Be quiet. part 9

300 73 12
                                    

PART 09

از پارکینگ که بیرون اومدند جونگین بدون حرف در حالی که دستاشو توی جیب شلوارش چپونده بود ،دنبال کیونگسو راه افتاد . مقصد براش مهم نبود. فقط دلش میخواست از جونگینی که قبلا بوده ،فاصله بگیره.
جونگینی که به جزوقتایی که به دانشگاه میرفت یا به لونا سر میزد، پاشو از خونش بیرون نمیزاشت!
گشتن تو خیابونا رو بلد نبود ، تفریح کردنو بلد نبود.
هیچ دوستی نداشت و اکثرا وقتشو با مجسمه سازی با وسایل مختلف میگذروند.
اصلا به یاد نداشت اخرین بار کی اومده این خیابون!
احتمالا همون دفعه ای که با پدرش برای خرید شراب برنج اومدند!
اما چند سال پیش بود؟؟...
یادش نمیومد ...
داشت روی خودش تمرین میکرد به هیچی فکر نکنه ،ولی حس میکرد فکرایی که داره پسشون میزنه روی مغزش سنگینی می‌کنن. میترسید ناخداگاه یقه شو بگیرن و خفه اش کنن.
از یه نفر شنیده بود "اگه میخوای خاطرات با کسی بودن رو از مغزت پاک کنی، با اونایی که دوسشون داری دوباره توی همون محیطا قدم بزن"
جونگین اما نه اون محیطو در دسترس داشت نه ادمایی رو که دوستشون داشت!
پس به ثبت خاطرات جدید با یه دوست کر و لال اکتفا کرد . دوست؟؟؟... اره شاید بشه اسمشو بذاره دوست...
نگاهی بهش انداخت جلوتر از خوش راه میرفت در حالی که گوشهاش از سرما قرمز شده بودن و دستاشو توی جیبش فرو برده بود . از تند قدم برداشتنش و بخار دهنش میشد فهمید سردشه!
گاهی به مردمی که میدیدشون احترام میگذاشت و با خم کردن سرش سلام میکرد . انگار اینجا همه کیونگسو رو میشناختن!
اکثر مغازه دارها اینجا سن زیادی داشتن پیرزن و پیرمردایی که با این که وضع مالیشون خوب بود ،ساده و سنتی لباس پوشیده بودند.
جونگین انگار با این محیط غریبه بود ولی دلش یه آشنایی مفصل میخواست!

نگاهشو از کیونگسو گرفت و از روی سنگفرش مرتب خیابون به دیوارای کوتاه و سنگچین اطرافش تغییر مسیر داد .
مغازه هایی که اکثرا برای خوش یومنی با نور زرد و فانوسای کاغذی قرمز رنگ تزیین شده بودند و پیر مردایی که چندتایی دور هم روی زیلوهایی دستباف نشسته بودند و "وی چی"بازی میکردند.
اینجا برخلاف پاساژهای لوکس و مجتمع های خرید میونگ دانگ، گرمای دلنشینی داشت که جونگین تازه داشت احساسش میکرد.
گوشی موبایلشو در اورد و از کوزه های سیاه رنگ چیده شده کنار مغازه ها عکس گرفت ...اینجا مطمئنا الهام بخش کارای مجسمه سازی جدیدش بود .
کمی بعد کیونگسو توی کوچه ی دیگه ای پیچید که تا بالای کوچه فقط سربالایی بود و دورتا دور دیوارهای سنگچین خونه های اصیل کره ای که با نمای خاصشون جونگین حس میکرد توی یه درامای تاریخی پرت شده!
بهترین قسمت ماجرا همین بود، جایی که تو خاطراتش با لونا ثبت نشده بود....ینی خاطره سازی های جدید و تغییر حس و حالش!
قسمت تکست گوشیشو باز کرد و نوشت
"کجا داریم میریم؟"
از پشت سر پلیور کیونگسو رو گرفت و وادارش کرد بایسته.
گوشی رو جلوش گرفت.
کیونگسو با خوندن متنش لبخند بد جنسی زد وگوشی رو از دست جونگین کشید و نوشت:
"خونه ی من!"
وقتی جونگین جمله اشو خوند چشماش گرد شد ... بلند گفت:
++خونه ی تو واسه چی ؟ مگه قرار نبود یه جای دیگه رو بهم نشون بدی؟ لعنتی نفس کشیدنم تو اون خونه واسه ام سخته، چه برسه یه روز بیشتر زندگی کردن!
کیونگسو با لبخونی حرفای جونگین لبخندشو وسعت داد و یه بار دیگه نوشت.
"اره ...ولی نه با این شلواری که به تنم زار میزنه و بدون کاپشن! یه نگاه بهم بنداز .... کله ام یخ کرده!"
جونگین دهن باز مونده اشو بست و دوتا دستاشو روی گوشای کیونگسو گذاشت که از سرما قرمز شده بودن. وقتی مطمئن شد راست میگه پوفی کشید و گفت :
++ پس طولش نده ... تو زیادی احمقی! خب میتونستیم توی راه یه کلاه و یه کاپشن بخریم!
کیونگسو هزار بار خدا رو شکر میکرد که گوشاش و لپاش از سرما قرمزه ،وگرنه چطوری میخواست دویدن خون توی صورتشو توجیه کنه؟ از این که کسی لمسش کنه خوشش نمیومد یا شاید فقط عادت نداشت ...
با لبخونی حرفای جونگین تپش قلبشو ندیده گرفت و چشماشو تو کاسه چرخوند و نوشت:
"احمق تویی ...زنگی !اگه من پول داشتم هروقت دلم خواست لباس نو بخرم ، مگه مرض داشتم به خاطر پول واسه توی دیوونه کار کنم !...بعدشم هر چی پول داشتم دادم واسه جناب عالی لباس خریدم "
++هی هی زنگی دیگه چیه؟...درضمن نامردی نکن لباسای منو با پول خودم خریدی .من کارت بانکیمو بهت داده بودم!
کیونگسو بینیشو بالا کشید و با حرص نوشت
"مسیج پرداخت پول برات اومد؟؟؟... کارت بانکیتو دادی ولی بدون رمزش! سیاه زنگی!
گوشی رو دست جونگین داد و دوباره به طرف بالای کوچه حرکت کرد.
جونگین هم بابت بی احتیاطیش پوفی کشید هم به خاطر لقب مسخره ای که کیونگسو بهش داده بود دلش میخواست با تمام زورش نیشگونش بگیره!
دوباره دنبالش راه افتاد .
و بلند بلند گفت :
++خب میخواستی لباس عوض کنی منه در به درو چرا دنبال خودت کشیدی ....مینشستم تو ماشین عزیزم تا بیای خب منم الان یخ زدم!
وقتی حرفاش مخاطبی نداشت با پاش ادای شوت کردن در اورد و به طرف بالای کوچه راهی شد...

3_Be quiet Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang