Be quiet. part 16

274 78 70
                                    


part 16


پیچ گوشتی رو لای کمربندش جا داد و آروم از روی چهارپایه ی بلندی که یکی از راهبه ها براش نگه داشته بود، پایین اومد .

دم غروب بود و باید هر چی زودتر برقکشی این ساختمون رو درست میکرد....

ولی این طوری نمیشد کار کرد .فکرش بیش از اندازه مشغول بود. گوشیشو از جیبش بیرون اورد...

با دیدن ۵٪شارژی که براش مونده بود اخماش تو هم رفت.

ناچار، برای راهبه ای که کنارش ایستاده بود تایپ کرد.

"از کمکت ممنونم ، کارم با چهارپایه تمام شد .بعدا خودم میارمش پایین... همینطور آشغالا رو... دیگه میتونی بری "

دختر بعد از خوندن جمله ها با خم کردن سرش احترام گذاشت و از اتاقک بیرون رفت.

هوا به شدت سرد و ابری بود و این حس بد کیونگسو رو صد برابر میکرد. شیشه ی تازه نصب شده توسط خودش به پنجره زیوار در رفته ی اتاق، کم کم به قطرات بارون منقش میشد.

یک هفته از اومدن جونگین به خونه اش میگذشت وتوی این مدت کیونگسو نتونسته بود به کلیسا سر بزنه.

شب قبل از یشینگ شنیده بود پدر برای مدت سه روز به بوسان رفته و قبل از رفتنش از یشینگ خواسته بود تا بهش بگه برق کشی انباری که دفعه قبلی تمیزش کرده ، درست کنه.

و کیونگسو بیشتر از این که بخواد به کار کلیسا برسه ، زودتر از خونه بیرون امد تا از حال جولیا با خبر بشه ولی تمام روز اونو هیچ جا ندید!

بعد از اون روزی که توی همین اتاق پیداش کرد ، دیگه ندیده بودش. گوشیشو توی جیبش جا داد و به ساعتش نگاه کرد ، ساعت از ۶ گذشته بود و کیونگسو تقریبا تمام روزو هیچی نخورده بود ،جز یه لیوان قهوه ای که صبح جونگین براش روی میز گذاشت.

درسته از اول با هم طی کرده بودند که خرج خورد و خوراکشون از هم جدا باشه ولی دقیقا برعکس بود.

صبح ها هیسان به اندازه ی هر سه نفرشون صبحانه حاضر میکرد. خودش برای سه نفر میزو میچید و جونگین برای هر سه نفرشون قهوه اماده میکرد.

دقیقا مثل وقتی که با یشینگ زندگی میکردند.

چیزی که باعث تعجب کیونگسو میشد شوخی های جونگین با هیسان بود ، سر سفره با لبخونی شاید بیشتر از نیم ساعتی وقت میزاشت تا یه خاطره ی بیمزه از دوران دانشجوییش توی ایتالیا رو تعریف کنه و هیسان هم متقابلا از خنده غش میکرد!

جونگین برعکس هفته ی پیش خوب میخوابید.

اینو کیونگسویی میدونست که نصفه شب ها از لای درب اتاقش نگاهش میکرد فقط برای این که مطمئن بشه خوابه!

خودشم نمیدونست چرا شبا فکرای عجیب غریب به سمتش هجوم میارن و بی خوابش میکنن. فقط میدونست انقدر توی حیاط باید راه بره ،تا خسته بشه و دوباره بخوابه .

3_Be quiet Donde viven las historias. Descúbrelo ahora