی؟

+ معلومه که نه ... فقط ... به پیشنهاد یشینگ لیست زندانیایی که غذا نگرفتند رو چک کردم . اون میگفت معده ی حساسی داری و خیلی از غذا ها بهت نمیسازه .

کیونگسو فقط خیره نگاهش میکرد.
باز هم جونگینی در کار نبود ...

هنوز داشت با خودش کلنجار می‌رفت که چانیول عکس پدر توماس و یه راهبه ی دیگه رو جلوش گذاشت .
+دوتا قربانی دیگه ... احتمالا دو ماه پیش از دستگیری تو به قتل رسیدن.
کیونگسو عکس پدرو برداشت . انگار توی ذهنش معمای چرا از پدر خبری نیست چرا باهام تماس نگرفته ، حل شده بود.
چانیول عکسو از دستش گرفت و لای پرونده برگردوند و صحبتشو برای متقاعد کردن کیونگسو ادامه داد...

+دو کیونگسو شی، این که همون موقع که فهمیدن تو پلیس نیستی نکشتنت به خاطر این نیست که وقت نکردن ، اتفاقا با زنده نگه داشتنت ریسک بزرگی کردند…
یا از تو و جونگین کینه داشتند یا به خاطر اینه که تمام این قتلا رو بندازن گردنت... تو تنها مظنون این پرونده ای . حرف بزن تا بتونم نجاتت بدم .

کیونگسو خسته از تکرار مکررات نگاهی به دور تا دور اتاق چرک گرفته ی بازجویی و اون آینه ای که میدونست پشتش ممکنه چندین نفر نشسته باشند انداخت .کف هر دو دستشو روی میز گذاشت و گفت :

_خبری از مهره ی اصلی شده؟ تونستید بگیریدش؟
چانیول نفسشو فوت کرد .

+نمیتونم تو رو در جریان بذارم. تو متهم ردیف اول این پرونده ای!
کیونگسو سکوت کرد و چانیول پچ پچ وار ادامه داد.

+ولی به عنوان عضوی از خانواده میتونم بهت بگم تا یکی چند روز آینده دستگیر میشه .
کیونگسو که متوجه دلیل حرف چانیول مبنی بر عضو خانواده بودن ،نشد .... با توجه به بقیه ی جمله ی چانیول گفت
_خوبه پس چند روز دیگه حرف میزنیم .
چانیول زیر لب غرید .
+پسره ی احمق دادگاه نزدیکه ... معلوم نیست بتونیم این آدمو زنده گیرش بندازیم . معلوم نیست بتونیم فوری ازش حرف بکشیم ...سهون با یه تیم واسه پیدا کردن همین آدم اصلی برگشته امریکا ... فقط به خاطر من به خاطر تو به خاطر ... پوففف …حرف بزن لعنتی اون مدرکی که گفتی بیگناهیتو ثابت میکنه چیه؟

کیونگسو چشماشو آروم روی هم گذاشت .
+بعد از گیر افتادنش... به دادگاه درخواست تجدید نظر میدم.

چانیول کلافه از جاش بلند شد
. هر چی زمان بیشتر میگذشت، بیشتر ایمان میاورد که این دو تا کیونگسو واقعا برادرن . دندون گردی و لجبازی تو خونشون بود.
این راهش نبود ... باید به حرف کیونگسو (حامی) گوش میداد... پرونده هاشو برداشت و به طرف در رفت و بعد از بیرون رفتن اونو محکم بست.

