Part 23
نزدیکی های صبح بود ولی یشینگ خوابش نمیومد...
مخصوصا با این که اتاق وی آی پی نیست و همین چند دقیقه پیش تخت کناری کیونگسو توسط یه کارگر که سر ساختمون آسیب دیده بود، اشغال شد.
مرد حدودا ۴۰ ساله بود و همراهش یه پسر ۲۵ یا ۲۶ ساله ی کت و شلواری ،که با کنجکاوی بهش نگاه میکرد .
سر وضع مرتبی داشت و زیاد به نظر نگران بیمارش نمیرسید و با حالت راحتی به سکوی کنار پنجره تکیه داده بود.
یشینگ که از جو به وجود اومده خیلی راضی نبود، از روی مبل بلند شد و گفت :
+اگه خواستی اینجا یکم استراحت کن ... تا پدرت به هوش بیاد یکم طول میکشه.
پسر نگاهشو از روی کیونگسو به طرف یشینگ سُر داد و با خم کردن سرش تشکر کرد. بعد چند قدم جلو اومد و گفت:
++ پدرم نیست...یکی از کارگرای ساختمون کنار هتل هاناس همون که قراره توش بیمارستان سوختگی بسازن ... منم از خدمه ی اونجام.
بعد به کیونگسو اشاره کرد و حرفشو ادامه داد
__برادرته؟ اونم تو ساختمون اسیب دیده؟ انگاری شش نفر بودن ...این یکی الان از اتاق عمل بیرون اومد.
یشینگ در حالی که به طرف فلاسک آب جوش کنار تخت کیونگسو میرفت جواب داد:
++ دوست صمیمیه... توی ساختمون مجروح نشده، به خاطر تعمیرات کلیسا این اتفاق واسش افتاده ... قهوه میخوری؟
پسر برای تایید سرشو تکون داد و لیوان شیشه ای پر شده از قهوه فوری رو از دست یشینگ گرفت و عقب عقب روی کاناپه نشست. بعد از این که هر دو توی سکوت قهوه هاشونو نوشیدن... گوشی یشینگ شروع به ویبره رفتن روی میزکرد.
یشینگ با نگاهش به ساعت دیجیتالی توی اتاق، دلشوره گرفت. جمله ی " نکنه بازم سوهو حالش بد شده باشه"مدام توی ذهنش رژه میرفت.اما به محض دیدن شماره ابروشو از تعجب بالا انداخت ...
با یکم فکر کردن یادش اومد، این شماره همونی بود که سوهو با گوشیش گرفته بود!
فوری تماسو وصل کرد، و گفت :
++ بله؟
صدای اون طرف خط خیلی خیلی برای یشینگ آشنا بود .
__سلام آقا... شما ساعت ۴:۵۸دقیقه با این شماره تماس گرفتید ...میتونم علتشو بپرسم ؟ صاحب این خطو میشناسید؟
یشینگ در حالی که هنوز به افکار خودش راجب فرد پشت تلفن شک داشت آهسته جواب داد:
++سلام من تماس نگرفتم.
__ولی شماره ی شما توی...
++بله درست از گوشی من بود ولی خب توضیحش یکم پیچیده اس راستش من روان پزشکم و یکی از مریضای اسایشگاهم ...
__سوهو؟
یشینگ در حالی که تقریبا مطمئن شده بود فرد پشت خطو میشناسه گفت:
++ بله آقای اوه ...
چند ثانیه سکوت برقرار شده، به یشینگ نشون میداد فرد پشت خط جا خورده.با خنده گفت :
++درست گفتم؟ اوه سهون؟ .... یشینگم روانپزشک سوهو ... دیروز گوشی منو برداشت و تماس گرفت . کسی جواب نداد.
سهون در حالی که نگاهشو به در بسته ی اتاق فرمانده اش داده بود نفسشوفوت کرد .
++هوففف ... یشینگ اگه بدونی چه شوکی بهم وارد شد وقتی گوشی کیونگسو زنگ خورد ...
__کیونگسو؟
++عاره یکی از فرمانده های سایبریه ... چند وقت پیش فکر میکردیم از دستش دادیم اما......اصلا ولش کن.... گفتی سوهو زنگ زده ... شماره کیونگسو رو یادشه؟...حالش چطوره؟
__دلم براش تنگ شده .
این جمله ای بود که یشینگ بی اختیار گفت
ولی فوری به خودش اومد گلوشو صاف کرد وجواب داد
__در واقع خیلی بهتره ... تو حالت هیسترک نمیره و هیچی هم یادش نیست انگار یه سری اتفاقات از ذهنش پاک شده که به خاطر شوک عصبی که تحمل کرده ... الان کسیو هم به اسم سوهو نمیشناسه ....جونمیون صداش میکنم با کسی حرف نمیزنه ... فقط با کیونگسو ارتباط بر قرار میکنه.
صدای متعجب سهون از پشت خط:
++کیونگسو؟
__اوهوم یکی از دوستامه که توی اسایشگاه کار میکنه و وقتی میاد بیشتر وقتشو تو اتاق سوهو میگذرونه...
++اهان.
صدای کسی دیگه که بکهیون بودنش برای یشینگ ثابت شده بود ،از کنار سهون به گوشش رسید.
__ باید خطو خاموش کنی ، چانیول بفهمه دیوونه میشه .. میدونی که هر روز بهش زنگ میزنه .. بفهمه روشنش کردیم حالش بد تر میشه.
یشینگ نمیدونست بکهیون از کی داره حرف میزنه فقط متوجه شد که باید قطع کنه. سهون بعد از یه خداحافظی سر سری از یشینگ تماسو قطع کرد و حالا این دل یشینگ بود که برای سوهو پر میزد.
چقدر سوهو اون کیونگسو نامو دوست داشته که با این که همه چی از ذهنش پاک شده اون شماره رو یادشه؟ یشینگ به وضوح میدونست تا فردی قالب روزانه ی زندگی کسی نباشه این حالت محاله ... حتما سوهو و کیونگسو هر روز با هم در ارتباط بودن...
جمله ی "شاید به خاطر همین به کیونگسوی ما توجه نشون میده" نتیجه ی تمام این افکارش بود... اما مسله ای که یشینگ بهش فکر نکرد، این بود که اولین بار سوهو به صورت کیونگسو عکس العمل نشون داد نه به اسمش!
🍀🍀🍀
کتشو از روی جالباسی برداشت وبا قدم هایی که سعی میکرد بی صدا باشه، از اتاق بیرون اومدو با اروم ترین حالت ممکن کفشاشو پوشید.
درسته هیسان هیچی نمیشنید ولی جونگین به خاطر این که داشت یواشکی خونه رو ترک میکرد ، بی اختیار همه کاراشو اروم و با احتیاط انجام میداد.
مطمئن نبود هیسان وقتی بیدارشه متوجه برگه ی چسبیده به در اتاق میشه یا نه ، ولی تا همه چیزو چک نمیکرد، این کلافگی دست از سرش برنمیداشت.
مامور آتش نشانی گفته بود در رفتن قرقرهی لوستر اتفاقی نبوده و پدر هم میگفت یادشه که سه هفته پیش با خود کیونگسو خوب محکمش کرده بودن!
هنوز یه ساعتی به طول خورشید مونده بود و جونگین هر چی تلاش کرد خواب به چشماش نیومد.
به خاطر خلوت بودن خیابونا فوری به کلیسا رسید . برخلاف انتظارش در ورودی بزرگش بسته بود. و جونگین مجبور شد ساختمانو تا رسیدن به دیوار پشتی خوابگاه دور بزنه.بالا رفتن از یه سایبون ایستگاه اتوبوس و پریدن روی دیوار کار خیلی سختی نبود .
وقتی وارد حیاط پشت خوابگاه شد به تمام پنجره ها نگاه کرد به جز یه اتاقی که طبقه ی همکف بود ، همه چراغاشون خاموش بود .
نوک پنجه به طرف پنجره ی اتاق رفت ولی چون پرده کاملا کیپ بود چیزی از داخل اتاق مشخص نبود.گوشه ی پرده به اندازه ی یه نخود روزنه وجود داشت. جونگین فوری گوشیشو از جیبیش بیرون آورد برای احتیاط روی سایلنت گذاشت. دوربین گوشیشو باز کرد و دقیقا لنزشو روی همون روزنه نگه داشت.
اتاق خالی به نظر میرسید.
با برگردوندن گوشیش توی جیبش به طرف انباری رفت. همون جایی که قبلا کیونگسو رو با جولیا دیده بود... همین طور این بسته های کاندوم مصرف شده!
بدون این که چراغ راه پله رو ،روشن کنه از پله ها بالا رفت. صدایی از داخل اتاقک بالا به گوشش میرسید. صدایی مثل سوت زدن با ریتم .
بوی آشنایی هم مشامشوقلقلک داد ... بوی رنگ وتینر!
آروم و یکی یکی پله ها رو بالا رفت . چراغ اتاقک روشن بود... از داخل پنجره ی زرد رنگش نگاهی به داخل اتاقک انداخت ...
مردی که به راحتی میشد تشخیص داد پدر روحانیه در حالی که لباس راحتی به تن داشت ودستمالی هم دور سرش پیچیده بود ،در حال بتونه کردن خرابی های دیوارای اتاقک با رنگ غلیظ بود .
خیلی راحت میشد حدس زد حالا که کیونگسو نیست خود پدر باید برای تعمیر این اتاقک دست به کارمیشده و این بهترین موقعیت بود .
بهترین موقعیت برای سه نفر!
بهترین موقعیت برای پدر چون روز به خاطر مشغله ی کاری کلیسا نمیتونست به تعمیر اتاق برسه و مجبور شده بود کل شبو برای تمام کردن کار کیونگسو بیدار باشه...
بهترین موقعیت برای فرد یا افرادی که احتمالا کیونگسو رو مزاحم خودشون میدونستن و الان با این اتفاق و نبود پدر توی ساختمون کلیسا کاملا اوضاع رو به وفق مرادشون کرده بود!
و بهترین موقعیت برای جونگین که از یه چیزایی سر در بیاره هر چند مطمئن بود باید زودتر میومد و الان احتمالا چیز زیادی دستگیرش نمیشه...
بی معطلی راه رفته رو برگشت ،زمان زیادی تا طلوع خورشید نمونده بود .باید عجله میکرد....
پایین پله ها که رسید ،گوشیشو از جیبش بیرون اورد و تند تند تایپ کرد.
"سلام پدر.... اگه برای تعمیر کلیسا کمک خواستید میتونید روی من حساب کنید. تا شروع کلاس های کارگاهم فعلا بیکارم"
ارسال مسیجو برای ساعت ده صبح تنظیم کرد و از انبار بیرون اومد.
فرصت خوبی برای رفتن به جای مورد نظرش بود . تند تند راه میرفت و در حالی که با راه رفتن توی سایه های دیوارا ، احتیاط میکرد دیده نشه، خودشو به در حیاط خلوت سالن اصلی کلیسا رسوند.
داخل راه رو که شد، اون شبی که لونا رو همینجا دیده بود به یاد آورد...
با پاهایی که خونی و گِلی بودن ...
لباشو توی دهنش کشید و قدم برداشت .
همه ی چراغ ها خاموش بود ولی نور مهتاب از سقف گنبدی و شیشه ای بالای مهراب ،محیطو یکم روشن کرده بود.
محل افتادن لوستر روی زمینو نگاه کرد که حالا خالی از خرده شیشه و خون بود ....
رَد برخورد لوستر با پارکت چوبی کف کلیسا بد جوری تو ذوق میزد و جونگین خدا رو شکر میکرد اون میله های زمخت روی تن کیونگسو فرود نیومده بودن...
اون طوری که دکتر میگفت کیونگسو به طور خیلی حرفه ای خودشو جمع کرده بود و از برخورد میله ی اولی که به زمین برخورد کرد در امان مونده بود ...
اما اون نگاه لعنتی... اون حس غریب جونگینو تا مرز اتش زدن کلیسا میبرد.
با قدم های اهسته، مهرابو دور زد و به پله های مارپیچ کنارش رسید. اروم دستشو روی صندلی پیانو کشید و روی اولین پله قدم گذاشت ....
اون بالا غیر از اتاق مخصوص ادعیه ها و لباسای پدر و سالن مخصوص تمرین موسیقی،اتاق دوم لونا هم قرار داشت .
به محض بالا رفتن از پله ها آروم نگاهی به سرتا سر راهرو انداخت .وقتی از نبود کسی اونجا مطمئن شد، با قدم های تند تند خودشو به برج ناقوس رسوند ...
هوا گرگ و میش بود و قطعا تا ده بیست دقیقه ی دیگه کاملا روشن میشد .
جونگین نگاهی به گوشه کنار انداخت ... قرقره ی لوستر کاملا جمع شده بود و خار نگهدارنده سر جاش بود و نمیشد از حالت قرار گرفتنش چیزی فهمید ....
همه جا هم تمیز بود انگار همین حالا گردگیری و شسته شده باشه . دستشو توی موهاش فرو برد و با سلانه سلانه به طرف راه پله برگشت .
هنوز دو سه قدم بیشتر بر نداشته بود که شئ سیاه رنگی کنار در چوبی توجه شو جلب کرد .
باشنیدن صدای پایی که انگار کسی داشت از پله بالا میومد، جونگین فوری اون شئو توی جیبش گذاشت و پشت در چوبی بزرگ پنهان شد.
صدای قدم برداشتن اون فرد به قدری کُند بود که راحت میشد فهمید کسی جز آقای گو نمیتونست باشه...
بعد از گذشت چند دقیقه اقای گو وارد اتاقک شد . با نگاه کردن به اطراف روی زمین مشخص بود دنبال چیزی میگرده.
گوشیشو از جیبش در آورد و تند تند شماره گرفت:
++اینجا نیست ... ببین کجا جاش گذاشتی.
تماسشو قطع کرد و دوباره اطرافو نگاه کرد و قدم به قدم به جونگین نزدیک تر میشد.
جونگین توی ذهنش دنبال بهونه ای میگشت تا فرار کنه شاید باید یقه ی پلیورشو تا روی چشماش بالا میگشید و با هل دادن آقای گو فرار میکرد؟
توی همین فکرا بود که حضور آقای گو رو اون طرف در حس کرد ...جونگین نفس نمیکشید ولی صدای قلبشو تو گوشاش حس میکرد ...
آقای گو دستشو روی دستگیره گذاشت اما با شنیدن آلارم هشدار گوشیش عقبگرد کرد.
سلانه سلانه خودشو به پشت ناقوس رسوند وبا کشیدن مداوم طناب ، صدای بلند ناقوس به گوشش رسید ...
جونگین نفس حبس شدشو رها کرد .
حتما خبری شده ، یا کسی مرده بود یا عروسیو مراسمی برگذار میشد که ساعت ۶صبح ناقوسو به صدا در میاوردن!
که از نظر جونگین احتمالا نظریه ی اولی بیشتر بود . جونگین از این فرصت استفاده کرد و با احتیاط از پشت در بیرون اومد و به طرف پله ها دوید . صدای ناقوس انقدری بلند بود که کسی متوجه صدای پاهاش نشه ...اما جونگین اصلا نمیدونست که از ساعتی قبل کسی متوجه ورودش به کلیسا شده...
