Be quiet. part 13

303 79 71
                                    


Part13


با حس خیس شدن انگشتاش، چشماشو باز کرد.
روز چندم بود که بیدار میشد وسقف سفید رنگ اتاق ،بهش دهن کجی میکرد؟
چرا اینجا بود ؟انگار از یه خواب طولانی بیدار شده بود ...اصلا برای چه مدتی خوابیده بود؟
تو جاش نشست و بدون چرخوندن سرش ، با چشماش دور تا دور اتاقو از نظر گذروند. اصلا یادش نمیومد کِی اخرین بار اطرافشو نگاه کرده.مغزش مثل یه کاغذ سفید شده بود .
نه چیزی یادش بود نه میدونست کیه نه میدونست کجاس .
ابروهاشوبالا انداخت ... یادش نمیوند قبلا توی این اتاق بیدار شده باشه!
اینجا یه جای جدید بود؟
ولی به نظرش بوی خوبی میداد ، خبری از بوی نفرت انگیز شوینده ها یی که اصلا نمیدونست کِی استشمامشون کرده هم نبود.
به پنجره ی رو به روش نگاه کرد . چون روی توشک خوابیده بود ، چیزی از منظره ی بیرونو نمیدید... فقط خطوط عمودی حصار بالای پنجره تو دیدرسش قرار داشتن.

هر چی به مغزش فشار اورد یادش نمیومد چطوری سر از این اتاق در آورده. از این که هیچی به یاد نمیاورد عصبی به نظر میرسید و سردرد داشت.حتی نمیدونست چه ساعتی از روزه!
اصلا کسی میدونه اینجاس؟

با تر شدن دوباره انگشت شصتش نگاهشو به دستاش داد . یه لحظه از موجودی که کنارش دید ترسید ولی با خیره شدن توی چشمای مظلومانه اش ،چند بار پلک زد و ترسو کنار گذاشت.
تا حالا حیوونی رو بغل نکرده بود ، شایدم بغل کرده بود فقط الان خاطرش نبود.
اروم دستشو جلو برد و گربه ی سفید رنگ پشمالو رو که درست  کنارش نشسته بود ،بغل گرفت  و دوباره به پنجره خیره شد.

💙💙💙

صبح بعد از این که با کلی خجالت خودشو از بین بازو های جونگینی که غرق خواب بود رهایی بخشید ، آماده شد که به مراسم خاکسپاری برسه ، اما به محض این که خواست پاشو از در بیرون بگذاره ،به در خواست جونگین که گفت میرسوندش ،برگشت و روی مبلهای شکسته ی سالن نشست .
جونگین در حالی که پلیور و شلواری که سه روز میشد از تنش در نیاورده بودوهمراه پالتوی بلند قهوه ای رنگی تنش کرد، گفت:
++من اماده ام، بریم.
کیونگسو با تعجب نگاهش کرد. از جاش بلند شد و گوشیشو برداشت و تایپ کرد .
"اینشکلی میخوای بیای؟"
++اره مگه چشه؟
" لباس دیگه ای نداری؟"
جونگین با خوندن اون جمله دستی توی موهاش کشید، نگاهی به منقل سوخته ی توی تراس انداخت  و گفت:
++فعلا نه!
کیونگسو دهن باز مونده شو بست و نوشت
"من خودم میرم ، تو هم بهتره بری چند دست لباس بخری! برای کمکی که دیشب بهم کردی .... منظورم رسوندن یشینگه ، ممنونم "
از یاداوری دیشب  و اتفاقات غیر منتظره اش سر باز زد و تا کمر خم شد و احترام گذاشت ،جونگین بدون توجه به جمله ی اخر کیونگسو ،با شرمندگی نگاهی به خودش انداخت و جواب داد:
++ راستش من یه ساعت دیگه کلاس دارم .انقدر تیپم بده؟
کیونگسو بعد از تظاهر به لبخونی جملات جونگین ، سرشو به معنی آره تکون داد.
جونگین لباشو کج کرد .
++اشکالی نداره یه دفعه هم استاد ژولیده باشه ، هوم؟
کیونگسو چشماشو توی کاسه گردوند نوشت:
"این اطراف ،فروشگاهی نیست  که بتونی ازش حداقل یه دست لباس خوب بخری؟"
جونگین در حالی که به طرف درب خروجی میرفت نگاهی به ساعتش انداخت و به طرف کیونگسو برگشت و گفت:
++ساعت الان ۸ صبحه ! ساعت یازده کلاسم تمام میشه  ، میتونی باهام بیای فروشگاه؟ هر چی نباشه کارت بانکیم الان دست توئه.!
کیونگسو میخواست رد کنه ولی با مثلا لبخونی جمله ی بعدی جونگین مردد شد.
++پولی که سر لباسای قبلی بهت بدهکارم هم میدم.
کیونگسو پوفی کشید و سرشو به معنی" باشه "تکون داد .
اینبار کیونگسو جلو تر از جونگین به طرف درب خروجی قدم برداشت اما به محض رد شدن از کنار هم جونگین دستشو دور بازوی کیونگسو انداخت و نگهش داشت.
وقتی نگاه تیله ای پر تعجب کیونگسو رو خیره به خودش دید زمزمه کرد:
++همیشه سر پول انقدر زود کوتاه میای؟
کیونگسو فقط نگاهش کرد دلش نمیخواست بشنوه اما میشنید، متنفر بود که به خاطر تامین مخارجشون مجبور بود این حروفو بشنوه یا بد تر از اون ، متنفر بود که وانمود کنه نمیشنوه!
شاید اگر به کر بودن وانمود نمیکرد ، مردم کمتر قضاوتش میکردن یا حداقل به خودشون اجازه نمیدادند هر حرفی رو به زبون بیارن!
اب دهنشو قورت داد و بازم فقط نگاهش کرد.
جونگین دستشو رها کرد و با یه قدم درست رو به روش ایستاد.
++میتونم یه خواهشی داشته باشم؟
وقتی صورت اخم کرده و چشمای منتظر کیونگسو رو دید ، گوشی موبایل کیونگو از بین انگشتای کشیده اش بیرون کشید و نوشت،
"میتونم ...یه مدتی پیشت بمونم؟ "
کیونگسو با خوندن این جمله بیشتر اخماشو توی هم کشید و سرشو تند تند به معنی  نه تکون داد.
جونگین فوری  دستاشو روی شونه ی کیونگسو گذاشت تا حالت صمیمانه ی بیشتری ایجاد کنه و اضافه کرد
++ کرایه ...کرایه ی اتاقو بهت میدم . همین طور هر چیزی که بگی ... خیلی طول نمیکشه ها فقط چند وقت تا تعمیرات خونه ی جدیدم تمام بشه .
کیونگسو چشمای جونگینو نگاه کرد که نگران به نظر میرسید . ناخداگاه یاد حرفای دیشبش افتاد!
چند شب بود که نتونسته بود بخوابه، که امروز صبح انقدر خوابش عمیق بود؟
جونگین خیلی تنها بود ، توی این خونه خوابش نمیبرد ، حق هم داشت !
خودشم از خوابیدن توی این خونه خاطره ی خوبی نداشت!
اما اگه اجازه میداد جونگین بیاد توی خونه اش ، باید بیشتر جانب احتیاط رو رعایت میکرد تا کسی نفهمه اون کر و لال نیست . در غیر این صورت هم کارشو توی کلیسا از دست میداد هم توی مرکز درمانی ، و این یکم سخت بود!
از طرفی اگه جونگین کرایه ی اتاقو پرداخت میکرد ، برای تهیه ی مخارج  تعمیرات سقف خونه ، دیگه لازم نبود هیسان و خودش دو شیفت کار کنن!

این سکوت طولانی مدت باعث شد جونگین شونه های کیونگسو رو که زیر دستاش بود ، یکم تکون بده.
با این کار کیونگسو نگاهشو به چشمای جونگین داد و چند باری پلک زد. صفحه ی گوشیشو روشن کرد و نوشت.
" میتونم قبول کنم ولی، چندتا شرط مهم دارم برای این که قبول کنم."
گوشی رو به طرف جونگین گرفت ، وقتی دید جونگین منتطر نگاهش میکنه  به نوشتن ادامه داد.
"اول از همه ، توی خونه ی من یه دختر زندگی میکنه ، پس باید اول از همه قول بدی براش خطری نداشته باشی. اون خیلی ترسوعه پس ورود و خروجت به خونه حتما تا قبل از ساعت ۱۲ شب باشه.
حق نداری دوستاتو یا حتی هیچ دختری رو اونجا بیاری. توی این خونه حق مصرف سوجو یا هیچ نوع الکلی نداری!
من فقط یه اتاق خالی دارم که با یه درب کشویی از بقیه ی خونه جدا میشه ، ولی سرویس بهداشتی و حمام مشترکه پس باید تا حد ممکن حواستو جمع کنی!
کاری به اتاقت ندارم ولی توی سالن نباید بریز و بپاش کنی ، هیسان یکم روی تمیزی حساسه... کرایه رو هم باید اول هر هفته حساب کنی. خرج خورد و خوراکت هم با خودته!"

جونگین با چشمای گرد شده از خوندن جمله ها، نهایتا پوفی کشید و گفت:
++پادگان هم این همه قانون نداره!
کیونگسو به معنی "هر طور راحتی" شونه ای بالا انداخت و پشتشو به جونگین کرد وبه طرف درب خروجی رفت .
جونگین هم دنبالش راه افتاد  و دوباره دستشو روی شونه کیونگسو گذاشت و برش گردوند.
++قبوله!
کیونگسو هم لبخندی زد ودوباره توی گوشیش نوشت.
++ پس برو سر کلاست  و بعدشم وسایلتو جمع کن بیا اونجا.
هنوز تایپ کردنش تمام نشده بود که جونگین با انگشتش ضربه ی آرومی به بینی کیونگسو زد تا توجه شو جلب کنه و با پیوند نگاه کیونگسو به نگاهش گفت:
++من میرم سر کلاسم، تو هم برو به کارات برس ، ساعت دوازده توی فروشگاه زیک زین میبینمت.
کیونگسو سری تکون داد و از خونه بیرون رفت.
اصلا نمیدونست چرا ولی به جای رفتن به کلیسای میوندانگ و رسیدن به مراسم خاکسپاری، راه کلیسای مجلل منطقه ی گانگنام رو پیش گرفت .
به خوبی یادش بود که امروز یشینگ با جولیا و لونا کلاس پیانو داره ، پس گوشیشو از جیبش بیرون آورد و به یشینگ مسیج داد تا  جای خالیشو توی کلیسا پر کنه ...



...💙

به ساندویچ کوچیک توی دستش یه گاز گنده زد و به تعداد محدود ادمایی که توی اتوبوس نشسته بودند خیره شد.قطعا تنها دلیل خلوت بودن اتوبوس، اونم توی این ساعت از روز این بود که تو منطقه ی مرفه نشینی مثل گانگنام ، کسی سوار اتوبوس نمیشد ، مگه این که مثل خودش گذری به اونجا رفته باشه!
فکرشو هم نمیکرد یه خواب یا بهتر بگم، یه کابوس شبانه اینقدر روش تاًثیر بذاره که نتونه اون حجم از استرسو تو خودش نگه داره  و به اتاق اعتراف کلیسا پناه ببره.
تا قبل از ورودش به کلیسا اصلا قصد نداشت اون خوابو جدی بگیره ولی با دیدن درب باز اتاق اعتراف همه چی توی ذهنش عوض شد!
به شیشه ی بخارگرفته ی اتوبوس که با قطرات تند بارون تزیین میشد خیره نگاه کرد و به تصمیمی که گرفته بود و حرفایی که به پدر روحانی اون کلیسا زده بود بیشتر فکر کرد .
قصد داشت جولیا رو نجات بده ولی اول باید از کل ماجرا سر در میاورد و قطعا با این کارش خطرهم تهدیدش میکرد و مسلما کار راحتی هم نبود .
چون کیونگسو حتی جرات دوباره نگاه کردن به اون فیلمو هم نداشت چه برسه به این که بخواد اون افرادو شناسایی کنه.
به چند ساعت قبل فکر کرد .  به همین شب گذشته ، به پسر ارومی که صبح محکم بین بازوهاش محصورش کرده  و دیشب منبع آرامشی برای ترساش شده بود. به چشمای خمارش، وقتی صبح با نگرانی ازش پرسید خوبه یا نه.
به صورت خجالت زده اش وقتی ازش خواست چند وقتی مهمونش باشه!
قلب کیونگسو داشت احساسات لطیف جدیدی رو حس میکرد که بی نهایت براش غریب و استرس زا بودند.
چشماشو روی هم فشار داد و لبشو از داخل به دندون گرفت.
برای پرت کردن حواس خودش ،نگاهی به ساعت مچیش انداخت. ساعت از یازده گذشته بود.
با دیدن سر در  بزرگ فروشگاه زیکزین که با یه " زِد"  انگلیسی و به رنگ قرمز و مشکی طراحی شده بود فوری زنگ ایست اتوبوس رو فشاد داد. وقتی اتوبوس ایستاد فوری پیاده شد و به طرف فروشگاه دوید.


💙💙💙

یشینگ وارد سالن کلیسا که شد ، بوی مطبوعی به مشامش رسید ، بویی شبیه شاه بلوط کبابی!
راهشو تا جلوی محراب ادامه داد و دقیقا جلوش ایستاد.
به نقاشی هایی از انجیل که به زیبایی  روی دیواره ها و سقف خودنمایی می‌کردند، نگاه کرد. به فرشتگان سفید بالی که دور تا دور مسیح به صلیب کشیده شده رو گرفته بودند .
فرشته هایی که از زیبایی و مظلومیتشون گرفته تا سرخی گونه هاشون یشینگو یاد سوهو می‌ انداختن.


نمیدونست اون بیرون مراسم خاکسپاری تمام شده یا نه ، فقط میدونست از این که سوهو اونجا و بین اون جو وحشتناک حضور نداشت خدا رو شکر میکرد.
تمام شب قبلو کنارش گذروند. هر لحظه رفتارشو توی خواب آنالیز کرده و به نتایج باور نکردنی رسیده بود .
بیشتر رفتار های سوهو توی خواب با چیزی که توی پرونده اش نوشته شده بود زمین تا اسمون تفاوت داشت.
تمام مدت عکس العمل نشون میداد و به حالت دفاعی دستاشو مشت کرده بود و حالتی که یشینگ مطمئن بود داره کابوس میبینه، اخماش توی هم میکشید.
حتی چند باری یشینگ به قصد بیدار کردنش تکونش داد  ولی تغییری تو حالتش به وجود نیومده بود.
مسئله ی عجیب برای یشینگ ،که بیشتر از همه فکرشودرگیر میکرد ،عکس العمل عجیب سوهوبه دیدن کیونگسو بود .
این در صورت این بود که کیونگسو اظهار داشت حتی یه بار هم قبلا سوهو رو ندیده!
از طرفی خود یشینگ میدونست کیونگسو حدودا دوسال و نیمه که ازبوسان به سئول اومده، پس احتمال این که قبلا سوهو رو دیده باشه خیلی کمه.
مطمئنا چیزی که سوهو رو پریشون کرده متعلق به گذشته اس و این یاداوری میتونست تا حدود زیادی خطرناک باشه.اگه حتی یه بار دیگه این اتفاق میوفتاد و سوهو دسترسی به دارو نداشت قطعا اتفاق وحشتناکی میوفتاد که از الان قلب یشینگو میفشرد.
دستشو توی موهاش کشید تا از شر این افکار مخرب و نا امید کننده خلاص بشه.
همه جا رو از نظر گذروند ساعت نزدیک یازده ظهر بود ، دوتا راهبه ای که پدر انتخاب کرده بود ،باید تا الان برای کلاس حاضر میشدند!
راهشو از جلوی محراب به طرف درب پشتی کلیسا که با پرده ی قرمز رنگی از سالن اصلی جدا میشد کج کرد.
پرده رو که کنار فرستاد ، در نیمه باز توجه شو جلب کرد.
از لای در دختری رو دید که سعی داشت چیزی رو زیر خاک چال کنه. مشخص بود ترسیده و داشت گریه میکرد.
یشینگ بنا به حس‌ روانشناختی و دلسوزانه اش تصمیم گرفت بره جلو و بپرسه موضوع از چه قراره، اما هنوز قدمی بر نداشته بود که کسی از اون طرف حیاط دخترکو صدا زد...
++ جولیاااآ.....جولیا کجایی؟
دختر از جاش بلند شد با تیکه پارچه های ابی رنگی که بی نهایت برای یشینگ اشنا بود، به طرف صاحب صدا دوید و بلند بلند و با هق هق گفت:
__ ایناهاش... لونا ایناهاشون.... لباسایی که گم کرده بودم. مطمئنم کسی برشون داشته بود. وقتی بیدار شدم، توی تختم ریخته بودن، غرق خونن و پاره ش.....
لونا به محض اینکه نزدیک جولیا رسید با دستش جلوی دهنشو گرفت تا انقدر بلند بلند حرف نزنه، بعد اطرافو نگاهی انداخت.
وقتی از نبود کسی اطرافشون مطمئن شد آروم دستشو برداشت.
++ دیوونه شدی که بلند بلند داد میزنی؟ نمیگی کسی صداتو بشنوه ؟ انگار خیلی هم از این که بهت بگن دیوونه شدی یا تسخیر شدی بدت نمیاد؟
جولیا با حالت شرمنده ای، شونه اشو به گونه هاش مالید تا با کنار زدن اشکاش بتونه واضح ببینه .
یشینگ تیکه پارچه های لباس توی دستای جولیا رو میشناخت و فقط گیج شده بود که این موضوع چه ربطی به کیونگسو میتونست داشته بلشه.؟
خودشو پشت دیوار پنهان کرد بود وگوش میداد.
لونا لباسا رو از دست جولیا بیرون کشید و گفت:
++برو تو اتاقت استراحت کن ، من خودم به پدر و اقای ژانگ میگم .
جولیا با ناراحتی سر تکون داد و دور شد . اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که به طرف لونا برگشت و با صدای بغض داری گفت:
__کیونگسو،... اون که حالش خوبه نه؟ صدمه ندیده؟ ینی ..‌ من که صدمه بهش نزدم؟
++خیالت راحت باشه. بهت گفتم که همراه جونگین دیدمش توی کلیسا خوب بود.
جولیا چیز دیگه ای نگفت و به طرف درب دیگه ی حیاط رفت.
یشینگ هم اهسته و بدون جلب توجه به طرف پیانوی سفید رنگ کنار سالن قدم برداشت.
باید تو اولین فرصت با کیونگسو صحبت میکرد.
برای آروم کردن خودش و البته مجبور کردن شاگردای وقت نشناسش به تمرین  روی صندلی چرخید و پاهاشو جلوی پیانو روی پدال ها گذاشت .
درب پیانو رو باز کرد و نگاهی به پدر انداخت که از درب اصلی سالن وارد شد.
با لغزوندن انگشتاش روی کلاویه های پیانو، نواخت های گوش نوازی توی کل کلیسا طنین انداخت.
صدای روح بخش پیانو باعث شد تا راهبه ها یکی یکی از گوشه و کنار کلیسا بیان ، وبا شوق توی سالن اصلی جمع بشن.

یشینگ در حالی که از ذوق دخترا لبخندی روی لباش نشسته بود ، تک تکشونو نگاه کرد .
همه بودند جز دختری که دستاشو بانداژ کرده بود و صورت ملتهبش از گریه، توی اون لحظه فقط دیوار اتاقشو هدف گرفته بود ...

جولیا بینهایت خسته بود ، این همه فکر ، این همه سر در گمی کلافه  شده بود . دلش میخواست همونجا روی تخت زیوار در رفته ی اتاقش بخوابه ولی ترس از بیدار شدن توی یه جای ناشناس خوابو ازش گرفته بود .
وقتی به بدنش و دستاش نگاه میکرد حتی بیشتر هم میترسید .
دستای سوخته اش بدن کبودش ،بهش نشون میداد که جولیا به خودش اسیب زده ، ولی نگران کننده تر این بود که میترسید به کسی اسیب بزنه!
هنوزم نگران کیونگسو بود ...
با شنیدن صدای گوشنواز پیانو، مسیری که همین چند دقیقه پیش با ترسو نا امیدی تا اتاقش طی گرده بود رو برگشت و توی پاگرد پله ها نسشت.
سرشو به نرده های پر تجمل کلیسا تکیه داد و اشکاشو رها کرد تا ترساشو ببارن. همه ی ترسایی که تجربه کرده بود خلاصه میشد تو هر روزی که از خواب بیدار میشد.


💙💙💙

بین رگال ها قدم میزد و هر لباسی که رنگش مشکی بود رو بدون نگاه کردن به مدل و قیمتش بر میداشت.
کیونگسو اون طرف فروشگاه ، روی مبلمان انتظار نشسته بود و مدام به ساعتش نگاه میکرد .محیط گرم فروشگاه باعث شده بود کمی خواب آلود بشه . سویی شرتشو از تنش بیرون اورد و روی دسته ی مبل گذاشت.
برای هیسان پیام داده بود و میدونست حسابی از دستش شکاره، پس نهایت سعیشو میکرد تا زودتر برسه خونه .
از طرفی بعد از ظهر هم باید سر اولین شیفت کاریش توی مرکز درمانی حاضر میشد.
از تنها گذاشتن جونگین توی خونه با هیسان میترسید ولی دلش گواهیی بدی نمیداد .  نا خواسته و همینطوری به جونگین اعتماد داشت . روی چه حسابی؟ خودشم نمیدونست!
نگاهشو دور تا دور فروشگاه چرخوند. به قدر بزرگ بود که میشد توش قایم باشک بازی کرد-!
دختری که پشت صندوق  و درست رو به روی کیونگسو نشسته بود کاملا تحت نظرش داشت . شاید تعجب کرده بود کسی که لباسای تنش طبقه ی متوسط اجتماعیشو به رخ میکشید ، توی این فروشگاه چی میخواد! شایدم عاشق چشم و ابروش شده بود!
چیزی نگذشت که یه گوله ی سیاه لباسی به طرفش اومد .
چشمای کیونگسو از دیدن جونگین با این همه لباس مشکی توی بغلش ، گشاد شد. از جاش بلند شد و جونگینوکه تمام لباسا رو روی مبل کناری کیونگسومیگذاشت نگاه کرد.
++اینطوری نگاه نکن چشمات چپ میشه!
کیونگسو نشنیده گرفت  و باز با تعجب به جونگین خیره شد.
++چیه؟ همشو میخوام !
کیونگسو گوشیشو از جیبش بیرون آورد و نوشت.
"این همه؟...چرا همش سیاه؟ "
++هیچی لباس ندارم ندیدی مگه؟ ... در ضمن نمیخوام سفید باشه!
"هر چی نخوای سفید باشه باید سیاه باشه ؟"
این بار جونگین بود که خیره نگاهش کرد . نمیخواست بگه من با سیاه از سفید دلزده شدم . نمیخواست بگه من به سیاه دلبسته شدم چون بهم انگیزه میده بلند شم خودمو بتکونم و راهمو ادامه بدم .. هیچی از حرفاشو ادم رو به روش شاید درک نمیکرد .
کیونگسو دستشو روی سینه ی جونگین گذاشت و یکم عقب هلش داد و کنارش وایساد.
یکی یکی لباسا رو نگاه کرد ، چندتایی رو هم برداشت و روی بدن جونگین گرفت تا مطمئن بشه بهش میاد!
بعد از بین کل لباسا ده دوازده تایی رو کنار گذاشت و بقیه رو به پسری که  مسئول فروشگاه بود داد و برای عذرخواهی احترام گذاشت .
گوشیشو که روی مبل گذاشته بود برداشتو نوشت
"همین جا بشین  تا برگردم"
فوری به طرف رگالها رفت. میتونست تصور کنه جونگین توی هر رنگی چطور به نظر میرسه . یکی دوتا سویی شرت سرمه ای و آجری برداشت ، چندتا تیشرت و زیر شلواری توسی و سبز و صورتی!
در اخر یکی دوتا پیرهن مردونه و چندتا شلوار که به رنگ پیراهن ها بیاد.
وقتی به طرف جونگین برگشت لباسا رو روی مبل گذاشت و نوشت"
" هر چی سفید نباشه مشکی نیست "
جونگین بدون هیچ مخالفتی فقط روشو به طرف صندوقدار چرخوند و گفت اینا رو توی بکشاپ بزاره و فاکتور کنه!

بعد دست کیونگسو رو گرفت و دنبال خودش کشید . کیونگسو با اخم غلیظی که از تپش بی امان قلبش نشاَت میگرفت ، سعی داشت مچشواز بین انگشتای جونگین رها کنه .
همین طور که میرفتن تی شرت نیلی رنگی چشم جونگینو گرفت با دست دیگه اش برش داشت و کیونگسو رو نزدیک خودش کشید.
تیشرتو طرفش گرفت و گفت برو بپوش .
کیونگسو تند تند سرشو به معنی این که نمیخواد این کارو بکنه ،تکون داد .
جونگین لبخند ساختگی زد و گفت :
++نمیخوای؟
کیونگسو باز سرشو تکون داد . جونگین خیره به چشمای کیونگسو که همه جا میگشت الّا  تو صورت جونگین ، لباشو تر کرد و تو یه حرکت ناگهانی لبه ی پلیور کیونگسو رو گرفت و از تنش بیرون کشید .
کیونگسو دلش میخواست داد بزنه!دلیلشونمیدونست ولی از این که کسی بدنشو ببینه متنفر بود ! حتی به همین خاطر توی دبیرستان مایه ی مسخره ی بقیه ی پسرا بود!
نمیدونست با دستاش بدنشو بپوشونه، یا جونگینوخفه کنه!

فوری نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید کسی اطرافش نیست با یه دستش مثلا بدنشو پوشونو و با دست دیگه اش  با حالت عصبی جونگینو هل داد.
تک خنده ی جونگینو ندید گرفت و خم شد پلیورشواز روی زمین برداره . صد البته که توی دلش اشوبی به پا بود . مطمئن شد که نگاه خیره ی جونگینو نمیتونست تا آخر عمرش فراموش کنه.
همین که خم شد جونگین یقه ی تیشرت نیلی رنگو از سر کیونگسو گذروندو کیونگسویی رو که خشکش زده بودو وادار کرد صاف بایسته!
خیلی آروم چند قدم عقب هلش داد و کیونگسو درست بین دو ردیف پالتو و گرم کن به دیوار تکیه داد.
اصلا از کار جونگین سر در نمیاورد و قلبش داشت از شدت تپش بیرون میزد. میترسید لپای سرخش رسواش کنه .چشمای گرد شدشو به نگاه شیطون جونگین دوخت که درست رو به روش قرار گرفت،  ولی کم کم اخماش تو هم رفت.
تو فکر این بود که زانوشو جایی بکوبه که درس عبرتی بشه برای بقیه و جونگین بابت تجربه ی قبلیش کاملا فکر کیونگسو رو میخوند و
قبل از این که کیونگسو بخواد بهش بتوپه یا حتی بهش بکوبه  جمله اشو به زبون آورد!
++ اگه بدت میاد کسی نگاهت کنه همون موقع که بهت میگم بپوشش حرف گوش کن! در ضمن اینو میتونی به جای بدهیم بابت لباسایی که برام خریدی برداری !

کیونگسو یکم اخماشو باز کرد  و با حالت شک داری بهش خیره شد.
جونگین به معنی تسلیم دستاشو بالا برد و گفت:
++باور کن قیمتش یکیه.
وقتی نگاه کیونگسو هیچ تغییری نکرد ، دستاشو پایین انداخت ، چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
__خیلی خوب اگه میخوای یه تیشرت دیگه هم بردار .
با این حرف کیونگسو لباس خودشو که توی مشتش در حال له شدن بود بالا اورد و با در اوردن تیشرت انتخابی جونگین لباس خودشو پوشیدش.
تیشرت رو توی بغل جونگین پرت کرد تا هر چی زود تر از اون فضای ملتهب فرار کنه و جونگین نمیدونست با این کارش چه آشوبی تو دل کیونگسو به پا میکنه!
کیونگسو به سرعت باد ازش دور شد و به سمت دیگه ی فروشگاه دوید .


جونگین چند دقیقه ای با خودش کلنجار رفت و در اخر تیشرت توی دستاشو به خدمه ی فروشگاه که کمی عجیب هم نگاهش میکرد، داد تا اونو هم توی بکشاپ خریداش بگذاره.
بعد برای پیدا کردن کیونگسو اون طرف فروشگاه قدم برداشت. با خودش فکر میکرد واقعا انقدر برهنه دیده شدن براش آزار دهنده اس که هنوز بین لباس های زنونه قایم شده؟
ولی وقتی کیونگسو رو جلوی آینه  در حالی که  دوتا پیراهن گلدار زیبا رو جلوش  خودش گرفته  بود دید از افکارش پشیمون شد!
کیونگسو پیراهنو درست جلوی تن خودش گرفته بود وبا نگاه خیره اش به آینه ، چیزی رو توی ذهنش چک میکرد.
جونگین با تعجب جلو رفت و دقیقا کنار اینه به دیوار تکیه داد. وقتی چشمای کیونگسو نگاهشو گیر انداخت گفت:
++میخوای اینو بخری؟ اوم.... یکم به نظرت ....خب  دخترونه نیست؟
کیونگسو تند تند سرشو به معنی اره تکون داد
شوق نگاهش جونگینو بهت زده کرد! 
با تردید گفت :
++باید میفهمیدم چرا دوست نداری کسی ببینتت!... تو یه منحرفی که لباس زنونه دوست داره؟ ...ولی ...این ...خب به نظرم یکم کوچیکه.
کیونگسو چون به جونگین نگاه نمیکرد، عکسالعملی هم به حرفش نشون نداد!
بعد از نگاه کردن به اتیکت قیمتاشون، دوتا پیراهن رو بالا گرفت و به معنی کدوم قشنگتره، به هر دوشون اشاره کرد .
جونگین یه نگاه به صورت کیونگسو و یه نگاه به پیرهن گلبهی رنگ انداخت و بهش اشاره کرد .
++این بهتره ...
کیونگسو لبخندشو وسعت داد وبه عنوان تشکر سر تکون  داد .
جونگین بدون این که دستاشو از توی جیب شلوارش بیرون بیاره به طرف صندوق رفت .
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که بازوش توسط کیونگسو کشیده شد وقتی به طرفش برگشت ، کارت اعتباریشو توی دستای کیونگسو دید که به طرفش گرفته بود .
کارتو گرفت همین طور پیراهن دخترونه رو و از صندوق دار خواست اونو توی بکشلپ جداگونه بگذاره!
از فروشگاه که بیرون اومدن کیونگسو کمی فکرش مشغول بود ، لحن حرف زدن صندوقدار و تخفیف زیادش مسخره به نظر میرسید ، همین طور لبخندای خدمه و نگاه های خردیدارانه ای که از سر تا پاشو بر انداز میکردند هم عصبیش کرده بود.
پشت سر جونگین راه میرفت و پاکتهای خرید بهش اجازه نمیداد گوشیشو از جیبش بیرون بیاره ولی به محض نشستن توی ماشین ، گوشیشو بیرون آورد و نوشت:
++میشه یه سوالی بپرسم؟
وقتی جونگین سرشو تکون داد ،کیونگسو ادامه ی حرفاشو نوشت .
"اتفاقی افتاده بود که ...فروشنده ها ...
اما وقتی تا نصفه نوشت از ادامه دادنش پشیمون شد و تمام کلماتو پاک کرد.
جونگین که تمام حواسش به نوشته های کیونگسو بود، با خوندن نصفه ی جمله اش لبخند شیطونی زد ولی سکوتو ترجیح داد.
تمام مسیر تا خونه ی کیونگسو بدون هیچ اتفاق خاصی طی شد ولی به محض این که ماشینو جلوی خونه نگه داشت ، به کیونگسو نگاه کرد و به طور واضحی که کیونگسو بتونه لبخونی کنه گفت:
++ میدونی ، ...تمام فروشگاه ها، توی همه ی راهروهاشون دوربین مدار بسته دارن !
دوباره نگاهی به چشمای گرد شده ی کیونگسو انداخت و به گونه هاش که کم کم داشت رنگ میگرفت  ،با تک خنده ای ادامه داد

++ از بیرون به ماجرا نگاه کن ... دوتا پسر با هم میان فروشگاه لباس بخرن ، یکیشون ته راهرویی که فکر میکنه کسی نمیبینتش لباس اونیکی رو در میاره و هلش میده بین لباسا میدونی اگه دوربین پشت سرمون بوده باشه خببببب...
بعد هم که اونیکی یه لباس زنونه رو جلوی اینه برای خودش اندازه میکنه و با ذوق از اون یکی نظر میپرسه و میخرتش..... تو باشی چه فکری میکنی؟

کیونگسو از اتفاقی که افتاده بود مخش سوت کشید ... حتی ممکن بود فروشنده ها فکر کرده باشن جونگین اونو بوسیده؟ درست بین لباسا؟ صدای قلبش به قدری بلند توی گوشاش نواخته میشد که حتی اگه کرهم بود،  شنوا میشد! ... چرا از این طرز فکر خوشش اومده بود به جای این که عصبانی بشه؟
چنین رفتاری از خودش سراغ نداشت... اون از اوایل بلوغش همیشه با وجود هیسان که یه دختر بچه بود ترجیه داده بود دور و بر کسی نچرخه چون ایمان داشت ، اگه با دختری رابطه پیدا کنه  هیسان افسرده تر از قبلش میشه اونا با هم مشکلات فراوونی رو پشت سرشون گذاشته بودن و کیونگسو همیشه به عنوان حامی هیسان از هر نوع رابطه ای فرار کرده بود.
اما هیچ وقت فکر نمیکرد بدنش و مهم تر از اون قلبش به یه هم جنس خودش واکنش نشون بده!
بازی کردن با انگشتاشو تمام کرد و با اخم به جونگین خیره شد ، اخمی که جونگین دلیلی واسش پیدا نمیکرد.
کیونگسو از این که قلبش لو بره ترسیده بود ،ولی باید تظاهر میکرد!
اخماشو بیشتر توی هم کشید و مشت محکمی توی بازوی جونگین کوبید که اخ بلندشو توی فضای ماشین طنین انداز کرد.

++یاااا مگه مرض داری؟ مگه من گفتم ادای بیبی بوی های ملوسو در بیاری ؟  باید قیافه ی خودتو میدیدی...
کیونگسو که از خجالت سرخ شده بود فوری از ماشین پیاده شد، ولی مطمئن بود این کار جونگینو بی جواب نمیگذاره۰

3_Be quiet Donde viven las historias. Descúbrelo ahora