کیونگسو بدون این که چشماشو باز کنه، پشت به در ورودی ، سرشو روی میز گذاشت.
خسته بود...
اشک از گوشه ی چشمش روی بینیش غلطید...
فوری بلند شد. بینیشو بالا کشید و هر دو تا دستشو روی چشماش گذاشت. خیلی وقت بود این بغض لعنت شده مزاحم نفس کشیدنش بود . کیونگسو اجازه نمیداد بشکنه نه تا وقتی که شونه ی جونگین پناهش نباشه...
.
.
.
.
.
.
بشقاب فلزی پر از برنج و کیمچی رو کناری پرت کرد و در حالی که دور دهنشو با آستینش پاک میکرد، غرغر کنان گفت:
_کی از این جهنم راحت میشیم؟ حالم دیگه از بوی دریا و این کیمچی بیمزه به هم میخوره. چقدر دیگه باید اینجا بمونیم؟

لونا در حالی که با گوشیش تند تند چت میکرد بدون این که سرشو بالا بیاره گفت :

+ غذاتو بخور غر نزن ... تا دو روز دیگه فرستاده ی آقای یونگ برای بردنمون به ژاپن میرسه . تا اون موقع باید اینجا رو تحمل کنید.



برخلاف آقای گو که دیگه لب به اون غذا نزد ، ته مین بشقاب خالیشو توی سینگ گذاشت و گفت:

_این غذا پیش آشغالایی که من موقع فرار از آمریکا خوردم ، بی نظیره!

لونا پوزخندی زد و دوباره سرگرم چت کردن شد . آقای گو از جاش بلند شد گفت:
+تمام اینا تقصیر توعه ، اگه از این پسره ی بد بخت کینه نمی‌گرفتی الان کلک جفتشونو کنده بودیم آبم از آب تکون نمیخورد.
بعد با گذاشتن کلاه حصیری روی سرش، در حالی که هنوز غر میزد، از کلبه  بیرون رفت .

لونا با دلخوری فوری گفت:
_پیر خرفت...آخرش با این چرخیدناش بین اهالی روستا سرمونو به باد میده . درسته این بندر ساکنین خیلی کمی داره ، اما فقط کافیه کسی به اینجا بودنمون مشکوک بشه .

بعد روشو به سمت تهمین کرد و گفت :

_آقای یونگ میگه اوضاع توی امریکا خوب نیست... انگار اتهامات خانم خیلی سنگینه. تو خیلی خوش شانس بودی که در رفتی! پیام هامو یکی در میون جواب میده ....میگه  اون آدمی که فرستاده دنبالمون، فقط برای دونفر جا داره . فقط دو نفرو میتونه برسونه ژاپن...‌

صداشو پایین آورد و پچ پچوار گفت:

_باید از شر این پیرمرد خلاص بشیم!

ته‌مین لبخندی زد و از پنجره به اول به آقای گو که دور میشد و بعد به منظره نگاه کرد و گفت

+این دهکده خیلی قشنگه ها ...
_احساساتی بودن بهت نمیاد!
ته مین تک خنده ای کرد و با شیطنت گفت:
+جون مم نگاه کن...اون تپه رو ببین .درسته دوره اما، چه قدر سر سبزه با اون تک درخت بلند روش ... اون طرفش هم دریاست . جون میده برای دیت !

لونا بی حس نگاهش کرد .
_آه اره دیت با عزراییل!



.
.
.
.


نفساش از ترس منقطع و تند شده بود.
تمام تلاشش رو کرد اما ،هیچکدوم از اعضای بدنش رو نمیتونست تکون بده. سعی کرد داد بزنه و کمک بخواد . همه چیز توی این تابوت چوبی بودی مرگ میداد. حجم خاکی که هر لحظه بیشتر روی تابوت ریخته میشد باعث خفه شدن صداش بود .
مرگ قاطی خون توی رگهاش شده بود.
یه نفس
دو نفس
چندتا نفس دیگه وقت داشت ؟
چند دقیقه ای بود که صدای وحشتناک بیل زدن قطع شده بود و جونگین باور داشت دیگه تمومه...
تشنگی داشت بهش چیره میشد و تمام بدنش میلرزید ...
صدای آشنایی اسمشو فریاد میزد اما این فقط یک توهم بود. هیچ صدای به خروارها زیر خاک نمیرسید ...
سرش گیج میرفت و چشماش داشت بسته میشد ...
.
.
+کیم جونگین شی!
با تکون های کسی با فریاد نچندان بلندی از خواب پرید ...
با صورت عرق کرده و چشمایی که از فرط فشار روحی تند تند پلک میزدن به مرد قد بلند رو به روش نگاه کرد.
از دیدن دوباره ی اون لحظات توی خواب بدنش به وضوح میلرزید . نفس نفس میزد انگار که واقعا دوباره توی اون تابوت گیر افتاده بود.
یک ماه میشد که این کابوس رهاش نمیکرد . کابوسی که حاصل از یک تجربه ی واقعی بود.
تپش قلبشو نادیده گرفت و دستی توی موهاش و بعد از اون طرف چپ سینه اش کشید. با تته پته و آهسته گفت:
+ببخشید ... عا .. خوابم برده بود.
مرد رو به روش بدون هیچچ عکس العملی یه قدم بزرگ عقب رفت و روی مبل رو به روی جونگین نشست.
به نظر نمیومد از دانشجوها یا اساتید جدید باشه پس برای فهمیدن ماجرا از جاش بلند شد .
به سمت پارچ آب و لیوان روی میز کارش رفت و لیوان آب رو یه نفس سرکشید .
تازه میفهمید چقدر انرژی از دست داد .دستشو روی میز عمود کرده بود تا بتونه سرپا باسته و خودشو از اضطراب نجات بده .
+حالتون خوبه جونگین شی؟
جونگین سرشو تکون داد و دوباره خودشو روی مبلمان اتاقش رها کرد.
+کابوسهاتون از کی شروع شده؟ از بعد از اون اتفاق؟
جونگین بدون جواب سرشو بالا آورد و جدی نگاهش کرد.
مرد فوری دستشو جلو آورد .
_پارک چانیول هستم ، مسئول پرونده ی قتل جولیا گرین جونیور.
جونگین با تردید دستشو جلو برد و دست داد.
چقدر از این مرد بابت بیرون کشیدنش از این کابوس ممنون بود!   اسم جولیا دوباره تمام خاطرات بد اون روز رو براش تداعی کرد و اخم رو بین ابرو های جونگین نشوند.
+چه کمکی ازم ساخته اس؟
چانیول بی مقدمه گفت
_راضی کردن دو کیونگسو برای گفتن واقعیت توی دادگاه.
جونگین پوزخند زهراگینی زد و در حالی که قلبش از مرور خاطرات تیر میکشید جواب داد.
+سراغ آدم اشتباهی اومدید.
_یعنی شما فکر میکنید ، دو کیونگسو خانم جولیا  رو به عمد کشته؟ میدونید اگه این دادگاه هم مثل قبلی برگذار بشه کیونگسو تا آخر عمرش گوشه ‌ی زندان میمونه؟
جونگین چشماشو روی هم فشرد
+نه من! نمیدونم اون روز چه اتفاقی افتاد!
چانیول با یه ابروی بالا پریده نگاهش کرد و صحبتشو از جای دیگه ای شروع کرد.
_چند وقته مجرم رو میشناسید؟
+ حدودا یک سال و خرده ای که متهم رو میشناسم.
جونگین واژه ی مجرم رو هضم نکرد و جوابش چانیولو به این باور رسوند که این پسر با وجود علاقه ی زیادش به کیونگسو ، هنوز نمیدونه با خودش چند چنده ...
پس شاید گفتن همه ی ماجرا و پا گذاشتن روی قوانین بتونه کمکش کنه .
_  تا حالا برای ملاقاتش درخواست ندادید .گفته شده رابطه ی خیلی نزدیکی با متهم داشتید.
سکوت جونگین برای چانیول قابل درک بود پس ادامه داد.

_آخرین باری که متهم رو دیدی کی بوده؟
جونگین متنفر بود از مرور این اتفاقات کلافه گفت .
+من تمام چیزای که میدونستمو به مامورهای بازپرسیتون گفتم.این سوال و جواب ها برای چیه؟
چانیول چندتا کاغذ که پرینت گرفته شده از عکسهای  اکتشاف اجساد پدر روحانی و یه راهبه ی بالا رتبه روی میز جلوی جونگین گذاشت و گفت:

_برای این ... اینا چند وقت پیش توی سرداب ‌کلیسا پیدا شده . تو ... واقعا خوش شانسی که زنده ای. به این عکسا نگاه کن ، هر دوشون زنده زنده دفن شدن ولی نه توی تابوت .
جونگین حس میکرد توان قوت دادن آب دهانشو نداره. چانیول نگاهشو دقیقا به چشماش دوخت و گفت
_اگه حتی باش صمیمیتی نداری ، باید ممنونش باشی چون به خاطر اونه که بلایی سرت نیومد .

جونگین نفسشو پوزخند مانند بیرون داد
+بلایی سرم نیومد؟ ... هه... منظورتون از بلا فقط اینه که زنده ام؟ من از اون روز نابود شدم. فقط کافیه یه سر به کارگاهم یا اتاق مدیریت بزنید تا بفهمید چه بلایی سرم اومده. من حتی نمیتونم شب راحت بخوابم .  حتی نمیتونم چیزی بسازم . من ...کیم جونگین ... استاد مجسمه سازی دانشگاه بین و المللی سئول، که صدها مجسمه سفالی و گچی ساختم ، الان از دست زدن به خاک و گل حالم به هم میخوره . دانشجوهام همه اعتراض زدن ... الان به لطف  یشینگ و داروهاشه که همین یه خواب پر از کابوس به چشمام میاد .
درسته ... من رابطه ی نزدیکی با کیونگسو داشتم . اون عشق زندگیم بود اون انگیزه و هدف من برای آدم بهتری شدن بود اما همش توهمات ذهن خودم بود.
پرسیدید من کی آخرین بار دیدمش؟
وقتی مخفیانه برای دیدن جولیا گریین جونیور به کلیسا اومده بود. وقتی یواشکی از پنجره وارد اتاقش شد من دیدمش. وقتی اون دخترو بغل گرفته بود و خوابیده بود آخرین باریه که دیدمش.
میفهمی چی میگم؟ بازم باید خدا رو شکر کنم که بلایی سرم نیومده ... درسته . من هنوز نفس میکشم!

چانیول یه ابروشو بالا انداخت . حالا میفهمید چرا کیونگسو(ساکت باش) بیشتر از دیدن عکساش با جولیا از این که کسی دیگه اونا رو دیده باشه نگران و ترسیده بود .
نمیدونست چطوری باید جونگینو متقاعد میکرد که اشتباه میکنه.
فکری که به سرش زد یکم غیر منصفانه و خبیث بود، اما برای الان جونگین از هر کار دیگه ای اثر بخش تر به نظر میرسید .

چانیول فوری پرسید
_شما برای چه کاری کلیسا بودید؟ قبلش به کیونگسو خبر داده بودید که به اونجا میرید؟
+ به دلایل شخصی. نه نمیدونست.
_پس چطوری انتظار داشتید او قبل از رفتن به شما خبر بده؟
جونگین ساکت بود . در اخر کلافه گفت:
+شما رئیس پرونده ای هستید که به قتل جولیا مربوط میشه، رابطه ی من و کیونگسو اصلا به این موضوع مرتبط نیست!
_هست آقای کیم. چویی لونا قبل از کیونگسو دوست دختر شما بوده !
جونگین نمیدونست چرا از این بابت شرم داشت، ولی بابت رابطه اش با کیونگسو اصلا ...
دلش و عقلش توی یه جنگ پر بودن که هیچ کس نمیتونست بینشون صلح برقرار کنه به جز چانیول ، اونم با رو کردن حقیقت.
اما چانیول هم به طور غیر معمولی دلگیر بود ، از نظر چانیول ،جونگین بدون حرف زدن با کیونگسو(ساکت باش) نباید قضاوتش میکرد. این از اصول رابطه نبود و چانیول سعی داشت اینو به جونگین یاد بده . اونم به شکلی که هیچ وقت فراموش نکنه!
دستشو توی جیبش کرد و گوشیشو بیرون کشید،وارد گالری شد و یه فیلم رو پخش کرد و گوشیشو دست جونگین داد.
جونگین اول کلافه و بعد با تعجب فیلمو نگاه کرد.  توی فیلم یه عده حدود چهار یا پنج نفر در حال تجاوز به دختری بودن که بیهوش به نظر میرسید . تشخیص این که اون دختر جولیاس سخت نبود .
اما جونگین اصلا به جولیا نگاه نمیکرد، به دختری نگاه میکرد که با پیراهن زرد رنگ روی صندلی نشسته بود و در بی حس ترین حالت ممکن نگاهشون میکرد و در آخر دسته های پول رو از اون چند نفر تحویل گرفت .

چانیول آهسته گفت:
_این فیلم رو دیده بودید؟
جونگین برای چندمین بار توی همین یک ساعت بهت زده گفت
+نه.
این فیلم توسط کیونگسو(ساکت باش) گرفته شده. دلیل اصلی این اتفاقات این بوده که اون از کارای لونا خبر داشته. این فیلم از فلشی که جولیا هنگام مرگش اونو توی مشتش مخفی کرده بود به دستما رسیده.
+از کجا میدونید کیونگسو این فیلمو گرفته؟
_شما به ثابتش کردید.
+من؟
_بله . کپی این فیلم روی بک اپی که شما از گوشی کیونگسو روی لپتابتون گرفتید هست . با تاریخ و جزییاتی که ثابت میکنه با گوشی کیونگسو گرفته شده. این یعنی کیونگسو برای نجات جولیا یه کپی از اونو بهش داده . حالا چطوری بوده که تا الان خبری از این فلش نشده چیزی نمیدونیم ولی با توجه به این که محل قتل اتاق لونا بوده، ممکنه جولیا اونجا پیداش کرده باشه!

جونگین اخم کرده بود . همه چیز بازم داشت توی ذهنش رنگ عوض میکرد. گیج شده بود ولی سوالی مدام ذهنشو آزار میداد پس گفت
+اگه اونا کیونگسو رو دشمن خودشون میدونستند ، چرا نکشتنش؟ اونا خیلی راحت پدر و گشتن چرا کیونگسو رو از سر راهشون بر نداشتند ؟ غیر از اینه که کیونگسو هم بهشون ملحق شده؟
چانیول به جونگین حق میداد.
دلیلی که این اتفاق نیوفتاد فقط یه معجزه بود .
چانیول گوشیشو از دست جونگین بیرون کشید در حالی که دنبال چیزی میگشت پرسید
_چقدر کیونگسو رو دوست داری؟ چقدر بهش علاقه داری؟
همچنان جواب جونگین سکوت بود .
کمی که گذشت جونگین گفت
+میدونید مجسمه سازا از چه آدمایی بدشون میاد؟ از کسایی که آدم برفی میسازن. وقتی یه برفی میسازن بهش روح میدن شکل میدن نقش میدن ، باهاش میخندن براش صورت میسازن ، کلاه و شال خودشونو دورش میپیچن.... اما  بدون این که حس کنن اون آدم برفی عاشقشون شده و تنها آدم مهم زندگیش شدن ،بعد از چند ساعت ولش میکنن میرن .

گاهی از پنجره ی اتاق گرمشون نگاهش میکنن .
آخرش چی میشه؟ اون آدم برفی کم کم خراب میشه ، فکر میکنی از گرم شدن هوا؟ نه ... از این که هر کسی از کنارش رد میشه یه تیکه ازشو با لگد با مشت خراب میکنه.
آدم برفی روح داره ...
میدونی چرا اینو میگم؟ چون توی رابطه ام با کیونگسو حس همون آدم برفی رو دارم. من عاشقشم... من نمیتونم باور کنم به کسی صدمه بزنه ، نمیتونم باور کنم دروغ گفته باشه . کیونگسو میدونست که من فهمیدم میتونه حرف بزنه ولی بازم تظاهر میکرد که لاله ،میدونی چرا ؟ چون میخواست من به درد سر نیوفتم .من از تمامشون مطمئنم.
ولی....اتفاقات اون روز توی کلیسا، خوابیدنش با جولیا ، حرفایی که توی راهروهای همین کلیسای کوفتی پشت سرم میشنوم ....باعث میشه با تمام وجود حس کنم ازش بازی خوردم.
نمیتونم به دلم اعتماد کنم.

عمیقا برف نزدیکترین حالت به غم جونگین بود.
شَک آهسته آهسته مثل دونه های برف روی دلش نشسته بود و سنگینش احساسشو دفن میکرد...درست مثل باریدن برف...
برف انقدر آدمو سرگرم دونه دونه هاش میکنه که نمیفهمی کی همه جا از برف سفید شده ...



چانیول نفس عمیقی کشید . گوشیشو دست جونگین داد
_ گفتی حتما یه دلیلی داره که کیونگسو رو همون موقع که فهمیدن این فیلمو داره نکشتن.... این دلیلشه...

جونگین از این که چانیول به حرفاش هیچ عکسالعملی نشون نداد کمی دلخور شد . گوشی رو گرفت و نگاه کرد .
ابروهاش بالا پرید .

عکسای پر تعداد از چانیول در حالی که روی تختی که انگار مال بیمارستان بود پسری رو در آغوش داشت که به شدت شبیه به کیونگسو(ساکت باش )بود.همینطور چندین عکس تکی که مشخص بود بدون اطلاع ازش گرفته شده ؛در حال غذا خوردن استراحت یا حتی درحالی که اون فرد کیونگسووار خواب بود .
جونگین نمیخواست باور کنه قلبش داشت از جا کنده میشد. اگر چانیول دهنشو باز میکرد و میگفت این پسر همون عشق جونگینه ، قطعا این بار جونگین هزار تکه میشد . امیداش ، عشقش، زندگیش همشون خرد میشدند...
_برو پایین تر ...
جونگین با دستی که کمی میلرزید بی اراده صفحه رو به طرف پایین کشید....
عکسی از چانیول و پسری که جونگین نمیتونست باور کنه کیونگسو باشه ، همراه دختر کوچولویی که محکم توی بغلش گرفته بود. همراه با یه لبخند واقعی...
جونگین گوشی رو زمین گذاشت و از جاش بلند شد .
طرف میز رفت و کنارش ایستاد دستاشو روی میز عمود کرد و از خشم دندوناشو به هم فشار میداد. انقدر عصبی بود که نتونست به اون عکس دقت کنه .
چانیول به پشتی مبل تکیه داد حال جونگینو درک میکرد ولی این تنبیه براش لازم بود.توی این یک سال خیلی چیزا یاد گرفته بود عشق خانواده محبت الان نوبت اعتماد بود.

_دو سال قبل بدون این که بدونم توی یه ماموریت باش آشنا شدم . دو کیونگسو افسر سایبری نفوذی توی یه باند قاچاق بود، روزای سختی رو کنار هم گذروندیم . یه بار از دستش دادم... تجربه ی افتضاحیه! اون بچه ای که بغلشه دخترمونه!

جونگین تمام وسایل رو میزو با یه حرکت روی زمین پرت کرد و داد زد:
+تمومش کن ... خفه شو.
_ بعد از تمام شدن ماموریت و گیر افتادن رئیس باند توی امریکا ساکن شدیم تا دخترمون یکمی بزرگ بشه .
جونگین دستاشو روی گوشاش گذاشت تا نشنوه، همه چیزو برای خودش تمام شده میدید...
تصمیم سخت گرفت... تمام این یک ماه برای دل کندن تلاش کرده بود...پس باید دل میکند...
آروم دستاشو از روی گوشاش برداشت ولی برنگشت.

_توی اون ماموریت سخت ، فرمانده ای که زیر دستم بود ، آسیب روحی شدیدی متحمل شد و برای درمانش از دکتر ژانگ کمک گرفتیم . میشناسیش نه؟ سوهو هیونگ.
یه روز دکتر ژانگ با من تماس گرفت و گفت عکسایی تو خونه ی سوهو پیدا کرده که دقیقا شبیه دوستش دو کیونگسوعه ولی اون نیست . حتی گفت دوستشم یه عکسی توی خونش داره که با این که شبیهشه ولی مال اون نیست.

جونگین با تعجب و گیجی به طرف چانیول برگشت .
چانیول با آرامش پاشو روی اونیکی پاش انداخت
_ قیافه ی منم اون روز همین شکلی بود . شوکه و بهت زده!...اولین کاری که کردم این بود که از دکتر ژانگ خواستم توی ویدئو کال دوستشو بهم نشون بده. اون پسر همراه شما جونگین شی ، کنار ساحل قدم میزد.
بی اندازه شبیه به دوست پسر من بود .
حتی هم اسم بودن .
جونگین عصبی شده بود هضم این همه اتفاقات عجیب ،کار راحتی نبود اونم توی شرایط بغرنجی که جونگین داشت. کلافه و عصبی پرسید
+سعی داری با این چرت و پرتا چی بگی؟ آزاد کردن دوست پسرت از زندان نباید برات انقدرا کار سختی باشه!

چانیول پوز خندی زد . و از جاش بلند شد
_اونی که توی زندانه دوست پسر توعه ، اینی که آمریکاس زندگی منه!
دوباره عکس توی گالریشو باز کرد و رو به روی جونگین گرفت.
_گاهی تو موقعیت های پر اضطراب ممکنه آدم اشتباه کنه. خوب نگاهش کن . این دو کیونگسو رو میشناسی؟
جونگین با اخم به صفحه ی گوشی خیره شد .
همون چهره کیونگسوی خودش بود اما، بدون اون لبخند دریایی ، چشمایی که حالت مهربون نداشت. درد توشون احساس میشد با رکابی مشکی تنش و بدنش.... بدنی که به شدت تحلیل رفته و پر از جای زخم بود . رد بخیه های ترمیم نشده روی بازوش ... نه این کیونگسوی جونگین نبود...
نگاهش رو به چهره ی پر اخم چانیول داد.

+این...ینی چی؟
_ینی عشق عزیز جنابعالی رو با برادر دوقلوش که دوست پسر من باشه ، برای مدت کوتاهی اشتباه گرفته بودن . همین باعث شده تا جرات نکنن فوری از سر راه برش دارن.
جونگین شی اشتباه بزرگی کردی. پایه ی هر رابطه ای اعتماده تو میگی کیونگسو(ساکت باش) رو توی تخت همراه جولیا دیدی، ولی چک نکردی که اون هوشیاره یا نه...اون با دارو، بیهوش شده بوده...  در واقع هر دوی اونها!
من به خاطر وضعیت روحیت از بازپرس خواسته بودم جزییات پیدا شدنت توی کلیسا رو بهت اطلاع ندن . اما الان احساس میکنم باید بدونی جونگین شی .
چیزی که برات فرستاده ام رو حتما ببین و دوباره به همه چیز فکر کن. بعد باهام تماس بگیر....
بعد هم بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
جونگین مونده بود و یه دنیای مه آلود توی ذهنش ...
یاد روزی افتاد که اولین بار همراه کیونگسوو یشینگ ،سوهو رو از آسایشگاه ارتش به آسایشگاه تودی میبردند . درست یادش بود که سوهو با بغض اسم کیونگسو رو صدا زد و دستشو به طرفش دراز کرد اما کیونگسو میگفت این بار اوله که میدیدش.... یا اون عکسی که توی طاقچه ی خونه ی کیونگسو دیده بود ... ولی چرا هم اسم بودن؟
اگه کیونگسو و جولیا اون لحظه ی هر دو بیهوش بودند، هدف لونا از نشون دادنشون به جونگین چی بود؟ اصلا کیونگسو چرا خواسته بود به جولیا سر بزنه؟
سوال پشت سوال توی ذهنش ردیف میشد . تفاوتش این بود که مثل قبل از فکر کردن بهشون احساس خفقان نداشت.
انگار چانیول با حرفاش آتشی روشن کرده بود که کم کم برف وجود جونگینو آب کرد و آتشو خاموش ...
جونگین بی اون که تلاشی بکنه یکمی بیشتر احساس آرامش میکرد.
با صدای مسیج گوشیش اونو از بین وسایل پخش شده روی زمین برداشت و پیامو باز کرد . یه فیلم از سخت ترین روز زندگیش...

چند ثانیه چشماشو روی هم گذاشت تا به خودش مسلط بشه. دیدنش کار راحتی نبود .
وقتی دکمه ی پخش رو فشار دار ، خاطرات بهش هجوم آورد ....
فیلم از دور بین مدار بسته ی خوابگاه دخترا ضبط شده بود و کیفیت چندانی نداشت اما ناواضح هم نبود.  تا نصفه روی دور تند گذاشته شده بود.
نشون میداد که آقای گو و زن راهبه ای تابوتی که جونگین داخلش قرار داشت رو با خودشون تا انتهای حیاط آوردن.
و اونو داخل گودال جا دادند . جونگین به وضوح این اتفاق رو به خاطر داشت . وقتی به هوش اومد که داشتن تابوت رو داخل گودال میگذاشتن.
بعد از چند دقیقه لونا بهشون ملحق شد و بعد با اون زن راهبه اونجا رو ترک کردن . آقای گو با بیل روی تابوت خاک می‌ریخت و بعد از چندین بار خاک ریختن با به صدا در اومدن موبایلش وحشتزده اونجا رو ترک کرد .
زمان زیادی گذشت که روی دور تند بودنش بیشتر به جونگین استرس میداد.

دقیقه ها ثانیه وار گذشتن و جونگین کیونگسویی رو دید که با بدنی آغشته به خون اسمشو فریاد میزد .
بغض کرده بود .
کیونگسو با دیدن گودال بهت زده برای چند لحظه ایستاد. و بعد بدون توجه به افسری که پست سرش تیر هوایی شلیک میکرد به طرف گودال دوید . سوهو هم همراهش بود .

جونگین قبل از رسیدن کیونگسو و باز شدن تابوت از هوش رفته بود و الان از فریاد های کیونگسو در حالی که سر جونگینو توی بغلش گرفته بود ، دل شکسته بود .
راه گلوش به سختی نفسهاشو رد میکرد و جونگین باور کرد اون صدایی که فکر میکرد تو لحظه ی آخر توهم زده ،واقعا مال کیونگسو بود .
شکل به هم ریخته ی ظاهرش ، آشفتگی و فریادهاش، و در آخر سیلی محکمی که تو گوشش زده شد ،بغض جونگین رو شکست.
جونگین داشت از فکر کردن به حجم ترس و درموندگی که کیونگسو تو اون لحظه ها تحمل کرده بود دیوونه میشد.
کیونگسو کسی بود که تو اوج استرس پرت شدنش از لوستر لعنتی لب باز نکرد ... و حالا این فریاد های هیستریک جونگینو به مرز جنون کشیده بود .
فیلمو قطع کرد و با شماره ی چانیول تماس گرفت .
سعی نکرد هق هقش رو پنهان کنه .
+من باید ببینمش ... من میخوام ببینمش .
چانیول بعد از چند ثانیه سکوت جواب داد
_هیسان ...
جونگین حس کرد برای شنیدن بقیه جمله آماده نیست .  
فاصله بین این دو تا کلمه اندازه ی قرن ها برای جونگین گذشت.
_ همراه شیومین فرار کردند . الان پیش دوست پسر منه ، ینی پیش اونیکی برادرش. میخوای خبر پیداشدن خواهرشو تو بهش بدی؟
جونگین نفسشو فوت کرد .
+حالش خوبه؟
_هنوز باهاشون حرف نزدم .
همیشه بعد از یه عالمه خبر بد یه اتفاق خوب میتونست حال همه رو بهتر کنه...

3_Be quiet Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz