be quiet. part 34

325 98 74
                                    

 
 
Part 34
 
صدای زجه هاش تمام فضای اتاق خالی رو پر کرده بود...یه لحظه خشم توی چشماش شعله میکشید و لحظه ای بعد از بیچارگی دوباره هق هقش بلند میشد .
چطور ممکن بود ؟
این همه راه این همه سختی رو از استرالیا فرار کرده بود تا اسیر دست هوس بازهایی مثل ناپدریش نشه.
اون وقت چی میشنید؟
چطور به فکر خودش نرسید؟
اخه چطور ممکن بود ؟ همون روز اول صداقتو توی چشمای درشتش دیده ...
نگاه پر از اشک و لرزونشو به لونا دوخت که با موهای مشکی پریشون چهره ای به ظاهر نگران، سعی داشت آرومش کنه، و با هق هق برای باز ششم پرسید تو مطمئنی؟ مطمئنی کار اونه؟ من باور نمیکنم.
اون...
لونا قیافه ی محزونی به خودش گرفت و خسته از فین فین کردن های دخترک مو قرمز فقط سرشو تکون داد.
دستاشو باز کرد و بدن یخ کرده ی جولیا رو تو آغوشش گرفت.
++اشکالی نداره ... من پیشتم. تو یه راهبه قسم خورده نیستی..‌ هنوزم میتونیم  راه حلی پیدا کنیم، فقط اول ... باید باهم بریم یه جایی که..‌.
با کشیدن حرف اخرش و اشاره ی ابرو به بدن جولیا ، یه لحظه صدای هق هق قطع شد.
+باید بریم یه جایی که.... از شر این دردسر خلاص بشی.
جولیا بهت زده شد .. بعد ازچند ثانیه اشکاشو با استین لباس سفید رنگش پاک کرد . خودشو از بغل لونا بیرون کشیدو با اخم غلیظی جملاتی به زبون آورد، که به مذاق لونا خوش نیومد.
_نه من این کارو نمیکنم ... میخوام ازش شکایت کنم .اگه این بچه رو از بین ببرم توی دادگاه چیزی برای اثبات این که ازم سواستفاده کرده ندارم . بعد از دادگاهم با بچم از اینجا میرم .... میخوام فردا از آقای ژانگ بخوام بهش بگه بیاد کلیسا. باید باش حرف بزنم .باید بزنم تو گوشش ... پسره ی ....
 
 لونا سکوت کرد . نمیتونست در برابر هزیون های جولیا چیزی بگه ، اگر یک درصد جولیا متوجه میشد گول خورده، دردسر بزرگی درست میشد.
هر چند همین الانم تصمیم جولیا به ضرر همه بود.
 
لونا به خوبی میدونست وقت زیادی ندارن و باید هر چی زودتر کاراشونوپیش ببرن. توی این وضعیت فقط یه راه داشتن اونم ساکت کردن جولیا بود...
چی بهتر از این که با یه تیر دوتا نشون بزنن.
قطعا با از میان برداشتن کیونگسو ، جولیا هم ساکت میشد!
 
.
.
.
 
یشینگ پلاستیک سیاه رنگو از که هیسان تقریبا به طرفش پرت کرده بود، رو هوا گرفت و غر زد .
++کی میخوای بزرگ شی؟
بعد دوباره به هیسان چشم دوخت که سه تا کاغذ مستطیلی آبی رنگو توی دستش تکون میداد و بالا و پایین میپرید .
کیونگسو با زبون اشاره ازش پرسی
"اینا چین؟"
هیسانم همون طور جواب داد
"بلیط بانجی جامپینگه"
با دیدن گرد شدن چشمای برادرش فوری اضافه کرد:
" باور کن من نخریدمش! صاحب مغازه ی  میگو فروشی بهم داد....میدونی چی بهم گفت؟... گفت با دوست پسرم برم!"
چشمای کیونگسو گردتر از این نمیشد و یشینگ که کاملا متوجه حرفای هیسان شده بود ،از ته دل خندید
بعد بلند رو به هیسان گفت :
 __نه نه نه ، شما دوست پسر نداری!به فرض هم که داشتی ،اجازه نداری که بری!!! من دکترتم و هرگز این ریسکو نمیکنم .
بعد به طرف جونمیون که با دقت میگو هارو از پاکت داخل سبد میریخت، چرخید و ادامه داد:
__ تو هم همین طور...
جونمیون نگاهشو بالا اورد و انگشت ملامت بار یشینگو نشونه گرفت و بی خیال جواب داد:
++حالا مگه من گفتم میخوام برم؟ حس نمیکنم اصلا چیز هیجان انگیزی برام باشه !حالا اگه تیراندازی بود یه چیزی!
با این جمله ،کیونگسو که به جونمیون نگاه میکرد بی صدا خندید و به طرفش رفت.
 دوتا پلاستیک دیگه رو باز کرد.
چندتا بوته سیر و یکم مارماهی!
از بوی تندشون یکم صورتشو کج کرد و مشغول ریختنشون توی سبد دیگه ای شد.
توی همین فاصله هیسان بلیطا رو به طرف جونگین گرفت . با اشاره گفت:
"من که نمیتونم برم . تازه به قول اقا دکترمون دوست پسرم ندارم ! چطوره تو با دوست پسرت بری"
 
جونگین از حرفای هیسان چیزی دستگیرش نشد با این حال بلیط ها رو از دستش گرفت تا نگاهی بهشون بندازه . این وسط لبخند مرموز یشینگو هم گوشه ی ذهنش داشت .
 یشینگ از پشت سر، هر دو تا دستاشو روی شونه های هیسان گذاشت و جواب داد:
__منم موافقم! به شرطی که مثل چشمات مراقبش باشی.
جونگین اینبار نگاهشواز یشینگ به طرف کیونگسو چرخوند که با سبد میگو ها تقریبا کنار دریا ایستاده بود و سعی داشت توی اب میگو ها رو بشوره!
اصلا متوجه نشد کی کیونگسو جمعشونو ترک کرد ، اما متوجه بود چه فرصت عالی نصیبش شده .
اگه کیونگسو توی این بازی میباخت و از ترس یا هیجان داد میزد ، اون وقت بدون این که سعی کرده باشه ،مجبور میشه این سکوت مسخره رو بشکنه!
دوباره نگاهشو به طرف یشینگ برگردوند که با چشماش بهش تایید میداد.
هیجان داشت .
بلیطا رو توی جیب پشتی شلوارش چپوند و این پا و اون پا کرد تا کیونگسو کارش تمام شد و دوباره کنارشون برگشت .
 بی معطلی سمتش رفت ، سبدو از دستش گرفت و دست جونمیون داد . مچ دست کیونگسو رو گرفت و دنبال خودش کشید.
.
.
.
.
 
به نفس های آروم دخترک نحیف توی بغلش خیره شده بود...
چند دقیقه ؟
نمیدونست!
بوی بهشتی تنش با روغن نارگیلی که باهاش ماساژش داده بود مخلوط شده و دلشو برای بوسیدن لپاش آب میکرد.
انگار نه انگار که همین یک ساعت پیش از بیخوابی فقط آرزو میکرد دخترکش ۱۰ دقیقه بخوابه.
چند روزی میشد که صدای کیونگسو (حامی)رو نشنیده بود . دلش لک زده بود برای صدای نفساش. آخرین باری که دیدش،  چشمای قرمز شده اش بد جوری مظلوم بود .
تن درد کشیده اشو که به آغوش کشید ، بغض راه گلوشو بست . دلش میخواست تک تک این لحظات سختو کنارش باشه اما ... باید به خواسته ی کیونگسو احترام میگذاشت.
کیونگسو خودش میدونست که شب ها و روزهای وحشتناکی پیش روشه ... میدونست ممکنه اراده اش بشکنه و دوباره داد بزنه فحش بده ... و قطعا نمیخواست هیچکدوم از این لحظاتو چانیول ببینه . ترجیح میداد توی ذهن چانیول همون افسر اطلاعاتی بی تجربه باشه نه این آدم خسته و در هم شکسته.
چانیول فقط باید مراقب دخترش میبود تا اون برگرده.
چانیول فقط باید با منبع آرامش کیونگسو وقت میگذروند ، تا وقتی حال کیونگسو کاملا خوب بشه. تا وقتی بتونه محکم خانواده ی سه نفرشو بغل کنه.
 
چانیول مثل کف دست کیونگسو (حامی) رو میشناخت.
 
گوشیو که از بعد از صحبت کردن با دکتر ژانگ روی میز مونده بود،  برداشت و فوری با شیومین تماس گرفت.
شیومین با صدای خواب آلود و پر از حرص، ناله کرد .
 
__هیونگ ساعت دو نصفه شبه!هنوز سه ساعت نشده با هم حرف زدیم ... کیونگسو همه دارو هاشو خورده الانم خوا...
 
++کیونگسو(حامی) رو برای چند ساعت بسپار به بکهیون، بیا اینجا.
لحن چانیول انقدری جدی بود که شیومین تماسو با یه جمله ی "الان میام " قطع کرد.
 
برای بار هزارم گالری گوشیشوباز کردو عکسی که سهون براش فرستاده بودو با عکس کیونگسوی خودش مقایسه کرد.
مو نمیزدن ...
فقط پسر توی عکس ارسالی سهون، موهاش کاملا کوتاه بود. کیونگسوی خودش به ندرت میخندید. اما لبخند پسر توی عکس با این که وسعت بیشتری داشت کاملا شبیه  کیونگسوی خودش بود.
کلافه گوشیشو روی مبل پرت کرد برای گذاشتن رایونگ روی تخت ،از جاش بلند شد.
 
چانیول بعد از تجربه ی تلخی که توی دبی داشت، با این که میدونست دوست یشینگ کیونگسوی خودش نیست، با این که مطمئن بود کیونگسوی خودش الان توی کمپه ، ولی دیگه به چشماش اعتماد نداشت . هیچکس بهتر از شیومین درکش نمیکردو نمیتونست بهش کمک کنه.
یه جورایی دلهوره داشت . شاید الان نه ولی یه روزی باید این احوالشو برای کیونگسو تعریف میکرد.
.
.
.
.
.
.
بی هدف بین جمعیت راه میرفتن. جونگین اصلا بابت کاری که میخواست انجام بده مطمئن نبود ، اما حس میکرد برای برگشتن خیلی دیره. چرا که دست کیونگسو هنوزم چفت دستاش بود.
نگاهش بیخودی اطراف میگشت ولی دلش انگار بین انگشتای کیونگسو توی دستاش بود.
 با دیدن یه دکه کوچیک که کیک ماهی و کورن داگ میفروخت ، فکر کرد شاید با خرید کردن ازش بتونه برای بهتر فکر کردن یکم وقت بخره.
مسیرشو به طرفش کج کرد.
کیونگسو سرش رو بالا آوردو به مسیری که جونگین پیش گرفته بود نگاهی انداخت.
 پشت سر جونگین آروم راه میرفت. به شدت دلش میخواست دستشو از بین انگشتای کشیده ی جونگین بیرون بکشه. فکر میکرد این که دستاش از استرس عرق کرده خیلی خجالت آوره ، غافل از این که جونگین هم به خاطر همین قضیه دست آزادشوتوی جیب شلوارش قایم کرده!
نسیم خنکی که میوزید خیلی خیلی موجبات آرامششو فراهم میکرد به طوری که با تکون خوردن موهای جونگین لبخند میزد .
اطراف پر بود از دکه های کوچیک غذا فروشی و صنایع دستی. بر خلاف انتظارش توریست زیادی دیده نمیشد اما هنوزم کسایی بودن که ازدکه ها خرید کنن.
 
پسر بچه ای که به جای دکه یا، گاری بساطشو روی ملافحه ی سفید رنگ تمیزی روی زمین پهن کرده بود، نظرش رو جلب کرد.
پسرکی که صورت آفتاب سوختشو پشت کلاه حصیری بزرگی قایم کرده بود و هر از گاهی، برای فروختن اجناسش ، مردمو صدا میزد.
" هدیه های کوچیک برای عزیزانتون... یادتون نره براشون سوغاتی ببرید".
 کیونگسو متوجه غرق شدن تو خاطراتش نشد... به جای اون پسر خودشو میدید ... با همون صورت افتاب سوخته ، همون دستای زبر و زمخت ... اوایل اومدنش به سئول... شب تا صبح گلدون های سیمانی و جاشمعی درست میکرد ... تا عصر سعی میکرد همه رو بفرشه ... چه شب هایی که از خجالت و ناراحتی فروش نرفتنشون ، ساعتها به زمین خیره میشد...
دستش توی چند ثانیه از حصار دستای جونگین رها شد و قدم هاشو به سمت پسر تند کرد .
 با رقبت زیادی جلوش ،روی مچ پاهاش نشست . با دقت اجسام کوچیک چوبی و جعبه های دست سازِ نسبتا بزرگ چشم دوخت. یکی دو تا رو زیر و رو کرد.
یه گردنبند چوبی با بند چرمی داخل یکی از جعبه ها چشمشو گرفت. لبخند دوستانه ای روی لباش نشوند اونو جلوی پسر گرفت.
جونگین با یه بسته کورن داگ و چند تا سیخ کیک ماهی بالای سرش رسید.
__اینو میخوای؟ یکم دخترونه نیست ؟
کیونگسو بدون نشون دادن هیچ عکس العملی گردنبند انتخابیشو دست پسر داد.
جونگین کنارش نشست .
کیونگسو نگاهش کرد. حرارتی که توی چشمای جونگین بودو کاملا حس میکرد. چند وقتی بود که عجیب نگاهش گرم بود .
__برای هیسان میخری نه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد . لبخند جونگین وسعت گرفت. کیونگسو برای گرفتن گوشیش، دستشو جلوی جونگین دراز کرد .
جونگین با تعجب نگاهش کرد و بعد تا دو دلی کارت بانکیشو توی دست کیونگسو گذاشت .
چشمای کیونگسو گرد شد و تو چند ثانیه زد زیر خنده.
 و جونگینی که محو شده بود بین قهقهه های پسر محبوب رو به روش.
 کیونگسو نگاهی به پسرک فروشنده انداخت که با تعجب نگاهشون میکرد و دستشو جلو برد و از توی جیب جونگین گوشیشو بیرون کشید.
تند تند تایپ کرد .
 
" تو هم یکی بردار"
بعد گوشی رو سمت جونگین گرفت"
جونگین بعد از خوندن متنی که کیونگسو نوشته بود ، با حالت خاصی که کیونگسو و متوجه تند شدن ضربان قلبش کرد، دستشو توی یقه اش برد و زنجیر نازکی بیرون آورد .
به کیونگسو نشونش داد و گفت :
"من بهترشو دارم "
چشمای کیونگسو به دکمه ی مشکی رنگ متصل به زنجیر خیره موند.
متوجه نشد چطوری پول گردنبندو حساب کرد، یا اصلا کی جونگین از کنارش بلند شد.
نفس حبس شدشو فوت کرد  و دوباره دنبال جونگین که سمت دکه آبنبات فروشی میرفت، راه افتاد.
جونگین با دقت تمام پاکت کاغذی توی دستشو با آبنبات های رنگی پر میکرد . اخر از همه یه شکلات نسبتا بزرگ که لیبل دست سازش عکس یه جوجه داشت ، داخل پاکت گذاشت و رو به فروشنده گفت:
_یکی رو میشناسم، کلکسیون پوست شکلات داره . شک ندارم تا حالا لیبل دست ساز توی مجموعش نداشته ، میخوام اینو بهش هدیه بدم .
کیونگسو سرش پایین بود ، به سختی میتونست در برابر چیزایی که گوشاش میشنید عکس العمل نشون نده . نفسش دوباره توی گلوش گیر کرده و احساس میکرد به فضا نیاز داره تا آروم بشه.
 
دلش میخواست کفشاشو در بیاره و پاهاشو روی زمین بذاره بلکه از حرارت تنش کم بشه .

بعد از چند دقیقه جونگین توی تصمیمش مطمئن تر شد. شاید کیونگسو فقط به یکم اعتماد نیاز داشت تا دیوار دفاعی دور خودشو بشکنه. 
حالا جونگین برای حامی شدن کاملا آماده بود .
بی هدف راه رفتنو تمام کرد  و به طرف کیونگسو برگشت . بدون حرف دوباره دست کیونگسو رو توی دستاش گرفت.
 همراه خودش تا بالای اسکله ی بانجی جامپینگ برد.  کیونگسو یکم استرس داشت . هر پله ای که بالا تر میرفت دلهره اش صد برابر میشد.
 از ارتفاع هراس داشت ، اما از کنار جونگین پریدن نه.
 از ، از دست دادن کنترلش میترسید ، از این که نکنه داد بزنه میترسید ، بیشتر از همه ازقلبش میترسید .
 آقایی برای بستن کمر بند ها و حفاظ ها از شون خواست که جدا گانه  دو طرف سکو بایستند.
 جونگین دست کیونگسو رو به اجبار رها کرد  و رو به بورش با فاضله ایستاد .
 پسر مسئول بستن حفاظ ها ، به سمتش اومد و شروع به انجام کارش کرد اما تمام حواس جونگین معطوف به کیونگسویی یود که بهش پشت کرده بود  و مشخص بود لحظات پر استرسی رو میگذرونه .
 دست کیونگسو رو دید که داخل جیب شلوارش رفت و دستمال سفید رنگی که جونگین با تمام وجود ازش متنفر بودو بیرون کشید و توی دهنش گذاشت .
جونگین چشماشو به هم فشرد و سرشو پایین انداخت .
  
 
کیونگسو دستمالو بین دندوناش گرفته بود.  سعی میکرد آروم باشه اگه با خودش بود ،همین الان فرار میکرد.
نگاهشو به آسمون دوخت .
 ابلق شده بود ...
 آبی و زیبا .... که در انتهای غرب، رفته رفته نارنجی و ارغوانی میشد. پرنده های دریایی همه جا پرواز میکردند و کیونگسو با نگاه کردن بهشون نمیتونست حواس خودشو از پسری که بهش خیره شده بود پرت کنه .
مسئول بستن بندها به طرفش اومد ، جونگین هم همین طور. وقتی کار بستن طناب ها و چفت کردن سگک ها  تمام شد جونگین دقیقا رو به روش با فاصله ی چند سانت ایستاد .
 مسئول طنابها ، کمربند کشی محکمی رو دور تا دورشون محکم کرد .
با محکم شدنش ،عملا کیونگسو تو بغل جونگین جا گرفت.
جونگین آرنج دستاشو روی شونه های کیونگسو گذاشت . با گره خوردن نگاه کیونگسو توی چشماش ، لبخند مطمئنی زد و گفت:
--نمیترسی که؟
کیونگسو نمیتونست دروغ بگه ، فقط تماس چشمیشو قطع کرد و به جایی بین  شونه و گردن جونگین خیره شد .  
مسئول ایمنی شصتشو به معنی پایان کارش نشون داد آروم آروم نزدیک پرتگاه هدایتشون کرد.
 موقع پریدن بود .
جونگین با آرامش خاصی دستشو زیر چونه ی کیونگسو گذاشت و وادارش کردن نگاهش کنه.
__بهم اعتماد کن .
بعد با دو تا انگشتش لپای کیونگسو رو فشار داد و دستمالو رو از دهنش بیرون کشید.
 فرصت عکس العمل به کیونگسو نداد لباشو جایگزین دستمال کرد با دوتا دستش محکم کیونگسو رو بغل گرفت و از لبه ی پرتگاه پریدن.
کیونگسو میتونست قسم بخوره توی اون لحظه میتونست پرواز کنه. لبای جونگین چفت لباش شده و دستاش مثل یه شیئ قیمتی تو آغوشش نگهش داشته بود .
جونگین اصلا قصد نداشت این کارو انجام بده ، قرار بود همراهش بپره تا کیونگسوداد بزنه تا سکوتشو بشکنه .
اما نگاه ترسیده ی کیونگسو توی لحظه ی اخر توان هر کاری رو جز بوسیدنش ازش گرفت.
و حالا ، ...با محکم شدن دستای کیونگسو دور بدنش باعث شد مطمئن بشه خوشبخت ترین آدم روی زمینه!

نظر یادتون نره .
معذرت بابت تاخیر 🍀

3_Be quiet Onde histórias criam vida. Descubra agora