PART 05
بعد از رفتن کیونگسو ، جونگین از جاش بلند شد و دکمه ی شلوارشو بست. همین طور که زیر لب فوش میداد، نگاهش به مجسمه ی پسربچه ی شادش افتاد.... همون مجسمه ای که لونا برای ساختنش سه روز همراه جونگین خاطرات با ارزشی رو براش ساخته بود...
چند قدم جلو رفت و در انتهای حیاط پشتی به مجسمه رسید.
یه غاز بزرگ که بالاشو برای بغل گرفتن کودکی خندان باز کرده بود...
روی سر پسرک سنگی دستی کشید... خاک گرفته و کثیف بود... انگار سنگی تر از قبل به چشم میومد به سر سختیه قلبش که خالی از هر احساسی شده بود...
از خودش متنفر بود که هنوز نمیتونه از این خاطرات سراب گونه دل بکنه... لونا ردش کرده بود ... و قلب جونگین بر خلاف عقل و منطقش ، هنوز کاملا مفهوم این جمله رو درک نمیکرد.
جدال عقل و احساس به نابرابریِ خودش و مسیح بود... و عقل
انگار پرده ها رو از جلوی چشمای جونگین کنار میزد.... دوباره خاطرات لونا به روحش هجوم اورد...
انگار لونا با همون لباس زرد ملیح و بدون اون دمپایی هایی که جونگین ازشون متنفر بود ، با شاخه گل سرخی که جونگین روی موهاش زده بود، بازم داشت روی سبزه ها میرقصید...
موهای مشکیش و تضاد نا هماهنگش با محیط براش یاداور این بود که جونگین عادت داشت لونارو همیشه سفید ببینه...
سفید مثل همون ردایی که امروز پوشیده بود.
انگار هنوزم با نگاهش اطرافو میپایید که نکنه پدر سر برسه.
انگار حقیقت ها تازه جلوی چشماش نقش میبست ... لونا همیشه نگران بود نکنه کسی اونو با جونگین ببینه... تازه متوجه میشد حواس لوناهمه جا بود جز چشمای پر اشتیاق جونگین...
سرشو تند تند تکون داد تا افکارش نقش خیال بشن و از جاش بلند شد ....باید خاطرات این حیاط خلوتو همینجا زیر همین درخت انجیر معابد دفن میکرد ...
لباسای کثیفش احتیاجی به تکوندن نداشت... سرشو ناخواسته پایین انداخته بود و دستاش توی جیبای شلوارش اروم گرفته بود.
دلش نمیخواست برگرده داخل کلیسا ولی باید به پدر خبر میداد که میخواد از حمام مهمان استفاده کنه.
پس راهشو به طرف عمارت کج کرد ... بی خبر از چشمایی که هنوز از پشت دیوار میپاییدش...
💙💙💙
با گشت زدن توی دو سه تا از مغازه های میونگ دانگ بیشتر از پیش گیج شده بود. اصلا نمیدونست چی باید بخره یا چیکار کنه .
با فکر این که هیسان از خودش وارد تره چون همیشه اون براش لباس میخره ، گوشیشو از جیبش بیرون اورد و بهش تکست داد.
"__ اگه بخوای برای یه پسری که دائم پالتو و شلوار راسته مبپوشه لباس بخری ... چی میگیری؟"
بعد از ارسالش منتظر جواب از طرف هیسان موند ، تو ذهنش هیکل جونگینو به یاد اورد ، درست همون لحظه ای که توی سالن خونه اش تو خودش جمع شده بود و خواب بود ... توی اون زمان یه لباس خواب سرمه ای گشاد بهش میومد...یا وقتی که امروز پیرهنشو از تنش بیرون کشید، اون رکابی سفید رنگ زیرش اگه مشکی بود قطعا بیشتر از الان جذابش میکرد...
مطمئن شد که میخواد یه لباس متفاوت براش انتخاب کنه. اما اصلا نمیدونست چرا ،فقط میدونست دوست داره این کارو بکنه.!
سعی کرد قدِ بلند و اندام کشیده ی جونگینو توی لباس هایی که روی رگال روبه روش میدید ،تصور کنه ولی اخرش به هیچ جا نمیرسید .
با روشن شدن فنوتیک گوشیش مسیج هیسانو باز کرد.
"++ اوووم ..... یه شلوار سندبادی با یه پیرهن سبز هاوایی :)"
کیونگسو با خوندن متن پیام خنده ی گشادی کرد و نوشت:
"اوکی فکر خوبیه ،... میخواستم واسه یشینگ خرید کنم "
به محض ارسال پیام لبخند خبیثی روی لباس نشست. و در کم تر از چند ثانیه پیام بعدی از هیسان به دستش رسید.
" غلط کردم! ... فکر کنم یه پلیورو یه شلوار پارچه ای مناسب باشه مثل همونایی که برای تولدت خریدم"
گوشی رو توی جیبش گذاشت و به طرف فروشگاه مورد نظرش رفت. خوب یادش بود که با پدرش از این بوتیک خرید میکردن.
درشیشه ای رو باز کرد و وارد شد . مثل همه ی فروشگاه های دیگه به محض ورود بوی پارچه های نو بوی تازگی به مشامش رسید.
اهنگ ملایمی پخش میشد و ارامش فروشگاهو چندین برابر میکرد. کیونگسو توی راهرو های پر از لباس قدم میزد و لباسا رو نگاه میکرد.
چشمش روی یه پلیور مشکی با سه تا خط ابی ساده روش خیره موند .
به راحتی میتونست اونو توی تن جونگین تصور کنه، و به شدت دلش میخواست برای خودشم خرید کنه . اما فعلا دانشگاه و پس انداز برای تعمیر خونه، تو اولویتش قرار داشت.
لباشو غنچه کرد و با رها کردن نفسش صدای عجیبی در اورد که باعث شد همه ی افراد داخل بوتیک نگاهش کنن.
لبخند خجولی به نگاه های متعجبشون زد و با پلیور توی دستش به سمت قسمت شلوارها رفت . یه شلوار کتون ابی تیره که به نظرش خیلی خوشرنگ بود رو با پلیور ست کرد.
وقتی برای پرداخت پولش به صندوق رفت، تازه یادش افتاد رمز کارتو ازش نپرسیده .
اب دهنشو قورت داد و یه بار دیگه اتیکت قیمتشونو چک کرد.
از قیمت بالاشون مخش سوت کشید. چرا حواسش نبود لباسی با قیمت مناسبتری برداره؟ ینی تصور جونگین توی اون لباس تا این حد حواس پرتش کرده بود؟
با زاری کارت اعتباری خودشو دست صندوقدار که با نگاه مرموزی نگاهش میکرد ،داد .
حتم داشت بعد از خرید این لباسا فقط ده وون براش میمونه!
لباسا رو توی یه بکشاپ مشکی رنگ تحویل گرفت و با سر زیر افتاده سلانه سلانه مسیرفروشگاه تا کلیسا رو طی کرد.
خوبی کلیسای میونگ دانگ همین بود که کنار یه مرکز خرید معتبر قرار داشت.
داخل کلیسا که شد ، به طرف سوییت مهمان قدم برداشت.
جولیا در حالی که کنار مجسمه ی دیوید نشسته بود ، پاها شو تا مچ توی حوض بزرگ پر از اب وسط حیاط گذاشته بود.
کیونگسو با نگاه کردن بهش، به چهره ی بیروحش ، به نگاه سرد و متزلزلش ...تمام اتفاقات اون روز رو به یاد میاورد ...
دقیقا دو سال و نیم پیش ... با تفاوت این که اون روز ،یه بعد از ظهر تابستونی بود . کیونگسو از یاداوریش چشماشو به هم فشرد...
وسط حیاط ایستاده بود و نگاهش میکرد... جولیا هم با نگاه سردش بهش خیره بود ... انگار اونم داشت همون خاطراتو مرور میکرد.
بلند شد ایستاد ... جدا از چهره ای که هیچ وقت دیگه شبیه اولین باری که جولیا رو دید نشد ...پوزخندش بدترین حالت یه مرده ی متحرک به حساب میومد ...
موهای بلند نارنجی رنگ و زیباش ... الان کوتاه و شلخته بود. دیگه مثل خارجیا رفتار نمیکرد تا بقیه با تمسخرنگاهش کنن، انگار اونم لال شده بود ... به یاد نداشت اخرین بار کی دیده باشه جولیا با کسی حرف بزنه.
شاید جیغ های خفه اش تمام حرفایی و صدایی بود که برای گفتن داشت و با هدر دادنشون صداش تمام شده بود؟
مگه صدا ها هم تمام میشدند؟...
معلومه که میشدند ... درست مثل همه ی صداهایی که توی زندگیش نشنید!همه تمام شده بودند...
به خودش که اومد جولیا دیگه اونجا نبود. دختر استرالیایی که از بدو ورودش به کلیسا توی بد ترین موقعیت ملاقاتش کرده بود.
و چشمای پر التماسش کابوس شبانه ی کیونگسو شده بود.
سرشو تکون داد و با قدمهای تند تری به طرف سوییت مهمان رفت .
درو که باز کرد خونه رو به شدت به هم ریخته دید . باورش نمیشد جونگین تو یه ساعت اینجا رو اینطوری به هم ریخته باشه!
جلو رفت و وارد اتاق خواب شد . جونگین هنوز توی حمام بود. لباسای سفید کثیفش روی دسته ی صندلی چوبی کنار پنجره افتاده بود . اتاق بوی عجیبی میداد!
کیونگسو با اخمایی که به هم گره خورده بودند ،شروع به تمیز کردن اتاق کرد .
پتویی که پایین تخت گوله شده بودو باز کرد تا روی تخت پهن کنه اما لکه ی بزرگ روش باعث شد چشماش چهارتا بشه!
ینی جونگین قبل حمامش اینجا با کسی رابطه داشته؟
با این فکربه سرعت به طرف حمام رفت و با پاش لگد محکمی به در زد .
وقتی کسی جواب نداد حس کرد ممکنه جونگین توی حمام تنها نباشه...
کلافه شده بود اگه پدر میفهمید حتما براش بد میشد . اون بود که سوییت مهمانو در اختیارش گذاشته بود .
دستشو رو سر کچلش کشید و باز خواست با مشت به در بکوبه که جونگین درب حمامو باز کرد و با حوله ی سفیدی دور کمرش تو قاب در ایستاد .
++ادب حکم میکنه وقتی کسی حمامه مزاحمش نشی! گردو!
کیونگسوبا اخم از جلوش کنار رفت و با دست تمام اتاقو نشون داد ودست به سینه ایستاد .
جونگین با تعجب اطرافو نگاه کرد و گفت:
__اینجا چرا اینشکلیه؟ ... تو اینطوری کثیفش کردی؟
کیونگسو به لباهای جونگین خیره شد ولی بعد از لبخونی با عصبانیت گوشیشو از جیبش بیرون کشید و تند تند تایپ کرد
"بهت اعتماد کردم که گفتم بیای اینجا اونوقت تو اینجا با کسی ...... کردی؟ "
جونگین با خوندن جمله ی کیونگسو گیج شده بود ...
__یعنی چی؟ من با کسی چندتا نقطه کردم؟
یهو متوجه شد منظور کیونگسو این بوده که با کسی رابطه داشتی. اخم کرد و گوشی رو از دستش گرفت و تند تند نوشت.
"چطور جرات میکنی همچین حرفی بهم بزنی؟ سکس اونم تو یه همچین جایی ؟... من اگه بخوام کاری بکنم خونه دارم و همون طور که دیدی خالی هم هست احتیاج ندارم بیا اینجا؟ .... نکنه تو کاری کردی و میخوای بندازی گردن من؟؟؟
کیونگسو به محض خوندن جمله های جونگین گوشیشو از دستش کشید و مشت محکمی تو شکمش کوبید و از اتاق بیرون رفت.
از سوییت مهمان بیرون زد . حسابی عصبانی بود و نمیدونست چطوری عصبانیتشو خالی کنه . کنار درخت تنومندی ایستاد و با نوک کفشش چندبار پشت سر هم به تنه اش کوبید.
پنج دقیقه گذشته بود و کیونگسو هنوز کنار همون درخت نشسته ،بود .دیگه کاملا میدونست جونگین بیگناهه ولی از این که کسی به بی ابرویی متهمش کرد، خیلی ناراحت شده بود.
کیونگسو از هر کاری که به ابروش لطمه بزنه فراری بود .شاید به خاطر همین تا الان ساکت مونده بود .
گوشیشو توی دستش تاب داد و قفلشو باز کرد. به چهره ی زیبای هیسان روی بک گراند گوشیش خیره شد . مسئولیت سنگینی در قبالش حس میکرد.
چشماشو روی هم فشار داد ودوباره از جاش بلند شد و به طرف سوییت مهمان رفت.
در باز کرد و داخل شد. جونگین با شلوار ابی رنگی که کیونگسو براش گرفته بود و بالا تنه ی برهنه کنار آینه ایستاده بود و خودشو بر انداز میکرد.
وقتی نگاهش به کیونگسو افتاد ، پلیور توی دستشو بالا گرفت و واضح گفت:
++چرا مشکی؟
کیونگسو هنوزم دلخور بود ..پس شونه ای بالا انداخت و وارد اتاق خواب شد . پتو و ملافه ها رو جمع کرد و داخل سبد بزرگ توی حمام انداخت .
جونگین داخل اتاق شد وقتی دید کیونگسو داره اتاقو تمیز میکنه کنار در تکیه داد و گفت:
__ همین الانشم دیر شده میشه بیای بریم؟
وقتی کیونگسو عکس العملی نشون نداد چشماشو تو کاسه چرخوند و چندقدم جلو اومد .
دست کیونگسو رو تو دستاش گرفت و دنبال خوش کشید و به طرف خروجی بردش...
💙💙💙
برای هیسان که سوار تاکسی میشد دست تکون داد و بعد از رفتنش، ساعتشو نگاه کرد ،هنوز یه ساعت دیگه تا قرار ملاقاتشون فرصت داشت.
خیلی وقت بود که سهون رو ندیده بود ... درست از سال اول دانشکده که یهو همه چیزو رها کرد و همراه ساندرا رفت.
دلش برای دوست قدیمیش تنگ شده بود .
اصلا نمیدونست چی باعث شده سهون باهاش تماس بگیره ... سهونی که بعد از رفتنش از دانشگاه تقریبا با همه قطع رابطه کرده بود.
قرار گذاشتن اونم توی یه مرکز خرید یکم عجیب به نظر میرسید.
تلفن همراهشو برداشت و برای کیونگسو نوشت
"کجا رفتی با این روانی؟ مواظب خودت باش .هیسان از دستت خیلی ناراحته. امشب حتما از دلش در بیار .
به عنوان دوست و معلمش موظفم چکش کنم. نزار بازم از نظر روحی بهم بریزه.... مواظبش باش.
راستی از این که قراره به مرکز درمانی ما بیای خوشحالم . فقط بدون شغل جدیدتو مدیون من شدی:)
با خنده گوشی رو توی جیبش هل داد و پیاده به طرف ایستگاه اتوبوس قدم برداشت.
وقتی به مرکز خرید مورد نظرش رسید، اس ام اس سهون مبنی براین که همراه کسی روی نیمکتای ضلع غربی نشسته در یافت کرد.
زرق و برق مغازه های اطرافش و مردمی که برای خرید کردن در تکاپو بودنو نادیده گرفت و به طرف دیگه ی سنتر رفت.
سهونو دید که همراه پسری ریز نقش که خودشو پشت سهون قایم کرده روی یکی از استراحتگاها نشسته، و مشغول برسی محتویات دوتا پاکت خرید بودن بودند.
یشینگ اسمشو بلند صدا زد و با شوق به طرفش رفت.
سهون هم با ذوق از جاش بلند شد و همدیگرو بغل گرفتن.
++کجایی پسر چه عجب یادی از من کردی ؟ فکر میکردم دیگه اینجا زندگی نمیکنی؟
سهون هم با خنده چند بار اروم پشت کمر یشینگ زد و جواب داد:
__متاسفم...
یشینگ دلخور گفت:
++همین؟ فقط متاسفی؟ حقت بود اصلا نمیومدم !
__به موقع اش برات میگم چی بهم گذشته!
وقتی نگاه یشینگ به اون پسر افتاد که شکل خاصی بهشون خیره شده بود، سهونو رها کرد و به طرفش برگشت. با احترام دستشو برای ادای احترام جلو اورد.
++سلام ...ژانگ یشینگم.... از دوستای دانشگاه سهون.
پسر موهای مشکیشو از توی صورتش کنار زد و دستشو توی دستای یشینگ جا داد و کوتاه جواب :
__بکهیون.
سهون دوباره روی نیمکت نشست و گفت :
++بکهیون ... هم خونه و ...و ... دوست خوب منه.
این مِن مِن کردن باعث شد یشینگ به حقیقت بودن حرف سهون شک کنه و یه ابروشو بالا بندازه.
دست بکهیونو بافشار کوچیکی رها کرد .
__خوشبختم!
بکهیون هم لبخند ملیحی زد و کنار سهون جا گرفت.
بعد از چند دقیقه بحث های معمول و سراغ گرفتن از بقیه بچه ها و زندگی شخصی هم دیگه، سهون با نیشگونی که بکهیون از پهلوش ِگرفت ، تک سرفه ای کرد.
++اوم.. یه چیزی هست که ... ا ممم چطوری بگم ؟؟
بکهیون که تا اون موقع ساکت نشسته بود، با کلافگی چشم غره ای به سهون رفت و رو به یشینگ گفت:
++راستش اقای ژانگ .. من از سهون خواستم باهاتون تماس بگیره ... راستش یه موردی هست که به کمکتون احتیاج داریم...
YOU ARE READING
3_Be quiet
Actionتو آدم خوبی هستی چون، من آدم ساکتی هستم! تو که دلت پیش خودمه چرا غرورتو له نمیکنی؟ راه میری روی این تیغ دو لبه ولی دستامو ول نمیکنی... توجه:⚠️ "لطفا قبل از شروع این فیک، دو تا فیکشن قبلی من ینی supportive و blood scent رو حتما بخونید، وگرنه متوجه...