Be quiet part 27

363 93 133
                                    



ساعت از ۹ شب گذشته بود و هنوز نه خبری از جونگین بود، نه هیسان و یشینگ .
با بی حوصلگی آروم آروم کاهوهایی که صبح هیسان شسته بود رو از یخچال بیرون آورد  و توی ظرف استیل بزرگی ریخت . خیلی وقت بود خبری از با هم غذا خوردن توی خونه نبود .. درست از اون شب توی بیمارستان...

هیسان همیشه میگفت تو راه خونه چیزی خورده و غذای کیونگسو رو براش میاورد تو اتاق و انقدر خسته بود که همونجا خوابش میبرد ، جونگین هم که انقدر دیر میومد که خبری از شام خوردنش نبود .
تمام دنیای کیونگسو شده بود گوش دادن به صدای پاش، که اونم جونگین به قدری آروم قدم بر میداشت که صدای پاش به گوش دیوارای خونه هم نمیرسید ...
طبق قرار نا نوشته ای باهاش رو به رو نمیشد و  کیونگسو اینو خوب فهمیده بود. این دو هفته اصلا ازش کمک نگرفت  ، چون جونگین بعد از اون یه شب دیگه تو بیمارستانم پیشش نموند. حتی برای حمام کردن بعد از دو هفته از یشینگ کمک گرفت ...

از توی پنجره ی رو به روش ، نگاه دیگه ای به در حیاط انداخت ...وقتی حس کرد یشینگ دیر کرده ، که نگاهش به ساعت خونه کشیده شد.
با قدم های آهسته به طرف اتاقش رفت تا با گوشیش بهش زنگ بزنه . اما با روشن کردنش، پیامی روی صفحه ی گوشیش نمایان شد که حس خوبی بهش نمیداد ...
پیام ازیه شماره ی ناشناس بود و یکم از جمله ی اول پیام روی صفحه دیده میشد .
آهسته روی تشکش نشست و پیامو باز کرد  . با خوندن متن ابروهاش از اخم به هم نزدیکتر شدند..
"حالت چطوره؟ فکر نکنم هرکسی از اون سقوط هولناک جون سالم به در می‌برد!
اما خب تو خوش شانس بودی.. میدونی که شانس همیشه در خونه ی آدمو نمیزنه... فقط یه بار میشه رو حساب شانس زنده موند.
ولی من بهت شانس دیگه واسه زندگی میدم. میخوای زنده بمونی؟ .... دنبالم بگرد ولی مطمئن باش دفعه ی بعد هدفم تو نخواهی بود "

چشماش طوری به صفحه ی گوشیش خیره مونده، که اصلا متوجه باز شدن در ورودی نشد...
دلهره ی بی نهایتی گرفته بود که باعث شده گوشی توی دستاش بلرزه...آب دهنشو قورت داد... کی ممکن بود همچین پیامی بهش داده باشه؟ هدف بعدی؟؟؟
مگه کیونگسو چندتا چیز مهم توی زندگیش داشت که کسی بخواد از بینشون یکی رو واسه تهدید کردنش انتخاب کنه.
سرشو بالا آورد و به دختری نگاه کرد که با ذوق در حال حمل بسته های خرید توی دستش بود و در همون حالت سعی داشت بندای کفشاشو هم باز کنه ...
حسی توی قلبش سنگین شد .حسی که داشت باعث میشد چشماش هم به سوزش بیوفته...
نگاه دیگه ای به گوشیش انداخت ... جمله ی"هدف تو نخواهی بود"بد جودی به فکر فرو بردش ... اونا قطعا زیر نظرش داشتن...
ممکن بود ...ممکن بود  جونگین در خطر باشه؟
وقتی کسی متوجه احساسش نشده یعنی تونسته مخفی نگهش داره ولی ... زندگی کردن جونگین توی این خونه ، براش خطری نداشت؟؟؟
متن از عمدی بودن حادثه خبر میداد  و کیونگسو چیز زیادی از اون روزبه یاد نمی آورد.همه ی اون خاطرات به گریه های جولیا ، هول بودن پدر و نگرانی و تلاش بی حد جونگین محدود میشد.... 
اما نه... کیونگسو نازک بودن کفی چهارپایه رو حس کرده بود ...دستشو دور صلیب جولیا دور گردنش مشت کرد و لبشو به دندون گرفت...
این پیام یعنی، اونا قطعا از وجود اون فیلم خبر دارن و یا از بودن کیونگسو نزدیک جولیا احساس خطر میکنن...
مطمئن نبود دنبال چی یا کی باید بگرده ، اما حتم داشت ورودش به این بازی ممکنه خطرناک تر از اون چیزی که فکرشو میکرده باشه!
با صدای باز شدن درب کشویی سالن فوری صفحه ی گوشیشو خاموش کرد . گوشی رو تو جیب شلوار گرمکنش هول داد و در حالی که سعی میکرد چهره اش عادی باشه ، نفس عمیقی کشید و به آرومی به از اتاق بیرون اومد .
فکر کردن به این موضوع رو باید به تنها شدنش موکول میکرد. نگاهش باز به ساعت کشیده شدو نگرانی برای جونگینی که به وضوح ازش فرار میکرد.
به محض دیدن یشینگ نفس گرفت که غرغر کنه ،       اما با دیدن کسی که با موهای براق خرمایی و سوییشرت سفیدش ، درست پشت سر یشینگ ایستاده بود، دهنشو بست و لبخند ملایمی روی لباش اورد .
انگار به کل یادش رفت چقدر تا چند ساعت پیش عصبی بوده و تا چند دقیقه پیش نگران!  
دستشو به معنی سلام بالا آورد و نگاهشو به چشمای پسر رو به روش دوخت .
خبری از اون سرما و بیتفاوتی باقی نمونده بود وبه جاش کنجکاوی توی نگاهش موج میزد .  یشینگ اما دقیق تر و مشتاق تر به سوهو چشم دوخت. به پسری که اولین قدمو همین امروز به طرف دنیای تازه ای برداشت.

درست همین دو ساعت پیش ...
کیونگسو با صدای سلام گفتن سوهو متحیر تر هم شد و با تعجب به یشینگ نگاه کرد . یشینگ با یه قدم درست شونه به شونه ی سوهو و ایستاد و گفت:
++اون نمیشنوه ...
سوهو نگاهشو دقیق تر کرد وجواب داد :
__آهان ...
کیونگسو با لبخندی که همچنان برای حفظش تلاش میکرد ، دستشو جلو برد و با تکون دادن سرش سلام کرد.سوهو هم متقابلا دستشو توی دست کیونگسو گذاشت و بی هوا گفت :
+همیشه تو خوابهام میبینمت ... یه کلت کالیبر۳۳ توی دستت، سر تا پا مشکی، با کلاه لبه داری که یه حلقه بهش آویزونه ...
کیونگسو با تعجب به صورت زیبای سوهو خیره شد ...  به عمرش هیچ وقت این چیزا رو در مورد خودش تصور نمیکرد.اما کلاه لبه دار مشکی با یه حلقه!...
سوهو به طور دقیقی چشماشو ریز کرد و با حالت مشکوکی رو به یشینگ گفت:
++مگه نگفتی نمیشنوه ...
__چرا گفتم ... ولی آدمای ناشنوا لبخونی رو خوب بلدن!

سوهو لبخند یه وری زد و جواب داد :
++کارش خیلی خوبه ، من سعی کردم تقریبا لبامو تکون ندم... ولی ... صورت متعجبش میگه خیلی تو لبخونی وارده!
یشینگ نگاه بهت زده ای به کیونگسو انداخت که لب پایینشو به دندون گرفته بود ، بعد در حالی که سوهو رو به سمت مبلمان راهنمایی میکرد ، جواب داد:
__احتمالا تعجبش به خاطر اینه که هیچی از حرفاتو نتونسته لبخونی کنه !
سوهو لبخندشو بیشتر کش داد:
+خوبه ..
هیسان از توی آشپزخونه بیرون اومد در حالی که با آستینش عرق روی پیشونیشو پاک میکرد رو به روی کیونگسو ایستاد و با اشاره گفت:
"داروهاتو خوردی؟ "
کیونگسو گوشیشو از جیبش در آورد تا برای خواهرش جوابشو تایپ کنه . اما با روشن کردن صفحه و پیامی که هنوز روی صفحه خودنمایی میکرد ، دوباره اخماش تو هم رفت ...
صفحه اس ام اس گوشیشو بست و نوت رو باز کرد .
"اوهوم ،امروز اخریش بود، برو یه دوش بگیر حتما خسته ای . من و یشینگ شامو رو اماده میکنیم"
هیسان تند تند سرشو تکون داد و با اشاره گفت:
"یه حمام حسابی حالمو جا میاره ولی واسه امشب یه دوش کوچیک کافیه ... خیلی به خودت فشار نیار، از یشینگ بخواه کمک کنه پیرهنتو عوض کنی سه روزه تنته! "
کیونگسو گوشی رو توی جیبش برگردوند  و باحالت بامزه ای لپ هیسانو بین انگشتاش گرفت و یکم کشید.           به شدت میل به بغل گرفتنش داشت ولی این کار باعث تعجب بقیه میشد ... حتی خود هیسان!
بغل کردن کسی اخرین چیزی بود که بقیه از کیونگسو انتظار داشتن.
سوهو با دقت به رفتارشون نگاه میکرد و این یشینگو می‌ترسوند .
از وقتی متوجه شده بود کیونگسو چقدر به پسر توی اون عکسا شبیه، با این که میدونست سوهو هیچ خاطره ای ازش نداره، ولی به هر حرف یا عکس العملش دقت میکرد...سوهو تو ناخوداگاهش پسری شبیه کیونگسو داشت و این اصلا حس خوبی بهش نمیداد.
امروز وقتی به آسایشگاه برگشت، اولین قدم رو خودش برای سوهو برداشت ... با رنگ کردن موهای قرمزی که رنگ و رو رفته ،خبر از اتفاقات وحشتناک زندگی سوهو میدادن!
نه نه ،دیگه از کسی به اسم سوهو نباید خبری باشه...    فقط جونمیون ...

قدم سختی نبود ولی شاید از این به بعد میتونست شاهد نگاه کردنش توی آینه باشه ، بدون این که یشینگ نگرانی بابت رنگ موهاش که ممکنه اونو یاد خاطره ای بندازه،حس کنه...
کیونگسو با قدم های آهسته راهی آشپزخونه شد. قبل از خروجش از حال ، نگاه خسته ای به درب اتاق جونگین  که الان بسته بود، انداخت...
چند هفته ای میشد که درست و حسابی ندیده بودش....    از اون شب لعنتی توی بیمارستان عذاب وجدان دروغ گفتن به جونگین ، بیشتر از هر چیز دیگه ای اذیتش میکرد.





بیشتر از تمام این دوسال ساکت بودن، دلش میخواست با جونگین حرف بزنه...اما... بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکرد ، از نگاه کردن به چشماش خجالت میکشید و فرار رو ترجیح میداد...
اصلا متوجه این نبود که چند دقیقه اس به در اتاق جونگین زُل زده، و این از چشم دو نفر توی سالن دور نموند .
++چیزجالبی راجع به اون اتاق هست؟
با سوال جونمیون کیونگسو به خودش اومد، نمیتونست عکس العملی نشون بده، پس راهشو به طرف آشپزخونه ادامه داد. اما این یشینگ بود که فهمید جونمیون عمدا این کارو کرد... و احتمالا جواب خوبی هم گرفت!
یه جورایی دست کیونگسو رو برای جونمیون  رو شده میدید ، اما هنوزم سعی در انکار این فکر داشت.
کیونگسو در حالی که دیگه حوصله ی هیچی و هیچکسی رو نداشت ، به کابینت کنار گاز تکیه داد و دکمه چای سازو فشرد تا  آبش جوش بیاد....
درست کردن یه چای کمترین کاری بود که میتونست، برای مهمونش انجام بده .



از حضور جونمیون خوشحال بود. این چند وقت تمام حرفهای یشینگ ، اخرش به پسر زیبا رویی که الان توی حال خونه اش نشسته بود، ختم میشد ...
یه جورایی کیونگسو بهش احساس نزدیکی میکرد . اون اولین کسی بود که جونمیون بهش عکس العمل نشون داد؛ و کیونگسو برای اولین بار حس مفید بودن رو بدون شرمساری امتحان کرده بود .
اما الان یه نفر به اونایی که کیونگسو بهشون دروغ گفته اضافه شد و خوشی اون لحظه رو براش تلخ کرد .
به طرف بسته های خریدی که هیسان روی کابینت ها گذاشته بود ، رفت .
مقدار میوه رو با دست سالمش توی سینک ریخت           و آبو باز کرد . با همون یه دست، دونه دونه میوه ها رو زیر آب شست در حالی که اصلا فکرش اینجا و این دور و بر نبود...

یشینگ روی مبل کناری جونمیون نشست.
جونمیون نگاهشو دور تا دور اتاق گردوند . یه مبلمان ساده  و یه خونه ی ساده تر... چند تا مجسمه که با دقیق شدن بهشون متوجه میشد رد پنجه ی خرس روی همشون هست.
++اون مجسمه ها از یه برند معروفه؟
__نه چطور؟
++امضای مشخصی دارن ...
یشینگ روی مجسمه ی کنار در اتاق کیونگسو دقیق شد . یه مرد که داشت از یه بلندی با دو تا پر میپرید و روی پرتگاهش، رد پنجه ی خرس خود نمایی میکرد.
__ همشون متعلق به جونگینه، اون ساختتشون. استاد هنرهای تجسمی دانشگاهه سجونگه.
++پس کار یه آدم خاصه...!
__اوهوم... اونم اینجا زندگی میکنه یه اتاق اجاره کرده.
جونمیون یه ابروشو بالا انداخت و دوباره چشم گردوندن  توی خونه رو ادامه داد و در اخرین جا، روی قاب عکس زنی با چهره ی روستایی که کنار تلویزیون بود،         ثابت موند ، گفت:
++ مادرشه؟مادر کیونگسو؟
یشینگ آهسته سر تکون داد .
__اوهوم دو سال پیش فوت شد... کیونگسو خیلی شبیه مادرشه نه؟
++پدرشون؟
__اونا دوتایی زندگی میکنن .

جونمیون وقتی حس کرد بحث خوبی رو باز نکرده، فهمید روی موضوع مهمی دست گذاشته . پس نگاهشو اطراف خونه چرخوند و ادامه داد :
++خونه ی زیبایی دارن . حتما خیلی قیمتش زیاده !
یشینگ با بلند شدن از سر جاش جواب داد.
__اره ، این خونه ی مادربزرگشونه! برم ببینم کمک میخواد یا نه ... با این دستش خیلی نمیتونه کاری انجام بده.
سوهو در جوابش چیزی نگفت . اما متوجه فرار یشینگ از جو به وجود اومده شد.

وقتی وارد آشپزخونه شد ، کیونگسو در حالی که پشت بهش ایستاده بود، بدون هیچ حرکتی ،دستشو زیر آب  گرفته بود .
انقدری حواسش پرت بود که متوجه ورود یشینگ نشد .
یشینگ پچ پچ وار پرسید:
++ چیکار میکنی؟
وقتی جوابی نشنید ، نگاه شیطنت باری بهش انداخت و نزدیکش شد.
بدون مکث دوتا دستاشو بند شلوار کیونگسو کرد و بی هوا پایین کشیدش.
کیونگسو شوک زده نفسشو نگه داشت و به طرف یشینگ برگشت .یشینگ در حالی که میخندید، گفت:
__فکر نمیکردم انقدر شل باشه!
قهقهه هایی که یشینگ میزد با دیدن چشمای آتیشی شده ی کیونگسو شدت بیشتری گرفت . کیونگسو عصبانی بود مشتشو پر اب کرد و تو صورت یشینگ پاشید.
یشینگ بین خنده هاش از ترسِ حالت عصبانی کیونگسو عقب عقب  میرفت ، اما وقتی نگاه شرمگین کیونگسو رو جایی پشت سرش جست و جو کرد ، خنده اش هم رنگ باخت .
به چیزی که اصلا دلش نمیخواست اتفاق بیوفته ، فکر میکرد و با احتیاط به طرف پشت سرش چرخید...      وقتی جونمیون رو با چشمای گرد شده توی چهار چوب در پیدا کرد ، حس کرد توان پاهاشو از دست داده .

کیونگسو زود تر از یشینگ از شوک بیرون اومد،         با حالت مظلومی با انگشت به یشینگ اشاره کرد که یعنی کار اون بود .


سوهو با دیدن این صحنه، بدون هیچ عکس العمل یا حرفی به طرف حال برگشت . خنده اش گرفته بود               اون دقیقا از اول اتفاقات ، به آشپزخونه دید کامل داشت و وقتی یشینگ به آشپزخونه رفت ، تصمیم گرفته بود اونم بره کمک کنه!
در حالی که هیچ اثری از خنده توی صورتش معلوم نبود...  روی مبلی که قبلا نشسته بود ،نشست و پاشو   روی اون یکی پاش انداخت .
یشینگ که حالا از شوک در اومده بود و بی نهایت بابت شیطنتش پشیمون بود ، زیر لب "لعنتی" گفت و سریع از اشپزخونه بیرون اومد.
تند تند  و پشت سر هم حرف میزد و درست لبه ی همون مبل کناری سوهو نشست.
++اومم میدونی منو کیونگسو با هم شوخی داریم... راستش ... راستش اصلا اون چیزی که فکر میکنی نیستا ... اصلا نیست ...میدونی ...من دیدم حواسش خیلی پرت...




با نشستن کیونگسو روی پاش اونم با همون شلواری که حتی بالا نکشیده بودش، حرف تو دهنش ماسید .
واقعا اون هنوزم همون کیونگسویی بود که به سختی انتقام میگرفت ...
کیونگسو نگاه خالی از شیطنت ولی تلافی جویانشو به چشمای یشینگ دوخت  و دهن باز موندشو با انگشت اشاره اش بست.
دستشو دور گردن یشینگ حلقه کرد و ابروشو بالا انداخت و با ظرافتی که تا حالا کسی ازش ندیده بود، سرشو کج کرد ...
کیونگسوهمیشه برای تلافی کردن آماده بود ،              قبل از این که جونگینی وارد زندگیش بشه شیطنتش بیش تر از چیزی بود که کسی جرات کنه سر به سرش بزاره...اما بعد از ورود جونگین گوشه گیرتر و آروم تر شده بود ..... این خاصیت عشقه ...                          یه سردرگمی و کلافگی شیرین که در عین شیرینی ممکنه راه نفس کشیدنتو ببنده!




اما الان در مقابل سوهو بازم همون کیونگسوی قبل شده بود . آبروشو پیش سوهو رفته میدید، پس چرا انتقام شیطنت یشینگو نمیگرفت؟ 
یشینگ سعی کرد با دستش کیونگسو رو کنار بزنه ،
__یا یا یااا پسره ی سلیطه  الان وقتش نیستتت ... جونمیون باور کنننن ... اون چیزی که تو ذهنته اشتباهه ...
کیونگسو با دست سالمشو از دور گردن یشینگ برداشت و چونه شو گرفت و به طرف خودش برگردوند.
همون لحظه در اتاق باز شد و هیسان در حالی که حوله ای روی سرش انداخته بود وارد شد .                            با دیدن صحنه ی رو به روش ، همین طور چشمای گرد شده ی جونمیون، نفسشو با حرص محکم بیرون داد .
در حالی که صداهای نا مفهوم و نسبتا بلندی از خودش  در میاورد ، دستاشو با اشاره تکون میداد.
جلو اومد با حوله ی توی دستش اول یکی پشت کمر یشینگ زد و بعد گوش هر دوشونو گرفت و بلندشون کرد .
یشینگ در حالی که آی ای ای میکرد گفت :
__تقصیر من نبودددد ... اخ اخ ...کنده شد... دختره ی وحشی.

کیونگسو همون طور که صورتشو از درد جمع کرده بود با پاش محکم تو ساق پای یشینگ کوبید .
جونمیون از جاش بلند شد و تکون داد انگشت اشاره توی گوشش بلند گفت:
++واقعا راست میگن آدمای کر و لال شلوغ ترین و پر سر و صدا ترین ادمای دنیان!
با این حرف ، کیونگسو با چشمای گرد شده به زمین خیره شد و یشینگ با بهت به جونمیون!
با این حرف جونمیون به وضوح داشت به کیونگسو طعنه میزد .... شم پلیسی جونمیون بیشتر از اون چیزی که یشینگ انتظارشو داشته باشه قوی بود .

کیونگسو همیشه ساکت بود اما توجه نکرده بود آدمای لال همیشه ساکت نیستن ، اونا میتونن صدا در بیارن ،         حتی جیغ جیغ کنن ولی آوای مفهمی نمیتونن تولید کنن .






هیسان رو به یاد آورد...
دقیقا توی روز مرگ مادرشون ...
که چطور روی زمین نشسته بود ومثل یه سگ پا سوخته بیقراری هاشو با صدای بلند زوزه میکشید ...              تشبیه خوبی نبود، اما حقیقت داشت....
صداهای نامفهومی که کیونگسو به خاطر دردناک    بودنشون ، هیچوقت ، هیچ تلاشی برای به یاد آوردنشون نمی‌کرد .
کیونگسو نفس نفس میزد و نمیتونست نگاهشو از پایه ی مبل جدا کنه حرکاتش باعث شد هیسان رهاش کنه.
فکر بعدی که توی سرش اومد، کیونگسو رو به مرز دیوونگی رسوند ...                                             دردناک بود فکر کردن به روزی که هیسانو دزدیدن،       و تصور این که چقدر این صداها رو از خودش در آورده بود ، که تا مدت ها بعدش هیچ آوایی از گلوش بیرون نمیومد.



نگاه ترسیده و غرق اشکشو بالا اورد و به صورت پر حرص هیسان دوخت ،که یهو به نگرانی تغییر          حالت داد ...
کیونگسو داشت از فکر کردن به امکان تکرار این اتفاق دیوونه میشد .                                                 زنده نمیموند اگه یه بار دیگه این اتفاقو با چشم میدید.
بی توجه به دستش که هنوز توی آتل پیچیده بود، هیسانو محکم توی بغلش گرفت و پیشونیشو بوسید .
اون هر طوری شده ، به خاطر آدمایی که عاشقشون بود ، باید کسی که اون مسیجو براش فرستاده پیدا میکرد .

یشینگ کیونگسو رو از هیسان جدا کرد . تغییر حالت کیونگسو کاملا براش واضح بود. با جدیت توی چشمای پر اشکش خیره شد.
++چیشده؟
کیونگسو دست یشینگو کنار زد و فقط سرشو به معنای هیچی تکون داد ...



گوشیشو از جیبش بیرون اورد و برای هیسان نوشت .
"امشب می‌خوایم خوش بگذرونیم ، برو یه لباس بهتر بپوش تا یشینگ بیرون اتیش روشن کنه"
هیسان به شیطنت ، برای پوشوندن نگرانیش و عوض کردن جوّ، به اشاره جواب داد:
"یکی باید به خودت بگه، هنوز شلوارتو نکشیدی بالا!"
کیونگسو گوشه ی لبشو کج کرد تا تظاهر به خندیدن کنه! با این کارش هیسان فوری با اشاره پرسید:
"به جونگین پیام بدم زود تر بیاد؟ ... شبا تا دیر وقت کارگاه میمونه "
کیونگسو به محبت خواهرش ، لبخندشو واقعی کرد و سرشو به معنی باشه ، تکون داد .
وقتی هیسان رفت ، بدون نگاه کردن به بقیه راهی آشپزخونه شد ...
بیست دقیقه بعد جونمیون در حالی که دستاشو توی جیب شلوارش فرو برده بود  ،به ناواردی یشینگ توی آتیش درست کردن ،غرغر میکرد. لبه ی ایوون نشسته بود و تقریبا از سرما می‌لرزید .


کیونگسو هنوز توی آشپزخونه بود و سعی داشت خودشو قانع کنه جونگین به خاطر مشغله ی کاری جواب مسیج هیسان و تماس یشینگو نداده ....                              از وقتی اون پیام لعنتی روی گوشیش ظاهر شده بود، به همه چی بد بین شد.
نگرانی که داشت اصلا دست خودش نبود .
چند دقیقه بعد با ورود یشینگ به آشپزخونه سرشو بالا اورد و نگاهش کرد .
__ بالاخره تونستم اون آتیش لعنتی رو روشن کنم ، هر چند جونمیون بیرون یخ بست ... لطفا سینی گوشتا رو بده  تا ببرم درست کنیم.
کیونگسو با آرامش کنار ظرفشویی رفت و سبد بزرگی از گوشت هایی که شبیه بیکن بریده بود رو توی سینی ریخت و جلوش گذاشت .
یشینگ در حالی که دستاشو دو طرف سینی گذاشت تا بلندش کنه ، با مکث گفت:
++چی باعث شده تمام مدت استرس داشته باشی؟
- من؟

++پس بالاخره تصمیم گرفتی حرف بزنی!

- چه فرقی میکنه؟ دستم پیشش رو شده ...ولی ...

++ خیلی تیزه! اما راز دار به نظر میرسه.         میخوای ...باهاش حرف بزنم؟

کیونگسو سکوت کردن رو ترجیح داد.                     راز ... کلمه ی خوفناکی بود ... برای پسری که تلاش دو ساله اش توی کمتر از ده دقیقه به باد رفته ...
++نگفتی، کی باعث شده بهم بریزی؟ 
وقتی جوابی از کیونگسو نگرفت با حرص گفت:
++حداقل یه لیوان آب بهم بده؟
کیونگسو سر تکون داد و لیوانی از کنار دستش برداشت و از اب خنک پر کرد و جلوش گذاشت.
یشینگ بطری قرصی از توی جیب کتش بیرون آورد: 
"وقت داروهای جونمیونه "



کیونگسو فوری لیوان آبو از روی میز برداشت و با نگاه خیره اش اول به لیوان و بعد به چشمای یشینگ گفت:
میشه من ببرم براش؟ میخوام ازش معذرت خواهی کنم . 
++اوهوم ... منم وسایل شاموآماده میکنم.
بسته ی قرص رو توی بشقاب گذاشت و همراه لیوان برداشت و از آشپزخونه بیرون  اومد. 
سوهو کنار آتیش پرداخت شده توی محفظه ی مخصوص باربیکیو، نشسته بود .                                       خیره نگاه میکرد به شعله هایی که تلالو دلنشین شون رقص کولیواری رو به سایه های روی دیوار بخشیده بود .
کنارش نشست .
لیوان آب و قرصو کنارش گذاشت . دستاشو توی هم گره زد و بهشون خیره شد 

++دو سال پیش ... شایدم بیشتر ... اومدم اینجا ...     کاری بلد نبودم خواهرم وضعیت بدی داشت که مجبور بودم توی آسایشگاه نگهش دارم ....



نفس عمیقی کشید و نگاهشو همسو با جونمیون به آتیش نارنجی رنگ دوخت.
++اتفاقی فهمیدم کلیسای میوندانگ برای واگذاری کاراشون، معلولین رو توی اولویت قرار میده ...          تمام زندگیم با هیسان حرف زده بودم ازش نگهداری کرده بودم باهاش دوست بودم ... تصمیم گرفتم دروغ ب....

++وقتی وارد خونه شدیم، از پنجره دیدمت ،               با اخم غلیظی به گوشیشت زل ده بودی ...                 توی حال هم وقتی گوشیتو روشن کردی برای خواهرت پیام بدی، اخمات تو هم رفت ...تو آشپزخونه ...         حواست پرت بود . بیهوا خواهرتو بغل گرفتی  و باعث نگرانی دوستت شدی... 
نگاهشو به چشمای متعجب کیونگسو دوخت و گفت:
++دقیقا توی اون گوشی چی دیدی؟
دهن باز مونده ی کیونگسو چیزی بود که سوهو انتظارشو داشت .پس دوباره روشو به طرف آتش برگردوند و گفت:



++نمیدونم چرا ذهنم این مسائل رو کنار هم میچینه،      ولی میدونم یه چیزی درست نیست .                       وقتی نگاهت میکنم میدونم آشنایی ، تو خاطراتم دنبالت میگردم ولی هیچی نیست . ذهنم خالیه.
مثل یه زخم قدیمی که جاش درد میکنه اما اثری از خراش نمونده... یه جور پوچی که ...که ...حتی کلمه ای برای تعریفش ندارم .
__میفهمم
پوزخند جونمیون از حرفی که زد پشیمونش کرد...
++تو ... خاطراتتو داری ، ادمای خوب و بد زندگیتو میشناسی . میدونی چند وقته توی آسایشگاهم ؟            فکر میکنی چند تا از آشناهام بهم سر زدن ؟                فقط دو نفر ... چرا وقتی منو دیدن گریه کردن؟ ...        اصلا کی هستن؟ باهام چه نسبتی دارن؟                         من جای کسی تو زندگیم خالیه که هیچ ایده ای           ازش ندارم ... کسی که صورتش واضح نیستو لبای خونیمو میبوسه! من نمیدونم کیه ...                              تو هر روز این سوالا رو از خودت نمیپرسی.



تو به تمام دنیا دروغ میگی چون تنها راهت برای زندگی کردنه اما من... حس میکنم دنیا داره بهم دروغ میگه       تا زنده نگهم داره... پس نگو که میفهمی چی میگم...      من حس کسیو دارم که بعد از یه کابوس از خواب پریده ...نمیدونه چی دیده ولی حالش از دیدنش بده ...            من تو قلبم عزای کسیو گرفتم که ازش فقط یه حس کمبودشو دارم ...

و کسی نمیتونست حدس بزنه حال یشینگ که توی چهار چوب در ایستاده بود چطور میتونست باشه...
سکوت بینشون که طولانی شد کیونگسو به حرف اومد:
++ میتونم ازت بخوام رازمو نگه داری ؟
سوهو بدون نگاه کردن بهش زمزمه کرد
__من جزو آدمای دنیا نیستم که بهم دروغ گفته باشی.    من حتی خودم نمیدونم کیم!                                   فقط میدونم پسر خسته ای که هر شب به هر بهونه ای     با لَخ لَخ قدماش اتاقمو پر از آهنگ خستگیای روزانه اش میکنه ،"جونمیون" صدام میزنه.                               پس... بابت من نگرانی نداشته باش.

+
+مچکرم.
با حس حضور هیسان، سرشو به طرفش برگردوند.
قیافه ی جالب دختر رو به روش ، لبخندو به لباش اورد ، درست برعکس جونمیون که اخم ریزی بین ابرو هاش نشسته بود...
هیسان با آرایش نسبتا زیادی که رژ قرمز رنگ مادرش نقطه ی اوجش به حساب میومد، همون لباسی رو پوشیده بود که کیونگسو همراه جونگین براش خریدن.
لبخند کیونگسو بابت اولین باری بود که هیسان دست به آرایش کردن زده !                                              و خب از نظرش خیلی هم خرابکاری نکرده بود!
واژه ی "به خود رسیدن"از نظر هیسان یعنی صبح صورتتو تمیز بشوری و در حالی که مطمئن شدی دهنت بوی خمیر دندون محبوبتو میده، یه رژ صورتی کم رنگ هم لباتو مهمون کنی!
جونمیون اما به چهره ی پر آرایش هیسان خیره شده بود .
تصاویری توی مغزش باعث میشد فکر کنه اگه اون دختر با این همه آرایش گریه کنه ، درست میشه شبیه چهره های محوی که توی ذهنش پراکنده شدن .


مگه میشه کسی در حال رقصیدن گریه کنه؟...
چشماشو روی هم فشار داد، سرش تیر میکشید.
کسی حواسش بهش نبود . فوری خم شد و چند قلوپ آبو با قرصش فرو داد .
و لبخند ظاهری روی لباش نشوند تا میزبان بانمکی که الان دوتا لپ خواهرشو به نیشگون گرفته بود ، ناراحت نشه.
یشینگ حس خفگی داشت ... "جای خالی ای که هیچ وقت پر نمیشه" ، جلوش قد علم کرده بود و منتظر بود با اعتراض یا حتی کوچیکترین حرکتش ، محکم تو صورتش کوبیده بشه!
برای رو به راه کردن اوضاعش به جای خلوتی نیاز داشت، با سپردن شام به هیسان ، به اتاق کیونگسو پناه برد.
درو که باز کرد بوی ادکلان مردونه اش که احتمالا طعمه ی هیسان شده بود، به مشام رسید.  اتاق مثل همیشه تمیز بود  فقط رخت خواب کیونگسو کنار دیوار پهن بودو چندتا کتاب هم کنار رخت خوابش خودنمایی میکردن .                             





یکی رو برداشت و نگاهی به صفحاتش انداخت ...         به جز جلدش چیز قابل توجه ی حس نکرد... خوب میدونست کیونگسو عاشق کتابهاییه که جلد گالینگور دارن و محکم هستن...
کتابو بست و به طرف پنجره قدم برداشت ... جونمیون با صورت جدی و دقیق در حال گذاشتن ورقه های گوشت روی توری فلزی باربیکیو بود و هیسان در حالی که شال بافت زخیمی روی شونه هاش بود سینی رو کنار دستش نگه میداشت ...
"جای خالی یه نفر که هیچ وقت پر نمیشد"               واقعا الان خالی بود تا کتشو در بیاره و روی شونه های جونمیون یا شایدم سوهو بندازه.
کیونگسو کنارشون نبود ، شاید اونم خلوتی نیاز داشت برای آروم کردن خودش ...
گوشه ی حیاط پر از گلدون های سیمانی کوچیک و زیبایی که هنر دست هیسان بود و برای فروش توی بازار ، منتظر رنگ امیزی میشدن



درست مثل کاکتوس های خلیده به همین گلدونای سیمانی که کنار پنجره اتاق قطار شده بودن.
کاکتوس هایی که انگار خیال رشد کردن نداشتن       وخیلی وقت بود که با حفظ اندازشون برای صاحبشون دلبری میکردند.
در اتاق باز شد و صدای قدم های کیونگسو به گوشش رسید .
++ اینجا چیکار میکنی؟ حالت خوبه؟
__اوهوم الان میام .
الان وقت گوشه گرفتن نبود ، کیونگسو بعد از مدتها به انرژی امشب نیاز داشت ، امشب باید خوش میگدروند .
با لبخند به طرفش برگشت و لبخند زد و گفت
__نمیخوای گلدونای اینا رو عوض کنی؟ شاید جاشون باز بشه یکم رشد کنن..
کیونگسو نچ بلندی کشید و گفت:
++نه ...اونوقت بی‌وفا میشن... نگاشون کن به عشق گلدوناشون رشد نمیکنن... بی وفا که باشن ، میشن مثل اون نهال خرمالوی توی حیاط....


یشینگ در حالی که هیچی از حرفای کیونگسو رو نمیفهمید، به گلدون نسبتا بزرگ ترک خورده ی کنار پنجره اشاره کرد و گفت:
+حداقل اینو بنداز دور ...
کیونگسو لبخند دیگه ای زد و بی جواب راه طی شده تا وسط اتاقو برگشت . یشینگ هم دنبالش قدم برداشت اما به کتابخونه که رسید بهت زده ایستاد .
قاب عکس های ردیف شده توی طبقه ی اول کتابخونه قدرت قدم برداشتنو ازش گرفت.
راهشو به طرف کتابخونه کج کرد و اولین قابو برداشت ...
__این ...تو نیستی مگه نه؟ ...همیشه فکر میکردم خودتی اما الان ...
کیونگسو که متوجه حرکت یشینگ شده بود دنبالش رفت  و گفت :
++وقتی اومدم اینجا، روی طاقچه بود ...
در حالی که خیلی از حرفش مطمئن به نظر نمیرسید گفت:
++ممکنه ... جوونی های پدرم باشه!



یشینگ اما به فکر احمقانه ی کیونگسو پوزخندی زد و جواب داد
__برای عکس پدر تو بودن ، عکس جدیدیه!             بعدم تو شبیه مادرتی!
کیونگسو شونه ای بالا انداخت
++خب شاید دایی من باشه ... اینجا خونه ی مادر بزرگمه، ینی مادر مادرم ! احتمالا این عکس پسرشه!

یشینگ فقط حرفای یک ساعت پیش جونمیونو به خاطر اورد .... پسر توی عکس نگاه نافذی داشت با تیشرت و شلوار راحتی مشکی در حالی که کلاه لبه دار مشکی حلقه دارشو کنارش گذاشته بود روی بلندی ایوون همین خونه نشسته بود.

تپش بی نهایت قلب یشینگ نشون میداد ،                 چقدر از بابت این قضیه نگرانه. جدا از سوهو الان داستان داشت به کیونگسو هم مرتبط میشد و این اصلا به نظر خوب نمیرسید.


با تردید سوالی که توی مغزش رژه میرفتو به زبون اورد.
++فقط همین بود؟
کیونگسو قاب عکس دیگه ای رو از پشت کتابهاش بیرون اورد و دست یشینگ داد ...

قاب عکس دخترحدودا ۷ ساله ای که با ناخن های لاک زده ی زیبا و لباسای راحتی، موهاشو خرگوشی بسته و روی تاب نشسته بود .چشماش زیبایی منحصر به فردی داشت که هر بیننده ای رو محصور خودش میکرد...

__اینم بود ... کنار همین عکس.
++چیز دیگه ای هم بود؟
__چی نگرانت کرده که انقدر رنگت پریده؟
++هیچی فقط ..فقط از شباهتش به تو خیلی شگفت زده شدم .
__اهان... بریم جونمیون مهمون منه نباید تنها بگذاریمش.



یشینگ سرشو به معنی باشه تکون داد و قبل از خروجش از اتاق پتوی مسافرتی کوچیک روی تشک کیونگسو رو برداشت تا بعد از بیرون رفتن، روی شونه های جونمیون بندازه... و سوهو متوجه نشد "جای خالی کسی که هیچ وقت پر نمیشد" الان با گرمای محبت دستای یشینگ و انداختن پتو روی شونه هاش رو به زوال رفت...

نظر یادتون نره🍀
ادامه دارد...

3_Be quiet Donde viven las historias. Descúbrelo ahora