Be quiet. part 7

318 80 45
                                    


"سال نو مبارک"

هوا کاملا تاریک بود که کیونگسو قدم توی کلیسا گذاشت. حسابی خسته و خوابالود بود .
کل دیروزو با جونگین تو خیابونا و مشاور املاک ها گشته بودند و نهایتا ، دست از پا دراز تر به خونه هاشون برگشته بودند.
دیشب وقت خواب پیام پدر توماس رو مبنی بر این که انباری حیاط پشتی باید تمیز بشه ،دریافت کرد.
از طرفی به جونگین قول داده بود درمقابل دریافت مبلغ قابل توجه ی، سه روز براش کار کنه!
پس تصمیم گرفت صبح زودتر بیاد کلیسا تا زودتر کارشو تمام کنه .
بطری شیرموزشو از توی کوله اش بیرون اورد و نی کوچیکشو داخل درپوش المینیومیش فرو کرد.
بعد از اولین مک، و پخش شدنِ مزه ی لذیذ و شیرین توی دهنش لبخند گشادی زد و کوله پشتیشو روی فرمون دوچرخه اش اویزون کرد و بی حوصه به سمت حیاط پشتی راه افتاد.
یه تیکه از عمارت پشتی حالت مخروبه داشت. کیونگسو وقتی وارد شد از تاریکی اخماشو به هم کشید. دستشو به طرف کلید برق برد ولی خبری از نوری که محیطو روشن کنه نبود.












پایین پله ها ایستاد و گوشی موبایلشو از جیبش بیرون کشیدو نورشو از پایین تا بالای  پله ها انداخت.همه جا پر از اشغال و خاک بود.
انگار خاک مرده پاشیده بودند ، بوی نا و کهنگی ، بوی گرد و خاک  همه جا رو پر کرده بود، حتی تار عنکبوتایی که اویزون بودن و با یکم ارتعاش تکون میخوردن، باعث می‌شدن یکم معذب بشه .
رنگ ابی روشن دیوارا تا حدی از بین رفته بود و پوسته پوسته شدنش از شدت نم،  محیطو شبیه مخروبه های توی فیلمای ترسناک کرده بود .
با زاری پوفی کشید و پاکت شیر موزشو گوشه ای پرت کرد.
باید اول نگاهی به اطراف مینداخت تا متوجه میشد چقدر تمیز کردنش ممکنه وقت ببره.
مطمئن بود با این وضع به همراهی جونگین نمیرسه . پس براش مسیج داد و قرارشونو دوساعتی عقب انداخت.
امروزم مجبور بود یه ناهار سرپایی و ساده بخوره و بدو بدو خودشو به جونگین برسونه. به پولی که قولشو گرفته بود، بد جوری احتیاج داشت.
پله ها رو  ، در حالی که سعی میکرد پاشو روی خرده شیشه ها نزاره ، بالا رفت و به دوتا اتاق تو در توی کثیف رسید.
گرچه تاریکی هوا رو به گرگ و میش میرفت ،ولی هیچی از تاریکی و عجیبی اون محیط کم نمیکرد! ...
طبق عادتش بو کشید و اخماشو توی هم کشید. به جز بوی کهنگی که همه جا پر کرده بود ،بوی دیگه ای هم به مشامش میرسید .
بویی شبیه بویی که  اون شب هم حسش کرده بود .
نور گوشی موبایلشو دور تا دور اتاقا گردوند. همه جا پر از اشغال بود . حتی گوشه ای از اتاقا کتابخونه ی قدیمی و شکسته ای به چشم میخورد که پر شده بود از باقیمونده های شمع !
حتی یه صندلی چوبی قدیمی که برخلاف تصورش اثری از گرد و خاک روش نبود!
حسی بهش میگفت اینجا اوضاع معمولی نیست . اب دهنشو قورت داد و همزمان با این که داشت توی ذهنش دنبال دلیلی برای این همه شمع اب شده میگشت،  اطرافو با دقت بیشتری وارسی کرد .
تیکه پارچه های سفید ولی کثیف و طنابهای کنفی بریده شده روی زمین به چشمش عجیب بودن.پارچه هایی که بیشتر شبیه لباس های پاره پاره بودن تا پارچه!
همین طوری که با نور گوشیش اطرافو نگاه میکرد، چیز عجیبی رو گوشه ترین جای اتاق پیدا کرد که باعث شد گوشیش بی اختیار از دستش بیوفته.
قلبش از فکری که توی سرش میچرخید محکم میزد . دستاش از استرس یخ کرده بود و خدا خدا میکرد چیزی رو که داره میبینه واقعا اونی نباشه که تو فکرشه.
ولی با هر قدمی که نزدیکش میشد این واقعیت بیشتر نمود پیدا میکرد که ،داره درست فکر میکنه، درست میبینه .

3_Be quiet Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang