گوشی و تو جیبم برگردوندم قدمام و سریع تر برداشتم کنار ورودی ایفون زدم نگهبان در و باز کرد با دیدنم کمی خم شد
-بفرمایید جیمین شی
رفتم داخل خسته نباشید کوتاهی بهش گفتم و سمت ساختمون رفتم
وارد ساختمون شدم به خدمتکار نگاه کردم:مامان و بابا کجان؟
-تو سالن شرقی منتظرتونن
سمت سالن رفتم بعد طی کردن راهرو ها وارد سالن شدم جفتشون نشسته بودن پا رو پا انداخته بودن
بابا: سو کجاست؟
کنارشون نشستم: سلام منم خوبم شما چطورید؟
مامان:سلام عزیزم خسته به نظر میای
-بیمارستان بودم
بابا: چه بیمارستانی هم بوده از بوی یه الفای دیگه رو لباست مشخصه
-کاپشن یونگی هیونگه چون پیاده اومدم هوا سرد بود ازش گرفتم
بابا: چرا پیاده اومدی؟
-چون ماشینم دست تهیونگه
بابا: تو قرار نیست دیگه با اونا قطع رابطه کنی نه؟ میدونی که اکثرشون الفاهای بدون جفتن؟این برای تو اصلا خوب نیست
مامان:چیزی میخوری؟
-نه
بابا:سو چرا نیاوردی؟
-پیش نامجون و جین هیونگه
مامان:چرا نیاوردیش اینجا؟
-مزاحمتون نمیشم دیگه
بابا:اون نوه منه چه مزاحمی وقتی ما هستیم چرا وقتی بیمارستانی اون بچه باید بره پیش دوتا غریبه
-اونا غریبه نیستن
مامان:باشه دوباره با هم بحث نکنید حالش خوب بود؟
-اره خوبه بهش زنگ زدم نامجون هیونگ گفت با کتاباش مشغوله
بابا:دفعه بعد بیارش اینجا
بهش عکس العمل نشون ندادم: در مورد چی میخواستید حرف بزنید؟
مامان نگران به بابا نگاه کرد دوباره به من نگاه کرد
مامان:جیمین هر اتفاقی بیوفته ما میخوایم بدونی ما هیچکس و به تو ترجیح نمیدیم
![](https://img.wattpad.com/cover/262861084-288-k203431.jpg)
YOU ARE READING
Truth The Untold-Untruth [kookmin]
Fanfictionنام: حقیقت نگفته_ خیانت [کامل شده] ژانر: امگاورس_کمدی_درام کاپل: کوکمین_ هوپوی_نامجین همه اش از خودش میپرسید اگه برمیگشت به عقب باز هم همون انتخاب هارو میکرد؟ باز هم به خاطر چیز های بی ارزش زندگی گذشته اشتباه میکرد؟ باز هم خیلی هارو از خودش میروند؟...