🍀🍀🍀
پرستاری که لباس ابی روشن به تن داشت، چیزی رو داخل پرونده نوشت و با کمک تعلل اول رو به کیونگسو بعد رو به یشینگ گفت:
++خب دیگه بیشتر از این خسته تون نمیکنم اقای دو ... میتونید ببریدش اتاقش . متاسفانه ورم دور بخیه ها مسله ی مهمیه وباید چک میشد . متاسفم که مجبور شدید با این وضعیت تا اینجا بیاید.اما خوشبختانه فکر نمیکنم چیز جدی باشه.
یشینگ با تکون دادن سرش تشکر کرد و با کمک پرستاری که اونجا بود، آروم کیونگسو رو ،روی ویلچر نشوند.
با شناختی که از کیونگسو داشت، خوب میدونست موضوعی ذهنشو مشغول کرده . پس اول صبر کرد پرستار از اتاق بیرون بره بعد کیونگسو رو به طرف خروجی هُل داد.
با اولین حرکت کیونگسو در حالی که از درد تو خودش جمع شد پرسید:
++ساعت چنده ؟
__یازده و نیم...
یشینگ علت بی قراری کیونگسو رو نمیدونست. احتمال میداد برای هیسان نگران شده باشه پس همون طور که ویلچرو به سمت آسانسور هدایت میکرد گفت:
++نگران هیسانی؟ جونگین پیشش بود دیشب.
این جمله خیلی براش جالب نبود... شاید از حسادت بود، شایدم نه
هر چی که بود به مذاق کیونگسو خوش نیومد. با طولانی شدن سکوتش یشینگ تصمیم گرفت بیشتر حرف بزنه .
از توی جیبش ماسک ابی رنگی بیرون آورد.بعد از متوقف کردن ویلچر جلوی کیونگسو ایستاد. ماسکو با احتیاط جلوی دهن و بینی کیونگسو زد تا اگه خواست حرف بزنه مشکلی نباشه .
صدای مداوم پیج کردن پزشکا رو اعصابش بود و دلش برای جونمیون بی قراری میکرد .فقط منتظر بود جونگین بیاد تا بتونه این دلتنگی عجیبو برطرف کنه...
نگاهشوازپرستارایی که از کنارش میگذشتن گرفت و رو به کیونگسو گفت:
_از جونگین خواستم ماجرا رو براش بگه...
با این حرف چشمای کیونگسو یه لحظه گرد شد وبه ثانیه نکشیده اخماش تو هم رفت و گفت:
++دیوونه شدی؟ اگه حالش دوباره بد بشه چی؟ اون حتما غش میکنه میدونی که هنوز نمیتونه با این اتفاق کنار بیاد .. تو میدونی پدرم چه بلایی سرمون آورد.هیسان روی من حساسه از اون موقع نمیتونه هیچ استرسی رو توی خودش نگه داره اگه بفهم.....
++اون میدونه ... الانم توی اتاقت نشسته. حالشم خوبه فقط بیا بریم تا با اشکاش بیمارستانو آب نبرده.
دهن کیونگسو برای لحظه ای بدون آوا باز و بسته شد بعد پرسید:
__تنهاس؟
++ نه....با جونگینه
و کیونگسو فرو ریختن دلشو برای بار چندم تجربه کرد . لبی که به دندون گرفته بود قطعا از درد نبود .
و یشینگ کم کم داشت متوجه میشد هیسان خیلی خیلی باهوشه... اون نشونه هایی رو توی کیونگسو کشف کرده بود که به عقل خود کیونگسو هم نرسید چه برسه به خود یشینگ ...قطعا که اون برادرشو عاشقانه دوست داشت که از یه روان پزشک بهتر و زودتر موقعیت برادرشو درک کرده بود .
با لبخندی که یه وری بودنش نشان از شیطنتش داشت پشت سر کیونگسو قرار گرفت و دوباره راه افتاد .
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودند که کیونگسو باز به حرف اومد
++من میخوام زود تر برم خونه! لطفا با دکتر اینجا صحبت کن...
یشینگ حرف کیونگسو رو نادیده گرفت و وارد آسانسور شدن. کیونگ آهی کشید و بعد از کمی تامل، دهنش رو باز کرد تا ادامه بده اما با باز شدن در آسانسور، لب های کیونگسو بود که بسته شد.
از اینجا به بعد بازم باید سکوت میکرد. اتاقش توی این طبقه بود و با نزدیک شدنشون به اتاق قلب کیونگسو بود که کنترل ضربانشو از دست میداد.
با ورودش هیسان به طرفش پرواز کرد ولی ییشینگ فوری کف دستشو روی پیشونی هیسان گذاشت و با تکون دادن سرش بهش فهموند نپره بغل کیونگسو!
درسته جونگین گفته بود کیونگسو آسیب دیده، ولی نگفته بود تا چه حد!
هیسان نگران تر از قبل، کنار ویلچر روی مچ پاش نشست و دستاش رو روی پاهای کیونگسو گذاشت. هق هق بی صدای هیسان باعث میشد کیونگسو احساس شرمندگی کنه، سخت ترین کار الان براش این بود که لبخند بزنه. اما هیسان الان فقط با چشمای اشکی منتظر عکس العملش بود.
این اتفاق قدرت صحبت کردن کیونگسو با خواهرشو ازش گرفت و کیونگسو تا مدتی نمیتونست از دستش استفاده کنه. این یعنی محدود شدن ارتباطشون...
ینی غصه خوردن و دلتنگی کردنه هیسان...
کیونگسو با سختی دست سالمشو بالا آورد و دست خواهرشو گرفت...هیچ جور دیگه ای نمیتونست بهش بفهمونه حالش خوبه.
یشینگ دستشو دور شونه ی هیسان گذاشت تا توجهش رو جلب کنه کرد، با بلند شدن و برگشتن صورت هیسان به سمتش، نگاهش به چشمای مظلوم و غمگینش گره خورد. لبخند زد و با اشاره بهش گفت:
" همون طوری که جونگین گفت همه چی به خیر گذشته ، کیونگ الان خوبه ،فقط به استراحت احتیاج داره"
هیسان سر تکون داد و دوباره به صورت ضرب دیده ی کیونگسو خیره شد. قبل از اینکه دوباره اشک های حلقه زده توی چشماش مانع از دیدن صورت زیبای برادرش بشن، خم شدو پشت دست سالم کیونگسو رو که توی دستاش بود بوسید و با اشاره حال برادرشو پرسید. کیونگسو هم متقابلا به سختی دست هیسانو یکم فشرد و چشماشو روی هم فشار داد.
جونگین خیره به منظره ی رو به روش بود که یشینگ کنارش ایستاد و گفت :
++من باید برم آسایشگاه ... اگه میتونی یکی دو ساعت ...
__امشب من پیشش میمونم.
با حرف قاطع جونگین یشینگ لبخند با نمکی زد و با گفتن جمله ی " بعد از ظهر میام " به طرف در رفت.
قبل از خروج نگاهی به کیونگسو کرد و با تکون دادن دستش ازش خداحافظی کردواز اتاق خارج شد.
کیونگسو نفس عمیقی کشید که باعث تو هم رفتن چهره اش از درد شد. جونگین که شاهد این صحنه بود قدمی به جلو برداشت تا کمکش کنه، اما با یادآوری اینکه نباید مزاحم حال الان این خواهر و برادر بشه و اونجا اضافه است، نگاهشو به زمین دوخت و قدم جلو رفته رو به عقب برگشت. دو دل بود توی اتاق بمونه یا بره بره بیرون!
هنوز با خودش درگیر بود که با بالا آوردن سرش، نگاهش به چشم های درشت کیونگسو گره خورد . همین نگاه کوتاه کافی بود تا هر دو رو به خلسه ای طولانی فرو ببره.
این خلسه اینقدر طول کشید که جونگین نفهمید هیسان کی از کنار کیونگسو بلند شد و به سمتش اومد...
فوری سرشو پایین انداخت ...
با دست کشیدن از نگاهش به کیونگسو، تازه فهمید چقدر ضربان قلبش توانایی بالا رفتن دارن!
نگاه کیونگسو این بارم فرق میکرد یه رنگ آشنا داشت ... درست مثل همون لحظه بالای لوستر ....
هیسان داشت روبه روش حرکاتی رو انجام میداد که جونگین به سختی می تونست بفهمه.در واقع کل تمرکزشو از دست داده بود.
هیسان وقتی دید جونگین متوجه حرفاش نمیشه ،گوشیشو از جیبش بیرون اورد و نوشت:
"میشه کمک کنی کیونگسو رو بزاریم روی تخت ؟ انگار درد داره باید دراز بکشه "
دوباره به کیونگسو نگاه کرد. در حالیکه از درد یکم خم شده بود، سرش رو پایین انداخته بود و زمین نگاه میکرد.
لبش رو گاز گرفت و با تکون دادن سرش به هیسان فهموند منظورش رو فهمیده و اینکارو میکنه.
با قدمهای محکم به سمت کیونگسو رفت . سمتی که شونه ی سالم کیونگسو قرار داشت ایستاد و بدون اینکه به ذهنش اجازه ی فکرای اضافی بده، یه دستش رو زیر پاهای کیونگسو گذاشت و دست دیگه اش رو با احتیاط پشت کمرش انداخت.
با احتیاط کامل ،طوری که مواظب بود به شونه ی آسیب دیده اش فشاری وارد نشه، آهسته بلندش کرد و به خودش چسبوند تا احساس درد نکنه.
فاصله ویلچر تا تخت حتی به اندازه چند گام بلند جونگین هم نبود، اما توی همین زمان کوتاه، جمع شدن پیرهنش توی دست کیونگسو و بازم ضربان قلبشو تا حد قابل توجهی بالا برد. گرمای بازدم های مضطرب پسرک توی بغلش نفسشو برید و جونگین با گذاشتن کیونگسو روی تخت، تازه نفس کشید! انگار که از قفس آزاد شده باشه...
بدون اینکه دوباره به کیونگسو نگاه کنه به سمت هیسان که عجیب نگاهش میکرد چرخید و آهسته لب زد:
_ میرم با دکتر صحبت کنم، زود برمیگردم...
و هیسان در مقابل لبخندی همراه با حس تشکر بهش زد.
با گفتن حرفش خیلی زود از اتاق خارج شد، شاید هم فرار کرد ... نگاه خیره کیونگسو رو وقتی از اتاق خارج میشد حس میکرد و خودش در عجب بود که چرا به جای بردن ویلچر نزدیک تخت و بلند کردن کیونگسو، بغل کردنشو تو مسافت زیاد ترجیه داده بود!
واقعیتی که جونگین سعی داشت انگارش کنه باعث میشد تا بخواد از اونجا فرار کنه مثل تمام لحظات سخت زندگیش که با فرار کردن به دست فراموشی سپرده بود .
جونگین فکر نمیکرد یه شکست عشقی این بلا رو سرش آورده باشه، چون الان میدونست عشقی در کار نبود، اما دل زدگیش از لونا باعث میشد احساسی راجب هیچی فکر نکنه، با این که الان مطمئن بود احساساتش باعث فرار کردنش از اتاق شده ...
همینقدر بی منطق...
همین قدر گیج و کلافه...
جونگین میخواست به خودش ثابت که تمام این اتفاقات ناشی از همون شکسته پس تصمیم گرفت بعد از یه گشت کوچیک توی فضای بیمارستان دوباره به اتاق کیونگسو برگرده.
...
......
.........
ساعت از چهارعصر گذشت و هیسان برای درست کردن یه سوپ مقوی به خونه برگشته بود . به غیر از کارگری که تخت کناری کیونگسو خوابیده بود ،بیمار دیگه ای توی اتاق نبود ...
جونگین روی مبل راحتی نشسته بود و تقریبا از حالت کلافه ی ظهر بیرون اومده و خودشو با گوشیش مشغول کرده بود
. چند دقیقه یه بار بلند میشد و به کیونگسو نگاه میکرد که نکنه بیدار بشه و نتونه صداش کنه. هر چند ظاهر کیونگسو چیز دیگه ای رو نشون میداد!
کیونگسو هم به اندازه ی جونگین اون لحظه تو آغوشش حس فرار داشت گر گرفتگی تنش هنوزم بهش اجازه نمیداد چشماشو باز کنه ...
کیونگسو از رو شدن دستش پیش جونگین میترسید ... از از دست دادنش حتی به عنوان یه همخونه و دوست ،بیشتر...
یه ساعتی میشد که از درد دستش بیدار شده بود ، اما جرات باز کردن چشماشو نداشت.
جونگین جدال با افکار خودشو کنار گذاشت وآهنگی که از گوشی کیونگسو برای خودش فرستاده بودو با صدای کم ،پلی کرد و خودشو با کشیدن طرح یه مجسمه ی زیبا توی گوشیش مشغول کرد.بعد از نیمساعت از طرح اولیه راضی به نظر میرسید.
مسیجی که بالای صفحه ظاهر شد بهش یاداوری کرد چیزی به شروع کلاسش نمونده.
"سلام استاد، لوییَن هستم ، گفته بودید از دوشنبه جایی رو برای کلاسا معرفی میکنید... امروز چهارشنبه اس و خب راستش بچه ها از من خواستن بهتون پیام بدم و بپرسم چه کار کنیم؟ ...ببخشید برای پیامم ...گفته بودید از تماس گرفتن خوشتون نمیاد "
جونگین چند ثانیه ای به صفحه خیره شد ...دو دل بود .
نگاهشو بالا آورد و به کیونگسویی که مطمئن بود بیداره ولی چشماشو بسته ،نگاه کرد.
کیونگسو کمه کم سه ماه تا درمان کامل فاصله داشت. این مدت برای تعمیر خونش و تبدیلش به کارگاه برای مدتی، به نظر کافی میرسید ...
تعمیر خونه کم کم داشت به اتمام میرسید و انقدر اتفاقات پشت سر هم افتاده بود که جونگین وقت نکرد از کیونگسو بابت بیشتر موندن توی خونش سوال کنه .
اما الان با شرایط موجود کیونگسو تا سه ماه دیگه بهش نیاز داشت ... شایدم جونگین دلش میخواست با این دلیل خودشو قانع کنه دلش میخواد توی اون خونه بمونه!
بدون جواب دادن به مسیج،از جاش بلند شد و به طرف کیونگسو رفت.کیونگسو روی شونه ی سالمش دراز کشیده بود وبا ملافه ی سفید رنگی بدن باندپیچی شدشو پوشونده بود.
از حالت چهره اش مشخص بود که درد داره .لپای سرخش و لرزش پلکاش به وضوح اینو نشون میداد.
آروم دستشو روی پیشونی عرق کرده اش گذاشت به همون آرومی چشمای بی حال کیونگسو باز شد و نگاهش توی چشمای نگران جونگین غرق شد .چشمای تیله ای مشکی که تو هاله ای از کبودی به آشفته ترین حالت دل جونگینو به درد میاورد...
اتصال نگاهشون ثانیه های زیادی به طول انجامید و
جونگین وقتی به خودش اومد که انگشتاش صورت سرخ کیونگسو رو نوازشوار لمس میکردن.
جونگین فوری دستشو کشید، لب باز کرد تا کارشو توجیه کنه ولی فقط یه جمله به ذهنش رسید.
++انگار... حالت خوب نیست...میرم پرستارو خبر کنم اگه بشه مسکن بهت بزنه.
با برداشتن اولین قدم آستینش تو دست کیونگسوکشیده شد.
جونگین مجالِ نشون دادن عکس العملی رو پیدا نکرد چون همزمان با جمله ی جونگین ،در اتاق باز شد و پدر همراه سه نفر دیگه وارد اتاق شدند.
دختری که با موهای مشکی بلندش ،ملکه ی عزل شده ی جونگین بود و پدر روحانی که معرفت رو در حق کیونگسو تمام کرده بود ، و پیر مردی که کیونگسو به خوبی میشناختش ... مردی با قد نسبتا کوتاه و موهای جو گندمی که وسط سرشو نپوشونده بود . با لبخندی که با دیدن کیونگسو تمام صورتشو پر کرد،همراه مشاورش داخل قدم گذاشتن. مردی که با ورودش به اتاق جونگین دلیل ناقوس های متعدد کلیسا رو به یاد آورد .
چند ساعت پیش توی کلیسا جونگین دیگه نمیتونست از دیوار بپره بره بیرون ، چون هوا روشن شده بود باید جایی مخفی میشد و بعد از باز شدن درب کلیسا از اونجا میرفت .
و در همین دو ساعتی که توی انباری مخفی شده بود متوجه ورود فرد مهمی به کلیسا شد که پدر با خوشحالی به استقبالش رفته بود .مردی که الان رو به روش بود با چهره ی آرومش، جزو آدمهای مهمی بود که به خاطر ورودش ناقوس کلیسا به صدا در اومد ...
جونگین نگاهی به آستینش که توی مشت کیونگسو محصور شده بود انداخت و فوری قدمی عقب برگشت.
حسی بهش میگفت کیونگسو در مقابل کسی که جونگین احتمال میداد لونا باشه، نمیخواد تنها بمونه .
جونگین تو این لحظه حس حامی بودن داشت .دست کیونگسو رو از آستینش جدا کرد و بعد از فشردنش کنارش قرار داد و ملافه رو روی تنش مرتب کرد.
با پدر و اون مرد مسن دست داد و خوش امد گفت...
به لونا که رسید اخماش جمع شد و یه قدم عقب برگشت.
بعد از سلام و احوال پرسی، که کیونگسو فقط با تکون دادن سرش و لبخند زدن به پدر و "آقای یونگ" ادای احترام میکرد، جونگین با اهسته ترین حالت پشتی تخت کیونگو بالا برد تا راحت تر باشه و بتونه تقریبا صاف بشینه.
کیونگسو هم متقابلا با نگاهش ازش تشکر کرد .
آقای یونگ، نزدیک کیونگسو روی صندلی که پدر براش اورد نشست و عصای مفخرش رو کنارش گذاشت ...
لونا ساکت تر از همیشه با اون لباس راهبگی سفیدی که برای جونگین نماد پوست برّه تن گرگ بود ، روی کاناپه جاگرفت وبه جای کیونگسو ،به جونگین نگاه میکرد.
کیونگسو در حالی که زیر چشمی حواسش به جونگین و لونا بود، به لبخونی های پدر هم لبخند میزد ... اقای یونگ مرد شوخ طبعی بود که هر باری که کیونگسو رو میدید گل از گلش میشکفت .
جونگین کلافه به نظر میرسید از طرفی نمیفهمید همچین آدم مهمی چرا باید به ملاقات یه پسر کارگر کر و لال بیاد از یه طرف از نگاه خیره ی لونا کلافه شده بود.
در حالی که سعی میکرد دلیل اومدن لونا رو هم متوجه بشه رو به پدر گفت:
++پدر معرفی نمیکنید؟ حس میکنم فقط منم که از همه جا بیخبرم.
آقای یونگ لبخندی زد و گفت:
__تو باید جونگین باشی مرد جوان!
پدر مهلت صحبت کردن به جونگینو نداد و فوری گفت :
++ این پسر هنرمندیه که بهتون گفته بودم ... تمام مجسمه های کلیسا هنر دست جونگینه...تو این دوسال خیلی برای ما زحمت کشیده.
آقای یونگ با تحسین نگاهش میکرد.
__خیلی خیلی از ظرافتشون لذت بردم... جونگین شی.
لونا وقتی دید جونگین هنوزم متوجه هیچی نشده ، بدون این که مسیر نگاهشو تغییر بده، رو بهش گفت :
++آقای یونگ ، یکی از خیرهای کلیساست. ایشون پنج شش ساله که با کمکهاشون باعث شدن کلیسای ما جزو سه کلیسای برتر کشور باشن، همچنین کلی از راهبه ها رو برای تحصیل به کشورای دیگه فرستادن .
آقای یونگ تک خنده ی با نمکی زد و گفت:
__اینطورا هم نیست پسرم، اینا بزرگش میکنن، منم مثل بقیه گاهی برای دعا کردن اونجا میرم و خب چون الان دو سه سالیه خیلی وقتشو ندارم ، اینطوری دینم رو ادا میکنم.... منم مثل شما کلیسا رو دوست دارم.
بعد رو به کیونگسو کرد وشمرده شمرده گفت:
++پدر میگه، خدا رو شکر صدمه ای که دیدی جدی نیست و تا چند وقت دیگه کاملاخوب میشی.... خوشحالم اینو میشنوم....
کیونگسو آروم به معنای تشکر سرشو تکون داد .. از این که صورتش یکم ورم داشت و دور چشماش کبود شده بود خجالت زده بود و تماما به ملافه یا دستای جونگین که دائما به هم میپیچید ، نگاه میکرد.
ولی برای مثلا لبخونی حرفای بقیه مجبور میشد سرشو بالا بگیره و این آزاردهنده بود.
اقای یونگ دوباره اطرافو نگاه کرد و گفت:
++هیسانو نمیبینم! اون کجاست؟ همسرم هنوزم برای تمیز کردن خونه هیچ کسی رو جز اون قبول نداره... هر روز با ذوق به گلدونای سیمانی که هیسان براش درست کرده آب میده.... بهم گفته به پدر بگم هیسان برای این ماه براش وقت بزاره!
پدر باز هم به جای کیونگسو جواب داد
__حتما رفته خونه براش غذا درست کنه... درست میگم؟
جونگین قیافه ی جدی و لبخند نیمبند کیونگسو رو برای تایید حرف پدر میدید ، ولی نمیدونست این اخم کم رنگ به خاطر غرور خواهرشه یا به خاطر حضور لونا که بدون حرف، تماشاچی شدو اینبار به کیونگسو خیره نگاه میکرد .
گه گاهی با گوشیش ور میرفت و با چشماش توی اتاق دنبال چیزی میگشت که برای جونگین فهمیدنش راحت بود ...
اقای یونگ از هیسان تعریف میکرد و جونگین لحظه به لحظه متعجب تر میشد که این مرد خوش صحبت و پولدار از کجا این خواهر و برادرو میشناسه...
آقای یونگ با شیطنت به کیونگسو نگاه کرد و با خنده گفت:
++بازم ازت میپرسم کیونگسو ،مطمئنی پدرت وکیل نبوده؟
و باز زد زیر خنده و اینبار کیونگسو هم باهاش همراه شد ... و جونگین تازه فهمید هیچی از زندگی پسر رو به روش نمیدونه . پس انصاف بود یشینگ دوست صمیمیش باشه !
به هر ترتیبی بود بعد از نیم ساعت آقای یونگ از جاش بلند شد و قصد رفتن کرد.
کنار تخت کیونگسو ایستاد و برای کیونگسو آرزوی سلامتی کردو همراه مشاورش از اونجا رفت .
لونا به طبعیت از پدرکه برای بدرقه ی آقای یونگ از اتاق بیرون رفت،از جاش بلند شد و بدون گفتن کلمه ای تا دم در اتاق رفت ، اما لحظه ی آخر برگشت و با قدم های بلندو سریعی خودشو به کیونگسو رسوند . لبخند ملیحی روی لباش نشوند و از جیب لباسش صلیب فلزی که شبیه گردنبند تسبیحی راهبه ها بود، بیرون اورد .
روی بدن کیونگسو کمی خم شد و با حالت شمرده ای گردنبندو جلوش گرفت و گفت:
++جولیا ازم خواسته اینو بدم بهت تا از شر شیطان در امان بمونی... امیدوارم زود خوب بشی.
کیونگسو هنوز توی بهت بود که جونگین گردنبندو از دست لونا بیرون کشید و محکم گفت:
__خدافظ
لونا لبخند ملیحشو بیشتر از قبل وسعت داد وبا تکون دادن سرش به احترام، به آرومی از اتاق بیرون رفت.
تا ده دقیقه بعد ،جونگین هنوز پشت پنجره ایستاده بود و از افکار خودش کلافه بود . مطمئن بود لونا به منظور پیدا کردن گوشی موبایل کیونگسو با نگاهش همه جا رو زیر و رو میکرد. اما رفتار یهوییش موقع رفتن بیشتر از قبل نگرانش میکرد.
کیونگسو صلیبو ازش گرفته بود و با چند بار وارسی کردنش اونو زیر بالشش گذاشت.. این نشون میداد اون صلیب واقعا مال جولیاس اما رفتار لونا هنوزم براش عجیب و غیر قابل فهم بود.
نیم ساعت بعد کیونگسو آروم تر به نظر میرسید و خیره به سقف دراز کشیده بود . یشینگ هم چند دقیقه ای میشد که اومده بود و حال چندان جالبی نداشت.
پدر که چند دقیقه ای بود که برای جواب دادن تماس تلفنی از اتاق بیرون رفته بود، همراه یه پرستار داخل شد و در حالیکه تند تند وسایل داخل کمد رو توی پاکت میگذاشت، با خوشحالیو له یشینگ و جونگین گفت :
++آقای یونگ تمام مخارج بیمارستانو تقبل کرده و براش اتاق وی آی پی رزرو کرده. اونم واسه یک ماه!
کیونگسو عکس العملی نشون نداد ولی یشینگی که خوب کیونگسو رو میشناخت ... کم کم باید فکر شنیدن غرغراشو میکرد!
![](https://img.wattpad.com/cover/215938449-288-k159083.jpg)
JE LEEST
3_Be quiet
Actieتو آدم خوبی هستی چون، من آدم ساکتی هستم! تو که دلت پیش خودمه چرا غرورتو له نمیکنی؟ راه میری روی این تیغ دو لبه ولی دستامو ول نمیکنی... توجه:⚠️ "لطفا قبل از شروع این فیک، دو تا فیکشن قبلی من ینی supportive و blood scent رو حتما بخونید، وگرنه متوجه...