تهیونگ: انقدر حال اون بچه بده؟
یونگی: خیلی بده انقدر که حتی یه بیماری کوچیک ممکنه نابودش کنه برای همین ایزوله اش کردن پروفسور لیم میگفت جانگکوک هر روز میره کارای بهداشتیش و انجام میده تا حتی پرستار هایی که اونجا هستن و تو قسمت های دیگه کار میکنن با خودشون الودگی دارن نزدیک اون بچه نشن
جین: باورم نمیشه داره این همه سختی میکشه
هوسوک: جفتش کدوم گوریه؟
چند جفت چشم زوم شد رو من شونه بالا انداختم : مامان میگفت رابطشون خوب نیست ج
یهو به اون بچه اهمیت نمیده یکی دیگه از دلایلم که دلم براش میسوزه همینِ
هوسوک: و این چه ربطی به اون بچه بدبخت داره
تهیونگ: چرا تعجب نمیکنم اگه اون هرزه به بچه خودشم اهمیت نده
با قاشق برنج تو دهن سو گذاشتم: مامان میگفت تنها کسی که داره برای اون بچه تلاش میکنه خودش و جانگکوکن پس یعنی جیهو حتی از این کار هم شونه خالی کرده
نامجون: باورم نمیشه همچین افرادی وجود دارن
با صدای در قاشق تو دستم و رو میز گذاشتم بلند شدم
نامجون: کسی قرار بود بیاد؟
-نمیدونم
در و باز کردم با دیدن جانگکوک اخمام توهم رفت صورتش قرمز بود انگار یه مسافت طولانی و دویده بود نفس نفس میزد یهو تو بغل گرمش فرو رفتم محکم بغلم کرد دستاش دور شونم پیچید بینیم تو گردنش فرو رفت رو موهام و بوسید ب
وی فورمون های خوشحال و هیجان زده اش و گرمای بدنش انگار مستم کرد
کوک: ممنونم جیمین ممنونم خیلی خیلی ممنونم تو فرشته نجاتمی همیشه به دادم میرسی معذرت میخوام بابت همه چیز معذرت میخوام متاسفم واقعا ازت ممنونم جیم عاشقتم ممنونم که هستی ممنونم که انقدر خوب و مهربونی
شوکه چندبار پلک زدم میخواستم چشمام و ببندم و متقابلا بغلش کنم بعد مدت ها تو بغلش بودن و این ارامش واقعا دیوونه کننده و وسوسه کننده بود
صدای جیغ ذوق زده سو اومد: ددی گوک
بعدم بدو کردنش از کوک جدا شدم بدنم کوره اتیش بود از صورتم گرما بیرون میزد کوک خم شد سو و بغل کرد و به خودش فشارش داد سرش و تو گردنش برد موهای بهم ریخته بود و به طرز عجیبی سکسی و دوست داشتنی به نظر میومد و عمیق بوییدش زمزمه ارومش و شنیدم: عشق ددی خوبی؟
![](https://img.wattpad.com/cover/262861084-288-k203431.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Truth The Untold-Untruth [kookmin]
Fanficنام: حقیقت نگفته_ خیانت [کامل شده] ژانر: امگاورس_کمدی_درام کاپل: کوکمین_ هوپوی_نامجین همه اش از خودش میپرسید اگه برمیگشت به عقب باز هم همون انتخاب هارو میکرد؟ باز هم به خاطر چیز های بی ارزش زندگی گذشته اشتباه میکرد؟ باز هم خیلی هارو از خودش میروند؟...