Be quiet. part 30

445 96 90
                                    

 
 
 
Part 30
 
پاکت نامه رو توی مشتش فشار داد تا افکار وحشتناک از سرش بیرون بره .
شیشه ی ماشینو پایین کشید تا هوای سرد زمستون، تب و تاب این استرس وحشتناکو از سرش کم کنه...
 
نفسشو عمیق بیرون فوت کرد و زیر چشمی نگاهی به جونگین انداخت.
جونگینی که با اخم قابل ملاحظه ای، یه دستش روی پاش بود و اون یکی رو به فرمون ماشین فشار میداد.
به رو به روش خیره بود و تند تر از همیشه رانندگی میکرد ... زخم و کبودی گوشه ی لبش، سند سکوت طولانی بینشون بود .
کیونگسو دستپاچه بود ، درست از یک ساعت قبل که زنگ درخونه به گوش رسید و پستچی، پاکتی که برای کیونگسو فرستاده شده بود رو تحول جونگین داد ...
 
باز کردن در پاکت و بهت زدگی کیونگسو، یه دنیا نگرانی رو برای جونگین رقم زد... برای جونگینی که میدونست کیونگسو بیشتر از اونی که فکرشو بکنه توی خطره .
 
این که کیونگسو با سری به زیر انداخته و نگاهی که دائما از چشماش فرار میکردن ، خواسته بود تا کلیسا برسوندش بیشتر هم نگرانش کرده بود.
 
 به رو به روش نگاه میکرد اما فشرده شدن پاک توی دست کیونگسو رو هم زیر نظر داشت . ... روبان مشکی بیرون زده از اون .... دلهره ی عجیبی بهش میداد.
حتی وقتی کیونگسو اونو توی کیفش گذاشت هم اوضاع دل جونگین بهتر نشد ...
 
با نیش ترمز کوتاهی، ماشینو جلوی در کلیسا نگه داشت . کیونگسو بدون نگاه کردن به جونگین ،سرشو به علامت تشکر خم کرد و چرخید تا در ماشینو باز کنه.
اما با نشستن دست جونگین روی پاش ، با تعجب به طرفش برگشت .
 خیره شدن توی چشمای جونگین همانا و گاز گرفتن لبش از نگاه کردن به زخم گوشه ی لب پایین جونگین همان ....
 
انگار دستای جونگین آتیش داشت که پوست کیونگسو حس سوختن گرفته بود ...
 با فشردن پاش از طرف جونگین برای جمع کردن حواسش، این سوزش به قلبش انتقال پیدا کرد و نگاه نا مطمئنش از لب جونگین کنده، و دوباره به چشماش انتقال پیدا کرد.
++کارت که تمام شد، بهم پیام بده ، میام دنبالت ...
کیونگسو گوشیشو از جیب بزرگ هودیش بیرون کشید و تند تند تایپ کرد .
 
"نه ممنون ، امروز یشینگ و جونمیون قراره بیان کلیسا ، کارم تمام شد با اونا میام خونه "
جونگین برای بار هزارم خودشو نفرین کرد که چرا به شاگرداش پیام داده بعد از ظهر، کلاس از دست رفته ی صبحو جبران میکنه !
از وقتی اون نامه اومد ، میدونست یه چیزی درست نیست.
حتم داشت این همه استرس و عجله ی کیونگسو بی علت نیست ... حتی حس میکرد قرار نیست یشینگ و جونمیون اونجا برن !اما فعلا کاری از دستش بر نمیومد جز این که باهاش در ارتباط باشه .
کیونگسو فوری پیاده شد و به طرف کلیسا دوید. جونگین هم بعد از این که با چشماش ، ورود کیونگسو به عمارتو دنبال کرد، به طرف کارگاهش ماشینو راه انداخت.
...
....
.....
 
یشینگ بوق های متوالی رو یکی پس از دیگری شنید و کم کم از جواب گرفتن نا امید شد . میخواست تماسو قطع کنه که صدای خسته  و خش دار کسی توی گوشش پیچید .
++ بله...
یشینگ حس کرد اشتباه گرفته پس با تردید پرسید :
__اوه...سهون؟
++ سلام ...بله  هیونگ ... بکهیونم ...
__خدای من بک... صدات چرا اینطوری شده؟
++نپرس... وضع خوبی نیست . سوهو هیونگ خوبه؟
__ سهون کجاست؟ باید ب...
با صدای فریاد های آشنایی که به گوشش میرسید ،حرف توی دهنش خفه شد ...
صدای داد و بیداد و التماس هایی که به شدت آشنا بود ...
با لکنتی که اصلا خودش متوجهش نبود، پرسید:
__اونجا چه خبره ؟ تو...تو کجایی بکهیون ؟ سهون ؟ سهون حالش خوبه ؟
با سکوت بکهیون یشینگ نگرانتر پرسید:
__اون...صدای کیه؟
بکهیون نفس عمیقی کشید و جوابشو شکسته تر از چیزی که یشینگ انتظارشو داشت ، داد....
 
++ سهون... گلوله  خورده ... توی یه عملیات . هنوز بهوش نیومده
و طوری که انگار به جای یشینگ داشت این حرفا رو به خودش میزد ،تند تند اضافه کرد:
++اما نگران نباشیا ....دکترش گفته زود به هوش میاد...
یشینگ با هول جواب داد:
__حالش چطوره؟ چقدر جدیه ؟
بکهیون نفسای سنگینشو از یشینگ مخفی کرد و جواب داد:
++ توی سینه اش ... اما الان از اتاق عمل اومده ... دکترش گفته خطر رفع شده و به زودی خوب میشه .
سر و صدای بالا گرفته و صدایی مثل کوبیدن در باعث شد یشینگ دوباره سوالشو تکرار کنه...
__پس اون صدا...اون کیه؟
بکهیون که درست رو به روی اتاق کیونگسو(حامی) نشسته بود، نگاهی به درب بسته ی انداخت و چشماشو به هم فشار داد... بغض بدی راه  گلوشو بسته بود...تلاشش برای این که یشینگ چیزی از حالش نفهمه بی فایده موند ....با هق هق جواب داد
++ صدای یه فرشته اس ... بالشو شکستن... داره درد میکشه
__کیو...کیونگسو؟
بکهیون با آستینی که هنوزم به خون سهون اغشته بود، اشکاشو پاک کرد و بینیشو بالا کشید:
++میشناسیش؟
یشینگ حسابی به هم ریخته بود .... حتی صدای اون آدم فرق زیادی با کیونگسویی که دوست صمیمی خودش بود ، نداشت...کلافه و بی توجه به سوال بکهیون گفت:
++منو از حال سهون بی خبر نذار به محض این که بتونه حرف بزنه بهم خبر بده ....
 
__ چیزی شده؟ برای سوهو هیونگ اتفاقی افتاده؟
یشینگ با دیدن جونمیون که با گرمکن سیاه رنگش توی حیاط مشغول غذا دادن به گربه ی خالخالی همسایه بود، لبخند کم جونی زد و جواب داد:
++نه خیالت راحت باشه... تنها کسی که روز به روز حالش بهتر میشه اونه...
 
....
........
...........
 
 
 دونه دونه دکمه های پیرهن بلندشو باز کرد، و از تنش بیرون اورد ... توی آینه ی لوزی شکل پشت در حمام نگاهی به خودش انداخت ....
رد کبودی های بدنش خیلی خیلی کم رنگ شده بود.... به نظر خودش یکم تپل شده بود ...اینو از گونه های گل انداخته وپایین تنه اش میشد به راحتی فهمید ...
چشمای یخیشو از صورتش گرفت و به سینه هاش دوخت....
پُر تر و یکم دردناک بودن ....
قفل پشت سوتینشو باز کرد واز تنش بیرون آورد ....
چند وقتی میشد که خبری از بیدار شدن توی جاهای عجیب توی کلیسا نبود... اما تا همین دو هفته پیش کبودی ها روی تنش خودنمایی میکردند ....
 به توصیه ی لونا برای آرامشش ، اتاقشو عوض کرده وبه اتاق خالی ته راهرو نقل مکان کرده بود.
دستشو توی موهاش فرو برد و بالای سرش جمعشون کرد و توی مشتش گرفت ....
 موهایی که خیلی وقت بود کوتاهشون نکرده بود تقریبا تا پایین تراز شونه هاش میرسید ...
تیکه ای از موهاش که به نظر تازه چیده شده بود ، از بین انگشتاش بیرون لغزید و روی صورتش افتاد...
با صدای تقه ای که به در خورد موهاشو رها کرد .
++چیزی احتیاج نداری؟
جولیا با صدایی که بلندیش به پشت در به زور میرسید جواب داد:
__نه ممنون...
صدای لونا دوباره به گوشش رسید .
++اگه پد بهداشتی خواستی، اون بالا توی قفسه ی در دار هست.
جولیا لباشو توی دهنش کشید و جواب داد:
__ممنون ...اما فعلا بهش احتیاج ندارم ...
 
با این که جولیا نسبت به لونا خیلی احساس راحتی میکرد اما هنوزم روش نمیشد بهش بگه باهاش به دکتر زنان بره چون سه ماهی میشد از عادت ماهانه خبری نبود.
از نظر جولیا ، لونا خیلی مهربون بود که بیشتر از دو ماه بود که بهش اجازه میداد از حمام شخصی توی اتاقش استفاده کنه.
اینطوری دیگه خبری از دزدیدن لباساش و مسخره کردن بقیه نبود . به طور کلی جولیا خیلی کمتر از قبل از اتاقش بیرون میومد .
بیشتر وقتشو بعد از کلاساش توی کلیسا یا خواب بود، یا در حال سرگرم کردن خودش با کارای حیاط خلوت و باغ پشتی...
  لونا همیشه بهش میگفت ، تمام این سکون و آرامش از وقتی پا به دنیاش گذاشته بود که کیونگسو دیگه به کلیسا نمیومد...
 اما جولیا با این که حتی چند بار بعد از رفتن کیونگسو توی اون انبار و تابوت خانه بیدارشده بود ، به حرف لونا ایمان داشت ...
 
آب گرمو باز کرد تا دوش کوتاهی بگیره ...
هنوز تنشو خیس نکرده بود که دوباره تقه ای به در خورد.
++جولیا ... کیونگسو اومده ...میخواد ببیندت .
قلب جولیا انگار پر از ترس شد ... ترس این که نکنه با اومدن کیونگسوبه اونجا دوباره این کابوس شروع بشه !
 
......
...........
...............
دو ساعتی از اومدنش به کلیسا گذشته بود. با این که پدر و بقیه خیلی ازش استقبال کردند ، هنوز نه خبری از جولیا بود ، نه نشونه ای از کسی که اون پاکتو امروز براش فرستاده بود.
 
با بی حوصلگی توی حیاط ، کنار حوض نشسته بود و با تکون دادن شاخه درخت خشک شده ای توی آب ، خودشو سرگرم می‌کرد.
 سنگینی نگاه کسیو روی خودش حس میکرد ، اما نمیتونست تشخیص بده از کدوم طرفه ....
عصبی شده بود .
 پاکت نامه رو از جیبش بیرون آورد و یه بار دیگه بازش کرد . دسته ای از موهای نارنجی جولیا که با روبان توری مشکی گره زده شده بود ، از دستش رها شد و توی آب افتاد....
 تلاش کیونگسو برای در آوردنش، با ویبره رفتن گوشی توی جیبش نیمه کاره موند...
فوری گوشیشواز توی جیبش بیرون آورد و نگاهش کرد .
" تابوت سوم از چپ"
اخماش توی هم جمع شد .
گوشیشو توی جیبش برگردوند.
سرشو که بلند کرد سایه ای رو پشت اخرین پنجره ی طبقه ی اول دید...
مسیج دوم بلافاصله گوشیشو لرزوند .
با نگاه دوباره به گوشیش و خوندن  جمله ی"گوشیتو بزار روی پله ی اول "نفسشو فوت کرد.
دوباره به پنجره خیره شد ...
قطعا اون جولیا بود ...شکل ایستادنش و موهای نارنجی رنگش کاملا از پشت حریر نازک پنجره قابل تشخیص بود .
کیونگسو نمیدونست کاری که داره انجام میده درسته یا نه  ، فقط نگران آدمای اطرافش بود .
عمارتو از طرف مخالف خوابگاه دور زد....
به سالن بزرگ و کمی قدیمی تابوت ها رسید .  لباشو توی دهنش کشید و بی معطلی گوشیشو روی پله اول گذاشت و بعد از بالا رفتن از شش پله ی بعدی، پشت در ورودی سالن رسید .
نمیدونست چی در انتظارشه فقط میدونست تحت هیچ شرایطی نباید صداش در بیاد .
این که کسی بفهمه لال نیست، یعنی دادن بزرگترین نقطه ضعف به اونا .
پس دستمال پارچه ای که همیشه توی جیبش بود رو گوله کرد و داخل دهنش گذاشت ...
 وارد سالن بزرگی شد.
اولین چیزی که به چشمش خورد، تخت بزرگ سفیدرنگی بود که ملافه های چرکش نشون از قدمتش میداد!  قطعا تخت برای آماده کردن جسدها اونجا قرار داشت.
بعد از اون، ردیف تابوت های ایستاده با درهای باز کنار پنجره بود که مانع ورود نور به سالن میشد و تقریبا هوا رو گرفته و تاریک میکرد .
 
چندتایی هم کنار دیوار بود که با تراش کاری های روشون و ساتن سفید رنگ داخلشون خیلی گرون تر به نظر میرسیدند.
خمره های بزرگ سیاه رنگ کنار دیوار که مطمئنا پر بودن از روغن های گیاهی که برای خوشبو کردن اجساد استفاده میشد و بوشون سالنو پرکرده بود . کارتن های پر از پنبه ای که تا سقف، روی هم چیده شده بودند ، از نگاهش دور نموند.
آهسته به طرف تابوت هایی که سمت چپ چیده شده بودند، قدم برداشت.
"یک،دو ،سه"
درست رو به روی تابوت سوم ایستاد .
 گوشی موبایل قرمز رنگی داخل تابوت بود ...
برای برداشتنش تردید داشت .
اما چاره ای هم نبود .
با برداشتن گوشی ،صفحه اش روشن شد...پیام نقش بسته روی صفحه ، چشماشو گرد کرد .
 
 " فقط یه راه داری... که...نمیتونی قبولش نکنی!"
کیونگسو آب دهنشو قورت داد و با دستایی که کماکان میلرزید ، گوشی رو جلوش نگه داشت.
چند ثانیه بعد پیام دوم  روی صفحه پدیدار شد
"جولیا ...‌در عوض محلق شدن به ما"
 
 کیونگسو سعی کرد آروم باشه ، با این که خیلی ترسیده بود و قدرت فکر کردن نداشت ، اما کم کم دست و پاشو جمع کرد و شروع کرد به تایپ کردن:
"نمیدونم راجب چی حرف میزنید . سراغ آدم اشتباهی اومدید ... من چیزی ندیدم ...متوجه که هستید چی میگم."
بعد منتظر جواب موند
"اگه آدم اشتباهی بودی تا اینجا خطر نمیکردی ... تو یا چیزای با ارزشی داری که به خاطر از دست ندادنشون اینجایی، یا دنبال چیزای با ارزشی هستی که ازشون لذت ببری ! اگه به ما محلق بشی ، دخترای بهتر از جولیا رو برات در نظر میگیرم "
 
کیونگسو با خوندن خط به خط این کلمات ، متوجه دو تا چیز شد ، اول این که اونا از وجودش احساس خطر کردن و حذف کردنش احتمالا کار دشواری براشون نیست ، دوم این که تمام حرفا و وعده هاشون دروغه .
 دوباره شروع به تایپ کرد .
 
"من اون چیزی که فکر میکنید نیستم... من چیزی ندیدم... دخترای هرزتونو برای خودتون نگه دارید. پسری که ناتوانی جنسی داره، لذت از آدما چیزیه که اصلا به ذهنش نمیرسه ."
 
بعد از فرستادن این پیام ، دیگه خبری از پیام بعدی نبود ...
 کیونگسو کلافه بود. نمیدونست همچین دروغی میتونه راضیشون کنه یا نه   ، اما مطمئن بود به این راحتی دست از سرش بر نمیدارن .
 
هر چی نباشه کیونگسو اینو خوب میدونست که دروغگو دروغگو رو خوب میشناسه!
اطرافشو نگاه کرد... هوا تاریک شده بود و تنها نوری که یکم اونجا رو روشن میکرد ، فقط نور گوشی توی دستش بود .
محیط برای کیونگسویی که هر هفته اینجا رو تمیز میکرد، انقدری وحشتناک نبود که بترسه ....البته تا وقتی که در باز شد و حضور مرد سیاه پوش تنومندی رو پشت سرش حس کرد ...
 
....
........
............
 
هیسان دندوناشو به هم فشار میداد، بیشتر از این نمیتونست جلوی خندشو بگیره ....
با اولین نگاه کلافه ی جونگین ، زد زیر خنده .
با اشاره تند تند توضیح میداد که جونگین کجای بازی رو اشتباه کرده ، اما جونگین حقیقتا چیزی از حرفاش نمیفهمید.
برای این که خجالت زده اش نکنه ، لپشو با دو تا انگشت کشید و بهش گفت:
++صبر کن برات یه چیز خوشمزه بیارم .
بعد به طرف کیفش رفت که پشت در اتاقش آویزون کرده بود. با یه جعبه شکلات برگشت و کنار هیسان نشست.
 
++امروز یکی از شاگردام اینا رو برام آورد .... انگار از یه برند دست ساز سوییسیه!
 
هیسان از لب خونی جمله ی جونگین چشماش برق زد .
شکلات توی دست جونگینو قاپید و فوری فویل آبی رنگ دورشو باز کرد .
بر خلاف انتظار جونگین، هیسان شکلات بدون پوسته رو توی جعبه اش  برگردوند و با دقت زیاد، شروع به صاف کردن پوستش با دوتا انگشت کرد.
 
جونگین که از این موضوع حسابی تعجب کرده بود،پرسید:
++شکلات نمیخوری؟
هیسان نگاهی به قیافه ی سوالی جونگین انداخت و لبخند دندون نمایی تحویل جونگین داد ، گوشیشو از توی جیبش بیرون آورد و نوشت .
"من شکلات دوست ندارم، اما ...اوپا خیلی دوست داره ، نگهش دار ، وقتی اومد بده بهش"
 
جونگین بعد از خوندن متن ، سوالی که دوباره براش پیش اومده بود رو به زبون آورد:
++پوستشو چرا صاف میکنی؟میخوای باهاش چیزی درست کنی؟
 
هیسان خنده ی ریزی کرد و نوشت:
"نه ... برای کیونگسو نگه میدارم ،اون عاشق جمع کردن پوست شکلات های خاصه"
بعد فوری از جاش بلند شد و به اتاق مشترکش با کیونگسو رفت. چند دقیقه بعد، با چندتا شیشه ی بزرگ و کوچیک، دوباره به اتاق جونگین برگشت. توی این فاصله ، جونگین دوباره به پیامی که یکی دو ساعت قبل،برای کیونگسو فرستاده بود نگاه کرد....
 
هیچ خبری از جواب نبود ...
با این که دوتا تیک آبی کنار پیام نشون میداد اونو دیده .
هیسان فوری شیشه ها رو جلوی تشک جونگین روی زمین گذاشت و با اشتیاق ،آستین های بلند لباسشو بالا زد.
گوشیشو از دست جونگین گرفت وبا لبخند پر ذوقی شروع به نوشتن چیزی کرد. وقتی تایپ کردنش تمام شد، گوشی رو دست جونگین داد ودر شیشه ی اولو باز کرد. یه شیشه پر از دکمه های سفید....

3_Be quiet Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang