be quiet part 33

395 92 88
                                    

 
 
Part 33
 
 
با گیجی و خستگی که تمام وجودشو در بر گرفته بود، در خونه رو باز کرد و وارد شد.
طبق انتظارش، سکوت حکم فرما بود .
قدماشو از حیاط به طرف درب ورودی چوبی سوق داد . بعد کلی سر کله زدن با رئیس آسایشگاه و دکتر ارتش بعد از یه هفته دوندگی ، تونسته بود برگه ی ترخیص جونمیون رو برای همیشه بگیره .
 تنها مشکل از نظرش ،عدم تغییر اسم و فامیلش روی کارتهای شناساییش بود که بر خلاف تلاش های چند ماهه اش ،دادگاه عالی ارتش راضی به تغییر اونا نشد.
 
درو باز کرد و داخل شد .
هیسان پیچیده توی پتوی سبز روشن کنار شومینه روی زمین خوابیده و خبری هم از کیونگسو نبود .
بعد از سرک کشیدن توی حال، به طرف اتاق خودش رفت.
مسائل زیادی فکرشو درگیر کرده بود و مهمترینش الان چند روزی میشد از این اتاق بیرون نیومده .
چند ثانیه ای پشت درب اتاق ایستاد ...
وقتی هیچ صدایی نشنید، با دو دلی درو باز کرد و داخل شد . جونمیون در حالی که ماگ بزرگی رو توی دوتا دستاش نگه داشته بود از پنجره به بیرون نگاه میکرد .
شاید حیاطو ... و امید خیلی ضعیفی میگفت شاید ورود یشینگ به خونه رو...
امیدی که جونمیون با نشون ندادن کوچیکترین عکس العملی از ورود یشینگ به اتاق ، از بین برد .
 
بوی قهوه ی پیچیده توی اتاق کامشو تلخ تر میکرد. کتشو همراه کیفی که مدارک شناسایی جونمیون داخلش بود ، روی صندلی رها کرد و یه جورایی به طرف جونمیون پرواز کرد .
 خستگی یه هفته به تنش مونده بود.
 تمام هفته ای که نه تنها برای خودش بلکه برای  کیونگسو و جونگین و هیسان هم مثل یه سال گذشت .
کلافه بود...
کاراش توی اداره ی پلیس و آسایشگاه یه طرف ، نفس کشیدن توی محیط مسموم کلیسا و چشم تو چشم شدن با افرادی که هر لحظه به یکیشون شک میکرد که نکنه اون پشت اذیت های کیونگسوعه هم یک طرف ...
از تمام اینا بد تر سهونی بود که به اصرار فرمانده اش دائم تماس میگرفت و میگفت فرمانده اش میخواد باهاش حرف بزنه.... و ،....مهمتر از همه اطلاعاتی که امروز با آگاه شدن ازشون احساس تلخی داشت ...
احساس روشن شدن یه چراغ گردون زرد رو داشت که داره بهش احتیاط کردن رو هشدار میده ... احساس تند شدن تیک تیک ساعت ، که تمام شدن وقت رو بهش گوشزد میکنه ... احساس پیدا شدن یه رد پا...
با چند قدم خودشو به جونمیون رسوند و رو به جونمیون پشتشو به پنجره تکیه داد.
_بازم قهوه؟
با دستش چندتا تار موی اویزون شده توی صورت جونمیونو کنار زد و گفت:
__بهت که گفتم مصرف کافئین زیاد برات خوب نیست.‌
جونمیون بدون این که مسیر نگاهشو تغییر بده جواب داد:
++ خواب دیدم.... پشت این پنجره ایستاده بود ... پشت بهم...
نگاهشو به یشینگ دوخت و ادامه داد:
++ پشت همین پنجره...ولی اتاق من نبود.... شایدم بود اما این شکلی نبود ....چون منظره ی بیرون همین شکلی بود.خونه ی اون پیرزنه که گربه اش تو حیاط بازی میکنه ، مثل الان جلوی روش بود.
 
چشماش صورت بی حالت ونگاه پر دلهره ی یشینگو دنبال کرد
++نمیدونم  اون آدم توی خوابم کیه...اما ،... انگارهمه جای خونه هست... چشمامو که میبندم پیداش میشه. صورتشو نمیبینم اما دلم میگه آشناس....من ... وقتی بیدار میشم ، یا نه  اصلا همون موقع تو خواب دیوونه میشم...
یشینگ سرشو پایین انداخته بود وبه جلوی پاهاش خیره نگاه میکرد.
جونمیون خسته تر از هر موقعی یه قدم جلو اومد سرشو روی شونه ی یشینگ خم کرد
++میشه ندید بگیری؟...قهوه که میخورم نمیخوابم ...اون وقت شاید تو بیداری ببینمش.
 
یشینگ نمیدونست چرا یا چطوری در عوض بیان شدن همین یک جمله، راه گلوش بسته شد ، فقط میدونست توی اون لحظه انگار قفسه ی سینه اش تحمل وزن قلبشو نداره.
 قلبش انقدر سنگین شده که دلش میخواد از جا درش بیاره و بگذارتش زمین بلکه یکم سبک بشه!
 تمام توانشو جمع کرد و دستشو دور کمر جونمیون انداخت.با یکم فشار اونو به خودش نزدیک تر کرد و مجبورش کرد قدم برداره .
به تخت که رسیدن ، نشست .
دست جونمیونو هم کشید تا بشینه. بر خلاف انتظارش جونمیون دراز کشید و سرشو روی زانوی یشینگ جا داد.
یشینگ در حالی که انگشتاشو بین موهای جونمیون فرو میبرد گفت:
__ میدونی... آدمایی که قابل اعتمادن ،هیچ وقت پشت به زندگیشون نمی ایستن.
کلامش نم حسادت داشت، اینو جونمیون به راحتی حس کرد. ولی دلیل نمیشد حرفش غلط باشه، متناقض بود اما...
یشینگ وقتی نگاه خیره و کمی متعجب جونمیونو دید تک خنده ی غمگینی زد.
__توی چشمات زندگی جریان داره .
جونیون بی اختیار چشماشو بست. از یشینگ دریغش کرد محو شدن توی دنیای چشماشو....
یشینگ با خستگی دراز کشید و چشماشو روی هم گذاشت .هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که گرمای صورت جونمیونو روی سینه اش حس کرد.
منطقی نبود اگه ضربان قلبش به غلط کردم بیوفته؟
منطقی نبود اگه برای بو کشیدن موهای خوش حالتش عمیق تر نفس بکشه؟
منطقی نبود اگه دست دور شونه ی زندگی حلقه بشه؟
 
__یکم استراحت میکنم، بعدش میخوایم یکم بریم بیرون خوش بگذرونیم.
صداش میلرزید، یشینگ هیچ وقت توی عوض کردن جو کارش خوب نبود!

3_Be quiet Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz