سلام :
حرف کوتاهی هست که باید بهتون بگم .
اول این که ممنون بابت خوندن این پارت💚 دوم این که باید بگم شخصیت(کای) اصلا شبیه جونگین نیست . کلی آدم هست با این اسم ... سعی کردم توی توصیف چهره اش اینو کاملا برسونم.
باید میگفتم تا قاطی نکنید .
راستی کسایی که از واتپد این داستانو میخونن یه خواهشی دارم لطفا اگه گپ نظرات من رو توی تلگرام دارید، اونجا هم برام نظر بگذارید . چون شما نور چشمی های من هستید و این پارت فقطططط برای شما آپ شده.
ممنونم یه دنیا 💚
آی دی چنل رو براتون میگذارم . هر پست داخلش لینک گپو داره.@Exomomus
در خود تمامم را شکستم تا تو برگردی ..
در گوشه ای تنها نشستم تا تو برگردی ..
هی ساختم خود را برای دیدنت اما ..
تو با نبودت هی مرا تخریب میکردی ..
Part 36
با صدای گوش خراش نچندان بلندی چشماشو باز کرد. اولین چیزی که دید سقف سفید رنگ سالن بود.
چند دقیقه ای طول کشید تا متوجه بشه کجاست و چه وقتی از روزه.
در حالی که سعی داشت با انگشتاش موهاشو مرتب کنه ، نگاهشو دور تا دورش چرخوند و به ساعت دیواری سفید رنگ پشت سرش نگاه کرد .
با این که نزدیک ظهربود، اما هوای ابری بیرون اینطور نشون نمیداد.
بهار بود و هوای ابری آخر آپریل .
صدای ویز ویز مانندی از حیاط به گوشش میرسید. از جاش بلند شد و ایستاد . شلوار گرمکن طوسی رنگشو مرتب کرد. از خوابیدن روی کاناپه کمر درد گرفته بود.
همراه با خمیازه ای به بدنش کشش داد.
از یاداوری روز قبل لباشو تو دهنش کشید . یکم از این که بقیه رو ببینه خجالت زده بود چون کیونگسو کسی بود که بر خلاف ظاهرش اصلا نمیتونست چیزی رو از یشینگ و هیسان مخفی کنه !
از توی آشپزخونه سر و صدا میومد . پوفی کشید و سلانه سلانه و بی حال خودشو به آشپزخونه رسوند .
هیسان به محض دیدن برادرش با خوشحالی دستشو به معنی سلام بالا برد .
نگاه هیسان پر از شیطنت بود و این دقیقا همون چیزی بود که کیونگسو ازش فرار میکرد.
کیونگسوهم متقابلا لبخندی روی لباش نشوند و فوری نگاهشو دزدید . به طرف قهوه ساز رفت و زیر لب غر میزد .
+نمیدونم از کی اینقدر لاکچری شدیم ... اخه قهوه و تُست و بیکن هم شد صبحانه؟ عاه ... حتی یادم نمیاد اخرین بار کِی برای صبحانه برنج خوردم !
با بی میلی لیوانشو از قهوه ی سبک مخلوط باشیر پر کرد و با چند تا دونه کوکی شکلاتی روی میز گذاشت.
صندلی رو بیرون کشید اما توجهش جلب شد به انعکاس خودش توی درب استیل یخچال.
بالا تا پایینشو با یه نگاه کلی بر انداز کرد. از چیزی که قبلا از خودش یه یاد داشت ، یکم لاغر تر شده بود .
موهای بلندش و چهره نا واضحش توی انعکاس ،دقیقا شبیه افکارش بود . همین قدر نا آشنا!
از وقتی از روستا به اینجا اومده بودن، همیشه موهاشو خودش با موزر به کوتاه ترین حالت اصلاح میکرد اما حالا یه استایل جدید داشت .
انگار شبیه خانواده ی مادرش شده بود ، شبیه اون عکس روی طاقچه اتاقش!
با تکون خوردن چیزی جلوی چشمش از افکارش بیرون اومد .
هیسان بود که دستشو جلوش به پرواز در آورده بود .
فوری با اشاره گفت :
" بشین دیگه"
کیونگسو ابروشو بالا انداخت و با پس زدن دست هیسان روی صندلی نشست .
قهوه اشو یکم هم زد و کاملا سعی میکرد گیر نگاه پر شیطنت خواهرش نیوفته .
هیسان خنده ای کرد و دوباره مشغول کارکردن با لپتابش شد . اون خیلی خوب برادرشو میشناخت ، از خجالت زده کردنش چیزی عایدش نمیشد، مخصوصا وقتی مثل الان کیونگسو انقدر گیج به نظر میرسید .
چند دقیقه ای گذشت.
کیونگسو دستشو جلو برد آروم به بازوی هیسان زد .
هیسان نگاهش کرد . کیونگسو با اشاره پرسید :
"چرا نرفتی سر کار ؟"
هیسان شونه ای بالا انداخت و با اشاره جواب داد:
"یشینگ گفت از خونه تکون نخورم"
نگاهش نگران تر شد و حرفاشو با اشاره ادامه داد:
" انگار دیروز یه اتفاقی افتاده ، صبح که بیدار شدم جونگین پایین کاناپه ای که خوابیده بودی، خواب بود"
کیونگسو از فهمیدن این جمله جفت ابرو هاش بالا پرید .
با اشاره گفت:
"جونگین اینجاست؟"
و جوابشو از حرکات دستای هیسان گرفت .
"اره توی حیاطه از صبح داره یه چیزی درست میکنه ، فکر کنم کارای عقب افتاده ی دانشگاهه"
کیونگسو نفس عمیقی کشید و سعی کرد تند شدن ضربان قلبشو با چهره اش لو نده ، پس خیلی معمولی دوباره پرسید یشینگ کجاست؟
"صبح زود رفت بیرون ،گفت باید کسی رو ببینه ، بعد هم اومد با جونمیون رفتند کلیسا "
این بار دیگه کیونگسو تعجب و نگرانیشو مخفی نکرد فوری از جاش بلند شد . قلبش انگار دنبال بهونه میگشت تا به طرف جونگین پرواز کنه .
فوری مسافت بین آشپزخونه تا در ورودی رو طی کرد .
به محض باز شدن در جونگین سرشو بالا آورد . با هول چیزی رو با عجله داخل جیبش گذاشت و لبخندی روی لباش نشوند.
قیافه ی منتظرش با اون عینک ایمنی بی رنگ روی چشماش و گرد سفیدی که روی موهاش جا خوش کرده بود ، باعث شد کیونگسو یادش بره برای چی اومده تو حیاط!
جونگین عینک رو از روی چشماش برداشت و سرشو چند بار تکون داد تا گرد خاکا رو از روی موهاش پس بزنه، بعد با لبخند گفت:
_ظهر بخیر!
نگاهشو به پشت سر کیونگسو دوخت و دست بلند کرد:
+هی، سانا بیا اینجا ببینم.
هیسان با لبخونی جمله اش خوشحال به طرفش رفت .
جونگین دستکش کار خاکی رنگشو از دستش بیرون آورد و با در اوردن گوشی موبایلش از جیب شلوارش گفت:
+بیا اینو بهت نشون بدم ، یشینگ میگفت تو عاشق پرنده هایی!
هیسان با تعجب نگاهی به کیونگسو انداخت و چند قدم دیگه جلو رفت . جونگین دستشو گرفت و توی پله ها نشوندش گوشیشو دستش داد . کیونگسو از جاش تکون نمیخورد ، با نگاهش همراهیشون میکرد .
فیلم روی صفحه ی گوشی جونگین که پلی شد هیسان مشتاقانه بهش چشم دوخت .
خانم زیبایی با موهای بلوطی رنگ بلند و پیراهن راحتی مشکی و سفید روی صفحه ظاهر شد و با انگشت پایین صفحه رو نشون داد.
همون لحظه زیر نویس ویدئو باعث شد چشمای هیسان برق بزنه .
"سلام هیسان ! با این که تا حالا ندیدمت ولی بی صبرانه منتظرتم ... بیا باهام ببین چیا برات آماده کردم "
بعد خانم داخل تصویر که شباهت بی اندازه ای به جونگین داشت شروع به راه رفتن کرد ، از پله های چوبی زیبای خونه بالا رفت اولین در بعد از راه پله رو باز کرد و هیسان هر لحظه از دیدن اتفاقات فیلم شگفت زده تر میشد .
خانم در یک اتاق بزرگ رو باز کرد که با طرح های زرد پاستیلیو قهوه ای تیره دکور شده بود .
جدا از تخت زیبا و فرش اتاق، که به شدت خودت نمایی میکردن ، پنجره ی شاه نشینش با اون قفس بزرگ دلربا نفس هیسانو تو سینه حبس کرد .
مادر جونگین باز هم جلوتر رفت و در قفسو باز کرد طوطی زیبای سفید رنگی با کاکل زرد ازش بیرون اومد و روی دست خانم کیم نشست .
هیسان از ذوق هر دوتا دستشو روی دهانش گذاشته بود و انگشتای پاش توی دمپایی هایی که پوشیده جمع شده بودن.
کیونگسو محض کنجکاوی یکم جلو تر اومد و بالای سر جونگین ایستاد ،در حالی که دستاش توی جیبش بود صفحه ی گوشی رو نگاه کرد .
خانم کیم طوطی رو رو به دوربین نشون داد و گفت :
"زود تر بیا دخترم ،ما و لمون منتظرتیم ، اینجا اتاق توعه و منتظره تا بیای اینجا رو به همش بریزی !"
ویدئو که تمام شد هیسان با تعجب و ذوق و کیونگسو با اخم به جونگین خیره شدند.
جونگین اصلا به کیونگسو نگاه نکرد برعکس دستای هیسان رو توی دستش گرفت و گفت:
_مادرم خانم خونگرمیه، همیشه دلش میخواست یه دختر داشته باشه میتونی برای مدتی به آرزوش برسونیش؟
هیسان با لبخونی حرفای جونگین نگاهی به برادرش انداخت که با اخم غلیظی جونگین رو نگاه میکرد .
جونگین فوری با دو تا دستاش صورت هیسان رو به طرف خودش گردوند و گفت:
_نگران کیونگسو نباش ، اون راضیه و میخواد فقط تو درس بخونی ، مدت زیادی طول نمیکشه تازه ما میتونیم برای دیدنت بیایم ایتالیا!
این حرف جونگین کاملا به این معنا بود که خودش با کیونگسو در موردش حرف میزنه .
هیسان گوشی جونگین رو که دستش بود ، بالا گرفت و تند تند تایپ کرد:
"من نمیتونم کیونگسو رو تنها بذارم "
جونگین لبخندی زد همون طور که نشسته بود ، دست کیونگسو رو توی دستش گرفت و گفت:
+تنهاش نمیذاری، میسپاریش به من ! کیونگسو چیزی جز موفقیت تو نمیخواد ، میتونی برادرتو به خواستش برسونی؟
هیسان تایپ کرد
"چقدر همش من باید بقیه رو به خواسته هاشون برسونم چرا کسی منو به خواستم نمیرسونه؟ "
+خواستت چیه؟ هر چی باشه قبوله !
هیسان لبخندی زد، چیزی تایپ کرد و گوشی جونگین رو بهش برگردوند . بعد با رضایت از جاش بلند شد و داخل خونه رفت .
جونگین بدون این که بخونه هیسان چی نوشته صفحه ی گوشیشو خاموش کرد و دست کیونگسو رو که توی دستش بود کشید تا کنارش بشینه .
حتی یاداوری اون اتفاقات براش مثل مزه مزه کردن زهر بود ... به صورتش خیره شد و گفت:
+اون شب ... اونشب نحسی که تو رو توی ایستگاه اتوبوس پیدا کردم ...اون شب برگشتم خونه تا هیسان رو بیارم اینجا اما ... اما کسی زود تر از من وارد خونه شده بود .
نگاه کیونگسو رنگ نگرانی گرفت ،جونگین کاملا متوجه یخ کردن انگشتای کیونگسو بود و سعی میکرد خیلی موضوع رو باز نکنه. پس تند تند ادامه داد.
+اون شب کسی تو خونه بود که باعث وحشت هیسان شد و من باهاش درگیر شدم. اصلا نترسیا اتفاقی نیوفتاد فقط ، هیسان خیلی ترسیده بود.
آب دهنشو قورت داد و مطمئن تر به چشمای کیونگسو خیره شد:
+کیونگسو عزیزم ،من نمیدونم چیکار داری میکنی ، یا اونایی که این بلا رو سرت اوردن کین، اما اونا نقطه ضعفت رو میدونن .
کیونگسو گوشی جونگین رو از دستش کشید و نوشت
"اما این دلیل نمیشه هیسان رو ولش کنم تنهایی بره!"
جونگین کاملا میفهمید کیونگسو ممکنه چه حسی داشته باشه اما چاره ای رو هم سراغ نداشت !
+هیسان کنارت ضربه میخوره ،تو خطر میوفته .
"اونا اومدن تو خونه ، چون دنبال لپتاب بودن ، من خیلی معذرت میخوام که چون شبیه هم بودن اشتباهی مال تو رو دزدیدن ، ولی این اوضاع هیچ دخلی به هیسان نداره. اون هیچ جا نمیره "
+داره کبونگسو ، داره!
جونگین با دو تا انگشت چشماشو فشار داد و سکوت کرد ، بعد از چند ثانیه دوباره نگاهشو به کیونگسویی که یکم عصبی به نظر میرسید، دوخت و گفت:
+همه ی ماجرا این نیست. من دیشب رفته بودم خونه ، دیگه نه لپتابی هست که هیچ چیزی که بخوان دنبالش باشن ، ولی دیشب اون لعنتیا با چاقو اومدن توی خونه و تنها چیزی که با خودشون بردن، قاب عکس هیسان بود . میفهمی؟ اون تو خطره ! مطمئن باش این بار به جای آویزون کردنش از سقف اتاق یه تیکه از بدنشو برات میفرستن . میتونی تصور کنی چقدر اونشب ترسیده بود؟ میتونی انقدر خودخواه نباشی؟
کیونگسو با حالت عصبی و بهت زده از جاش بلند شد . دست جونگین رو رها کرد و خودشو به باغچه رسوند .
دستاشو پشت سرش توی موهاش قلاب کرده بود و تند تند نفس میکشید . حالت تهوع تمام وجودشو گرفته بود . از این که متوجه موضوع نشده احساس بدی داشت و بد تر از اون از تصور ترسی که هیسان اون لحظه ها تحمل کرده حالش دگرگون میشد. کنار باغچه خم شد و تمام قهوه ای رو که به عنوان صبحانه خورده بود بالا آورد .
جونگین نگران به سمتش رفت ولی کیونگسو با بالا اوردن دستش بهش فهموند خجالت زده اش نکنه و نزدیکش نره.
جونگین نفسشو فوت کرد و شیر آب توی حیاطو باز کرد.
شلنگ رو دست کیونگسو داد تا دست و صورتشو یکم آب بزنه و دهنشو بشوره .
اون میفهمید کیونگسو تو این لحظه تمام فریاد های از سر غیرتشو که قورت داده بود بالا آورد ، و بی اندازه از خودش احساس ناراحتی میکرد. جونگین اصلا نمیفهمید چرا کیونگسو حاضر نیست بهش اعتماد کنه و حرف بزنه ، اما به تصمیمش هم احترام میگذاشت .
بعد از چند دقیقه که کیونگسو آروم تر شد ،کنارش روی سکوی جلوی باغچه جا گرفت.
جونگین دستاشو دور شونه ش حلقه کرد و دوباره حرفاشو ادامه داد:
+ میدونم چقدر نگرانی اما ،باید ازت بخوام نگرانش نباشی ، یشینگ با یکی از دوستاش که قابل اعتماده مشورت کرده .
نگفته ماجرا چیه ها ولی دوستش گفته اگه از دسترسشون دورش کنیم بهتره . باور کن خانواده ی من منتظر دیدن تو و هیسانن.
سانا براشون مثل دخترشونه .... مگه تو نمیخوای اون درس بخونه؟ هیسان واقعا هنرمنده ، تو که کاراشو دیدی، من با همکارام توی دانشگاه ایتالیا حرف زدم . نمیشه به عنوان دانشجو بره اونجا ،اما کابِلو گفت میتونه توی کالج ثبت نام کنه .
باور کن اگه از اینجا دور بشه در امانه . بهش فکر کن .
کیونگسو بدون هیچ عکس العملی خم شد و پیشونیشو روی زانوی جونگین گذاشت...
.
.
.
.
.
دیدن جونمیون توی پیراهن و شلوار سفید به خودی خود براش نفس گیر بود ، چه برسه به این که سه تا دکمه ی پیرهنشو هم باز بذاره!
تمام طول مسیری که به کلیسا منتهی میشد، به حرفای کلونل پارک فکر کرد . به تمام هشدار ها و احتمالاتی که داد.
اصلا مطمئن نبود و نمیدونست کار درستی انجام میده یا نه ، اما حتم داشت جونمیون هم از دیشب داره با خودش و حافظه اش میجنگه! راستش آرامشی که امروز جونمیون داشت یکم میترسوندش.
انگار میترسید جونمیون از درد کشیدن توی کل دیشب بی حس شده باشه.
اون الان میدونست کسی که جای خالیش رو تو قلبش نگه داشته ،هیچ وقت قرار نیست برای التیام بخشیدن به قلبش کاری بکنه و با تلاش برای یاداوری خاطراتش داره خودشو تحت فشار میگذاره.
امروز صبح وقتی از فرودگاه به خونه برگشت تا جونمیون رو همراه خودش به کلیسا ببره ، یه لحظه حس کرد،ممکنه با این کار به خطر بندازدش .
اما با دیدن جونمیونی که اول صبح داشت با دستگاه رسیور موجود توی خونه ، اخبار شبکه ی مخفی ارتش رو نگاه میکرد ، نظرش کاملا عوض شد .
این راهی بود که جونمیون در پیش گرفته بود و یشینگ به طور قطع نمیتونست جلوی پیشروی های حافظه ش رو بگیره و امیدش روز به روز برای این که جونمیون قبولش کنه کمتر میشد.
همون طور که روز اول چهره و شماره ی کیونگسو(حامی) رو به خاطر آورد و دیشب پسورد جعبه و امروز رمز شبکه ارتش که فقط مخصوص افراد رده بالا بود .
اون لحظه از نگاه جونمیون کلافگی میبارید اما آروم هم به نظر میرسید مثل کسی که چیزی برای از دست دادن نداره و همه چیزو رها کرده ببینه قراره چی پیش بیاد!
نفسشو رها کرد. فعلا کاری از دستش بر نمیومد.
از ماشین که پیاده شدند ، جونمیون به طرفش برگشت.
_حس میکنم قراره اتفاقی بیوفته ،دلم یه جور دیگه ای شور میزنه .
یشینگ ماشین رو دور زد و دست جونمیون رو بین انگشتاش گرفت ...وقت انکار و یا دلداری نبود.
حال خودش هم دست کمی از جونمیون نداشت.
چشماشو به نگاه نگرانش دوخت و گفت:
+هر اتفاقی هم بیوفته من تنهات نمیذارم .هر وقت احتیاج بود، فقط کافیه یه قدم بیای عقب و بهم تکیه کنی ، من همیشه پشت سرت ایستادم .
وارد حیاط کلیسا که شدند، آقای گو باغبون کلیسا مشغول کاشتن بوته های رز سفید اطراف حوض بزرگ و آبی رنگ کلیسا بود .
یشینگ نگاه خیره رو با تکون دادن سرش به معنای سلام جواب داد. اون با قیچی ساقه های زیبای گل ها رو میچید تا بعد از کاشت پژمرده نشن و تمام حیاط پر بود از گلهای رز ساقه بلند.
جونمیون با هر قدمی که برمیداشت خم میشد و گلهای زیبا رو از روی زمین جمع میکرد. وقتی نزدیک سالن شدند یه دسته گل بزرگ توی دستاش بود. گلها رو به بینیش نزدیک کرد و عطرشونو بو کشید .
ایستاد...
+لی
یشینگ به طرفش برگشت و سوالی نگاهش کرد .
جونمیون دسته گل ها روتو بغل یشینگ گذاشت و گفت:
+همه فکر میکنن چقدر ظالمانه است که برای حیات یافتن یه بوته گل ، باید زیبا ترین قسمتشو ازش جدا کرد.
بعد دستای یشینگ رو گرفت و گفت:
+اما میدونی، اگه اون شاخه ی بلند گل زر کوتاه نشه، فقط همون یدونه میمونه که بعد از یکی دو روز پژمرده میشه ، حتی به عمر واقعی خودش نمیرسه، اما اگه کوتاهش کنن ، باز جوونه میزنه ده ها شاخه گل میده ، سال به سال ... میشه یه بوته گل رزی که زمستونم از پا درش نمیاره...
یشینگ گلها رو به سینه اش چسبوند و دست جونمیون رو متقابلا گرفت و گفت :
+چه داستان آشنایی!
جونمیون لبخند نا مطمئنی زد .بی اختیار اطرافو نگاه میکرد ، حس زیر نظر بودن داشت .
داخل سالن که شدند ، جونمیون قدم به قدم تا جلوی مهراب پیش رفت. اولین باری نبود که با یشینگ به کلیسا میومد ،اما اولین بار بود که داخل سالن میشد .
اون بودایی بود. و اکثرا توی حیاط منتظر یشینگ میموند یا به قسمت کتابخونه ی کلیسا میرفت و خودشو با خوندن کتاب های قدیمی سرگرم میکرد..
گاهی هم همراهش به اتاق پیانو میرفت.
جولیا رو دو سه مرتبه دیده بود ولی لونا مدتی میشد کلاسها رو نمیومد. جولیا دختر آرومی به نظر میرسید که با دقت تمام حرف های یشینگ رو گوش میکرد .
استعداد فوق العاده ای توی نواختن و یادگرفتن پیانو داشت ، اما این اواخر چند جلسه ای میشد که پریشون و مضطرب به نظر میرسید .
هوای سالن نسبتا گرم بود یشینگ احساس کرد باید به جونمیون فضا بده و کمی عقب تر بایسته.
کلیسا خیلی شلوغ نبود چند نفری روی نیمکت ها نشسته بودند. از جمله مردی که کلاه نقاب دار و ماسک سفید رنگش مانع ظاهر شدن چهره اش میشد .
بعد از رد شدن جونمیون از کنارش، لحظه ای سرشو بالا آورد و برای یشینگ سر تکون داد.
یا پیرزن تنهایی که روی عقب ترین نیمکت سالن نشسته بود و با تور سفید روی سرش کتاب دعا میخوند .
جونمیون به محض ورود نگاهشو به مهراب دوخت، نیمکت ها رو طی کرد و دقیقا مقابل نرده های چوبی جلوی مهراب ایستاد .
مهراب بلند و پر از نقاشی های زیبا و پر ظرافت از مسیح بود . از لحظه ی تولد تا به صلیب کشیده شدنش رو نشون میداد. گلدون بزرگ گل با عطر سحرآمیزش تمام چشم ها رو به خودش خیره میکرد، اما نگاه جونمیون فقط به جام طلایی رنگ زیر صلیب بزرگ مهراب دوخته شده بود.
جونمیون اطرافش رو نگاهی انداخت و یه قدم دیگه جلو رفت .نگاهی به پشت سرش انداخت یشینگ با کمی فاصله ازش روی نیمکت نشسته بود . گلها رو روی نیمکت گذاشته و با اطمینان نگاهش میکرد.
دوتا پسر هم بودند که درست پشت سر خودش روی اولین نیمکتها نشسته بودند و سرشون پایین بود.
یکیشون به جونمیون نگاه میکرد ولی اون یکی تا حد امکان سرشو پایین انداخته بود .
جونمیون با خودش فکر کرد اگر کسی دوست نداره موقع دعا کردن کسی نگاهش کنه پس میاد کلیسا برای چی؟
پسری که سرش پایین بود یه لحظه ی کوتاه نگاهش کرد ، چشماش پر از اشک بود ولی ماسک سیاهش مانع نمایان شدن چهره اش میشد.
جونمیون نگاهشو از پسر گرفت ...
میتونست انعکاس خودشو توی ظرف بلورین شراب قرمز رو به روش ببینه. آروم چشماشو بست هر دو دستشو به هم قفل کرد و گفت:
+خودت میدونی که من بودایی هستم ، اما برای گفتن حرفای امروزم، بودا به کارم نمیاد، چون اون مسیحی بود!
نمیدونم چطور این چیزا رو یادمه ولی میدونم همیشه یه صلیب به گوش راستش آویز بود و موقع ترس با دو تا انگشت فشارش میداد.
جونمیون برای گفتن چیزایی که توی دلش میگذشت و حرفایی که میخواست بگه گیج و دو دل بود .
نگاه خیره ی دونفر پشت سرش هم مزید بر علت شد تا کمی فضا برای خودش باز کنه.
برای به کنترل گرفتن اوضاع افکارش، شمعی که توی راه خریده بودن رو از نایلون دور مچش بیرون آورد و
آروم هر دو دستشو در حالی که شمع بینشون بود، به هم قفل کرد.
+این شمعو میبینی؟ باور کن اگه بذارمش روی سینه ام روشن میشه. قلبم مثل یه تیکه آتیشه.
(نفس عمیقی کشید)
+لی میگه هیچ وقت نمیتونه برگرده پیشم، پس...اون پیش توعه مگه نه؟
منتظر هیچ جوابی نبود پاهاشو جفت و پیرهنشو هم یکم مرتب کرد . انگار واقعا قرار بود صاحب جای خالی قلبش ،اونو ببینه... شاید هم داشت میدید!
شمع توی دستشو با فندکی که هیسان بهش داده بود ، روشن کرد.چشماشو که از اشک تار شده بودند روی هم گذاشت و زمزمه وار گفت:
+حتی اسمتو نمیدونم ، اما میدونم اینجایی. یادم نیست چطوری ،ولی میدونم تنهام گذاشتی. نمیدونم چند وقت زندگیم عین یه مریض روحی و روانی توی آسایشگاه گذشته، اما دیگه با این بار روی دوشم، یه قدمم نمیتونم راه برم .
کم کم صداش لرزش دلنشینی به خودش گرفت:
+نمیتونی تصور کنی نشناختن ادمایی که با امید توی صورتت لبخند میزنن اسمت رو صدا میکنن چقدر سخته ، حتی نمیدونی دیدن یه سری آدما و حس نزدیکی بهشون توی قلبت و ندیدنشون تو واقعیت چه حسی ممکنه داشته باشه . خیلی آدما هستن که شب که میخوابم میبینمشون اما ....اما نمیدونم کدومشون تویی !
کیونگسو...مثل اون کسی نیست که من میشناسم .انگار آدمای دیگه هم هستن نمیشناسم... عادتم شده حس کنم کسی از دور بهم خیره شده . میبینمشون!توی خوابهام یا حتی بیداری ... اما جلو نمیان .
بغضشو که داشت خفه اش میکرد شکست و به چشماش اجازه داد گرم اشک بشن.
+لی میگه تو نمیتونی بیای پیشم، پس هیچ کدوم از اونا تو نیستی...
تنها جایی میتونم حس کنم منو میبینی اینجاس ، الان انگار واقعا پیشتم ... اما اومدم بگم دیگه نمیتونم!
زندگی کردن با یه حفره ی خالی توی قلب ، کار راحتی نیست... مثل سرطان میمونه، داره ذره ذره منو از بین میبره . دارم اطرافیانم رو نا امید میکنم ، لی،دلش میشکنه، تو که نمیدونی برای این که من زندگی کنم چقدر برام تلاش کرده.
هر بار که کنار پنجره می ایستم ، توی چشماش میبینم چقدر ازم دور میشه. میدونی خاطرات من داره اونو میکشه. من اینو با تمام وجودم حس میکنم.
آستینشو روی نم چشماش کشید و ادامه داد:
+امروز اومدم پیشت که بگم خیلییی دوست دارم ، اما باید زندگی کنم ... تو هم همینو میخوای مگه نه؟ راضی به درد کشیدنم نیستی، مگه نه؟
میشه از امروز مال خودم بشم؟
صدای ناقوس بلند کلیسا، انگار جواب مثبتش بود . آرامشی به دلش انداخت که فقط عقب عقب رفت و روی نیمکت پشت سرش نشست.
پیشونیشو روی تخته ی نیمکت جلویی گذاشت و صدای گریه اش به گوش یشینگ رسید.
یشینگ تمام مدت چشماشو بسته بود تا درد کشیدن جونمیون توی ذهنش ثبت نشه، ازاین فاصله نمیشنید جونمیون چی میگه اما میدونست گریه تنها کاریه که جونمیون ازش طفره میرفت.
جونمیون همیشه با گوش دادن آهنگ بغضشو قوت میداد و حالا یشینگ واقعا ناراحت بود که نمیتونه بره جلو و با بغل گرفتنش حمایتش کنه.
کاری که پسری که کنارش نشسته بود انجام داد !
با نشستن جونمیون روی نیمکت ، یکی از اون دوتا پسری که پشت سرش نشسته بودند، از جاش بلند شد و با حالتی که انگار کمی لنگ میزد از سالن بیرون رفت و اون یکی دستشو دور شونه های جونمیون انداخت و بلندش کرد تا سرشو از نیمکت جلویی برداره .
یشینگ به ساعتش نگاهی انداخت. دیگه وقت کلاسش داشت شروع میشد. جولیا رو دید که با صورت بیروح و رنگ پریده بالای پله ها ایستاده بود .
یشینگ نگاه نگرانی به جونمیون انداخت و به معنی این که الان میاد ، سر تکون داد. به ثانیه نرسیده جولیا از بالای پله ها محو شد .
یشینگ به طرف پسری که ماسک و کلاه نقاب دار سفید پوشیده بود برگشت و با علامت دادن اون، از جاش بلند شد و سالن رو به طرف اتاق پیانو ترک کرد.
ذهن جونمیون کاملا آزاد شده بود . اختیار اشکاشو نداشت و قلبش از حسی که نمیدونست چیه لب ریز شد.
پسری که کنارش نشسته بود آروم آروم پشت کمرشو نوازش میکرد . جونمیون بعد از چند دقیقه گریه رو تمام کرد و بینیشو بالاکشید .
خودشو جمع و جور کردو به طرف پسری که کنارش نشسته بود برگشت تا ازش معذرت خواهی کنه .
پسر لبخند زیبایی داشت ، پوست سبزه چشمای تیره و کشیده ای داشت. لبهای نازکش به پرسینگ نگین داری آراسته شده بود . موهای تماما مشکی و بلندشو که دورش ریخته بود صورتشو بزرگتر و پخته تر نشون میداد.
_متاسفم...
تنها کلمه ای بود که تونست به زبون بیاره.
پسر لبخندشو حفظ کرد ، اما جونمیون سرخ بودن چشماشو کاملا زیر نظر داشت .
+بعضی وقتا هیچی دست خودت نیست . گاهی دل ادم یه طرفی قدم برمیداره که هر چقدر دنبالش کنی بیشتر میترسی. عشق خطرناک ترین حالت یه انسانه . کاری میکنه که دنیا در برابر چشمت کوچیک بشه ، تمام موانع ناچیز میشن
جونمیون با این که اصلا نمیفهمید حرفای این پسر چه ربطی به اون لحظه داره ، بازم جواب داد:
++این که بد نیست!
پسر پوزخندی زد و ادامه داد:
_اره، ولی تا وقتی که نفر سوم یه رابطه نباشی! اون موقعس که عشق خطرناک میشه ، باعث میشه توطئه بچینی، نقشه بکشی و هزار تا کار دیگه ... انقدری که هر لحظه آرزو می کنی کاش رقیبت یه روز صبح از خواب بیدار بشه هیچی یادش نیاد ! متاسفم ... اما دوست داشتن کسی که یکی دیگه رو توی قلبش داره سخت ترین جایگاه دنیاس...
بعد هم بدون این که صورت بهت زده ی جونمیون رو نگاه کنه از کنارش بلند شد و بیرون رفت ...
.
.
.
.
.
از وقتی که رسید کره، منتظر این لحظه بود ! دوست سهون صبح خیلی زود برای استقبال ازش به فرودگاه اومده بود .
میگفت روان پزشکه و پسر خیلی خوبی به نظر میرسید. قسمت عجیب ماجرا این بود که با ماشین سوهو هیونگ اومد دنبالش!
چانیول گفته بود فعلا تحت نظر اونه ، ولی اصلا فکرشم نمیکرد اونا مدتیه که با هم زندگی میکنن!
انگار اون پسری که برای محافظت ازش برگشته بود کره هم ، فعلا توی خونه ی اونا زندگی میکرد.
تمام طول مسیرو در مورد احوالات این چند وقت سوهو هیونگش براش حرف زده بود و شیومین لحن و حالتی رو از یشینگ دیده بود که باعث میشد به حرف چانیول که میگفت "دوست داشتن از چشماش میزنه بیرون "ایمان بیاره.
هزار بار تو دلش گفته بود ای کاش کیونگسو (حامی) هم همراهش بود و هیونگش رو میدید. دو روز پیش که ازش جدا شد و بهش گفته بود میره کره ، اولین چیزی که کیونگسو ازش خواست دیدن سوهو بود.
دل تو دلش نبود، فکر این که اگه یه روز سوهو اونا رو به خاطر بیاره و متوجه بشه کیونگسو(حامی) یه دختر کوچولو داره چه عکس العملی نشون خواهد داد،از ذوق لبریزش میکرد.
تو همین فکرا بود که دیدش... توی اون پیرهن و شلوار سفید، عین فرشته ها به نظر میرسید . بیرون از سالن بود اما شیومین روش اشراف کامل داشت.دسته گلی که دستش بود رو به یشینگ داد و داخل شد .دیدنش توی این کلیسا مثل یه رویا بود .
انگار که بگن تمام اتفاقاتی که یادته همش ساخته ی ذهن مریض نویسنده اس و داستان از اول تعریف کنن. بگن همه چی مرتبه و سوهو الان با دیدنت بازم آغوششو باز میکنه و میگه " کمتر چشماتو گرد کن الان میوفته کف دستت."
اما حضورش توی سالن کلیسا ، اصلا اون چیزی که فکر میکرد نشد .
نگاه خسته اش که مهراب رو نشونه گرفته بود، رد شدن از کنارش بدون ذره ای احساس اشنایی، صدای هق هقش ،که انگار ضربه ی تبری بود که چهار ستون قلب شیومین رو به لرزه مینداخت و خدا رو شکر میکرد که کیونگسو(حامی) اینجا نیست.
وسعت ضربه ای که سوهو خورده بود قابل مقایسه با تمام ذهنیاتش نبود هر چند شیومین قبل از رفتنش به تگزاس چندباری توی آسایشگاه به دیدنش رفته بود .
وقتی نگاه خیره به دیوار سوهو رو لابه لای اون ملافه ها یه خاطر میاورد ، متوجه میشد حضور یشینگ چقدر توی زندگی سوهو ضروری و پر رنگه!
دیدن این همه تغییر حجم محبت و عشقی که یشینگ خرج کرده رو مثل روز براش روشن میکرد .
با رفتن یشینگ ، سرشو طرف دیگه ای چرخوند تا بیشتر از این شکستن کسی رو که سالها ازش درس شجاعت و مقاومت گرفته بود رو نبینه. کسی که براش حکم برادر داشت !
نفس سنگینشو فوت کرد . به خواست یشینگ ماسکشو حتی پایین نکشید تا یه وقت سوهو با دیدن چهره اش به حال بد قبلش بر نگرده. همین طور که تمام حواسش به سوهو بود اطراف رو هم چک میکرد .
هر چی نباشه شیومین برای مراقبت و تحت نظر داشتن پسری اینجا اومده بود ، که چانیول میگفت بی نهایت شبیه به کیونگسوی خودشه!
اما همین که سرشو بالا اورد، از دیدن چشمای پر اشک کسی که الان از جلوش لنگ زنان رد شد ،برق از سرش پرید .
نمیدونست درست میبینه یا نه .
مغزش امکان هر عکس العملی رو از بدنش سلب کرد. انگار یه سطل آب یخ پاشیدن روش، سر جاش یخ زده بود .
دوباره سرشو به طرف کسی که داشت با سوهو هیونگش حرف میزد، چرخوند. نمیشناختش ، اما به نظر میومد رابطه ی نزدیکی با .... کم کم تیکه های پازل توی ذهنش جفت و جور شد .
به محض گذر این فکر توی ذهنش، از جاش بلند شد .
سریع از سالن کلیسا بیرون اومد تا پیداش کنه.
اطراف رو نگاه کرد خبری ازش نبود .
خشم و عصبانیت از یه طرف گیجی و کلافگی از طرف دیگه بهش هجوم آورده بود .
با حالتی که بیشتر شبیه به دویدن بود از کلیسا بیرون اومد. نمیتونست خیلی دور شده باشه، کای هنوز توی کلیسا بود .
اطراف رو نگاه کرد، تویوتای آبی رنگی یکم جلو تر پارک شده بود . دوان دوان نزدیکش شد .
دیدش ...درسته خودش بود .
با عصبانیت درب ماشینو باز کرد و دست انداخت با یه حرکت یقه ی پسرو گرفت و از ماشین بیرون کشید.
پسر با دیدن آدم رو به روش بهت زده شد .
شیومین چنگ انداخت و ماسک صورت پسر کشید. با دیدن صورتش فریاد زد :
_بگو دارم اشتباه میکنم ... بگو تو کریس وو نیستی!
هنوز جمله اش تمام نشده بود که، مشت محکمش بود که توی صورت کریس جا خوش کرد .
YOU ARE READING
3_Be quiet
Actionتو آدم خوبی هستی چون، من آدم ساکتی هستم! تو که دلت پیش خودمه چرا غرورتو له نمیکنی؟ راه میری روی این تیغ دو لبه ولی دستامو ول نمیکنی... توجه:⚠️ "لطفا قبل از شروع این فیک، دو تا فیکشن قبلی من ینی supportive و blood scent رو حتما بخونید، وگرنه متوجه...